eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
106 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
کنار پیکر شهید مدافع حرم الیاس چگینی دعاگویتان هستم ❤️
بسم‌ِربِ‌مـادرپھـلو‌شکسته..🖤
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
-
بنای عشق پابرجاست، چه باهجران، چه بی‌هجران که هجران‌ هم به جان تو ز عشق تو نمی‌کاهد ..
📌چهارشنبه ناهار: باب الحوائج؛امام کاظم (درود خدا بر او باد ) شام: شمس الشموس؛امام رضا (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علی زهرا خیرالنساء ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❤️‍🔥
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 غارت و شبیخون های معاویه(۳) 💢 جنایات لعنت الله علیه آنچه که باعث شد ، را برای حجاز و آن سفر خونینش بفرستد ، اخباری بود که از به او رسید. عده‌ای از مردم صنعا در که هواخواه بوده و برخلاف میلشان با بیعت کرده بودند ، بعد از توسط و و و ، آنها هم جرات پیدا کردند و با حکومت امیرالمومنین را برداشتند و حاضر به دادن نشدند. لذا امام پیکی را به جانب آنان فرستاد و از آنان خواست که یا دست از شورش بردارند و یا با سپاه عظیمی به فرماندهی به آنها حمله خواهد کرد. چون مردم و این پیغام رو شنیدن ، از ترس جان خود ، از اعتراضاتشان دست کشیدن و در عین حال نامه‌ای هم به معاویه نوشتند و از او خواستند که به آنها کمک کند و معاویه برای یاری آنها را فرستاد. چون نامه یمنی‌ها به معاویه رسید، او را که فردی و بود ، با ۳۰۰۰ سوار جنگی به یمن فرستاد و به او گفت: راه حجاز و مدینه و مکه را در پیش بگیر و برو تا برسی به یمن. در راهت به هر شهری که رسیدی پیروان علی را با تهدید به بیعت با ما فرا بخوان و اگر قبول نکرد ، آنها را بکش؛ و اموالشان را غارت کن ؛ در بین راهت مردم را بترسان و متفرقشان کن تا به صنعا و جند برسی که در آنجا طرفداران ما هستند. و اینگونه شد که به راه افتاد... @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مونس تمام درد و غصه هام ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 57 بعد از مدتی امیر برگشت و منم رفتم روی یه سکو نشستم ،امیرو سارا هم رفتن سمت ترن تا نوبتشون بشه تو دلم صد تا فوحش به سارا دادم ،از یه طرف هم هر چی سوره و دعا بود خوندم تا سالم برگردن نوبت سوار شدن بچه ها رسید تپش قلب گرفته بودم ،از خونسردی سارا حرص میخوردم بعد از چند دقیقه ترن شروع به حرکت کرد صدا جیغ کشیدن آدمای داخل ترن و میشنیدم از جام بلند شدم و رفتم نزدیکتر ببینم سارا و امیر در چه حالن چشم به سارا افتاد مثل ابر هوا گریه میکردو جیغ میکشید از دیدنش خندم گرفت . امیرم بیچاره نمیدونست به سارا دلداری بده یا خودش جیغ بکشه گوشیمو درآوردم و مشغول فیلم گرفتنشون شدم وایی که چقدر خندیدم از قیافه سارا بعد از چند دقیقه که ایستاد رفتم سمت خروجی منتظرشون شدم سارا مثل جنازه ها تو بغل امیر ولو شده بود ،امیر بیچاره هنگ کرده بود بخنده یا گریه کنه رفتم نزدیکشون - سارا جان خوش گذشت سارا: وااییی حالم بده ،دارم میمیرم - ای دررررررررد ،مگه نگفتم نرو امیر: واااییی آیه ،تو نمیدونی اون بالا چیکار میکرد سارا،،کل ۱۴ معصومو قسم داده بود زنده برسه پایین ،،وااااییی چقدر نذر کرده بود اون بالا... سارا: واییی تو رو خدا ول کنین ،به داد من برسین -بیا بریم یه جا بشین تا حالت کمی بهتر شه بعد نیم ساعت که حال سارا کمی بهتر شد ،حرکت کردیم سمت خونه بی بی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت58 توی راه فقط فیلمی که از سارا و امیر گرفتم و میدیدمو میخندیدم - سارا میخوام بزارم تو پیجم ببینم چقدر لایک میخوره ... سارا که به زور حرف از دهنش بیرون می اومد گفت: امییییر تو رو خدا ببین چی میگه امیر هم خندید و گفت: آخه عزیز من ،تو که اینقدر اعتماد به نفس بالایی داری کی گفته سوار شی... سارا: وااییی ترو خداا ول کنین ،من حالم خوب نیست ،منو ببر خونمون.... - عع نه امیر نرو ،الان خانواده اش فکر میکنند ما یه بلایی سرش آوردیم ،پوستت و میکنن بلاخره بعد از کلی ناز کشیدن سارا خانم ،همه رفتیم سمت خونه بی بی در حیاط و باز کردیم امیر ماشین آورد داخل حیاط گذاشت ،در و بستم و رفتیم سمت خونه سارا هم تکیه داده به امیر حرکت میکرد بی بی با دیدن سارا اومد سمتش و به صورتش میزد بی بی: ای واای خدا مرگم بده چی شده؟ - خدا نکنه عزیز ،چیز خاصی نیست،بعدا بهتون میگم بی بی رفت داخل یه اتاق لحاف گذاشت و امیر و سارا رفتن توی اتاقشون منم رفتم سمت اتاق خودم لباسامو عوض کردمو روی تخت دراز کشید در اتاق باز شد و بی بی وارد اتاق شد من نشستم روی تخت بی بی : آیه مادر ،نمیگی چه اتفاقی افتاده منم فیلمی که از سارا و امیر گرفته بودم و نشون بی بی دادم - سارا سوار این شده حالش بد شده بی بی: وااا ،آدم عاقل سوار اینا میشه - بی بی جون خودت میگی عاقل ،این دوتا که عقلی ندارن پاک پاکن... بی بی: پاشم برم یه شربت آبلیمویی چیزی درست کنم بدم بهش بخوره شاید حالش بهتر بشه،تو چیزی نمیخوری؟ - نه عزیز جون سیرم ،فقط میخوام بخوابم بی بی: باشه مادر ،بگیر بخواب شب بخیر. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم‌ِربِ‌مـادرپھـلو‌شکسته..🖤
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
-
کِشـان کِشـان بـه بهشتـم بَـرَند و مـن نـروم کـه دل نمی‌کشـد ای دوسـت جـز بسـوی تــوأم ..
📌پنج شنبہ ناهار : جواد الائـمہ؛امام محمد تقی (درود خدا بر او باد) شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی (درود خـدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ اللّٰهم أَنتَ عُدَّتى إنْ حَزِنْتُ. › خدایا بین غصه ها تو پناه منی♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 غارت و شبیخون های معاویه(۴) راهی مدینه شد. فرماندار مدینه وقتی از این خبر مطلع شد از شهر کرد و به راحتی وارد شهر شد او برای مردم خطبه می‌خواند در خطبه‌هایش به مردم ناسزا می‌گفت و آنان را به خاطر سرزنش می‌کرد و می‌گفت: به خدا قسم چنان بر سرتان می‌آورم که دل‌های مومنین و خاندان عثمان آرام شود و آیندگان راجب به شما سخن بگویند. آنقدر مردم ترسیدند که به پیش (!!!) رفتند و او را شفیع قرار دادند تا آنها را نکشد. او آنقدر با صحبت کرد تا او را از این اقدامش منصرف کرد. چند روزی در مدینه ماند و از همه برای معاویه بیعت گرفت و گفت: از شما گذشتم اما امیدوارم رحمت خدا شامل حال شما نشود من را جانشین خودم قرار دادم مبادا با او مخالفت کنید. سپس به سمت رفت. او هرجا گروهی از امیرالمومنین را می‌دید آنان را و اموالشان را به می‌برد. چون خبر کشتار و غارت به مردم مکه رسید بسیاری از آنها از جمله حاکم مکه از شهر فرار کردند؛ عده‌ای از مردم مکه از ترس به استقبال رفتند اما به آنها دشنام می‌داد و می‌گفت: اگر به رای من بود حتی یک نفر از شما را باقی نمی‌گذاشتم و همه را می‌کشتم. او وارد مکه شد، طواف کرد و نماز خواند و بعد خطبه خواند.در خطبه‌اش امام علی و یارانش را مورد توهین قرار داد و به اجبار از مردم برای بیعت گرفت. سپس راهی شد. @modafehh
اکنون گلزار شهدا به نیابت از همه شما عزیزان🌹🍁🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت59 از خستگی زیاد خوابم برد با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم هوا تاریک بود دنبال گوشیم گشتم آخر زیر تخت پیداش کردم نگاه کردم به صفحه گوشیم شماره ناشناس بود - الو & سلام خانم هدایتی - سلام بفرمایید & هاشمی هستم - خوب هستین ببخشید نشناختم & شرمنده این موقع شب مزاحمتون شدم ،الان یکی از بچه ها تماس گرفت گفت یه نفر کنسل کرده نمیتونه بیاد ،گفتم بهتون خبر بدم اگه دوست داشتین فردا صبح ساعت ۷ دانشگاه باشیم تا حرکت کنیم ( زبونم بند اومده بود،اصلا یادم رفته بود قراره فردا بچه ها حرکت کنن ،یعنی شهدا منو خواستن،یعنی شهدا دلشون میخواد منم برم ،باورم نمیشد ) هاشمی: الو خانم هدایتی ،میشنوین .الووو... - بله بله ،میشنوم هاشمی: پس فردا صبح ساعت ۷ دانشگاه باشین - چشم ،چشم حتمأ،خیلی ممنونم هاشمی: خواهش میکنم ،خدانگهدار - خدا نگهدار تماس قطع شد و من هنوز گیج و منگ بودم ،وایی خدایا شکرت بلند شدم رفتم سمت کمد ،کوله امو برداشتم کتابامو ریختم بیرون ،وسایلی که نیاز داشتم واسه سفر و مرتب گذاشتم داخل کوله رفتم سمت گوشی شماره امیر و گرفتم بعد از چند تا بوق برداشت با صدای خواب آلود گفت: بله - الو امیر بیداری ؟ امیر: ولا تا چند دقیقه پیش خواب بودم به لطف جناب عالی الان بیدارم ،چیکار داری؟ - امیر من فردا میخوام برم راهیان نور ،صبح زودتر بیدار شو منو ببر دانشگاه امیر: آیه جان ،نمیتونستی همینو فرداصبح میگفتی؟ - الان گفتم که صبح زود بیدار شی امیر: باشه چشم - شب بخیر امیر: شب تو هم بخیر 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت60 اینقدر خوشحال بودم که تا صبح خوابم نبرد با شنیدن صدای اذان بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجاده مو پهن کردمو چادر سفید با گلای ریز صورتی و آبی رو سرم کردم بعد از خوندن نماز صبح ،دو رکعت نماز شکر هم خوندم لباسمو پوشیدمو منتظر طلوع آفتاب شدم کوله امو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی روی مبل نشسته بودم که بی بی وارد پذیرایی شد - سلام صبح بخیر بی بی: سلام عزیزم،جایی میخوای بری؟ - از طرف دانشگاه میخوایم بریم راهیان نور بی بی: چه خوب ،خوش به سعادتت مادر به ساعت نگاه کردم ۶ صبح بود رفتم دم در اتاق امیر چند تقه به در زدم جواب نداد اروم امیر و صدا زدم امیییر ،امیییر ای خداا چیکارت کنه ،خوبه گفتم که زود بیدار شه دوباره صداش کردم که در و باز کرد چشماش از شدت خواب باز نمیشد سرش و گذاشت روی در : چیه - وااا ،چی چیه؟ زود باش منو برسون دانشگاه امیر: نمیشه خودت بری ؟ - چرا میشه سویچ ماشینتو بده برم دانشگاه،بعد خودت برو از نگهبانی دانشگاه سویچت و بگیر امیر: همینجوووور یه نفس داری میری،صبر کن الان لباس بپوشم میام - سارا چه طوره؟ امیر: خوبه ،دیشب اینقدر آه و ناله کرد که سر درد گرفتم - حقته ،زود باش بیا امیر:باشه رفتم کنار بی بی نشستم ،مشغول صبحانه خوردن شدم که امیر هم اومد امیر: سلام بی بی: سلام مادر ،سارا چه طوره؟ امیر: خوبه بی بی: خدا رو شکر بعد از خوردن صبحانه ،از بی بی خداحافظی کردمو سوار ماشین شدیم حرکت کردیم دقیقا سر ساعت رسیدیم دانشگاه اتوبوسا دم در دانشگاه بودن بچه ها هم اومده بودن امیر نزدیک اتوبوس ها پارک کرد از ماشین پیاده شدیم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸