🔺️پیام رهبر فرزانه انقلاب درپی ترور دانشمند هستهای شهید محسن فخریزاده
متن پیام به این شرح است:
بسمالله الرحمن الرحیم
دانشمند برجسته و ممتاز هستهئی و دفاعی کشور جناب آقای محسن فخریزاده به دست مزدوران جنایتکار و شقاوتپیشه به شهادت رسید. این عنصر علمی کمنظیر جان عزیز و گرانبها را به خاطر تلاشهای علمی بزرگ و ماندگار خود، در راه خدا مبذول داشت و مقام والای شهادت، پاداش الهی اوست. دو موضوع مهم را همهی دستاندرکاران باید به جِدّ در دستور کار قرار دهند، نخست پیگیری این جنایت و مجازات قطعی عاملان و آمران آن، و دیگر پیگیری تلاش علمی و فنی شهید در همهی بخشهائی که وی بدانها اشتغال داشت. اینجانب به خاندان مکرم او و به جامعهی علمی کشور و به همکاران و شاگردان او در بخشهای گوناگون، شهادت او را تبریک و فقدان او را تسلیت میگویم و علو درجات او را از خداوند مسألت میکنم.
سیّدعلی خامنهای
۸ آذرماه ۹۹
خب الحمدلله ارسال آثاری که پیش خرید کرده بودید شروع شده و انشاءالله کم کم به دستتون میرسه. چون ظرفیت پست محدود هست و بچه ها دارن تند تند ارسال میکنند تا شرمنده کسی نشیم.
خیلی کمک بزرگی بود که حمایت کردین و پیش خرید کردید. امیدوارم بتونم آثار قوی تر و بهتر تقدیم کنم.
👈ضمنا لطفا از کتابهایی که به دستتون میرسه، عکس های هنری و حرفه ای بگیرید و ارسال کنید.☺️
سایت سفارش و ارسال آثار:
Www.haddadpour.ir
ببخشید
دل و دماغ نداشتم
ولی ...
کاش همیشه وقت سحر از غصه نجاتم بدهند...
تقدیم با احترام👇🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔺
✔️محمد به علی دستور داد که لیست اسامی افرادی که در مهمونی باغ یاس بودند براش تهیه کنه و تاکید کرد که اصلا اون مهمونی ربطی به نهاد امنیتی نداشته و از طرف یک جای دیگه بوده و از همه جا دعوت بودند.
✔️علی هم به محمد گفت که حامد مشکلی نداشته و آماری که ازش گرفتند چیزی نشون نداده. فقط محمد هنوز علت ملاقات حامد با زیتون را نمیدونه و براش همچنان جای سواله!
✔️هیثم و زیتون رسیدند دبی و وقتی در هتل بودند، برای زیتون پیامک اومد و قرار ملاقات برای فرداشب مشخص شد. زیتون همه تلاشش این هست که ملاقات خوبی بین هیثم و ابونصر برقرار بشه و هیثم به پیشرفت بیشتری در تشکیلات برسه.
✔️مسعود وقتی از فواد اطلاعات هتل و افراد نزدیک ابونصر را دریافت کرد، بهش گفت که زدن ابونصر فایده ای نداره و با زدن و حذف اون، خط ارتباط سعودی با محلول های کشنده را قطع نمیکنه. بلکه مهم اینجاست که متوجه بشن که از کجاست و تولید و صادرات این محلول ها در انحصار کجاست؟
✔️و دختر محمد ... هنوز به هوش نیومده و دل بابا و مامانش ریش شده.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و دوم
🔺 تهران-دفتر کار محمد
محمد و علی و سعید و مجید در حال گفتگو بودند.
علی: قربان! دیروز که فرمودید لیست تهیه کنم، تا قبل از ظهر خدمتتون تقدیم کردم اما گفتید که به آشپزخونه و فضای سبز و انتظامات و همه و همه ... اینم لیست مهمانان اونجاست ... اون شب باغ فقط در اختیار شما و سایر بزرگان بوده.
محمد همینطور که داشت به لیست نگاه میکرد، به اسم هیثم و زیتون رسید. با تعجب گفت: این دو نفر هم اون شب اونجا بودن؟
علی: بله. من اولش فکر کردم هماهنگ شده بوده ولی بعدش فهمیدم که همون شب حضورشون رو هماهنگ کردند.
محمد: از کجا فهمیدی؟
علی: از لیست مدعوین و کارت دعوت ها. اسم این دو نفر را با خودکار اضافه کرده بودند. لیست اصلی تایپ شده بود.
محمد: لابد معرّفشون هم آقا حامد خودمونه!
علی: بله.جلوی اسم معرّف، اسم آقا حامد نوشته.
محمد: باشه. خب آقا مجید. شما چیکار کردی؟
مجید: قربان من متوجه شدم که حزب الله از حضور زیتون در ایران ابراز بی اطلاعی و ناراحتی کرده.
محمد: خب باید یه نفر چراغ سبز نشون داده باشه که پذیرشش کنن. درسته؟
مجید: بله. همون شب آقا حامد دستور ورودشون دادند.
محمد بازم اسم حامد شنید و تو چشمای مجید زل زد و هیچی نگفت.
سعید از سکوت محمد استفاده کرد و گفت: قربان جسارتا هنوز برای اینطور نگاه های نافذ یه کم زوده.
محمد نگاش کرد و گفت: چطور؟ تو از حامد چی داری؟
سعید: قربان منم متوجه شدم که معرف هیثم برای عقد قرارداد با سیستم موشکی همین آقا حامد خودمونه. هنوز هم هیچی نشده، یه نفر از سیستم موشکی به خاطر این معرفی با حامد تماس گرفت و تشکر کرد و اینا.
محمد: حامد پسر بدی نیست ولی اینکه زوم کرده رو این دو نفر اذیتم میکنه. چون اصلا این دو نفر مالِ ... یه لحظه وایسا ببینم ... درباره زیتون از حزب الله استعلام گرفتین؟
همشون به هم نگا کردند. مشخص بود که کسی استعلام نگرفته. محمد گفت: خب حق دارین. اصلا موضوعی درباره این خانم نبوده که لازم باشه ما استعلام کنیم. ولی ... بذار من با یه نفر هست ... صبر کنین ...
همین جور که داشت حرف میزد، تو سیستمش نگاه کرد و حرف میم را در پوشه حزب الله سرچ کرد و اسم مسعود را پیدا کرد. همون لحظه ادامه داد: آهان ... پیداش کردم ... آقا مسعود ... فوق العاده است ... هیثم به نظرم نیرو این بوده ... حالا بذار بپرسم ...
اینا را گفت و شماره مسعود را گرفت. گذاشت روی بلندگو تا بقیه هم بشنوند.
🔺 دبی-هتل محل اسقرار ابونصر
مسعود، با تیپ و قیافه کاملا متفاوت و تغییر چهره سنگین، با یه کلاه و لباس مشکی، با سه چهار نفر دیگه در حال خالی کردن مواد غذایی بودند. وقتی مسعود شماره نگهداشته شده را روی گوشی دومش دید، همونطور که داشت کار میکرد، بدون اینکه جلب توجه کنه و یا از جمع فاصله بگیره، به هندزفریش وصل کرد و شروع به صحبت کرد.
-سلام علیکم
-سلام از ماست. محمدم. داخلی.
-به به. مشتاق دیدار.
-زنده باشی. سخن کوتاه کنم.
-بفرمایید.
-هیثم نیروی شماست؟
-بله. چطور؟
-با یه خانم وارد ایران شده. موضوع من اون خانمه است.
-من انتظار داشتم زودتر استعلام کنید.
-حق با شماست. من درگیر یکی دو تا مسئله کاری و خانوادگی شدم و بچه ها هم درگیر بودن و نشد.
-اون خانمه اسمش زیتون هست. هیثم در لندن ... نه ... ببین ... اینو آقا حامد خودتون به ما معرفی کرد!
محمد تا اسم حامد رو شنید، عینکش درآورد و چشماشو مالید. معلوم بود که بهم ریخته.
مسعود ادامه داد: به خاطر همین ما خاطر جمع شدیم و به تحقیقات اولیه و محدود اکتفا کردیم.
محمد: خب الان این زیتون خانم کارش چیه؟ عکشو داری برام بفرستی؟
مسعود: گیر میارم برات. کارش اینه که ... این منشی همون لابراتواری بود که در لندن زدیم. منبع ما همین خانمه بود. الان هم برای چفت و بست و جوش دادن قراردادها و قطعات و اینا به هیثم کمک میکنه.
محمد: خودت گزینشش کردی؟
مسعود: میگم نیرو من نیست و فقط مرتبط با یکی از نیروهای من هست. چیو باید گزینش میکردم؟ البته ... بذار یادم بیاد ... آره ... یادم اومد ... همین خانمه با شیخ قرار هم ملاقات داشته ...
محمد: عجب! خب حالا ارزیابی خودت از این دو نفر چیه؟
مسعود: من بیروت هم گفتم ... به شما هم میگم ... هیثم دیگه در کنترل من نیست ... جسارتا یا آقا حامد شما یا من ... نمیشه که هر چی دلش خواست انجام بده و بعدش به منم پاسخگو نباشه و بره با شیخ قرار ما و آقا حامد شما ببنده!
محمد: چیزی که میپرسم منظوری ندارم و لطفا زود قضاوت نکن ... هیثم از وقتی با این خانمه است عوض شده یا از وقتی ...؟
مسعود: کلا از وقتی ارتباط ما با آقا حامد شما بیشتر شده همه دارن عوض میشن. همه چی یه جوری شده. هیثم اونجوری تمرد میکنه ... این دختره اینجوری همه جا هست ... شیخ قرار میشینه روبروم و فقط نگام میکنه ... بعد مدت ها صدای تو رو میشنوم ... الانم یه جایی ام که اصلا فکرش نمیکردم ... نمیدونم. من میخواستم درباره سطح ارتباطم با این برادر با سید حرف بزنم اما هنوز فرصت نکردم.
محمد: نمیدونم. بذار ببینم چیکار میتونم بکنم!
مسعود: من باید برم. لطفا اگر لازم شد گفتگو کنیم، به همین خط قبلش پیام بدید.
محمد: چشم. زحمت کشیدی. خداحافظ و نگهدارت باشه.
مسعود: یاعلی.
🔺 تهران- دفتر محمد
محمد تلفن را قطع کرد. خیلی تو فکر بود. بقیه هم تا دیدند محمد خیلی تو فکر هست، غفط نگاه میکردند و کسی حرفی نمیزد.
تا اینکه محمد لب باز کرد و گفت: تک به تک جملات مسعود حاوی یه عالمه حرف و درد بود. فقط اونجاش که گفت: از وقتی رابطمون با حامد بیشتر شده همه چی داره عوض میشه!
علی: قربان به نظرم با توجه به زحمات بی سابقه آقا حامد، این آقا مسعود از یه چیزایی ناراحته که ربطی به حامد نداره. حامد که داره کارش میکنه و موفق هم هست.
سعید: مسعود نتونسته نیروش کنترل کنه. حالا آقا حامد تونسته. این دلیل میشه که بگه از وقتی رابطمون با آقا حامد بیشتر شده فلان و بهمان؟
مجید: هیثم و زیتون هم احتمالا زن و شوهر هستند که اینقدر با هم هستن. حالا اصلا نباشن. زن و شوهر نباشن. ربطی به اصل موضوع نداره. میگه زیتون چون خوب کار کرده و قطعه و مشتری و فروشنده پیدا کرده، دیگه هیثم نیروی اون نیست! نمیفهمم. مثلا اگه ...
محمد: کافیه. دو دقیقه حرف یه نفر از فرماندهان مقاومت شنفتین و دارین اینجوری تحلیلش میکنین؟
علی: قربان میشه بفرمایید چرا شما دو سه روزه عوض شدین؟ من جرات نداشتم اینو بپرسم ولی شاید دیگه وقتش باشه.
محمد سکوت کرد و چیزی نگفت و زل زد به گُلِ وسط میز.
مجید: قربان زبونم لال برای خانوادتون اتفاقی افتاده که به آقا مسعود گفتین مشکل خانوادگی داشتین؟
و محمد هیچی نگفت و همچنان زل زده بود به گلِ وسط میز.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
دلنوشته های یک طلبه
ایشان شهید فخری زاده نیستند! لطفا این فیلم را به اشتباه و به نام ایشان منتشر نکنید. حتی آن جوانی که
عذرخواهی شبکه دو سیما از مخاطبان!
🔹شبکه دو سیما که تصویر دیدار سردار نوعیاقدم و شهید حاج قاسم سلیمانی را با عنوان تصویری از دیدار حاج قاسم با شهید فخریزاده پخش کرده بود، از مخاطبان خود عذرخواهی کرد.
خبرگزاری تسنیم
#اردیبهشت
#حدادپور_جهرمی
در کمتر از دو هفته به #چاپ_هفتم رسید
موضوع: نفوذ در گروهک های وابسته به سلطنت طلبان و منافقین در جریان تابستان داغ و پروژه اردیبهشت
برای تهیه کتاب:
Www.haddadpour.ir