✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_پانزدهم غارت و شبیخون های معاویه (۲ )
#مالکبنکعب در نامهای به امام نوشت: #نعمان با سپاهی بزرگی به سمت من هجوم آورده است ، از تو میخواهم با فرستادن سپاهی مرا یاری کنی.
{ اما همانطور که میدانیم مردم کوفه در یاری کردن امام هیچگاه حاضر نبودند😔}
#جنگ بین #نعمان و #مالک شروع شد ، جنگی نابرابر ۲۰۰۰ نفر در برابر تقریباً ۱۰۰ نفر؛
#مالک به نیروهایش میگفت: بدانید که خدا ۱۰ نفر را بر ۱۰۰ نفر و ۱۰۰ نفر را بر ۱۰۰۰ نفر و تعداد کمتر را بر تعداد تعداد بیشتر پیروز میکند و این از کارهای خداست؛
او با این حرفها به سربازانش روحیه میداد ، میجنگیدند ، او از روستاییان آن اطراف طلب یاری کرد؛
#رئیس یکی از آنها به نام #مخنفبنسلیم ، #پسرش را همراه با #۵۰ مرد جنگی به #کمک ، #مالک فرستاد. سپاه #مالک با دیدن آنها روحیه گرفتن و با قدرت بیشتری شمشیر میزدند و در مقابل سپاه #نعمان کمی عقب نشینی کرد و پنداشتند که سپاه اصلی در راه است و اینان پیشتازان آن سپاه هستند، به همین علت ابتدا عقب نشینی و سپس از ترس فرار کردند و به شام گریختند.
💢 جنایات #بُسربنأرطاه ( خدا لعنتش کنه)
✨💔#حرف_دل
{ خواهش میکنم بر این #بُسربنأرطاه ، هر چقدر که میتونید لعنت بفرستید چرا که این ملعون خون به دل مولا کرده😔😔
شرح جنایاتش رو در چند روز آینده خواهیم گفت؛ }
💔✨
بر بُسربنأرطاه #لعنت
بر بُسربنأرطاه #لعنت
بر بُسربنأرطاه #لعنت
بر بُسربنأرطاه #لعنت
هر صبح و شام تا صبح قیامت
بر بُسربنأرطاه #لعنت
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی 💗
قسمت55
بلاخره با اصرارهای امیر و سارا لباسمو پوشیمو همراهشون رفتم
ماشین و نزدیک شهربازی،
پارکینگ گذاشتیم و حرکت کردیم سمت شهربازی من و سارا هم مثل بچه کوچیکا دست امیرو گرفتیم تا گم نشیم اول رفتیم
سمت آب میوه فروشی
امیر: چی میخورین؟
سارا: من شیر موز بستنی
- آخه تو این سرما اینا چیه ؟
من چیزی نمیخورم ...
سارا: اه ،آیه چقدر پاستوریزه ای تو ،یه بار که اشکال نداره
- بابا از سردی سنگ کوب میکنی میمیری ،این داداشمون پول دوباره خواستگاری رفتن و نداره بیخیال شین...
سارا: زبونت لال شه ،من یه عالم آرزو دارم ،هنوز نوه نتیجه امو ندیدم...
(امیر یه گوشه ایستاده بود و دستشو زیر چونه اش گذاشت و به ما میخندید)
امیر: بس کنین بابا ،آیه واسه تو آش رشته میخرم ،واسه خودم طالبی بستنی ،واسه سارا هم شیر موز بستنی ...
سارا: قبوله
- منم قبوله
بیرون آبمیوه فروشی چند تا میز صندلی بود
منو سارا رفتیم سمت یکی از میز صندلی ها نشستیم
بعد از چند دقیقه امیر با یه کاسه آش رشته و یه لیوان بزرگ طالبی بستنی و یه لیوان بزرگ شیر موز بستنی برگشت
با دیدن لیوان های بزرگ چشماام از کاسه در اومد
- یعنی میخواین بخورین همه شو؟
سارا: چیه ،دلت میخواد؟
- نخیر ،به خاطر خودتون میگم ،مغزتون از سرما یخ میزنه بدبختااا
نمیدونم خدا داشت عقل و تقصیم میکرد شما دوتا کجا بودین
امیر: من در حال مخ زدن سارا بودم
سارا: منم داشتم به حرفاش گوش میکردم
آش و برداشتم مشغول خوردن شدم
زیر چشمی به امیرو سارا نگاه میکردم ،یه بستنی میخوردن و چشماشونو می بستن ،یعنی این دوتا یه پدیده نایاب بودن....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت 56
سارا: آیه میخوری یه کم ،خوشمزه استااا
امیر: فکر کن آیه شیر موز بخوره ،قیافه بعدش دیدنیه
- هه هه هه ،،بیمزه
سارا: چرا مگه چی میشه؟
امیر : کهیر میزنه
سارا: وااا ،باز به ما میگه دیونه ،،دختر تو اعجوبه ای،کی با خوردن شیر موز کهیر میزنه که تو دومیش باشی
- فعلا که من اولیشم
امیر : آیه یادته ،کوچیک بودی همیشه میخواستم اذیتت کنم برات شیر موز میخریدم
- اره خیلی بد جنس بودی سارا هم باشنیدن شیرین کاری امیر میخندید...
سارا: واای خدااا ،خدا رو شکر من به هیچی حساسیت ندارم
- ولی لذت بخش ترش این بود که امیر تا صبح بالای سرم بیدار بود و نوازشم میکرد
امیر : زود باشین بخورین بریم
بعد از خوردن آش و آبمیوه ،رفتیم سمت ورودی اصلی شهر بازی همیشه از سوار شدن وسیله شهربازی وحشت داشتم ،حتی نگاه کردن بهشون ترسناک بود چه برسه بخوام سوار بشم
سارا: بچه ها بریم ترن سوار شیم؟
- یا خدااا، واقعن میخوای بمیری امشب نه؟
سارا: عع آیه ،اومدیم که خوش بگذرونیمااا
- وااا ،مگه خوش گذروندن فقط به سوار شدن ایناست ،همینجا نگاه کنین کافیه...
نمیخواد سوار بشین
سارا: ولی من میخوام سوار بشم ،امیر بیا باهم سوار بشیم
امیر : تا حالا سوار شدی؟
سارا: نه ،ولی به نظر نمیاد ترس داشته باشه
- چی؟ خانومووو،سوار نشدی تا حالا ژست سوپر من گرفتی واسه من ،بیخیال بابا ،سوار نشین
سارا: امیر به حرفش گوش نده برو بلیط بخر
امیر: باشه ،شما همینجا باشین من برم و بیام
سارا: باشه عزیزم
- عزیزمو درد ،سارا یه مو از سر امیر کم شه خودم خفه ات میکنم
سارا: اوه اوه ،خواهر شوهر بازیت گل کرده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کنار پیکر شهید مدافع حرم الیاس چگینی دعاگویتان هستم ❤️
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
بنای عشق پابرجاست،
چه باهجران، چه بیهجران
که هجران هم به جان تو
ز عشق تو نمیکاهد ..
هدایت شده از •|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
📌چهارشنبه
ناهار:
باب الحوائج؛امام کاظم
(درود خدا بر او باد )
شام:
شمس الشموس؛امام رضا
(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علی زهرا خیرالنساء
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#فاطمیه #ایام_فاطمیه❤️🔥
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_پانزدهم غارت و شبیخون های معاویه(۳)
💢 جنایات #بُسربنارطاه لعنت الله علیه
آنچه که باعث شد #معاویه ، #بُسربنارطاه را برای #غارت حجاز و آن سفر خونینش بفرستد ، اخباری بود که از #یمن به او رسید.
عدهای از مردم صنعا در #یمن که هواخواه #عثمان بوده و برخلاف میلشان با #امیرالمومنین بیعت کرده بودند ، بعد از #فتحمصر توسط #عمروعاص و #غارتها و #جنایات #معاویه و #فرستادگانش ، آنها هم جرات پیدا کردند و #عَلَممخالفت با حکومت امیرالمومنین را برداشتند و حاضر به دادن #زکات نشدند.
لذا امام پیکی را به جانب آنان فرستاد و از آنان خواست که یا دست از شورش بردارند و یا با سپاه عظیمی به فرماندهی #یزیدبنقیسارهبی به آنها حمله خواهد کرد.
چون مردم #صنعا و #جُند این پیغام رو شنیدن ، از ترس جان خود ، از اعتراضاتشان دست کشیدن و در عین حال نامهای هم به معاویه نوشتند و از او خواستند که به آنها کمک کند و معاویه برای یاری آنها #بُسربنارطاه را فرستاد.
چون نامه یمنیها به معاویه رسید، او #بُسر را که فردی #قسیالقلب و #خونریز بود ، با ۳۰۰۰ سوار جنگی به یمن فرستاد و به او گفت:
راه حجاز و مدینه و مکه را در پیش بگیر و برو تا برسی به یمن.
در راهت به هر شهری که رسیدی پیروان علی را با تهدید به بیعت با ما فرا بخوان
و
اگر قبول نکرد ،
آنها را بکش؛
و اموالشان را غارت کن ؛
در بین راهت مردم را بترسان
و
متفرقشان کن
تا به صنعا و جند برسی که در آنجا طرفداران ما هستند.
و اینگونه شد که #بُسربنارطاه به راه افتاد...
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مونس تمام درد و غصه هام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#امام_رضا🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت 57
بعد از مدتی امیر برگشت و منم رفتم روی یه سکو نشستم ،امیرو سارا هم رفتن سمت ترن تا نوبتشون بشه
تو دلم صد تا فوحش به سارا دادم ،از یه طرف هم هر چی سوره و دعا بود خوندم تا سالم برگردن نوبت سوار شدن بچه ها رسید
تپش قلب گرفته بودم ،از خونسردی سارا حرص میخوردم بعد از چند دقیقه ترن شروع به حرکت کرد صدا جیغ کشیدن آدمای داخل ترن و میشنیدم از جام بلند شدم و رفتم نزدیکتر ببینم سارا و امیر در چه حالن
چشم به سارا افتاد مثل ابر هوا گریه میکردو جیغ میکشید از دیدنش خندم گرفت .
امیرم بیچاره نمیدونست به سارا دلداری بده یا خودش جیغ بکشه
گوشیمو درآوردم و مشغول فیلم گرفتنشون شدم وایی که چقدر خندیدم از قیافه سارا
بعد از چند دقیقه که ایستاد
رفتم سمت خروجی منتظرشون شدم
سارا مثل جنازه ها تو بغل امیر ولو شده بود ،امیر بیچاره هنگ کرده بود بخنده یا گریه کنه
رفتم نزدیکشون
- سارا جان خوش گذشت
سارا: وااییی حالم بده ،دارم میمیرم
- ای دررررررررد ،مگه نگفتم نرو
امیر: واااییی آیه ،تو نمیدونی اون بالا چیکار میکرد سارا،،کل ۱۴ معصومو قسم داده بود زنده برسه پایین ،،وااااییی چقدر نذر کرده بود اون بالا...
سارا: واییی تو رو خدا ول کنین ،به داد من برسین
-بیا بریم یه جا بشین تا حالت کمی بهتر شه
بعد نیم ساعت که حال سارا کمی بهتر شد ،حرکت کردیم سمت خونه بی بی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت58
توی راه فقط فیلمی که از سارا و امیر گرفتم و میدیدمو میخندیدم
- سارا میخوام بزارم تو پیجم ببینم چقدر لایک میخوره ...
سارا که به زور حرف از دهنش بیرون می اومد گفت: امییییر تو رو خدا ببین چی میگه
امیر هم خندید و گفت: آخه عزیز من ،تو که اینقدر اعتماد به نفس بالایی داری کی گفته سوار شی...
سارا: وااییی ترو خداا ول کنین ،من حالم خوب نیست ،منو ببر خونمون....
- عع نه امیر نرو ،الان خانواده اش فکر میکنند ما یه بلایی سرش آوردیم ،پوستت و میکنن
بلاخره بعد از کلی ناز کشیدن سارا خانم ،همه رفتیم سمت خونه بی بی
در حیاط و باز کردیم امیر ماشین آورد داخل حیاط گذاشت ،در و بستم و رفتیم سمت خونه
سارا هم تکیه داده به امیر حرکت میکرد
بی بی با دیدن سارا اومد سمتش و به صورتش میزد
بی بی: ای واای خدا مرگم بده چی شده؟
- خدا نکنه عزیز ،چیز خاصی نیست،بعدا بهتون میگم بی بی رفت داخل یه اتاق لحاف گذاشت و امیر و سارا رفتن توی اتاقشون
منم رفتم سمت اتاق خودم لباسامو عوض کردمو روی تخت دراز کشید
در اتاق باز شد و بی بی وارد اتاق شد من نشستم روی تخت
بی بی : آیه مادر ،نمیگی چه اتفاقی افتاده
منم فیلمی که از سارا و امیر گرفته بودم و نشون بی بی دادم
- سارا سوار این شده حالش بد شده
بی بی: وااا ،آدم عاقل سوار اینا میشه
- بی بی جون خودت میگی عاقل ،این دوتا که عقلی ندارن پاک پاکن...
بی بی: پاشم برم یه شربت آبلیمویی چیزی درست کنم بدم بهش بخوره شاید حالش بهتر بشه،تو چیزی نمیخوری؟
- نه عزیز جون سیرم ،فقط میخوام بخوابم
بی بی: باشه مادر ،بگیر بخواب شب بخیر.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
کِشـان کِشـان بـه بهشتـم
بَـرَند و مـن نـروم
کـه دل نمیکشـد ای دوسـت
جـز بسـوی تــوأم ..
هدایت شده از پلاک ۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصاویری از شهید مدافع حرم الیاس چگینی
#پلاک_هشت
@pelak8_info
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
🎥تصاویری از شهید مدافع حرم الیاس چگینی #پلاک_هشت @pelak8_info
همرزم حمید آقا که باهم در یک شب شهید شدند و پیکر ایشون این روز ها بعد از ۸سال برگشته .. 🤍
📌پنج شنبہ
ناهار :
جواد الائـمہ؛امام محمد تقی
(درود خدا بر او باد)
شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی
(درود خـدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_پانزدهم غارت و شبیخون های معاویه(۴)
#بُسربنارطاه راهی مدینه شد. #ابوایوبانصاری فرماندار مدینه وقتی از این خبر مطلع شد از شهر #فرار کرد و #بسر به راحتی وارد شهر شد او برای مردم خطبه میخواند در خطبههایش به مردم ناسزا میگفت و آنان را به خاطر #قتلعثمان سرزنش میکرد و میگفت: به خدا قسم چنان بر سرتان میآورم که دلهای مومنین و خاندان عثمان آرام شود و آیندگان راجب به شما سخن بگویند.
آنقدر مردم ترسیدند که به پیش #شوهرمادر(!!!) #بسر رفتند و او را شفیع قرار دادند تا #بسر آنها را نکشد. او آنقدر با #بسر صحبت کرد تا او را از این اقدامش منصرف کرد.
#بسر چند روزی در مدینه ماند و از همه برای معاویه بیعت گرفت و گفت: از شما گذشتم اما امیدوارم رحمت خدا شامل حال شما نشود من #ابوهریره را جانشین خودم قرار دادم مبادا با او مخالفت کنید.
سپس به سمت #مکه رفت. او هرجا گروهی از #طرفداران امیرالمومنین را میدید آنان را #میکشت و اموالشان را به #غارت میبرد.
چون خبر کشتار و غارت #بسر به مردم مکه رسید بسیاری از آنها از جمله #قثمبنعباس حاکم مکه از شهر فرار کردند؛
عدهای از مردم مکه از ترس به استقبال #بسر رفتند اما #بسر به آنها دشنام میداد و میگفت: #بهخداقسم اگر به رای من بود حتی یک نفر از شما را باقی نمیگذاشتم و همه را میکشتم.
او وارد مکه شد، طواف کرد و نماز خواند و بعد خطبه خواند.در خطبهاش امام علی و یارانش را مورد توهین قرار داد و به اجبار از مردم برای #معاویه بیعت گرفت.
سپس راهی #طائف شد.
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh