eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
669 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
الهام که دیگر خیلی بهش برخورده بود با عصبانیت گفت: «نه. بذار اتفاقا رومون تو هم باز بشه ببینم چیکار میخوای بکنی؟ چی میخوای بگی؟ تو که هر وقت هر چی تو دلت بوده، به همه گفتی و شکستن دلِ بقیه برات کاری نداره. مخصوصا اگه یه کاورِ شرعی بکشی روش و به اسم تکلیف...» نرجس حرف الهام را قطع کرد و حرفی زد که نباید میزد. گفت: «دختری که بابا بالای سرش نباشه و باباش برای یه قرون دو زارِ دنیا، بیزینسِ دبی و کویتش رو به خانواده‌اش ترجیح بده، بهتر از همینم نمیشه!» نرجس با این حرفش، انگار یک سطل از آهنِ گداخته روی سر و تن و بدن الهام ریخت. از بس الهام را آشفته کرد. الهام با بغض و دریایی از اشک و تنفر که پشتِ چشمانش موج میزد، با فریاد گفت: «ازت بدم میاد. ازت متنفرم. خیلی بی‌حیایی. خیلی.» این را گفت و گوشی را قطع کرد و آن را به گوشه‌ای از اتاقش پرتاب کرد و حالا گریه نکن و کی بکن! 🔶دفتر کار ذاکر🔶 ذاکر در حال کار کردن با سیستمش بود و نوایِ تندِ مداحی گوش میداد و نوک پاهایش را با ریتم نوحه‌ای که گوش میداد، به زمین می‌کوبید. در زدند. وقتی اجازه ورود داد، فرهادی سراسیمه وارد شد. -سلام حاج آقا. -علیکم السلام. چی شده؟ -با بابام حرف زدم. بنظرم الان وقتشه. ذاکر صدای مداحی را قطع کرد و از سر جایش بلند شد و به طرف فرهادی رفت و گفت: «چطور؟ واضح‌تر حرف بزن!» -دیشب با بابام اتمام حجت کردم. خیلی وقت بود باهاش حرف میزدم. از تابستون پارسال تا الان. تا این که دیشب حسابی پُختمش. خودش هم بدش نمیاد که دیگه حاج عبدالمطلب نباشه و معاونت رو به شما بدن. ذاکر سکوت کرد و فقط به چشمان فرهادی زل زد. فرهادی ادامه داد: «حاج آقا الان شبِ قدرِ این معاونته و لحظه سرنوشت سازی هست. اگه همین امروز نجنبیم، دیگه نمیشه کاری کرد.» ذاکر گفت: «ابوی نگفتن تکلیف چیه؟» فرهادی با ته لبخندی جواب داد: «چرا حاجی. بابا الان منتظر شماست.» تا این حرف را زد، برق از گوشه چشم ذاکر هویدا شد. چند دقیقه بعد، ذاکر در دفتر فرهادیِ بزرگ، با کت و شلوار شیک نشسته بود. فرهادی بزرگ هم روبروی آنها روی مبل نشسته بود و در یک دستش چایی و در دست دیگرش تسبیح بزرگی داشت. وقتی چند قلپ چایی خورد، به ذاکر گفت: «ما مدیون بچه‌های بزرگی مثل حاج عبدالمطلب هستیم. بچه‌هایی که از اول انقلاب و جنگ تا الان دارن زحمت میشکن و زندگی و جوونیشون رو پای این کشور و فرهنگش گذاشتن.» ذاکر خیلی محتاط و مثلا با آداب زیاد گفت: «بله. خدا سایه بزرگترا بر سر ما حفظ کنه. من شاگرد مکتب حاج عبدالمطلبم. هر چی بلدیم از ایشونه.» -درسته. اما سازمان تصمیم گرفته که با درخواست بازنشستگی ایشون موافقت کنه. ظاهرا هنوز یک سال دیگه تا اتمام حکمشون مانده. اما خب. اگر همچنان نظر خودشون باشه، میخوام امروز فردا این اتفاق بیفته. -هر چی خدا بخواد همون میشه. اراده عالی، واجب الاطاعه است. -اختیار دارید. ضمنا میخوام وقتی نشستی جایِ حاج عبدالطلب، حواست به پسرم باشه. خیلی به تو علاقه داره. -خاطر جمع باشید. میذارمش جای خودم. هر چی این سالها یاد گرفتم یادش میدم. هر چند آقازاده با داشتن پدری مثل شما... من زیره به کرمان می‌برم. -آره. به کتاب و سر و کله زدن با نویسنده ها خیلی علاقه داره. خلاصه دیگه نخوام تاکید کنم. -عرض کردم. خاطر جمع باشید. نمیذارم آب تو دلتون تکون بخوره. فقط جسارتا تودیع و معارفه کی هست ان‌شاءالله؟ -همین امروز عصر. میگم برای ساعت سه هماهنگ کنن. قبلش با وزیر جلسه دارم. تا برگردم میشه ساعت سه. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
🔶مسجدالرسول-حجره داود🔶 کم‌کم داشتند به اذان ظهر نزدیک می‌شدند. داود و احمد در حجره مسجد که حاجی مهدوی و خانمش آماده کرده بودند نشسته بودند. احمد گفت: «جای بدی نیست. نزدیک درِ اصلی مسجد هست. سالمه و نیازی به تعمیر و تزیین نداره. این از مکان. درسته خیلی بزرگ نیست. ولی میشه حدودا... بیست سی بچه کودک و نوجوون... شایدم بیشتر جا داد.» داود گفت: «من دیروز تا شعاع حدودا دو کیلومتری اینجا از چهار طرف پیاده روی کردم. کوفته شدم با دهن روزه. اما واجب بود. خیلی چیزا دستم اومد.» -مثلا؟ -مثلا این که دو تا مدرسه ابتدایی داریم. دو تا متوسطه اول. دو تا متوسطه دوم. ینی شش تا مدرسه. سه تاش دخترونه و سه تاش هم پسرونه. -اصلا فکر کار کردن تو این مدرسه‌ها نباش که بچه‌های خودمون اونجان. ممکنه فکر بد کنن. -نه. من فکر مدرسه نبودم. جای من اینجاس. کاری به داخل مدرسه‌ها ندارم. راستی... اینم بگم که نصف بیشتر خانواده‌های این محل، برخلاف سطح و کلاس بالای مثلا خودِ محل، آنچنان فرهنگ بالا و یا وضعیت اقتصادی عالی ندارن. خیلی معمولی هستن. اینم بگم که وقتی نشسته بودم تو پارک و آموزشگاه دخترانه تموم شد، حتی یه دختر چادری ندیدم. هفتاد درصدشون هم مقنعه‌هاشون رو انداخته بودند یا کلا برداشته بودند. -خب من فکر نمیکنم ما بتونیم کاری واسه دخترا بکنیم. چون هم مجردیم. و هم ظرفیت مسجد طوری نیست که بتونیم هم زمان به پسر و دختر رسیدگی کنیم. باید بسپاریمشون به دست خدای مهربون! -درسته. دلم خیلی میسوزه اما تو این بیست روز و یک ماه نمیشه دست تنها واسه دخترا کاری کرد. حالا با پسرا بریم جلو. شاید یه در و پنجره‌ای خدا باز کرد و تونستیم یه ایده برای دخترا داشته باشیم. پس فعلا تمرکزمون میذاریم رو پسرا. -باشه. موافقم. خب الان من چیکار کنم؟ طراحی همین چیزی که گفتی انجام بدم؟ -آره. احمد میتونی بیایی اینجا؟ -دلم میخواد اما نمیتونم. تو که از حال و روزم خبر داری؟ -تو مگه قرار نشد بری پیشِ روانپزشکت و درمانت رو ادامه بدی؟ -الان وقت این حرفا نیست. من نمیتونم این همه قرص بخورم تا فقط شاید بتونم زود از دستشویی بیام بیرون و یه مرتبه وضو بگیرم! شایدم اصلا نتونم و اثری نداشته باشه. -خب اینطوری خودت اذیت میشی. بازم خدا را شکر که خودت میدونی وسواسیت در طهارت و نجاست داری. اگه قبول نداشتی که مشکل داری، خیلی درمانت سخت بود. جان داود دنبالش باش. اینطوری همیشه اذیت میشی. خب وقتی میشه درمانش کرد، برو درمانش کن. -باشه واسه بعد از ماه رمضون. الان کم غم و غصه ندارم. اینا. یکیش خودِ تو! گفتی اینو طراحی کنم؟ -آره. خدا خیرت بده. زود باش تمومش کن که باید زود بدیم پرینت کنن و محله رو بترکونیم. احمد رو به طرف لب‌تاپِ داود کرد و داود هم هر چیزی که روی در و دیوار حجره آویزان کرده و یا چسبانده بودند را برداشت. حدودا یک ساعت بعد، یعنی وقتی نماز جماعت ظهر و عصر و سخنرانی داود تمام شد، داود سریع به حجره برگشت. دید احمد با سه چهار تا پلاستیک، تازه از راه رسیده و خستگی و عطش از سر و رویش می‌ریزد. پلاستیک‌هایی که مملو بود از کاغذهای آپنج و کوچکتر. با طراحی‌های رنگی و جذاب. -دستمریزاد. چند تا شد؟ -حدودا هزارتا. فقط داود... شَر نشه یه وقت! -خب اگرم بشه، گردن من! نگران نباش. این دو تا بسته با من. امشب توزیع میکنم. تو هم این دو تا بسته که تعدادش بیشتره رو ببر درِ مدرسه پسرونه و توزیع کن و از اون طرف هم برو حوزه تا بعدا خودم خبرت کنم. راستی لب تاپم خالی کردی؟ -آره. همش ریختم رو هاردِ خودم. ولی نفروشش. به خدا حیفه. دیگه سیستمی مثل این با این مبلغ پیدا نمیکنی. لب‌تاپ واسه بقیه یه چیزِ زینتی شاید باشه اما واسه تو ابزارِ کارِت هست. نفروش به نظرم. -خدا بزرگه. برو داداش. الانه که دیگه کم‌کم مدرسه‌ها تموم بشه و بچه‌ها بریزن بیرون. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
احمد خداحافظی کرد و رفت. قدم‌هایش را تندتر برمیداشت تا زود به نزدیکی یکی از مدارس برسد. مدارسی که فاصله آنها با هم زیاد نبود. فکری به ذهنش رسید. در راه، سه چهار تا شیرکاکائو و کوکی کشمشی خرید و رفت. به در مدرسه متوسطه اول رسید. دید مدرسه آنها تمام شده. فورا دو سه تا از بچه‌ها را دور خودش جمع کرد. بچه‌هایی که شیطنت و آزار بی‌خود و بی‌جهت از سر و کله آنها می‌بارید. به آنها گفت: «هر کدوم از شما که این بسته‌ کاغذها رو درِ مدارس پسرونه... فقط پسرونه... توزیع کنه، اولش این کاکائو و کوکی بهش میدم. بعدش هم که برگشت، یه ساندویچ همبرگر مهمون من!» آن سه چهار تا پسر با شنیدن شیرکاکائو و کوکی به وجد آمدند. چه برسد به این که قرار بود بعد از آن، ساندویچ همبر و نوشابه هم بزنند بر بدن. احمد گفت: «ببین! داداش من خودم دو دَره بازما. از دور دارم نگاتون میکنم. باید دست هر بچه‌ای که داره از طرف شما میاد، یکی از این کاغذا باشه. حله؟» آنها گفتند«حله» و کاغذها و شیرکاکائوها و کوکی‌ها را گرفتند و رفتند. بقیه کاغذها را خودِ احمد در همان پیاده‌رویی که ایستاده بود توزیع کرد. کاغذهایی که در آن کاغذها نوشته بود: 🔺😍 [بزرگترین لیگِ مسابقات ps4 و ps5 جامِ رمضان. در سه سطح ابتدایی و متوسطه اول و متوسطه دوم. بشتابید. کاملا رایگان. به همراه جوایز نقدی و غیر نقدی در روز عید فطر. ضمنا ظرفیت محدود نیست و مسابقات در راند اول به صورت دست‌گرمی و آموزشی و راند دوم به صورت حذفی برگزار میشود. از امشب ثبت نام و قرعه کشی داریم. فقط یک شب برای ثبت نام فرصت دارید. نگی نگفتی. قول پذیرایی نمیدهیم اما اگر جور شد چشم. مکان: مسجدالرسول! حجره دیوید!] 🔺😍 @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹اولین مواجهه من با امام حسن علیه السلام ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی امشب، میلاد مسعود امام حسن مجتبی علیه السلام است.🌹 اولین مواجهه من با ایشان بسیار دردناک بود. اولین بار با مقوله زندگانی و دوران سیاسی امام حسن، که یادمه دو سه روز حالم بد بود، به مطالعه این جمله برمیگرده که یاران و خواص حضرت به معاویه(قطب استکبار جهانی در طول سی سال) نوشتند: «بگو مجتبی را زنده میخواهی یا مرده؟!» منو میگین؟ خدا شاهده یادم نمیره تا چند روز حالم بد بود از این جمله. فکر کنم پایه دو یا سه حوزه بودم. سالها ماه صفر با همین یک خط، روضه می‌گرفتم برای خودم و حتی وقتی نیمه ماه رمضان میشد و مجلس جشن بود و کلی باید خوش میگذشت، یهو وسط جلسه یاد این جمله میفتادم و حالم پیش خودم دگرگون میشد. این دگرگونی که میگم، یه چیز صرفا احساسی نبودا. یه چیزی مثل خرد شدن از درون، و یا وحشت از تکرار تاریخ و یا یه چیزی تو این مایه ها که خیلی نمیشه درباره اش پیش کسی حرف زد. خلاصه سالها گذشت. تا اینکه کم‌کم پایه ده تموم شد و رفتم درس خارج و ارشد حوزه هم دفاع کردم و فضای زندگیم به سمت تدریس و تبلیغ رفت و دیدم باید درباره بعضی مقولات بنویسم و ... تا سال ۹۸ سال ۹۸ دیدم نمیتونم دیگه تحلیلی که از زندگانی و شرایط اجتماعی زندگی امام حسن دارم تحمل کنم. بارها با اساتید و علما مطرح کرده بودم. منابع را شخم زده بودم. بالغ از نود درصد حرفایی که درباره امام حسن داشتم، جاش روی منبرها نبود. اگرم میگفتی، متهم می‌شدی و خیلی ها منظور بد برمی‌داشتند و دردسر میشد. تا اینکه تصمیم گرفتم دقیقا همان چیزی که در ذهنم بالغ بر ۱۵ سال کار سالانه شکل گرفته، در لباس یک سناریو و داستان بنویسم. شاید تنها مستند داستانی که سه بار طرحش بزرگ و بزرگتر نوشتم همین موضوع امام حسن بود که الان به اسم کتاب چاپ شده. این کتاب، پازل اول از پازل سه تکه ای هست که تو ذهنمه و از امام حسن خواستم زنده بمونم و توفیق پیدا کنم دو جلد بعدش را هم بنویسم. اما همین کتاب خب اگر یادتون باشه، متنی که در کانالم منتشر کردم، برای عده ای جای نگرانی داشت. منم به نگرانی مخاطبم مخصوصا اگر بدونم آدمای فرهیخته و اساتید هستند خداییش احترام میگذارم و گارد بسته ندارم. بالاخره قراره برای اسلام و انقلاب بنویسیم. برای هوای نفس و دنیا که نیست. تصمیم گرفتم نگرانی ها را برطرف کنم و بعد از اینکه با سه چهار نفر از اساتید بسیار کاربلد و مهربان صحبت کردم، شد همین متنی که الان چاپ شده و بحمدلله الان هم رفته برای چاپ ششم یا هفتم. دقیق یادم نیست. برگردیم به اصل حرفم. به محض نوشتن این کتاب، و حتی یه مدت هم گذشت و باهاش زندگی کردم و توقع داشتم بهم آرامش بده و بار سنگین اون جمله ای که پدرمو در آورده بود از قلبم برداره، که دیدم زهی خیال باطل! اون جمله باعث شد پانزده سال بعدش کتاب چرا تو بنویسم اما از بعد از نوشتن اون کتاب، دیگه با یه جمله مواجه نبودم. بلکه یه کتاب نسبتا قطور از مفصل شده اون روضه افتاده تو زندگیم که داره صفحه به صفحه اش اعصابمو خرد می‌کنه و آه میکشم. نمیدونم چرا اینو براتون گفتم ولی دوست داشتم بدونین گاهی یه جمله میشه یه کتاب و همون کتاب میشه بهانه روضه کل عمر آدم برای یکی از جذاب ترین و مظلوم ترین و بسیار کریم و مهربان ترین امامی که ... آه یا حسن 😭😭
دلنوشته های یک طلبه
🔹اولین مواجهه من با امام حسن علیه السلام ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی امشب، میلاد مسعود امام حسن مجت
🔹سلام وقتتون بخیر طاعاتتون قبول حق من کتاب چرا تو شمارو خوندم و آخر کتاب به قدری ناراحت شدم و غصه خوردم که رگ های سرم زده بود بیرون فقط گریه میکردم من تا حالا کتاب یا نوشته ای درمورد امام حسن نخونده بودم ودرمورد زندگی شون هیچ اطلاعی نداشتم و کتاب چراتو؟ شد اولین کتاب درمورد ایشون اجرتون با امام زمان🙏 🔹سلام حاج آقا میخواستم قبلش براتون بنویسم که با کتاب چرا تو که شما جیگرمون رو اتیش زدین برای همیشه داغی که بعد خوندن چرا تو به دلمون گذاشتین تا قیامت سرد نمیشه 😭 من حتی شب ولادت هم دلم از غصه قصه زندگی پردرد امامم میترکه و همه سلولهام روضه سر میدن گفتم حالا اگه بگم شما می گید شب ولادتم بعضی ها گریه میکنن و شاید بگین افراطی ام که الان دیدم خودتون نوشتین😭 السلام علیک ای امام مهربون مظلومم ای امام حسنم 😭 🔹سلام نماز و روزه تون قبول باشه این‌متن رو فرستادید دلم لرزید شاید میزان ربط و درکش مثل یه قطره کوووچیک در برابر بزرگترین اقیانوس دنیا باشه اما من یه ذره درک کردم، اونجا که خاله ام که پسرش رو از دست داده بود از ازدست دادن پسر خواهرش که مادر من باشه خوشحال بود😔 با اینکه نشون میداد دلسوز ترین خاله و خواهر دنیاست با اینکه همه فکر میکردن این دونفر درد مشترک دارن با اینکه با گریه هاش تو جمع میگفت که از مرگ برادرم ناراحته اما فهمیدیم که چه خنجر ها که نزده بود...😔 از نزدیک خوردن یه درد دیگه داره.... خدا الهی بحق مصیبت امام حسن به همه مادرهای داغ دیده صبر بده 🔹سلام برادر من با این متن تون اشک ریختم و بسیار ناراحت شدم.همیشه ب امام حسن ارادت خاص و غریبی داشتم. چطور کتاب چرا تو میتونم تهیه کنم 🔹سلام علیکم باید بگم بهترین مواجهه حقیر با امام حسن جانم همین داستان شما بود ... چقققدر برام مسائل اون دوران باز شد . و باید بگم چقدر از درون شکسته و خرد شدم با فهم و درک بیشتر😭 و همون سال که آخرین قسمت داستان رو روز شهادت آقاجانم خوندم اولین بار بود که با تمام وجودم و بدون روضه سوختم واشک ریختم😭😭😭 هیچ وقت اون داستان و اون روز رو فراموش نمیکنم با این صدا ... یه مدینه یه بقیع و یه امامی که حرم نداره😭😭😭😭😭 اجرتون با خود آقاجان کریمم🙏 🔹سلام علیکم اقای جهرمی بعضی وقتها عبارات وجملات بار معنایی عمیقی دارند خداحفظتون کنه برای جامعه انقلابی من داستان چرا تو شما روتوکانال باوجود همه هجمه ها درحین انتشار داستان تا اخرش رو خوندم ولحظه ای شک نکردم که اقای جهرمی حجو نوشتن یا ازمسائل ... دارن سوء استفاده میکنن برای جذب مخاطب تا قسمت اخرش هم یادتون باشه اصلا نام ونشانی از امام حسن (ع) نبود وما با وقایع تاریخی ومعاصر تطبیق میدادیم تا قسمت اخر وشهادت اقا😢 مظلوم ترین وواقعی ترین تعریفی که من از شهادت امام حسن(ع)شنیدم اون شب که به گریه گذشت ولی تا مدت ها وهمین الان ازتصور اون لحظات وغریبی اقا قلبم درد میگیره ازاون شب به بعد شهادت امام حسن(ع)و ولادتشون یه شکل دیگه ای شد برام 🔹سلام حاج آقا طاعات قبول ما باامام حسین میمیریم و زنده میشیم با یادش با کربلاش مظلومیتش اقتدارش قلبمون تکه تکه میشه با اسم مولا هزار بار میمیریم روز عید غدیر میشه همه در حال شادی ان من دیوونه بغض میکنم و آروم آروم اشک میریزم از اون خیانتها و خباثت اون مردم با هرکدوم از ائمه ی جور با دردای حضرت مادر هزارجور که گفتنش برا الان و این پیام نیست ولی چی میشه که امام حسن اینقد بی رنگه برام هم تولدش هم شهادتش هم امشب شنیدم یاران امام تو محشر 3 نفرن چرا ی امام اینقد مظلوم چرا ما با کتاب چراتو هزار بار زهر رو خوردیم و جگرمون پاره شد اما یادمون رفت این حجم از مصیبت رو امیدوارم امام حسن مجتبی مارو به امام حسین ببخشه بخاطر بی معرفتیمون 😢😔 🔹سلام وضعیت ما هم بعد از مطالعه اون کتاب همین شده هر بار که نام مبارک امام حسن میاد ذهنمون پرواز میکنه به سمت روضه های کتاب یادمه وقتی میخوندم نمی دونستم موضوع کتاب چیه پس تا مدتها بین صفحات تاریخ سر در گم بودم و گاهی از سر تعجب چشمام گرد میشد که اینا که نوشتن چرا انقدر لحظاتش آشناست ولی دوست داشتم آشنا نبود و مستند نبود😭 روز آخر قسمت آخر اشک ریختم ولی نه به اندازه ی لحظه هایی که برای غربت امام حسن قلبم فرو می ریخت و چشمام بارونی میشد😭 و حالا مدتهاست سنگینی اون کتاب روی قلبم مونده...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت ششم 🔶سالن اجتماعات محل کار ذاکر🔶 ساعت حدودا چهار عصر شده بود و همه جمع شده بودند اما هنوز خبری از فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب نبود. ذاکر در ردیف اول نشسته بود و کسی جرات نداشت از تاخیر پیش آمده در جلسه به ذاکر حرفی بزند. از بس چهره‌اش، نمایانگر بی‌قراری و استرس زیادی بود. تا این که بالاخره در باز شد و فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب وارد جلسه شدند. همه به احترامشان قیام کردند. آنها در ردیف اول مستقر شدند و مجری برنامه، بی‌درنگ پشت میکروفن قرار گرفت و جلسه را شروع کرد. همین طور که مجری حرف میزد و از قاری برنامه دعوت میکرد، فرهادی بزرگ و خاج عبدالمطلب درِ گوشی با‌هم حرف میزدند. -ممنون که با درخواست بازنشستگیم موافقت کردید. حدودا چهار سال پیش درخواست داده بودم اما حاج‌آقا مصطفوی صلاح ندونستند. -خب خدا را شکر که شما عاقبت بخیر شدی برادر. دعا کن حاج آقا مصطفوی یه کم حساسیتش از رو من برداره. بخدا من مریضم. هم قلبم و هم دیابتم نمیذاره راحت زندگی کنم. حسایت‌های حاجی مصطفوی هم شده قوزِبالای قوز. -اگه اجازه بدید فردا که میخوام برای خدافظی خدمتشون برسم، سفارش شما را بکنم. -آی خدا خیرت بده. اگه یه کلمه بهش بگی که لطف بزرگی کردی. -حتما. انجام وظیفه است. فقط راستی یه سوال! -جانم! -چی شد بعد از چهارسال موافقت شد که من برم؟ من که شاملم نمیشد. نامه جبهه‌ام آوردم اما سنواتم در دستور قرار نگرفت. چی شد یهو جور شد؟ قاری قرآن داشت در اوج میخواند و آن دو نفر برای این که صدای همدیگر را بهتر بشنوند باید به هم نزدیک‌تر می‌شدند. -ولش کن. الان که وقت این حرفا نیست. برو خوش باش برادر. - نه جان من چی شد که یهو یاد من افتادین؟ یادمه سه چهار ماه قبل گفتین که درخواست اِعمال سنوات هیچ کس در دستور نیست و دیگه هی نامه نزنین و این حرفا! -هیچی! دیدم ... والا ... ما به تو خیلی مدیونیم. حاج عبدالمطلب که از این مِن‌مِن کردن‌های فرهادی بزرگ حس بدی پیدا کرده بود، دست چپش را روی زانوی راستِ فرهادی بزرگ گذاشت و گفت: «اگه الان نگی چرا و چی شد که یهو یاد من افتادین و دلتون برای درخواست چهار سال پیشِ من سوخته، نمیذارم این جلسه ادامه پیدا کنه!» فرهادی بزرگ که متوجه شده بود حاج عبدالمطلب دست‌بردار نیست، مثلا خواست بحث را جمع کند اما زد خراب‌ترش کرد. گفت: «بذار بعد از جلسه حرف می‌زنیم.» حاج عبدالمطلب گفت: «پس یه چیزی هست که باید بعد از جلسه و اعلام عمومی رفتنِ من به خوردم بدین! حالا که اینطور شد، من قصد رفتن ندارم. تا ندونم چرا یهو باید برم پامو از اینجا تکون نمیدم. هنوز حداقل بیست ماهِ دیگه تا اتمام حکم من مونده.» برای لحظاتی فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب چشم‌در‌چشم شدند و با سکوت عمیقی به یکدیگر خیره شدند. به محض صدق الله گفتنِ قاری، مجری میخواست به روی سِن برود که حاج عبدالمطلب مجری را احضار کرد. فرهادی بزرگ با حرص و خشم اما آرام، طوری که فقط خودِ حاج عبدالمطلب بشنود، به او گفت: «دست بردار! خرابش نکن!» اما حاج عبدالمطلب که مشهور بود به تصمیماتِ درستِ آنی و فانی، درِ گوشِ مجری برنامه گفت: «برو بالا و بگو جلسه کنسله و همه برگردن سرِ کارشون. زود باش!» مجری زبان بسته که زبانش قفل شده بود، فقط نگاهی از روی تعجب و دلهره به حاج عبدالمطلب کرد و وقتی دید فرهادی بزرگ هم حرفی ندارد و ترجیح داده سکوت کند، اطاعت امر کرد و بالای سِن رفت و ختم جلسه را اعلام کرد. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
جمعیتِ همکاران هاج‌و‌واج به هم نگاه می‌کردند. کارد به ذاکر میزدی، خونش درنمی‌آمد. سرش را پایین انداخت و به نشانِ تاسف سرش را تکان داد و اندکی پیشانی‌اش را خاراند. حاج عبدالمطلب از سر جایش بلند شد و به طرف در خروج رفت تا سالن را ترک کند. همه به جز فرهادی پدر و پسر و ذاکر و مجری برنامه، دسته دسته سالن را ترک کردند. 🔶منزل الهام🔶 المیرا در حال خورد کردن خیار و گوجه برای درست کردن سالادِ افطار بود. تلوزیون روشن بود اما کنترل را برداشت و زد کانال ماهواره. زیر چشم به الهام نگاه کرد. دید الهام تو خودش هست و روی مبل دراز کشیده و بی‌هدف در اینستا می‌چرخد. -الهام تو این سریال جدیده رو دیدی؟ الهام حرفی نزد. -الهام! با تو ام! الهام متوجه صدای مادرش شد و با بی‌حوصلگی گفت: «چی؟ کدوم؟» -اینو! ببین! الهام چند ثانیه از سریال را دید و گفت: «نه. حوصله ندارم.» -تو هنوز تو فکر حرفای نرجسی؟! خب نمیگم نباید باشی. چون آدمی. احساس داری. دلت مثل خودم نازکه. اما الهی فدات شم! اون یه چیزی. مهم نیست. یه روزی خودم جوابشو میدم. حیف تو نیست اینجوری پژمرده کِز کردی رو مبل! -ولم کن مامان. حوصله ندارم. -حتی حوصله منم نداری؟ پاشو بیو قشنگم! پاشو بیا یه کم به مادر پیرِت یه کمکی کن! ثواب داره به خدا. الهام با شنیدن این حرف، بالاخره بعد از چند ساعت ناراحتی، لبخندی زد و پاشد رو مبل نشست و رو به مامانش گفت: «تو؟ تو پیری بلا؟ هر کی من و تو رو میبینه فکر میکنه تو خواهر کوچیکمی! از بس از من سرتری!» -ای بابا! دیگه این مامان دیگه اون مامان هفت هشت سال پیش نیست. -نگو مامان! نگو خدا قهرش میگره. بخدا اگه تو مسجدی نبودی و چادری نبودی... مگه خودت نمیگفتی تو باشگاه چند بار چند تا خانم ازت واسه پسراشون خاستگاری کردند؟ المیرا قهقهه‌ای زد و گفت: «وقتی بهش گفتم شوهر دارم و دوسِشَم دارم، نزدیک بود سکته کنه بیچاره! دیگه اگه می‌فهمید دختر فوق لیسانس و طلبه دارم، لابد پس میفتاد!» تا این حرف را زد، الهام از خنده روده‌بُر شد. -پاشو بیا کمک کن تا زود کارم تموم بشه و با هم بریم مسجد! -من نمیام مامان! دیگه پامم اونجا نمیذارم. المیرا لبِ پایینش را گاز گرفت و با دلخوری گفت: «نگو الهام! زشته از تو!» -مامان تو رو خدا بذار دیگه چشمم به نرجس و خبرچیناش نیفته. حالم بد میشه ازشون. صورتم داغ میکنه وقتی چشمم به اینا میخوره. -باشه حالا. امشب نیا. من میرم. دلتنگ خانم مهدوی‌ام. برم ببینم پسرش بهتره یا نه؟ راستی برم ببینم این آخوند جدیده چطوریه؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
🔶مسجدالرسول🔶 حدود یک ساعت به نماز مغرب مانده بود. دو نفر در حال گفتگو با داود بودند. یکی از آنها که اسمش بیوک بود، چاق با شلوار آبیِ لی و کفش‌های قیصری بود. ریش پرفسوری داشت و تمام سرش را هم بخاطر کاشتن مو تراشیده بود. -حاجی این دو تا دستگاه رو با بهترین تخفیف بهت دادم. سومی هم که گفتی فردا برات میارم. ولی دیگه قیمت اون با دلار امروز محاسبه نمیکنما. با دلار فردا محاسبه میکنم. -با هر دلاری که دوس داری حساب کن. به قول اون بنده خدا که گفته بود«این مشکل آمریکاست که هر روز دلارش بالا و پایین میشه و خودشم بیاد مشکلشو حل کنه.» با هم خندیدند. -راستی یه چیز دیگه! حاجی کرایه این دو مانیتور بزرگ پای خودت. اما مانیتورِ دستگاهِ فردا که میخوام برات بیارم، کرایه اون مانیتور بهت تخفیف ویژه میدم. بذار روحِ بابامم تو این کار خیر شریک بشه! داود با خنده‌ای از روی شیطنت گفت: «واسه روح مادرت نمیخوای کاری کنی؟!» او هم لبخندی زد و گفت: «از شانسِ بدِ شما هنوز نمرده. اونم وقتی مُرد چشم. حاجی نزنی با دعا و وِرد و این چیزا ننمو ناکار کنیا!» داود خیلی از این حرف بیوک خندید. بعدش گفت: «خدا حفظش کنه. اما قول بده اگه بعد از صد سال دیگه اتفاقی واسه مادرت افتاد...» باز هم بیوک با لبخند جواب داود را داد و گفت: «باشه. اصلا همه خیراتِ نه‌نهء نمرده ما واسه این مسجد! ولی حاجی خوشم اومده ازت. کَلت بو قرمه سبزی میده. کاش دوره ما هم یکی دستمونو می‌گرفت و به بهانه آتاری می‌آورد مسجد. نه این که ولمون کنن تا تو نکبت خودمون بِلولیم.» -حالا کجاشو دیدی! راستی آقا بیوک! تو پسر داری؟ -آره. نوکر شما آرمان. کلاس پنجمه. -خوبه. همین محل می‌شینین! درسته؟ -آره. دو تا کوچه پایین تر. چطور؟ -بهش بگو از امشب بیاد لیگِ رمضان ثبت نام کنه. خوش میگذره بهش. -باشه اما گفته باشما. هر چی دَر و وری گفت و بچه‌های مردمو فحش‌کِش کرد گردن خودشه‌ها! -اونش با من. بفرستش بیاد. درستش میکنم. -حاجی ولش کن. اینطوری که تو گفتی میکنم، دلم هزار راه رفت! با این حرف آقابیوک، داود و شاگر بیوک از بس خندیدند، دیگه نایِ نفس کشیدن نداشتند. وسط همین خنده‌ها بود که حاجی مهدوی(پدر حاج آقا مهدوی) با دو تا سینی بزرگ حلوا وارد مسجد شد. بیوک و شاگردش خدافظی کردند و رفتند. -سلام جناب مهدوی! سلام قوت قلب داود! -سلام از ماست پسرم. قبول باشه. -ممنون. به‌به چه حلوایی. تخم مرغی هست اگه اشتباه نکنم. درسته؟ -آره. عروسم فقط همین یه مدل حلوا رو بلده. ولی خداوکیلی خیلی خوشمزه درست میکنه. -آهان. خانم حاج آقا مهدوی خودمون. درسته؟ -بله. هر شب میان مسجد. ظهرها هم میان. دیشب خیلی از این دو روز سخنرانی شما تعریف میکرد. -محبت دارند. راستی تا کسی نیومده میخواستم یه چیزی بگم! حاجی مهدوی سینی‌ها را گذاشت روی تختِ وسط حیاط مسجد و خادم مسجد به طرف سینی‌ها آمد. داود و حاجی مهدوی وارد حجره داود شدند. حاجی مهدوی دید بالای حجره نوشته شده: «به حجره دیوید خوش آمدید. نه مزاحمید و نه حتی لازم است در بزنید. بفرما داخل!» حاجی مهدوی لبخندی بر لبانش نقش بست. بسم الله گفت و وارد حجره دیوید شد. دید فضای داخل حجره کاملا تغییر کرده. پر از کاغذها و تصاویر شاد و رنگ و لعاب جذاب است. دو تا مانیتور بزرگ هم روی دیوار نصب شده و دستگاه‌های لازم هم بالای آن نصب شده. یعنی در فضای حجره و روی زمین و جلوی دست و پای بچه‌ها هیچی نیست. تا هر چه دلشان خواست جفتک بیندازند. -ماشاءالله! فکر همه‌جاشو میکردم الا این دم و دستگاه! خب حالا زلزله از کی آغاز میشه به امید خدا؟ داود لبخندی زد و گفت: «از نیم ساعت دیگه به امید خدا!» -خیلی هم خوب. خدا خیرت بده. پول اینا رو از کجا آوردی؟ -لب تاپم فروختم. مهم نیست. فقط دعا کنید بگیره. -خدا به دلِ صاف و انگیزه و نیتت نگاه میکنه. مگه میشه ببینه از خود گذشتگی کردی و دستت نگیره! اما مراقب باش. از امشب طوفان در راه داری. -میدونم. ولی همین که شما و حاج خانمتون هوام دارین، برام دلگرمیه. البته فکر کنم حاج آقا بهتون گفته باشن که کلا تنم میخاره واسه دردسر. دِکارت(فیلسوف بزرگ غربی) یه جمله‌ای داره که میگه«شک میکنم. پس هستم.» منم باید بگم«تنم میخاره واسه دردسر. پس هستم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
سلام علیکم خیلی از دوستان، همین نظر را دارند. اتفاقا داستان تنها داستانی است که هر شب، *بیش از دوهزار کلمه* از آن منتشر میکنم. یعنی چیزی حدود هشت نه صفحه کتابی!! انداره انتشارش کافی هست برای هرشب. اجازه بدید به همین سبک ادامه بدیم.
10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاش حرف هایی که امام جمعه محترم چهاردانگه زدند بیشتر می شنیدیم. اما عده ای در شهر های بزرگ تر انگار دغدغه های دیگه‌ای دارند با این که به مرکز نزدیک ترند و راحت‌تر می‌توانند از بزرگ‌رسانه نظام اسلامی که نمازجمعه‌ها هستند استفاده کنند. اگر کسی به امام‌جمعه بزرگوار چهاردانگه دسترسی دارد، سلام گرم بنده را خدمت ایشان برساند.