eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
666 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد: خب حالا بیشتر توضیح بدید که ریز اون مطالب چیه و چه ارزشی داره؟ تیم آنالیز پاورپوینتی را روی پرده نمایش داد که بیش از 100 صفحه بود و فقط فهرست مطالبش عقل و هوش از هر کسی میبُرد! تیم آنالیز: همونطور که مشاهده میکنید اینا اسامی کشورها و شرکت های ریز و درشتی هست که در سرتاسر دنیا به دبی میومدند و با ابونصر معامله میکردند و فایل ها را با هم تبادل میکردند و معامله اکثرا جوش میخورد و میرفتند. محمد: ینی با بیش از 66 کشور دنیا این جونور رابطه تسلیحاتی داره؟ تیم آنالیز: دقیقا. تعداد شرکت ها و شخصیت های حقیقی و حقوقی که باهاشون معامله داشته بیش از 400 شرکت و فرد هست! به خاطر همین ما معتقدیم که ابونصر بزرگترین لابی تسلیحات کل دنیاست! محمد: خدا رحمتت کنه مسعود ... عجب کاری کردی! عجب شاه ماهی به تور انداختی! اگر اینطوریه، اسم مسعود هم باید به عنوان بزرگترین شکارچی در کلیه سیستم های امنیتی و اطلاعاتی دنیا ثبت بشه! تیم آنالیز: اتفاقا میخواستم همینو بگم. در اون دو دقیقه طلایی، آقا مسعود بیش از دو قرن اطلاعات و محتوا و اسناد و مدارک خام خام خام در اختیار ما گذاشتند! این با عقل جور درنمیاد اما با ایمان و اخلاص و هوش و ذکاوت یه نفر مثل مسعود که دست پرورده حزب الله هست این نشد، شدنی است و اتفاق افتاده. اشک تو چشمای محمد و اهل جلسه جمع شد. شهید اینقدر بابرکت! شهادت اینقدر پر سود! عملیات اینقدر تمیز و ناگهانی! محمد گفت: از تل آویو بگو! این مردک ابونصر برای اسراییل کار میکرده؟ تیم آنالیز: بله. اصالتا هم یهودی هست و بزرگترین کمپانی ها و سیستم های توزیع و بازاریابی تسلیحات ممنوعه اسراییل را مدیریت میکنه. کارشناس تحقیق: حالا بد ماجرا اینجاست که اون جلسه موضوعشون ایران بوده! تا اسم ایران آورد، نفس ها حبس شد. کارشناس تحقیق ادامه داد: در فایل و فیلم هایی که مسعود فرستاده، آخرین تاریخ و عنوانش مربوط به همون روزی هست که ایشون شهید شده! همون روز موضوع جلسه ابونصر، ایران بوده و تهیه قطعه فوق حساس موشکی! محمد: با کی جلسه داشته؟ طرفِ مقابل ابونصر کی بوده؟ کارشناس تحقیق: فردی به نام هیثم و خانمی به نام زیتون! محمد خیلی خودشو کنترل کرد که عادی باشه و تند نشه! گفت: همون روزی که مسعود شهید شد، جلسه هیثم و زیتون با ابونصر بوده و... خب حالا معامله جوش خورد یا نه؟ کارشناس موشکی: خیر. هنوز هیچ خبری از طرف زیتون و هیثم به ما داده نشده. که طبیعتا اگر قرار باشه از طریق ابونصر اسراییلی فلان قطعه ما تامین بشه، هیچ وقت نمیشه و سر از انواع خیانت ها درمیاره! محمد: دیگه هم خبر داده نمیشه. قطعا هویت مسعود برای اونا لو رفته و فهمیدن که نفوذ در سطح بالایی در اونجا داشتیم و دیگه حتی ممکنه جان هیثم و زیتون هم در خطر باشه! علی: جان هیثم و زیتون که هیچ! قربان جسارتا بحث ما سرِ لو رفتن هویت مسعود هست! محمد: خب بعد از شهادتش فهمیدن و دیگه ... صبر کن ببینم ... منظور خاصی از این حرف داری؟ علی: گوشی که مسعود باهاش اون اطلاعات را منتقل کرده هم چک کردیم. گوشی سر تیم ابونصر بوده. طرف عضو ارتش اسراییل بوده و طبقه بندی گوشیش خیلی بالا بوده! ینی ما الان کلی اطلاعات هم از اون گوشی داریم. محمد: خب حالا که چی؟ علی: فهمدیدم که هویت مسعود، قبل از شهادتشون و حتی قبل از عملیاتشون لو رفته بوده! محمد: علی سریعتر حرف بزن! علی: مسیرِ دادنِ آمار که شامل عکس و اطلاعات مسعود هست متاسفانه ...
محمد(با فریاد): خب؟! علی: از داخل کشور خودمون هدایت و ارسال شده! محمد با برافروختگی یه نگاه به دور و برش انداخت و گفت: تو جلسه به این مهمی و با موضوع اسراییل و سگی مثل ابونصر یهودی، نباید مسئول میز اسراییل نشسته باشه و نظر بده؟! باید از اینجا آمار بهترین نیروی خودمون تو حلق دشمن داده بشه و لو بره؟! همه ساکت بودند و چیزی نگفتند! محمد صداشو برد بالاتر و گفت: حامد کجاست؟ چرا سه چهار روزه پیداش نیست؟ چرا پایین هیچ سندی که آوردین نظر نداده؟ الان این گند و فضاحت رو کی باید جواب بده؟ کی جواب خون مسعود میده؟ کی وظیفشه کشف کنه که کی با اسراییل در تماس بوده که تونسته ... همین طور که داشت این حرفها را میزد رفت تو فکر! اما فکری که داشت میکرد اصلا فکر خوبی نبود و انگار بقیه هم مثل اون فکر میکردند که با حالت بدی به هم نگاه میکردند! محمد از سر جاش بلند شد. همین طور که راه میرفت و فکر میکرد گفت: هیثم و زیتون توسط حامد معرفی شدند! مسعود یکی دو روز قبل از شهادتش گفت که دیگه از هیثم بریده و از وقتی همه با حامد لینک شدند، همه چی و همه کس دارن عوض میشن و رفتارشون از کنترل مسعود خارج شده! همین طور که اعصابش خورد بود و دستاشو به نشان ناراحتی به هم میزد گفت: الان حامد کجاست؟ علی تو خبر داری؟ چرا چند روزه نمیبینمش؟ علی: قربان آقا حامد ماموریتن! محمد با صدای خشمگین: نگو خارج از کشور رفته ماموریت؟ علی با صدای ضعیف و لرزان: انگلستان! محمد محکم به پیشونی خودش زد و با فریاد گفت: ای خاک عالم تو سر من و تو! ای وای بر ما! ای وای بر ما! علی: قربان هنوز که مطمئن نیستیم اتفاقی افتاده باشه؟ محمد: خانمش به بهانه سرطان سینه فرستاد انگلستان! الان هم خودش طبق برنامه بازدیدی که تعریف کرده بودند مثلا برای ماموریت رفته انگلستان! آره؟ علی: بله ... فکر کنم ... اینطور دیدم ... قربان برای برطرف شدن ابهامات اجازه میدید همین الان ارتباط بگیرم باهاش؟ محمد: بچه ای هنوز! به خدا هنوز بزرگ نشدی! تنها کسی که میتونه نگران هیثم و زیتون باشه و هویت مسعود را لو بده و اصلا از وجود مسعود وماوریتش آگاه بوده همین حامده است! اگه دیگه پشت سرتو دیدی، حامدِ دیوثِ خائن هم دیدی! حالا بزن! بزن گفتم. ارتباط بگیر. بگیر ببینم دیگه جوابت میده یا نه؟ علی با دست لرزان پای سیستم نشست و سه چهار تا شماره ای که از حامد داشتند، همه را گرفت و دید پاسخگو نیست! با حالت شرمندگی به محمد و بقیه نگاه کرد و سرشو انداخت پایین! محمد که کاردش میزدی خونش درنمیومد گفت: تمام! مرغ از قفس پرید! دیگه حتی انگلستان هم نمیتونی پیداش کنی. دیگه رفت. خیلی شیک از جلوی چشم هممون غیبش زد و یه آبم روش! ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درود خدمت رفقای باصفا عزیزانم بارها گفتم و ببخشید که تکرار میکنم: به هیچ وجه راضی به کپی و اسکرین و ذخیره و هر کاری شبیه به اینها نیستم. لطفا مراعات کنید و اگر دیدید، تذکر بدید که حق الناس را رعایت کنند. باتشکر🌷
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
Gustavo Santaolalla - Babel.mp3
4.29M
این قسمت را با این آهنگ گوش بدید👆
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ هیثم اینقدر سقوط کرده بود که حتی در جلسه با ابونصر و زیتون لب به شراب زد و به سلامتی جمع و جوش خوردن معامله پیک میزدند! اما در یک طرف دیگر؛ محمد و تیمش فهمیدند که تنها کسی که هویت مسعود را داشت و از داخل ایران به تیم اسراییلی ابونصر گرا داده و سبب شهادت مسعود شد و همچنین هیثم و زیتون را با برنامه قبلی وارد تیم تجاری موشکی وتامین قطعات کرده و به موقع از ایران خارج شده حامد بود. همان حامدِ مسئول میز اسراییل! 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و هفتم 🔺دو روز بعد 🔺پاریس-دفتر کار هیثم صبح زود که هیثم تازه به دفترش رفته بود پس از صرف صبحانه و مطالعه سرمقاله های روزنامه های صبح، پشت سیستمش نشست و بلافاصله بعد از کانکت شدن، پیامی را از دفتر مرکزی حزب الله دریافت کرد که نوشته بود: «عصر، ساعت 5 همانجا» هیثم متوجه شد که همان روز عصر در دفتر کار خودش جلسه ای تشکیل خواهد شد. به خاطر همین همه برنامه اش را جوری چید که همان عصر در دفترش بتواند ملاقات را مدیریت کند. عصر سرِ ساعت 5 جلسه آغاز شد. با حضور هیثم و دو نفر از فرستادگان مخصوص دفتر مرکزی از بیروت. نفر اول: شما در معاملات و موضوعاتی که مربوط به روابط خارجی ما بوده بسیار خوب درخشیدید و به نظر میرسه که با توجه به ظرفیت بالای شما باید مسئولیت های بزرگتری را به شما بسپاریم. نفر دوم: معامله شما با ایران هم به خاطر تحریم های گسترده ای که علیه ایران به تازگی وضع شده، فعلا از دستور کار خارج شده و شما هم از اولویت برنامه تون خارجش کنید. هیثم: ما به نتایج خوبی رسیدیم. چرا باید اون معامله بسیار بزرگ و شیرینی که با هزار زحمت طراحی شده و حتی ملاقاتاش هم گذاشته شده، لغو بشه؟ نفر دوم: عرض کردم که به خاطر تحریم های جدید. میشه بپرسم الان در چه مرحله ای هست؟ هیثم: مرحله پرداخت اولیه وجه از طرف ما و تحویل اولین فاز از طرف اونا. نفر اول: کجا قراره این معامله صورت بگیره؟ تا جایی که من اطلاع دارم مبلغی از طرف ایران پرداخته نشده. هیثم: بله. قرار شد زیتون از محلّ حساب خودم برداشت کنه تا بعد. مشکلی پیش اومده؟ نفر اول: بفرمایید در چه مرحله ای هست؟ عرض میکنم. هیثم: امشب. ترکیه. نفر دوم: شما برای تحویل محموله تشریف نمیبرید ترکیه؟! هیثم: نه. زیتون را فرستادم. نفر اول: زیتون الان ترکیه است؟ هیثم: دیگه دارم نگران میشم. این سوالات طبیعی نیست! نفر دوم با لبخند: نه ... نه ... نگران نشید ... صرفا برای اطلاع دقیق تر از پروژه پرسیدم. هیثم: بله. ترکیه است. ینی ... آره فکر کنم ... باید ترکیه باشه. نفر دوم: میشه الان چک کنید که ترکیه هستند یا خیر؟ ما خبرهایی داریم که نگران جان و امنیت ایشون هستیم! هیثم: چه خبرهایی؟ پس چرا وقتی میپرسم میگید نه؟ نفر دوم: توضیح میدم. بفرمایید باهاشون یک تماس بگیرید تا خیال ما هم راحت بشه. هیثم: شما منو هم نگران کردید. اینو گفت و پاشد رفت سراغ گوشیش و شروع به تماس گرفتن با زیتون کرد. دو سه بار تماس گرفت تا وصل شد. وقتی هم که وصل شد، گوشیش خاموش بود.
هیثم رو کرد به طرف اون دو نفر و گفت: برنمیداره. ینی ممکنه خدایی نکرده مشکلی پیش اومده باشه؟ اون دو نفر نگاهی به هم کردند و نفر اول از سرِ جاش بلند شد و در یک چشم به هم زدن، اسلحه درآورد و گرفت روبروی هیثم و گفت: از کی تا حالا با گوشی و خط معمولی باهاش تماس میگیری که ما خبر نداریم؟ یا مثل بچه آدم براش زنگ میزنی یا همین جا دخلت اومده! زود باش! هیثم که وحشت تمام وجودش فرا گرفته بود، نتونست حرف بزنه. گوشی معمولیش را گذاشت رو میز. با احتیاط پشت میزش رفت و گوشی مخصوصی را از کشو درآورد و در فاصله اندکی که با اون فرد مسلح داشت با زیتون تماس گرفت. خط مخصوص زیتون روشن بود. برای بار اول که نه ... اما برای بار دوم جواب داد. با اشاره نفر دوم، گذاشت روی بلندگو تا اون دو نفر هم بشنوند. -سلام هیثم. -سلام. حالت چطوره؟ -من خوبم. تو چطوری؟ - کجایی؟ -خودت چی فکر میکنی؟ -زیتون لطفا جواب منو بده! نگرانتم. کجایی؟ زیتون خمیازه بلندی پشت خط کشید و بعدش گفت: هیثم ی سوال بپرسم راستشو میگی؟ -بپرس! -تو هچل افتادی؟ -منظورت چیه؟! -اونجان؟ تا اینو گفت، هیثم چشماش ده تا شد! شروع به لرزش خفیفی کرد. اون دو نفر هم به هم نگاهی انداختند و فهمیدند که فهمیده! -میدونم که الان اونجان و تو هم تو هچل افتادی و کاریشم نمیشه کرد. هیثم من واقعا متاسفم. من و تو زوج های اقتصادی و سیاسی خوبی میتونستیم باشیم. هیثم خشکش زد و یکی دو قدم برداشت به طرف عقب و افتاد رو صندلی. نزدیک بود که گوشی از دستش بیفته! -هیثم تو بی دست و پا نیستی و بنظرم الان هم میتونی از چنگ اونا خلاص بشی. نمیدونم چند نفرن اما نمیتونن تو رو به همین راحتی از پاریس خارج کنند. متوجهی که چی میگم؟ اینو که گفت، نفر اول فورا گوشی را از دست هیثم گرفت و از حالت بلندگو خارج کرد که هیثم بقیه حرف زیتون را نفهمه. ولی زیتو لعنتی، با لحن خیلی آروم و مثل کسی که روی پرِ قو خوابیده باشه و داره از روی تفنن و تفریح حرف میزنه، همچنان به حرف زدنش ادامه داد: -فکر کنم از حالت بلندگو خارج شد. آره؟ جوابی نشنید. -خب بقیشو به تو میگم. تو ... محمد ... نیستی؟ بازم نفر اولی که پشت خط بود حرفی نزد و فقط گوش داد.
-خیلی دوست داشتم با محمد روبرو بشم. بگو برای دخترت متاسفم. ولی کار من نبود. کارِ کسی بود که میخواست چند روز کاملا درگیرت کنه تا بتونه راحتتر از ایران خارج بشه. البته من مشکلی ندارم که فکر کنه کار من بوده ها. ینی ازش نمیترسم. ولی دلم نمیخواد فکر کنه من بچه کُش هستم. یه خمیازه بلند دیگه کشید و این دنده اون دنده شد و ادامه داد: ولی من جای شما باشم بیشتر حواسم به نیروهایی مثل هیثم جلب میکنم و هواشون دارم. بیچاره ها تقصیری ندارند. هم تو تشکیلات بهشون بی توجهی میشه و هم تو خونه! مخصوصا با اون زنایِ غرغرویِ پر مدعایِ عجیب و غریبشون! نفر اول لب باز کرد و یک جمله گفت: منم جای تو باشم به خاطر اون همه اطلاعاتی که از سیستم هتل و تشکیلات ابونصر الان دست ماست، یک شب هم احساس راحتی نمیکردم و همچنان از مسعود میترسیدم. زیتون با حالت خاصی گفت: پس تو محمد نیستی! صدات به اون نمیخوره. میدونستم عاقلتر از این حرفاست که بخواد خودشو بندازه وسط و این همه راه تا اروپا دنبال من بیاد! نفر اول: تو با یک نفر به نام محمد مواجه نیستی. با یک سیستم و تشکیلات قوی مواجهی که مجبوری دیگه هیچ وقت با چشمای بسته نخوابی. زیتون: لعنت به همتون. تو هم اگه تونستی از اونجا جون سالم بری بیرون، بعدش خط و نشون بکش! اینو گفت و قطع کرد. به محض اینکه قطع شد، نفر اول فورا از پنجره فاصله گرفت و نشست روی زمین. نفر دوم هم همین طور. هیثم هم که گیج و مَنگ افتاده بود رو صندلیش و همه دنیا رو سرش خراب شده بود و اصلا قادر به حرکت نبود. نفر اول با یه گوشی دیگه تماس گرفت و به کسی که پشت خط بود گفت: «حدسمون درست بود. منتظرمون بودند. تقاضای ورود تیم خروج!» اینو گفت و منتظر ورود تیم خروج شد ... 🔹سه روزبعد- تهران-خانه امن هیثم با چشم و دست بسته، در اتاقی نشسته بود و منتظر ورود بازجو بود. وقتی بازجو وارد شد و چشمبندش را برداشت هیثم فورا چشمانش را مالید و سر و صورتش را مرتب کرد. وقتی به نور عادت کرد و چشمش به بازجو افتاد، با وحشت و استرس و بغض خیلی زیاد گفت: سلام آقا محمد. بخدا من بی گناهم! به والله من فقط یک مهره ام. مهره ای که هم این طرف سوخت و هم اون طرف! ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
Gustavo Santaolalla - Babel.mp3
4.29M
این قسمت را با این آهنگ گوش بدید👆
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️⛔️ قسمت آخر ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺تهران-اتاق جلسات اداره محمد محمد برای سه نفر از مقامات که قرار بود برای معاون وزیر گزارش نهایی بنویسن، باید توضیح میداد تا جمع بندی کنند. به خاطر همین همه مدارک را از بچه ها گرفت و کلّ شب و روز قبلش روی اونا کار کرد و با آمادگی رفت جلسه. آقای قدوسی: فکر نمیکنم تا الان پرونده ای به این بدی مطالعه کرده باشم. نفوذ همیشه بوده و هست و خواهد بود اما بیخ گوش خودمون تا این حد بالا و موثر واقعا جای تاسف داره. حتی سبب میشه مردم و افکار عمومی احساس بدی بهشون دست بده و اعتمادشون به سیستم از بین بره. آقای ذکایی: منم وقتی مطالعه کردم خیلی ناراحت شدم. بیش از بیست سال با حامد از نزدیک کار کرده بودم و نمیدونم از کجا و از کی این اتفاق براش افتاده که تا این حد به قهقرا بره. ولی موافق نیستم که اگر به گوش مردم و افکار عمومی برسه، باعث سلب اعتمادشون میشه. چون بالاخره ما نباید از خودمون مدینه فاضله ترسیم کنیم. ما هم اشتباه داریم نقاط قوت و موثر هم داریم. اتفاقا اگر مردم و افکار عمومی متوجه بشن، بنظرم میتونن به ما کمک کنن و هر کدام به عنوان یک افسر اطلاعاتی، منابع خوبی برای جامعه امنیتی ما باشند. آقای وحیدی: با دکتر ذکایی موافقم. اگر قرار شد به گوش مردم برسه، باید خودمون دست به کار بشیم و در جنگ روایت ها دستِ پیشی بگیریم. وگرنه مقهور و مغلوب روایتی میشیم که بعدا رسانه های معاند به خورد مردم میدن. آقای قدوسی: بله. به شرطی که درست روایت بشه و همه شخصیت ها و وقایع، بدون خورده شیشه و زهرماری به سمع و نظر مردم برسه و خودشون تصمیم بگیرن و آگاه بشن موافقم. آقای ذکایی: بحث از جای خوبی شروع شد. از اینکه مردم نامحرم نیستند. از اینکه باید در جنگ روایت ها منفعل عمل نکنیم. نشه مثل فلان مسئله که رییس امنیت ملی یه حرف زد ... رسانه های ما یه حرف دیگه ... رسانه های برادرای ما یه حرف کلا متفاوت دیگه ... این وسطم یه عده مریض، ماهی خودشون از آب گرفتن و به عناوین مختلف، جامعه اطلاعاتی را هدف قرار دادند و یه عده از برادرای نهادهای هم عرض هم خرج توپ خونه بهشون دادن و متاسفانه شد عرصه تسویه حساب ها و عقده گشایی ها! آقای وحیدی: حالا جای گفتن نداره ولی ما یادمون نرفته که مسئول میز اسرائیل یه دیگه هم... آقای قدوسی: آقا ... آقا ... صلوات بفرست ... محمد: اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. آقا اجازه میفرمایید؟ وحیدی: بسم الله برادر ذکایی: بفرمایید قدوسی: بله. بفرمایید! محمد بسم الله گفت و شروع کرد. چیزی حدود دو ساعت توضیح و جمع بندی شد. محمد: طبق تحقیقات ما مهم ترین ماموریت حامد این بوده که به هر ترتیبی هست، رقیب جدی اسراییل در تولید و توزیع محلول های کشنده را از بین برداره. رقیب جدی اسراییل در این خصوص، انگلستان بوده. ولی حامد دستور داره که رقیب اسراییل را با بزرگترین دشمنش یعنی ایران و حزب الله از میان برداره. به خاطر همین دختری به نام زیتون به هیثم معرفی میکنند که در اصل، هم نفوذی اسراییل در لابراتوار انگلیسی بوده و هم نفوذی اسراییل در تشکیلات حزب الله محسوب میشده. ذکایی: ینی اسراییل، حامد را خرج برداشتن یک رقیب و حتی از اون بالاتر، ایران و حزب الله را گرفتار کینه شتری انگلیسی ها کرد؟ محمد: دقیقا. اگر این مسئله پیش نیومده بود، شاید هیچ وقت حامد هم لو نمیرفت و یا ماموریتش به همین زودی تمام نمیشد! قدوسی: البته خیلی هم زود تمام نشده. حالا اگه ماموریت حامد فقط همین بوده! آخه چیزی که داری میگی، از قبل از شهادت حاج عماد تا الان حداقل سیزده چهارده سال طول کشیده! محمد: دقیقا. منظورم منم همینه.تیر در ترکشی بوده که ارزش سوختن داشته که اینجوری پاشد و به موقع در رفت. چون هم ماموریتش تمام شده بوده و هم داشتن با آدرس اشتباه داده به ایران در خصوص معامله یکی از قطعات موشکی، نقشه خطرناکتری برای صنعت دفاعی و موشکی ما میریختند. وحیدی: حامد تنها بد بیاری که داشت که شاید تا الان هم از اون طرف خیلی در فشار و منگنه قرارش داده باشند، افشای حجم سنگین اطلاعاتی بود که توسط مسعود به ما منتقل شد. محمد: اصلا بذارین اینجوری بگم که خون مسعود بود که باعث افشای حامد شد. اگه جَهد و تلاش و هوش و ایثار مسعود نبود، اصلا حامد لازم نبود به اسراییل اطلاع بده که مسعود دنبال ابونصر هست و بهش نزدیک شده! وحیدی: اینجوری باز بهتره که بگیم حتی اگر ما این حجم از اطلاعات سرسام آور هم نداشتیم، همین که شرّ حامد از سیستم کم شد و هیثم و زیتون هم از تشکیلات حزب الله رفتند بُرد خیلی زیادی داشتیم. قدوسی: آره. اما اینکه الان یکی از بانک های خام دشمن را در دست داریم و میتونیم هر استفاده ای ازش بکنیم و جبهه جدیدی روبروی اسراییل باز کردیم، این دیگه به عظمت خون و عملیات تک سربازی و تک سرداری مسعود برمیگرده.
محمد: حتی از این بالاتر میخوام بگم ... الان ابتکار عمل دست ماست. هم به ارتباط سعودی و اسراییل در استفاده و تامین محلول ها رسیدیم و میتونیم بزنیم نابودشون کنیم. هم سیستم ما و حزب الله پالایش شد که این خودش یک دنیا ارزش داره. هم خطر بسیار بزرگ از بیخ گوش و گلوی صنعت موشکیمون گذشت. هم به بزرگترین لابی سلاح در دنیا و منطقه که توسط خودِ اسراییل مدیریت میشه و بازار سیاه راه انداخته پی بردیم و هم خوراکِ ده سالِ ده تا شبکه جهانی که بخوان بیست و چهار ساعت شبانه روز سند برای افشاگری داشته باشند تو دست و بالمون داریم. ولی ... همه حساس شدن ببینن محمد چی میخواد بگه؟ محمد نفسی عمیق اما از بغض و ناراحتی کشید و گفت: ولی دیگه مسعود را نداریم. این همه چیز با ارزش را بدون مسعود داریم. مسعود را دادیم که این همه چیز داشته باشیم. ناشکر نیستیم اما ... مسعود... 🔺 بیمارستان لبافی نژاد محمد و خانمش و پسرش و مادرخانمش پشت درِ اتاقی بودند که دخترشون اونجا خوابیده بود و اون لحظه دکتر، بالا سرش بود و داشت معاینه اش میکرد. تا اینکه یه لحظه درِ اتاق باز شد و پرستار با لبخند اومد بیرون و به محمد و خانمش گفت: میتونید دخترتون رو ببینید! هر چهارنفرشون به محض شنیدن این حرف از پرستار، به طرف در رفتن و پرستار هم دید که بندگان خدا شوق دیدن دخملشون دارن، کنار رفت و چهار نفرشون رفتند داخل. تا داخل شدند، چشمای نازِ دخترشون باز بود و تا اون چهار نفرو دید، لبخندِ لوسانه دخترانه ای زد و سلام کرد. محمد و خانمش دخترشان را در کسری از ثانیه خوردند از بس بوسش کردن و ناز و نوازشش کردند. یه کم از لحاظ گویایی هنوز رو فرم نیومده بود و باید زمان میگذشت تا سر حال بشه. اما همین که چشم باز کرده بود و ارتباط میگرفت و میتوانست تا چند روز دیگر، در خانه مثل گذشته لوس حرف بزند و پزهای خاص دخترانه بدهد و حتی گاهی چُغُلی داداشش را بکند، دنیا دنیا ارزش داشت. تا چشمش به برادرش خورد و سلام و حال و احوال کودکانه کردند فورا چشمش به پیراهن داداشش خورد و گفت:مگه مامان نگفته بود اینو نپوش تا عقد خاله سوسن؟ چرا پوشیدی؟ خوبه حالا منم لباس عروسمو بپوشم و نذارم برای عقد خاله سوسن؟ داداشش گفت: حالت خوب نیست دختر ... این که اون نیست ... اون یه پیراهن دیگه است! دختره که تازه موتورش داشت گرم میشد گفت: نخیرم! خودشه. بابا دیگه برات پیراهن نمیخره بدبخت! حالا بذار بیام خونه ... اگه گذاشتم بخره! داداشش هم پوزخندی زد و گفت: حالا تو بیا خونه. شاید اصلا نیومدی. شاید دوباره خوابت بُرد به امید خدا! محمد و خانمش و مادرخانمش که خندشون گرفته بود گفتند: نه ... دلت میاد ... آبجی و داداشی به این مهربونی ... شوخی میکنه ... باشه برای بعد ... بسم الله بگین حالا ... بعدش همدیگه رو بخورین! ایییش. «والعاقبه للمتقین»