eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم بازیکنای اردن یزیدو عمر و ایناست، انقدر صداوسیما مختارنامه و جومونگ رو پخش کرده بازی اردن و کره جنوبی رو که نگاه میکنی انگار سپاه شام حمله کرده به ارتش چوسان قدیم🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پنجاه و هشتم» 🔺جنبش نوین زنان! در طول آن چند روز که ترکیه بودیم، علاوه بر دیدن جاهای خاص، تفریحی و عبادی ترکیه، بیش‌تر ارتباطات ما با مؤسّسه مربوط به «جنبش نوین زنان» ترکیه بود. این مؤسّسه که حسابی در خاورمیانه کار میکند و حتّی زنان و دختران زیادی از ایران و افغانستان را جذب کرده است، دوره‌های 48 ساعته فنّ سخنوری و سحر جمعیّت را برای افرادی برگزار میکند که یا از اسرائیل معرّفی شده باشند و یا خود مؤسّسه تشخیص بدهد که آن‌ها باید این آموزش را ببینند. به‌خاطر همین هرکسـی اجازه نداشت در آن دوره شرکت کند. ما که مستقیماً از خود اسرائیل معرّفی شده بودیم توانستیم در این دوره 48 ساعته شرکت کنیم. یک استاد داشتیم که سه چهار ساعت با او بودیم. صحبتش را این‌طوری شروع کرد: «اسمم طاهره‌ است. اسممو دوس دارم، امّا یه چیز اعتباریه و خودم تو انتخابش نقش نداشتم. پس اجازه میخوام که از چیزایی بیش‌تر حرف بزنم که خودم تو انتخابش سهم دارم و براش زحمت کشیدم. امروز میخوام از دو کلمه صحبت کنم: یکیش چیزی هست که اگه من و تو به‌عنوان یه زن به بقیّه نشانش بدیم، بدون شک متّهم به بی‌پروایی و حتّی لاابالی‌گری میشیم که به اون میگن: «نشاط»! و یکی هم چیزیه که نباید بروزش بدیم، فقط و فقط به این علّت که ممکنه جلب توجّه کنه و وقتی من و تو رو از بیرون اون‌طوری میبینن، دوستمون داشته باشن؛ که اونم اسمش «هیجان» هست! کسی نمیگه این دو تا کلمه برای من و تو حرومه و یا خوب نیست، ولی میشه از نگاه‌های چپ‌چپ مردها و بقیّه زنهای از جنس خودمون فهمید که درباره ما چی فکر میکنن و حتّی ممکنه در فکرشون من و تو رو تا مرز بی‌حیایی سوق بدن! امروز تو این کلاس جمع شدیم تا درباره بکارگیری این دو عنصر یعنی «نشاط» و «هیجان» تو سخنرانیها و جلساتمون صحبت کنیم. فکر نمیکنم موضوع خسته کننده‌ای باشه. به‌خاطر همین لطفاً اجازه میخوام در مرحله اوّل، با یه آهنگ خاطره‌انگیز یه تکونی به خودمون بدیم و رقصی و آوازی و ... هان؟ موافقین دخترا؟» همه تا این را شنیدند، یک جیغ و هورا کشیدند و با این کارشان، پیشنهاد طاهره را تأیید کردند. صندلی‌ها به‌صورت جمعی و دایره‌ای چیده شده بود. به‌خاطر همین خیلی راحت، همه برای رقص ریختند وسط، لباسهای اضافی را کندند و... (عینی علیک انا عینی علیک چشمام دنبال توئه بحین لیک انا بحین لیک من به تو عشق میورزم هیمانة یانا امانة علیک ریحنی ماتسبنیش کده من عاشقتم، به من رحم کن و مایه آرامشم باش و این‌جوری رهام نکن!) ماهدخت همین‌جور که داشت میرقصید به‌طرفم آمد. در حالی که به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم، دست هم را گرفتیم. دوباره مثل داخل هواپیما شده بود، تب داشت و بدنش داغ شده بود! (مالی بدوب انا مالی بدوب چی به سرم اومده که این‌جوری دارم میسوزم وانا یدوب کده وانا یدوب این‌جوری من تو تب عشق میسوزم حالا من لحظة فی لحظة دوب و الحب یعمل کل ده تو یه چشم بهم زدن وجودم آتیش گرفت و عشق با همه اینکار رو میکنه جرالی ده اللی جرالی لیه چرا این بلا به سرم اومد هو انت تطلع منین یابیه تو یهو از کجا پیدات شد شوقک حصلی وصلنی ایه) آرام در گوشش گفتم: «چته دختر؟ چرا دوباره تب کردی؟ حالت خوب نیست؟» (دلتنگی تو این بلا رو سرم آورده وده باینله ده اللی اسمه بیه اینا از طرف کسی سرم اومد که حتّی اسمشم نمیدونم الحب صیاد القلوب یاماما دوب قلبی دوب عشق دلها رو شکار میکنه وای مامان دلم آتیش گرفت) گفت: «نمیدونم! خودم احساس تب نمیکنم فقط یه‌کم سرم گیجه. مشکلی نیست، خودت رو ناراحت نکن عزیزم!» ادامه... 👇
(وبالامارة مش عارفة نوم با وجود اینا من نمیتونم بخوابم ولا انا عارفة کم و لا انا فاهمة لیه نمیدونم چقدر و نمیفهمم اصلاً چرا این‌جوری شدم شایفة الحیاة متزوقة زندگی به چشمم یه طعم دیگه پیدا کرده مزاجی حلوة مروقة همه‌چیز در نظرم شیرین شده معقول من اوّل لقاء با عقل جور در نمیاد، ولی از همون نگاه اوّل حاسة انا عرفاک من السنین احساس کردم سالهاست میشناسمت استنی علی مهلک یاعم بیا با ما باش عمو !! هو انت ایه معندکش دم تو اصلاً احساس نداری قبل ماتمشی من المکان انا عایزة اقولک کلمتین قبل‌از اینکه بری میخوام دو کلمه حرف حساب باهات بزنم....) بعداز یک ربع بیست دقیقه قر و فر، نشستیم و طاهره شروع به صحبت کرد. از شیوه‌های هیجان و نشاط در سخنرانی گفت و چیزی حدود 15 یا 16 روش عملی و جذّاب را تشریح کرد. یادگیری و انتقالش خیلی راحت بود و حتّی نیاز به نوشتن و جمله‌برداری نبود. حتّی با خودم میگفتم چرا قبلاً دنبالش نبودم و چیزی از آن روشها نمیدانستم. آن چند روز که نه، بلکه بعدها به این نتیجه رسیدم که آن چند روز خلاصه بسیار مفیدی از آن چندماهی بود که در اسرائیل بودیم و انواع و اقسام کلاس‌ها رفته بودیم. حتّی به نظرم آن چند روز، برای اهلش خیلی مفیدتر و جذّاب¬تر از آن چند ماه بود. بگذریم. وقت رفتن شد. از آنکارا به کابل، چیزی حدود 5 ساعت پرواز بود. آماده شدیم و به فرودگاه رفتیم. در فرودگاه من برای خریدن نوشیدنی به‌طرف یک کافه رفتم. از دور دیدم یک نفر پیش ماهدخت آمده است، پشتش به من بود و خیلی مشخّص نبود که چه میگویند و چه‌کار میکنند. فکر کنم آدرسش را پرسید و رفت! وقتی به ماهدخت رسیدم، دیدم دو سـه تا کـیک در دستش هست. یکیش را داشت میخورد، تعارفم کرد. با تعجّب از او کیک را گرفتم؛ چون در کیفمان کیک نبود و تعجّب کردم که آن کیکهای گرم و خوشمزه را از کجا آورده است. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در گوشه بهشت صحن انقلاب حرم امام رضا به یاد یَک به یَکتون هستم ☺️🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلامتی همه محمدا صلوات بلند😊😌
سلامتی گل باغا ، دوم صلوات را جَلی تر ختم کن 😊😌
سلامتی همه اونایی که الان لبخند رو لبشون هست و دارن این پیام را میخونن، سوم صلوات بلندترررررر ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
🔥 🔥 💥 «قسمت پنجاه و نهم» 🔺خودم زحمتش را میکشم! سوار هواپیما شدیم. باورم نمیشد که حدّاکثر تا چهار پنج ساعت دیگر به وطنم برمیگردم و به زودی میتوانم خانواده‌ام را ببینم. این‌قدر هیجان زده شده بودم که دو سه بار بغض کردم و میخواست گریه‌ام بگیرد که جلوی خودم را گرفتم. تا نشستیم و کمربندمان را بستیم، هنوز پرواز نکرده بودیم که دیدم ماهدخت بدنش داغ شده است. خودم هم یک‌کم سرگیجه داشتم ولی این‌قدر نگران تب ماهدخت شده بودم که درد خودم یادم رفته بود. بهش گفتم: «چته تو؟ چرا باز بدنت داغه؟» با کمی بیحالی گفت: «نمیدونم! نه اینکه حالم بد باشه‌ها، امّا هر وقت تب میکنم، سرم سنگین میشه و گردنم تیر میکشه!» تا گفت گردنم تیر میکشد، یاد مسائل پرواز قبلی‌مان افتادم. خیلی عادّی گفتم: «حالا سرت میگیم طبیعیه! امّا گردنت چرا؟ کجای گردنت تیر میکشه؟!» چشمانم به دستانش بود. آرام بالا آورد و نقطه‌ای از گردنش را نشان داد و گفت: «اینجا! دقیقاً اینجا! حتّی گاهی درد و تیرش پخش میشه و به اندازه یه کف دست تیر میکشه!» جالب اینجا بود که دقیقاً دستش را همان‌جا گذاشت که آن خانم آرام دست کشید و چک کرد. دستم را بردم و روی دستش گذاشتم. گفتم: «اجازه هست ببینم؟» گفت: «آره! جای خاصّی نیست، یه‌کم زیر فَکّم!» دست کشیدم. یک‌کم دقیقتر نگاهش کردم، داشتم جای غیرطبیعی بودن بخش کوچکی از پوست آن منطقه را زیر انگشتانم حس میکردم، جایی که مثل جای بخیه یا جراحت خاصّ و قدیمی است. همین‌طور که آرام دست میکشیدم گفتم: «آخی! عزیزم! چند وقته این‌طوری؟» گفت: «نمیدونم، خیلی وقته. گاهی وقتا حتّی نمیذاره نفس بکشم. اون شب که تو زندان بودیم، یادته؟ یادته حالم بد شد و یه مرد افغان منو زد و داشت منو خفه میکرد؟!» وای یادم آمد، همه صحنه‌ها از جلوی چشمانم رد شد. گفتم: «آره‌آره! خب؟» گفت: «از اون شب احساس میکنم بیش‌تر تیر میکشه؛ چون یکی از زانوهاش رو همین‌جا گذاشته بود و داشت گردنمو میشکست!» گفتم: «ینی قبل‌از اون مشکل تنفّسی و تیر و درد و اینا نداشتی؟» کمی فکرش کرد و گفت: «یادم نمیاد! نمیدونم، نه! فکر کنم یه چیزی اینجا بوده که بعداز حمله وحشیانه اون شب، جابه‌جا شده!» با تعجّب گفتم: «ینی چی مثلاً؟ استخونات؟» یک نفس عمیق کشید و در حالی که به سقف نگاه میکرد گفت: «نمیدونم، هیچی!» پروازمان شروع شد. رفتیم آسمان! من چشمانم را بستم، خسته بودم. مقاومتی نکردم و راحت خوابیدم. وسطهای خواب بودنم، هست یک‌مرتبه آدم سرش را جابه‌جا میکند و یک لحظه چشمش اطرافش را میبیند، دقیقاً همان‌طوری شدم. حالا خوب گوش بدهید که چه شد! 2ثانیه چشمانم دید که در دستهای ماهدخت چیزی است و آرام با آن ور میرود. بعدش فوراً چشمانم بسته شد، امّا مغزم نیمه بیدار بود و کنجکاو شده بود که این چه هست که دستش است. حریف مغزم نشدم که ناگهان صدای بسیار آرام ماهدخت را شنیدم که گفت: «سمن! بیداری؟» چیزی نگفتم. مغزم میگفت بذار فکر کنه خوابیدی! نفس کشیدنم، نفس خواب بود و به‌خاطر همین یکی دو بار که پرسید و من هم چیزی نگفتم، دیگر شک نکرد و ساکت شد. نبضم بالا رفته بود. همه‌ش فکر میکردم تا چشمم را کمی باز کنم، قیافه ماهدخت را سه سانتی صورتم میبینم که با چشمانش شدیداً بهم زل زده و سکوت الانش هم ترفندش است که مچ مرا بگیرد! به‌خاطر همین ترسیدم که آن لحظه چشمم را باز کنم. یکی دو دقیقه صبر کردم. لحظات هیجان‌انگیزی بود! میخواستم مچش را بگیرم، میخواستم به او بفهمانم که میدانم نمیتواند به عشقش فکر نکند و میدانم که با او در ارتباط است. باید تنفّسم را کنترل میکردم که با وجود هیجان بالا، امّا صدای خورخور خوابیدن همیشگی‌ام را بدهد. مژه‌هایم این‌قدر بلند است که وقتی میخوابم، مثل این است که مژه‌هایم در هم تنیده شده است و میخواهی از بین یک صحرای علفزار و از زیر تاریکی خاک، همه‌چیز را کنار بزنی و به نور خورشید برسی! خیلی آرام؛ یعنی خیلی‌خیلی آرام... مژه‌هایم را این‌ور و آن‌ور کردم تا کمی نور دریافت کنم و ببینم پشت پلکم چه خبر است. وای از آن لحظه! وای از هیجانش! وای از چیزهایی که دیدم و خواندم! دیدم یک گوشی خاص روی صندلی‌اش گذاشته و آرام با نوک انگشت اشاره دست راستش تایپ میکند. آن گوشی را هیچ‌وقت در دستش ندیده بودم! من که ادّعایم میشد از جیک‌و‌پوکش خبر داشتم و حتّی دو سه بار تمام وسایلش را چک کرده بودم، امّا تا آن لحظه به آن گوشی نرسیده بودم. معلوم بود که دارد چت میکند. داشت قلبم می‌آمد توی حلقم! نمیدانید آن لحظه چه بر من گذشت. یک‌کم بیش‌تر مژه‌هایم را باز کردم، امّا جوری که اگر کسی میدید فکر نمی‌کرد که دارم میبینم. وسطهای مکالمهاش بود. نوشتههایی که در ذهنم مانده، این‌هاست: - من شک دارم! شما مطمئنّی؟ - بله، شک نکن. - از کجا این‌قدر مطمئنّین؟ - ما اون‌جا بودیم. - ینی شاهد ماجرا بودی و کاری نکردین؟ - اینا دیگه به شما ربطی نداره!
- چی به من ربطی نداره؟ داشتن منو چک میکردن و شما مثل ماست اجازه دادین؟! - مثلاً باید چه غلطی میکردیم؟ پامیشدیم و بین زمین و هوا درگیر می‌شدیم؟ - چرا دارین الان بهم میگین؟ نمیشد وقتی ترکیه بودیم... - نه! ما درگیر یه عامل خارجی شدیم! درگیری ما سه چهار روز طول کشید. - ینی این‌قدر نزدیکن که باهاشون درگیر شدین؟ - بله متأسّفانه! ما تازه همین الان تونستیم با خودت ارتباط بگیریم. - ینی چی با خودم؟ پس اون موقع تا حالا داشتین با کدوم سگ ارتباط می‌گرفتین؟ - لطفاً مؤدّب باشین! مشکل همین‌جا بود. بخش سایبر دشمن بسیار فعّال و زرنگه! تمام پیامها و تماسهای ماهواره ما رو از رو زمین میگرفتن و میزدن! - ینی الان خبری نیست؟ الان امن هست؟ - به احـتـمال قوی! دشمن فقط وقتی رو زمین هسـت مـیتونه ارتباط ماهـواره‌ای ما رو بزنه؛ به‌خاطر تحریمایی که داشتن از قابلیّت فضا برخوردار نیستن! - خب الان تکلیف چیه؟ - مقامات معتقدن که باید تمومش کرد، برگردین! - زده به سرتون؟ چی دارین میگین؟ اگه این‌جوری باشه که میگی، ما همین الانش هم تو دهن گرگیم! اصلاً باشه، برمیگردیم! میشه بگی چطوری؟ - نمیدونم. دیگه صلاح نیست مکالمه‌مون طولانی‌تر از این بشه! - وایسا ببینم! کدوم گوری میخوای بری آشغال؟ بین دندونای گرگ گیرم انداختین و اون‌وقت میگی نمیدونم؟! پس منو لینک کن به کسی که بدونه. - آروم باش! - چطوری؟ لابد با گوش دادن به آهنگ و خوردن قهوه! آره؟ - نمیدونم، پایان مکالمه! - من ادامه میدم! از اینا که کم‌تر نیستم! به سازمان بگو فلانی گفته من ادامه میدم، بگو آلفا رو بفرستن منو شکار کنه و برگردونن! بعدش تا دو سه دقیقه چیزی ننوشت و چیزی نوشته نشد. تا اینکه صفحه گوشی‌اش خاموش شد. بعداز دو سه دقیقه رفت سراغ گوشی‌اش و با اثر انگشت بازش کرد. نوشت: «باشه، برمیگردم! من نباید احساسی برخورد میکردم. اصلاً بلد نیستم احساسی رفتار کنم، ببخشید که تند رفتم. گوش به فرمانم که برگردم!» تایپینگ بالای صفحه‌اش نوشت، تا اینکه این متن نوشته شد: «همیشه اون‌جوری نمیشه که من و تو میخوایم. تصمیم درستی گرفتی! به‌محض دریافت دستور بازگشت، بهت ابلاغ میکنم. ضمناً اگه لازم باشه بَرِت گردونیم، آلفا و بتا لازم نیست. خودم زحمتشو میکشم!» واقعاً گیج شده بودم، اصلاً از آن مکالمات سر در نمی‌آوردم! تمام هنرم این بود که نگذارم بفهمد که بیدارم. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
سلام و صبحتون بخیر☺️ کتاب ها آغاز شد 👇 مراجعه به سایت جهت ثبت سفارش: Www.haddadpour.ir
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
✔️ بعضی از عزیزان می‌پرسند چه کتابهایی پیشنهاد میشه؟ کتاب‌های: 👈 مراجعه به سایت: Www.haddadpour.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
🔥 🔥 💥 «قسمت شصتم» 🔺خودم زحمتش را میکشم! 🔺گاهی این‌قدر همه‌چیز درست و سرجایش هست که باید شک کرد! همچنان بی‌حرکت و خواب بودم، امّا از لابلای مژه‌هایم داشتم دید میزدم. قبل‌از اینکه گوشی‌اش را خاموش کند، فوراً به قسمت بالای آن صفحه زل زدم تا ببینم اسم آن مخاطب کی هست؛ فقط دیدم نوشته است: «دسترسی اوّل»! دیگر چیزی متوجّه نشدم و گوشی‌اش را خاموش و مخفی کرد. حسابی ترسیده بودم. احساس میکردم کنار یک دینامیت آماده انفجار نشستم. دیگر میدانستم که کسی یا کسانی (هم دوست و هم دشمن) دارند ما را می‌پایند و حواسشان حسابی به ما هست و همین مرا نگرانتر میکرد! آن هم منی که وقتی می‌فـهـمـیدم یـک نـفر یـا یک پسری دارد به من دقّت مـی‌کند، میشـدم خـنـگول و حسابی دست و پایم را گم می‌کردم. تا اینکه موقع پذیرایی شد. اصلاً نمیتوانم این صحنه‌ها را نگویم. چرا که تازه داشت گوشی دستم می‌آمد که کجا هستم و وسط چه معرکه‌ای گیر کرده‌ام؟ تازه ماهدخت به آن مخاطبش گفته بود که وسط یک مشت گرگ گیر کرده است! دیگر من باید چه میگفتم که حتّی نمیدانستم چه خبر است و چه کسانی اطرافم هستند و چه در انتظارم است. همین که در بین آدمهای عجیب و غریب و باهوشی باشی که همه به خودشان مشغولند و «تو» بخشی از پازل این طرف و بخشی از پازل آن طرف هستی، فکر نکنم شرایطی باشد که بتوانید حتّی تصوّرش کنید! حالا هر چقدر هم من بتوانم قشنگ شرحش بدهم و دقیق تعریف کنم. خلاصه... ماهدخت میخواست پذیرایی را از مهماندار تحویل بگیرد که مثلاً من بیدار و متوجّه شدم. یک خمیازه، یک قد، مالیدن چشمها، دیدن پذیرایی مفصّل و ... هنوز دو سه ساعت دیگر فرصت داشتیم تا برسیم. به ماهدخت گفتم: «بخواب! اصلاً چشم رو هم نذاشتی، یه استراحتی بکن! راستی تبت هم کم‌تر شده؟ گردنت تیر نمیکشه؟» گفت: «نه، بهترم! سمن یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟!» من از اوّل عمرم روی این ادبیّات و این جمله «یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی» حسّاس بودم و می‌ترسیدم! وقتی این جمله را میشنیدم، همه کارهای کرده و نکرده‌ام جلوی چشمانم می‌آمد و ضربان قلبم بالا میرفت. گفتم: «آره! اصلاً وایسا ببینم! مگه تا حالا...» جمله‌ام را قطع کرد و گفت: «نه، نه! تا حالا دروغ ازت نشنیدم. هر چند مثل خودم دختر مرموزی هستی، امّا نه، تا حالا دروغ ازت نشنیدم. شایدم گفتی، امّا من خبر ندارم.» گفتم: «خیییلی بدجنسی! خب حالا. بگو!» گفت: «اصلاً ولش کن. مهم نیست!» گفتم: «بیخیال و طاعون! زود باش ببینم.» گفت: «چرا تو این‌قدر راحت با همه‌چی کنار میای؟ خیلی برام عجیبه! کتکت زدن در حدّ مرگ! انفرادی کشیدیم، جابجا شدیم، اسرائیل رفتیم، کلی پستی و بلندی گذروندیم. دو سه بار تا مرگ پیش رفتیم، امّا تو حتّی برنگشتی به پشت‌سرت نگاه کنی! با اینکه هرکسی جای تو بود تا حالا یا خودشو کشته بود یا روانی شده بود و میفتاد کنج لجن‌خونه! چرا تو این‌جوری نشدی؟ چرا راحت با همه‌چی کنار میای؟» خب سؤالی بود که اصلاً انتظارش را نداشتم. سؤالش دقیقاً مثل سؤال بازجوهایی بود که عمری با متّهمشان زندگی کرده‌اند که فقط چند تا کلمه را از زیر زبان متّهم بیرون بکشند. سرم پایین بود و داشتم سیب پوست میکندم و او هم منتظر جوابش! تا اینکه یک نقشه‌ای به سرم زد. گفتم: «مگه تو، توی من هستی که بدونی چه آشوبی هستم؟ مگه تو خبر داری که من چه عذاب و ناراحتی تو درونم دارم؟ تو چی میدونی تو دل من چی میگذره؟» گفت: «خب بگو برام!» گفتم: «تو این‌قدر سرت گرم مؤسّسه، کلاسا و دوستای ایرانیت و بقیّه بود که حتّی نفهمیدی من چه شبا با گریه خوابیدم! حتّی یه بار نشد بیای کتابخونه دنبالم! حتّی یه بار نپرسیدی چرا با ته آرایش میرم بیرون، امّا با صورت تمیز میام خونه. از بس گریه می¬کردم، پیاده میومدم که گریه‌هام تموم بشه!» گفت: «پس چرا بهم چیزی نمیگفتی؟ من و تو که خیلی به هم نزدیک بودیم.» گفتم: «نزدیکی فقط به این نیست که تو یه خونه باشیم و یا زیر یه سقف. نزدیکی به اینه که از یه جنس باشیم نه از یه جنسیت! من و تو جنس هم نیستیم و خودمونم میدونیم! من اصلاً از تو هیچی نمیدونم. حتّی حقّ سؤال کردن هم ندارم. اون‌وقت توقّع داری بشینم از چیزایی که داره تو دلم میگذره برات بگم؟ چیزایی که داره پیرم میکنه و عن قریبه که یه شب بخوابم و صبح پا نشم و دق کرده باشم!» گفت: «مگه من و تو چه مشکلی با هم داریم؟» گفتم: «نشنیدی چی گفتم؟ من نه میشناسمت و نه حق دارم حسّ فضولی و کنجکاویم رو درباره تو ارضا کنم وگرنه واسه هرکی بشینی قصّه اون آزمایشگاه و خوکدونی رو تعریف کنی و بعدشم بگی از زندان وسط یه جزیره یهو سر از اسرائیل درآوردی و خودتم نمیدونی چطوری و چرا همه برات نوشابه باز میکنن و ازت تست الکل میگیرن! بعدش توقّع داری بشینم برات درددل کنم و یه دل سیر اشک بریزم؟» گفت: «اوه! چه دل پری داری تو! حالا میگی چیکار کنم؟ الان از من چی میخوای؟ چیکارت کنم؟»
گفتم: «دیگه هیچی! واسم مهم نیست، کی هستی و چه‌کاره هستی! امّا عقلم میگه که به گنده‌ها وصلی! وصل هستی که این‌قدر آرامش داری و تنها دردت اینه که گردنت تیر میکشه و اذیّت میشی، نه مثل من درد همه عالم و دنیا رو سرت باشه! فقط الان یه سؤال ازت دارم! فقط یه سؤال!» گفت: «بگو!» گفتم: «نمیخوام دست به سرم کنی وگرنه منم میشم یه چیزی از خودت مارموزتر!» یک‌کم جدّی‌تر شد و گفت: «باشه! این بار هر چی بود جواب میدم.» گفتم: «الان داری میای افغانستان چیکار؟!» سکوت کرد و به چشمانم زل زد. از نگاه این‌جوریاش وحشت داشتم، امّا من هم بهش زل زدم و منتظر جواب شدم. گفتم: «میشنوم!» گفت: «مأموریّت دارم!» گفتم: «خب، آفرین! روراست باش. من که نمیخوام بخورمت! بیش‌تر برام توضیح بده.» گفت: «باید چند نفرو ببینم، باهاشون حرف بزنم و ازشون مصاحبه بگیرم. همین.» گفتم: «قطعاً ملّت بدبخت و توده مردم نیستن. میشه بگی کیا؟» گفت: «فعلاً خودمم نمیدونم، بعداً بهم می¬گن.» گفتم: «واسه کجا کار میکنی؟» گفت: «قرار شد فقط یه سؤال بپرسی.» گفتم: «همه‌ش در راستای همدیگه‌ست، همه‌ش یکیه!» گفت: «واسه اسرائیل!» گفتم: «میدونم. واسه کجاش؟ موساد؟» گفت: « تو نمیدونی. یه اداره خاصّیه، کارای امور بین‌الملل دستشه!» گفتم: «ماهدخت تو جاسوسی؟» لبخندی زد و گفت: «نه! کارم تبادل اطّلاعاته.» گفتم: «اسم جدید جاسوسیه؟» گفت: «نه بابا! جاسوس که با کسی حرف نمیزنه؛ جاسوس که این‌قدر قشنگ آمار به دوستش نمیده؛ من خبرنگار ویژه هستم، قراره مصاحبه بگیرم و گپ و گفت و این چیزا...» با یک جوری که؛ یعنی به من چه، گفتم: «موفّق باشی!» گفت: «وا! من جدّی و صادقانه گفتم؛ ینی چی موفّق باشی؟» گفتم: «ما چطوری از زندون آزاد شدیم؟ بگو و خلاصم کن! نذار این همه شکّ و سؤال با خودم این‌ور و اون‌ور بکشم.» گفت: «با برنامه همون پسره که دوسش دارم!» گفتم: «پس تو توی زندان چیکار میکردی؟ مگه میشه کسـی عشقش رو بفرسته زندان، اونم نه هر زندانی، وسط خون و لجن! با آزمایشات سِرّی!» گفت: «من دو تا کار داشتم. یکیش نیاز به تعمیر داشتم! بدنم مشکلاتی داشت که اون‌جا میتونستن رو بدنم کار کنن و درست بشم. فقط حالا که قراره صادقانه بگم، تو هم نپرس چه مشکلی. دوّمیش هم این بود که تو رو انتخاب کنم تا مأموریّت افغانستانم خوب پیش بره و راهنما داشته باشم.» گفتم: «همه‌چیز به نظرم احمقانه و کودکانـه مـیاد! مـن الان بـایـد بـاور کنم که تو مریض باشی، امّا دکترای اروپایی جوابت کرده باشن و تو هم داروی دردت رو وسط اون خوک¬دونی پیدا کرده باشی؟» گفت: «اوّلاً من نگفتم مریض بودم. ثانیاً قرار نبود تو با من بیای. قرار بود بعداز آزادیمون تو راه خودت رو بری و منم راه خودم رو! نکنه یادت رفته که اون شب که پیتزا زدیم، چقدر رو مخم کار کردی که باهات باشم و تو سفر به سرزمین مادریم، تنها نباشیم؟!» همه‌چیز در صحبت‌های ماهدخت علی‌الظّاهر درست بود، امّا دل من چرکین و کثیف بود! جوری همه‌چیز درست به نظر می‌رسید که فکر کردم من تمام آن مدّت الکی شک کردم و دارم برای خودم توهّم توطئه می‌چینم. در ادامه حرفهای دیگری زدیم، کمی میوه خوردیم و به سفرمان ادامه دادیم. گاهی این‌قدر همه‌چیز درست و سر جایش است که باید به همه‌اش شک کرد! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour