درود خدمت رفقای باصفا
عزیزانم
بارها گفتم و ببخشید که تکرار میکنم: به هیچ وجه راضی به کپی و اسکرین و ذخیره و هر کاری شبیه به اینها نیستم.
لطفا مراعات کنید و اگر دیدید، تذکر بدید که حق الناس را رعایت کنند.
باتشکر🌷
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
Gustavo Santaolalla - Babel.mp3
4.29M
این قسمت را با این آهنگ گوش بدید👆
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
هیثم اینقدر سقوط کرده بود که حتی در جلسه با ابونصر و زیتون لب به شراب زد و به سلامتی جمع و جوش خوردن معامله پیک میزدند!
اما در یک طرف دیگر؛ محمد و تیمش فهمیدند که تنها کسی که هویت مسعود را داشت و از داخل ایران به تیم اسراییلی ابونصر گرا داده و سبب شهادت مسعود شد و همچنین هیثم و زیتون را با برنامه قبلی وارد تیم تجاری موشکی وتامین قطعات کرده و به موقع از ایران خارج شده حامد بود. همان حامدِ مسئول میز اسراییل!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و هفتم
🔺دو روز بعد
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
صبح زود که هیثم تازه به دفترش رفته بود پس از صرف صبحانه و مطالعه سرمقاله های روزنامه های صبح، پشت سیستمش نشست و بلافاصله بعد از کانکت شدن، پیامی را از دفتر مرکزی حزب الله دریافت کرد که نوشته بود: «عصر، ساعت 5 همانجا»
هیثم متوجه شد که همان روز عصر در دفتر کار خودش جلسه ای تشکیل خواهد شد. به خاطر همین همه برنامه اش را جوری چید که همان عصر در دفترش بتواند ملاقات را مدیریت کند.
عصر سرِ ساعت 5 جلسه آغاز شد. با حضور هیثم و دو نفر از فرستادگان مخصوص دفتر مرکزی از بیروت.
نفر اول: شما در معاملات و موضوعاتی که مربوط به روابط خارجی ما بوده بسیار خوب درخشیدید و به نظر میرسه که با توجه به ظرفیت بالای شما باید مسئولیت های بزرگتری را به شما بسپاریم.
نفر دوم: معامله شما با ایران هم به خاطر تحریم های گسترده ای که علیه ایران به تازگی وضع شده، فعلا از دستور کار خارج شده و شما هم از اولویت برنامه تون خارجش کنید.
هیثم: ما به نتایج خوبی رسیدیم. چرا باید اون معامله بسیار بزرگ و شیرینی که با هزار زحمت طراحی شده و حتی ملاقاتاش هم گذاشته شده، لغو بشه؟
نفر دوم: عرض کردم که به خاطر تحریم های جدید. میشه بپرسم الان در چه مرحله ای هست؟
هیثم: مرحله پرداخت اولیه وجه از طرف ما و تحویل اولین فاز از طرف اونا.
نفر اول: کجا قراره این معامله صورت بگیره؟ تا جایی که من اطلاع دارم مبلغی از طرف ایران پرداخته نشده.
هیثم: بله. قرار شد زیتون از محلّ حساب خودم برداشت کنه تا بعد. مشکلی پیش اومده؟
نفر اول: بفرمایید در چه مرحله ای هست؟ عرض میکنم.
هیثم: امشب. ترکیه.
نفر دوم: شما برای تحویل محموله تشریف نمیبرید ترکیه؟!
هیثم: نه. زیتون را فرستادم.
نفر اول: زیتون الان ترکیه است؟
هیثم: دیگه دارم نگران میشم. این سوالات طبیعی نیست!
نفر دوم با لبخند: نه ... نه ... نگران نشید ... صرفا برای اطلاع دقیق تر از پروژه پرسیدم.
هیثم: بله. ترکیه است. ینی ... آره فکر کنم ... باید ترکیه باشه.
نفر دوم: میشه الان چک کنید که ترکیه هستند یا خیر؟ ما خبرهایی داریم که نگران جان و امنیت ایشون هستیم!
هیثم: چه خبرهایی؟ پس چرا وقتی میپرسم میگید نه؟
نفر دوم: توضیح میدم. بفرمایید باهاشون یک تماس بگیرید تا خیال ما هم راحت بشه.
هیثم: شما منو هم نگران کردید.
اینو گفت و پاشد رفت سراغ گوشیش و شروع به تماس گرفتن با زیتون کرد. دو سه بار تماس گرفت تا وصل شد. وقتی هم که وصل شد، گوشیش خاموش بود.
هیثم رو کرد به طرف اون دو نفر و گفت: برنمیداره. ینی ممکنه خدایی نکرده مشکلی پیش اومده باشه؟
اون دو نفر نگاهی به هم کردند و نفر اول از سرِ جاش بلند شد و در یک چشم به هم زدن، اسلحه درآورد و گرفت روبروی هیثم و گفت: از کی تا حالا با گوشی و خط معمولی باهاش تماس میگیری که ما خبر نداریم؟ یا مثل بچه آدم براش زنگ میزنی یا همین جا دخلت اومده! زود باش!
هیثم که وحشت تمام وجودش فرا گرفته بود، نتونست حرف بزنه. گوشی معمولیش را گذاشت رو میز. با احتیاط پشت میزش رفت و گوشی مخصوصی را از کشو درآورد و در فاصله اندکی که با اون فرد مسلح داشت با زیتون تماس گرفت.
خط مخصوص زیتون روشن بود. برای بار اول که نه ... اما برای بار دوم جواب داد. با اشاره نفر دوم، گذاشت روی بلندگو تا اون دو نفر هم بشنوند.
-سلام هیثم.
-سلام. حالت چطوره؟
-من خوبم. تو چطوری؟
- کجایی؟
-خودت چی فکر میکنی؟
-زیتون لطفا جواب منو بده! نگرانتم. کجایی؟
زیتون خمیازه بلندی پشت خط کشید و بعدش گفت: هیثم ی سوال بپرسم راستشو میگی؟
-بپرس!
-تو هچل افتادی؟
-منظورت چیه؟!
-اونجان؟
تا اینو گفت، هیثم چشماش ده تا شد! شروع به لرزش خفیفی کرد. اون دو نفر هم به هم نگاهی انداختند و فهمیدند که فهمیده!
-میدونم که الان اونجان و تو هم تو هچل افتادی و کاریشم نمیشه کرد. هیثم من واقعا متاسفم. من و تو زوج های اقتصادی و سیاسی خوبی میتونستیم باشیم.
هیثم خشکش زد و یکی دو قدم برداشت به طرف عقب و افتاد رو صندلی. نزدیک بود که گوشی از دستش بیفته!
-هیثم تو بی دست و پا نیستی و بنظرم الان هم میتونی از چنگ اونا خلاص بشی. نمیدونم چند نفرن اما نمیتونن تو رو به همین راحتی از پاریس خارج کنند. متوجهی که چی میگم؟
اینو که گفت، نفر اول فورا گوشی را از دست هیثم گرفت و از حالت بلندگو خارج کرد که هیثم بقیه حرف زیتون را نفهمه.
ولی زیتو لعنتی، با لحن خیلی آروم و مثل کسی که روی پرِ قو خوابیده باشه و داره از روی تفنن و تفریح حرف میزنه، همچنان به حرف زدنش ادامه داد:
-فکر کنم از حالت بلندگو خارج شد. آره؟
جوابی نشنید.
-خب بقیشو به تو میگم. تو ... محمد ... نیستی؟
بازم نفر اولی که پشت خط بود حرفی نزد و فقط گوش داد.
-خیلی دوست داشتم با محمد روبرو بشم. بگو برای دخترت متاسفم. ولی کار من نبود. کارِ کسی بود که میخواست چند روز کاملا درگیرت کنه تا بتونه راحتتر از ایران خارج بشه. البته من مشکلی ندارم که فکر کنه کار من بوده ها. ینی ازش نمیترسم. ولی دلم نمیخواد فکر کنه من بچه کُش هستم.
یه خمیازه بلند دیگه کشید و این دنده اون دنده شد و ادامه داد: ولی من جای شما باشم بیشتر حواسم به نیروهایی مثل هیثم جلب میکنم و هواشون دارم. بیچاره ها تقصیری ندارند. هم تو تشکیلات بهشون بی توجهی میشه و هم تو خونه! مخصوصا با اون زنایِ غرغرویِ پر مدعایِ عجیب و غریبشون!
نفر اول لب باز کرد و یک جمله گفت: منم جای تو باشم به خاطر اون همه اطلاعاتی که از سیستم هتل و تشکیلات ابونصر الان دست ماست، یک شب هم احساس راحتی نمیکردم و همچنان از مسعود میترسیدم.
زیتون با حالت خاصی گفت: پس تو محمد نیستی! صدات به اون نمیخوره. میدونستم عاقلتر از این حرفاست که بخواد خودشو بندازه وسط و این همه راه تا اروپا دنبال من بیاد!
نفر اول: تو با یک نفر به نام محمد مواجه نیستی. با یک سیستم و تشکیلات قوی مواجهی که مجبوری دیگه هیچ وقت با چشمای بسته نخوابی.
زیتون: لعنت به همتون. تو هم اگه تونستی از اونجا جون سالم بری بیرون، بعدش خط و نشون بکش!
اینو گفت و قطع کرد. به محض اینکه قطع شد، نفر اول فورا از پنجره فاصله گرفت و نشست روی زمین. نفر دوم هم همین طور. هیثم هم که گیج و مَنگ افتاده بود رو صندلیش و همه دنیا رو سرش خراب شده بود و اصلا قادر به حرکت نبود.
نفر اول با یه گوشی دیگه تماس گرفت و به کسی که پشت خط بود گفت: «حدسمون درست بود. منتظرمون بودند. تقاضای ورود تیم خروج!»
اینو گفت و منتظر ورود تیم خروج شد ...
🔹سه روزبعد- تهران-خانه امن
هیثم با چشم و دست بسته، در اتاقی نشسته بود و منتظر ورود بازجو بود. وقتی بازجو وارد شد و چشمبندش را برداشت هیثم فورا چشمانش را مالید و سر و صورتش را مرتب کرد. وقتی به نور عادت کرد و چشمش به بازجو افتاد، با وحشت و استرس و بغض خیلی زیاد گفت: سلام آقا محمد. بخدا من بی گناهم! به والله من فقط یک مهره ام. مهره ای که هم این طرف سوخت و هم اون طرف!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
Gustavo Santaolalla - Babel.mp3
4.29M
این قسمت را با این آهنگ گوش بدید👆
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️#شوربه⛔️
قسمت آخر
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔺تهران-اتاق جلسات اداره محمد
محمد برای سه نفر از مقامات که قرار بود برای معاون وزیر گزارش نهایی بنویسن، باید توضیح میداد تا جمع بندی کنند. به خاطر همین همه مدارک را از بچه ها گرفت و کلّ شب و روز قبلش روی اونا کار کرد و با آمادگی رفت جلسه.
آقای قدوسی: فکر نمیکنم تا الان پرونده ای به این بدی مطالعه کرده باشم. نفوذ همیشه بوده و هست و خواهد بود اما بیخ گوش خودمون تا این حد بالا و موثر واقعا جای تاسف داره. حتی سبب میشه مردم و افکار عمومی احساس بدی بهشون دست بده و اعتمادشون به سیستم از بین بره.
آقای ذکایی: منم وقتی مطالعه کردم خیلی ناراحت شدم. بیش از بیست سال با حامد از نزدیک کار کرده بودم و نمیدونم از کجا و از کی این اتفاق براش افتاده که تا این حد به قهقرا بره. ولی موافق نیستم که اگر به گوش مردم و افکار عمومی برسه، باعث سلب اعتمادشون میشه. چون بالاخره ما نباید از خودمون مدینه فاضله ترسیم کنیم. ما هم اشتباه داریم نقاط قوت و موثر هم داریم. اتفاقا اگر مردم و افکار عمومی متوجه بشن، بنظرم میتونن به ما کمک کنن و هر کدام به عنوان یک افسر اطلاعاتی، منابع خوبی برای جامعه امنیتی ما باشند.
آقای وحیدی: با دکتر ذکایی موافقم. اگر قرار شد به گوش مردم برسه، باید خودمون دست به کار بشیم و در جنگ روایت ها دستِ پیشی بگیریم. وگرنه مقهور و مغلوب روایتی میشیم که بعدا رسانه های معاند به خورد مردم میدن.
آقای قدوسی: بله. به شرطی که درست روایت بشه و همه شخصیت ها و وقایع، بدون خورده شیشه و زهرماری به سمع و نظر مردم برسه و خودشون تصمیم بگیرن و آگاه بشن موافقم.
آقای ذکایی: بحث از جای خوبی شروع شد. از اینکه مردم نامحرم نیستند. از اینکه باید در جنگ روایت ها منفعل عمل نکنیم. نشه مثل فلان مسئله که رییس امنیت ملی یه حرف زد ... رسانه های ما یه حرف دیگه ... رسانه های برادرای ما یه حرف کلا متفاوت دیگه ... این وسطم یه عده مریض، ماهی خودشون از آب گرفتن و به عناوین مختلف، جامعه اطلاعاتی را هدف قرار دادند و یه عده از برادرای نهادهای هم عرض هم خرج توپ خونه بهشون دادن و متاسفانه شد عرصه تسویه حساب ها و عقده گشایی ها!
آقای وحیدی: حالا جای گفتن نداره ولی ما یادمون نرفته که مسئول میز اسرائیل یه دیگه هم...
آقای قدوسی: آقا ... آقا ... صلوات بفرست ...
محمد: اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. آقا اجازه میفرمایید؟
وحیدی: بسم الله برادر
ذکایی: بفرمایید
قدوسی: بله. بفرمایید!
محمد بسم الله گفت و شروع کرد. چیزی حدود دو ساعت توضیح و جمع بندی شد.
محمد: طبق تحقیقات ما مهم ترین ماموریت حامد این بوده که به هر ترتیبی هست، رقیب جدی اسراییل در تولید و توزیع محلول های کشنده را از بین برداره. رقیب جدی اسراییل در این خصوص، انگلستان بوده. ولی حامد دستور داره که رقیب اسراییل را با بزرگترین دشمنش یعنی ایران و حزب الله از میان برداره. به خاطر همین دختری به نام زیتون به هیثم معرفی میکنند که در اصل، هم نفوذی اسراییل در لابراتوار انگلیسی بوده و هم نفوذی اسراییل در تشکیلات حزب الله محسوب میشده.
ذکایی: ینی اسراییل، حامد را خرج برداشتن یک رقیب و حتی از اون بالاتر، ایران و حزب الله را گرفتار کینه شتری انگلیسی ها کرد؟
محمد: دقیقا. اگر این مسئله پیش نیومده بود، شاید هیچ وقت حامد هم لو نمیرفت و یا ماموریتش به همین زودی تمام نمیشد!
قدوسی: البته خیلی هم زود تمام نشده. حالا اگه ماموریت حامد فقط همین بوده! آخه چیزی که داری میگی، از قبل از شهادت حاج عماد تا الان حداقل سیزده چهارده سال طول کشیده!
محمد: دقیقا. منظورم منم همینه.تیر در ترکشی بوده که ارزش سوختن داشته که اینجوری پاشد و به موقع در رفت. چون هم ماموریتش تمام شده بوده و هم داشتن با آدرس اشتباه داده به ایران در خصوص معامله یکی از قطعات موشکی، نقشه خطرناکتری برای صنعت دفاعی و موشکی ما میریختند.
وحیدی: حامد تنها بد بیاری که داشت که شاید تا الان هم از اون طرف خیلی در فشار و منگنه قرارش داده باشند، افشای حجم سنگین اطلاعاتی بود که توسط مسعود به ما منتقل شد.
محمد: اصلا بذارین اینجوری بگم که خون مسعود بود که باعث افشای حامد شد. اگه جَهد و تلاش و هوش و ایثار مسعود نبود، اصلا حامد لازم نبود به اسراییل اطلاع بده که مسعود دنبال ابونصر هست و بهش نزدیک شده!
وحیدی: اینجوری باز بهتره که بگیم حتی اگر ما این حجم از اطلاعات سرسام آور هم نداشتیم، همین که شرّ حامد از سیستم کم شد و هیثم و زیتون هم از تشکیلات حزب الله رفتند بُرد خیلی زیادی داشتیم.
قدوسی: آره. اما اینکه الان یکی از بانک های خام دشمن را در دست داریم و میتونیم هر استفاده ای ازش بکنیم و جبهه جدیدی روبروی اسراییل باز کردیم، این دیگه به عظمت خون و عملیات تک سربازی و تک سرداری مسعود برمیگرده.
محمد: حتی از این بالاتر میخوام بگم ... الان ابتکار عمل دست ماست. هم به ارتباط سعودی و اسراییل در استفاده و تامین محلول ها رسیدیم و میتونیم بزنیم نابودشون کنیم. هم سیستم ما و حزب الله پالایش شد که این خودش یک دنیا ارزش داره. هم خطر بسیار بزرگ از بیخ گوش و گلوی صنعت موشکیمون گذشت. هم به بزرگترین لابی سلاح در دنیا و منطقه که توسط خودِ اسراییل مدیریت میشه و بازار سیاه راه انداخته پی بردیم و هم خوراکِ ده سالِ ده تا شبکه جهانی که بخوان بیست و چهار ساعت شبانه روز سند برای افشاگری داشته باشند تو دست و بالمون داریم. ولی ...
همه حساس شدن ببینن محمد چی میخواد بگه؟
محمد نفسی عمیق اما از بغض و ناراحتی کشید و گفت: ولی دیگه مسعود را نداریم. این همه چیز با ارزش را بدون مسعود داریم. مسعود را دادیم که این همه چیز داشته باشیم. ناشکر نیستیم اما ... مسعود...
🔺 بیمارستان لبافی نژاد
محمد و خانمش و پسرش و مادرخانمش پشت درِ اتاقی بودند که دخترشون اونجا خوابیده بود و اون لحظه دکتر، بالا سرش بود و داشت معاینه اش میکرد.
تا اینکه یه لحظه درِ اتاق باز شد و پرستار با لبخند اومد بیرون و به محمد و خانمش گفت: میتونید دخترتون رو ببینید!
هر چهارنفرشون به محض شنیدن این حرف از پرستار، به طرف در رفتن و پرستار هم دید که بندگان خدا شوق دیدن دخملشون دارن، کنار رفت و چهار نفرشون رفتند داخل.
تا داخل شدند، چشمای نازِ دخترشون باز بود و تا اون چهار نفرو دید، لبخندِ لوسانه دخترانه ای زد و سلام کرد.
محمد و خانمش دخترشان را در کسری از ثانیه خوردند از بس بوسش کردن و ناز و نوازشش کردند. یه کم از لحاظ گویایی هنوز رو فرم نیومده بود و باید زمان میگذشت تا سر حال بشه. اما همین که چشم باز کرده بود و ارتباط میگرفت و میتوانست تا چند روز دیگر، در خانه مثل گذشته لوس حرف بزند و پزهای خاص دخترانه بدهد و حتی گاهی چُغُلی داداشش را بکند، دنیا دنیا ارزش داشت.
تا چشمش به برادرش خورد و سلام و حال و احوال کودکانه کردند فورا چشمش به پیراهن داداشش خورد و گفت:مگه مامان نگفته بود اینو نپوش تا عقد خاله سوسن؟ چرا پوشیدی؟ خوبه حالا منم لباس عروسمو بپوشم و نذارم برای عقد خاله سوسن؟
داداشش گفت: حالت خوب نیست دختر ... این که اون نیست ... اون یه پیراهن دیگه است!
دختره که تازه موتورش داشت گرم میشد گفت: نخیرم! خودشه. بابا دیگه برات پیراهن نمیخره بدبخت! حالا بذار بیام خونه ... اگه گذاشتم بخره!
داداشش هم پوزخندی زد و گفت: حالا تو بیا خونه. شاید اصلا نیومدی. شاید دوباره خوابت بُرد به امید خدا!
محمد و خانمش و مادرخانمش که خندشون گرفته بود گفتند: نه ...
دلت میاد ...
آبجی و داداشی به این مهربونی ...
شوخی میکنه ...
باشه برای بعد ...
بسم الله بگین حالا ...
بعدش همدیگه رو بخورین!
ایییش.
«والعاقبه للمتقین»
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
درود بر رفقای جان
امشب #قسمتآخرشوربه تقدیم شد.
امیدوارم از مطالعه این داستان لذت و استفاده برده باشید.
از حمایات شما ممنونم
👈 و از اینکه سبک جدید روایت را پسندیدید و پالس های مثبتی در این زمینه فرستادید خیلی به وجد اومدم.
لطفاً دوستانتون را دعوت کنید که تشریف بیاورند و در همین کانال و همین جا مطالعه کنند.
ضمنا انشاءالله پس از طی کردن مراحل فنی و قانونی، جهت چاپ و تبدیل آن به کتاب اقدام خواهیم نمود.
شاد و آرام و امیدوار باشید🌷
آقا
زیتون در رفت
اصلا سرِ قرار نرفت
حامد در رفت
به محض اینکه دیده بود هوا پسه، در رفت
کسی هم نمیدونه از کی سرویس موساد روی حامد سوار بوده و جذبش کرده
هیثم هم هیچی به هیچی
محاکمه شد و اطلاع ندارم که آیا اعدامش کردند یا نه؟
همین
چرا بعضیا توقع دارن زیتون و حامد نیست و نابود شده باشن؟
تا اونجایی که اطلاع دارم، اتفاقا الان هردوشون زنده هستن
خدا به آبروی حضرت زهرا سلام الله علیها نابودشون کنه ها
ولی در رفتن
نتونستیم بگیریمشون
وگرنه تعارف که نداریم، اگه زده بودیم براتون میگفتم که زدیمشون
وقتی در رفتن بگم زدیم؟
حالا ببخشید شما
زورمون نرسید
نمیتونم که دروغ بگم و از خودم دربیارم که کتابم کلفت تر بشه😂
زنده اند و خدا میدونه کدوم گوری هستن
حالا شما دعا کنین یه روز بفهمم زدیمشون و بشینم قصه زدنشون براتون بنویسم و خورده خورده منتشر کنم و دِقِتون بدم☺️