هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
سلام و صبحتون بخیر☺️
#پیش_فروش کتاب ها آغاز شد 👇
#بهارخانوم
#یکی_مثل_همه۲
مراجعه به سایت جهت ثبت سفارش:
Www.haddadpour.ir
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
✔️ بعضی از عزیزان میپرسند #برای_نوجوانان چه کتابهایی پیشنهاد میشه؟
کتابهای:
#مممحمد۱
#مممحد۲
#مثبت_کرونا
#هادی_فزز
#بهارخانوم
#یکی_مثل_همه۲
#حجره_پریا
#کارتابل
#چرا_تو
👈 مراجعه به سایت:
Www.haddadpour.ir
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت شصتم»
🔺خودم زحمتش را میکشم!
🔺گاهی اینقدر همهچیز درست و سرجایش هست که باید شک کرد!
همچنان بیحرکت و خواب بودم، امّا از لابلای مژههایم داشتم دید میزدم. قبلاز اینکه گوشیاش را خاموش کند، فوراً به قسمت بالای آن صفحه زل زدم تا ببینم اسم آن مخاطب کی هست؛ فقط دیدم نوشته است: «دسترسی اوّل»! دیگر چیزی متوجّه نشدم و گوشیاش را خاموش و مخفی کرد.
حسابی ترسیده بودم. احساس میکردم کنار یک دینامیت آماده انفجار نشستم. دیگر میدانستم که کسی یا کسانی (هم دوست و هم دشمن) دارند ما را میپایند و حواسشان حسابی به ما هست و همین مرا نگرانتر میکرد! آن هم منی که وقتی میفـهـمـیدم یـک نـفر یـا یک پسری دارد به من دقّت مـیکند، میشـدم خـنـگول و حسابی دست و پایم را گم میکردم.
تا اینکه موقع پذیرایی شد.
اصلاً نمیتوانم این صحنهها را نگویم. چرا که تازه داشت گوشی دستم میآمد که کجا هستم و وسط چه معرکهای گیر کردهام؟ تازه ماهدخت به آن مخاطبش گفته بود که وسط یک مشت گرگ گیر کرده است! دیگر من باید چه میگفتم که حتّی نمیدانستم چه خبر است و چه کسانی اطرافم هستند و چه در انتظارم است.
همین که در بین آدمهای عجیب و غریب و باهوشی باشی که همه به خودشان مشغولند و «تو» بخشی از پازل این طرف و بخشی از پازل آن طرف هستی، فکر نکنم شرایطی باشد که بتوانید حتّی تصوّرش کنید! حالا هر چقدر هم من بتوانم قشنگ شرحش بدهم و دقیق تعریف کنم.
خلاصه...
ماهدخت میخواست پذیرایی را از مهماندار تحویل بگیرد که مثلاً من بیدار و متوجّه شدم. یک خمیازه، یک قد، مالیدن چشمها، دیدن پذیرایی مفصّل و ...
هنوز دو سه ساعت دیگر فرصت داشتیم تا برسیم. به ماهدخت گفتم: «بخواب! اصلاً چشم رو هم نذاشتی، یه استراحتی بکن! راستی تبت هم کمتر شده؟ گردنت تیر نمیکشه؟»
گفت: «نه، بهترم! سمن یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟!»
من از اوّل عمرم روی این ادبیّات و این جمله «یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی» حسّاس بودم و میترسیدم! وقتی این جمله را میشنیدم، همه کارهای کرده و نکردهام جلوی چشمانم میآمد و ضربان قلبم بالا میرفت.
گفتم: «آره! اصلاً وایسا ببینم! مگه تا حالا...»
جملهام را قطع کرد و گفت: «نه، نه! تا حالا دروغ ازت نشنیدم. هر چند مثل خودم دختر مرموزی هستی، امّا نه، تا حالا دروغ ازت نشنیدم. شایدم گفتی، امّا من خبر ندارم.»
گفتم: «خیییلی بدجنسی! خب حالا. بگو!»
گفت: «اصلاً ولش کن. مهم نیست!»
گفتم: «بیخیال و طاعون! زود باش ببینم.»
گفت: «چرا تو اینقدر راحت با همهچی کنار میای؟ خیلی برام عجیبه! کتکت زدن در حدّ مرگ! انفرادی کشیدیم، جابجا شدیم، اسرائیل رفتیم، کلی پستی و بلندی گذروندیم. دو سه بار تا مرگ پیش رفتیم، امّا تو حتّی برنگشتی به پشتسرت نگاه کنی! با اینکه هرکسی جای تو بود تا حالا یا خودشو کشته بود یا روانی شده بود و میفتاد کنج لجنخونه! چرا تو اینجوری نشدی؟ چرا راحت با همهچی کنار میای؟»
خب سؤالی بود که اصلاً انتظارش را نداشتم. سؤالش دقیقاً مثل سؤال بازجوهایی بود که عمری با متّهمشان زندگی کردهاند که فقط چند تا کلمه را از زیر زبان متّهم بیرون بکشند.
سرم پایین بود و داشتم سیب پوست میکندم و او هم منتظر جوابش!
تا اینکه یک نقشهای به سرم زد.
گفتم: «مگه تو، توی من هستی که بدونی چه آشوبی هستم؟ مگه تو خبر داری که من چه عذاب و ناراحتی تو درونم دارم؟ تو چی میدونی تو دل من چی میگذره؟»
گفت: «خب بگو برام!»
گفتم: «تو اینقدر سرت گرم مؤسّسه، کلاسا و دوستای ایرانیت و بقیّه بود که حتّی نفهمیدی من چه شبا با گریه خوابیدم! حتّی یه بار نشد بیای کتابخونه دنبالم! حتّی یه بار نپرسیدی چرا با ته آرایش میرم بیرون، امّا با صورت تمیز میام خونه. از بس گریه می¬کردم، پیاده میومدم که گریههام تموم بشه!»
گفت: «پس چرا بهم چیزی نمیگفتی؟ من و تو که خیلی به هم نزدیک بودیم.»
گفتم: «نزدیکی فقط به این نیست که تو یه خونه باشیم و یا زیر یه سقف. نزدیکی به اینه که از یه جنس باشیم نه از یه جنسیت! من و تو جنس هم نیستیم و خودمونم میدونیم! من اصلاً از تو هیچی نمیدونم. حتّی حقّ سؤال کردن هم ندارم. اونوقت توقّع داری بشینم از چیزایی که داره تو دلم میگذره برات بگم؟ چیزایی که داره پیرم میکنه و عن قریبه که یه شب بخوابم و صبح پا نشم و دق کرده باشم!»
گفت: «مگه من و تو چه مشکلی با هم داریم؟»
گفتم: «نشنیدی چی گفتم؟ من نه میشناسمت و نه حق دارم حسّ فضولی و کنجکاویم رو درباره تو ارضا کنم وگرنه واسه هرکی بشینی قصّه اون آزمایشگاه و خوکدونی رو تعریف کنی و بعدشم بگی از زندان وسط یه جزیره یهو سر از اسرائیل درآوردی و خودتم نمیدونی چطوری و چرا همه برات نوشابه باز میکنن و ازت تست الکل میگیرن! بعدش توقّع داری بشینم برات درددل کنم و یه دل سیر اشک بریزم؟»
گفت: «اوه! چه دل پری داری تو! حالا میگی چیکار کنم؟ الان از من چی میخوای؟ چیکارت کنم؟»
گفتم: «دیگه هیچی! واسم مهم نیست، کی هستی و چهکاره هستی! امّا عقلم میگه که به گندهها وصلی! وصل هستی که اینقدر آرامش داری و تنها دردت اینه که گردنت تیر میکشه و اذیّت میشی، نه مثل من درد همه عالم و دنیا رو سرت باشه! فقط الان یه سؤال ازت دارم! فقط یه سؤال!»
گفت: «بگو!»
گفتم: «نمیخوام دست به سرم کنی وگرنه منم میشم یه چیزی از خودت مارموزتر!»
یککم جدّیتر شد و گفت: «باشه! این بار هر چی بود جواب میدم.»
گفتم: «الان داری میای افغانستان چیکار؟!»
سکوت کرد و به چشمانم زل زد. از نگاه اینجوریاش وحشت داشتم، امّا من هم بهش زل زدم و منتظر جواب شدم.
گفتم: «میشنوم!»
گفت: «مأموریّت دارم!»
گفتم: «خب، آفرین! روراست باش. من که نمیخوام بخورمت! بیشتر برام توضیح بده.»
گفت: «باید چند نفرو ببینم، باهاشون حرف بزنم و ازشون مصاحبه بگیرم. همین.»
گفتم: «قطعاً ملّت بدبخت و توده مردم نیستن. میشه بگی کیا؟»
گفت: «فعلاً خودمم نمیدونم، بعداً بهم می¬گن.»
گفتم: «واسه کجا کار میکنی؟»
گفت: «قرار شد فقط یه سؤال بپرسی.»
گفتم: «همهش در راستای همدیگهست، همهش یکیه!»
گفت: «واسه اسرائیل!»
گفتم: «میدونم. واسه کجاش؟ موساد؟»
گفت: « تو نمیدونی. یه اداره خاصّیه، کارای امور بینالملل دستشه!»
گفتم: «ماهدخت تو جاسوسی؟»
لبخندی زد و گفت: «نه! کارم تبادل اطّلاعاته.»
گفتم: «اسم جدید جاسوسیه؟»
گفت: «نه بابا! جاسوس که با کسی حرف نمیزنه؛ جاسوس که اینقدر قشنگ آمار به دوستش نمیده؛ من خبرنگار ویژه هستم، قراره مصاحبه بگیرم و گپ و گفت و این چیزا...»
با یک جوری که؛ یعنی به من چه، گفتم: «موفّق باشی!»
گفت: «وا! من جدّی و صادقانه گفتم؛ ینی چی موفّق باشی؟»
گفتم: «ما چطوری از زندون آزاد شدیم؟ بگو و خلاصم کن! نذار این همه شکّ و سؤال با خودم اینور و اونور بکشم.»
گفت: «با برنامه همون پسره که دوسش دارم!»
گفتم: «پس تو توی زندان چیکار میکردی؟ مگه میشه کسـی عشقش رو بفرسته زندان، اونم نه هر زندانی، وسط خون و لجن! با آزمایشات سِرّی!»
گفت: «من دو تا کار داشتم. یکیش نیاز به تعمیر داشتم! بدنم مشکلاتی داشت که اونجا میتونستن رو بدنم کار کنن و درست بشم. فقط حالا که قراره صادقانه بگم، تو هم نپرس چه مشکلی. دوّمیش هم این بود که تو رو انتخاب کنم تا مأموریّت افغانستانم خوب پیش بره و راهنما داشته باشم.»
گفتم: «همهچیز به نظرم احمقانه و کودکانـه مـیاد! مـن الان بـایـد بـاور کنم که تو مریض باشی، امّا دکترای اروپایی جوابت کرده باشن و تو هم داروی دردت رو وسط اون خوک¬دونی پیدا کرده باشی؟»
گفت: «اوّلاً من نگفتم مریض بودم. ثانیاً قرار نبود تو با من بیای. قرار بود بعداز آزادیمون تو راه خودت رو بری و منم راه خودم رو! نکنه یادت رفته که اون شب که پیتزا زدیم، چقدر رو مخم کار کردی که باهات باشم و تو سفر به سرزمین مادریم، تنها نباشیم؟!»
همهچیز در صحبتهای ماهدخت علیالظّاهر درست بود، امّا دل من چرکین و کثیف بود! جوری همهچیز درست به نظر میرسید که فکر کردم من تمام آن مدّت الکی شک کردم و دارم برای خودم توهّم توطئه میچینم.
در ادامه حرفهای دیگری زدیم، کمی میوه خوردیم و به سفرمان ادامه دادیم.
گاهی اینقدر همهچیز درست و سر جایش است که باید به همهاش شک کرد!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
بفرمایید چایی داغ و لذیذ حرم امام رضا علیه السلام ☺️
کجا پیدا کنم دیگر شراب از این طهوراتر؟
بهشت اینجاست، اینجایی که دارم چای مینوشم
#ارسالی_مخاطبین
رفقا امشب ادامه داستان را با چند ساعت تاخیر تقدیم میکنم. انشاءالله
بسم الله الرحمن الرحیم
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت شصت و یک»
وقتی جواب آدم را نمیدهند، صبر آدم کمتر میشود و ترسش بیشتر!
از هواپیما پیاده شدیم. از اینکه وارد وطنم شده بودم، خیلیخیلی بهتزده و در عین حال خوشحال بودم. از آن مدل خوشحالیها که آدم نمیداند باید بشیند و زارزار اشک بریزد یا قهقهه بزند و یک دل سیر بخندد.
ناخودآگاه وقتی از پلّههای هواپیما خارج شدم، زانوهایم شل شد و احساس بیحالی کردم. میدانستم که از هیجان زیاد است. دستم را به زانوهایم گرفتم، نتوانستم همان را هم تحمّل کنم و به زمین خوردم.
همه داشتند نگاهم میکردند! آنها که نمیدانستند مشکلم چیست. کسـی نمیتوانست بفهمد از گور نجات پیدا کردن، به جهنّم رفتن، از جهنّم فرار کردن، به اروپا و اسرائیل رفتن و الان هم وسط کابل بودن؛ یعنی چه و چه حسّ متضادّی در آدم به وجود میآورد.
کسی نمیتواند بفهمد که برای یک دختر پاکدامن که بزرگترین خلافش برق لب و خطّ چشم، آن هم برای چند تا کلاس و مهمانی بود، چه حسـّی دارد که بزنندش، ببرندش، دفنش کنند، عفتش را از او بگیرند، با تعدادی موش آزمایشگاهی بدبخت جنینخور مظلوم زندگی کند و در نهایت سر از جاهایی در بیاورد که یک عمر برایشان آرزوی مرگ میکرده است و ...
و از همه بدتر؛ الان حتّی به شعارهای قبلیاش هم یک ذرّه تردید کرده است و خلاصه دارد داغان میشود و مشخّص نیست تا کی بتواند ترکشهای این مدّت سیاه زندگیاش راتحمّل کند و افکارش آزارش ندهد.
همه داشتند نگاه میکردند و کسـی نمیدانست چه شده است و چطوری بهتر میشوم.
ماهدخت کلّی قربانم شد و فوراً مرا به سالن انتظار منتقل کردند و یککم آب، آب میوه و شکلات به من دادند برای اینکه فشارم نیفتد و اینها... تا اینکه توانستم سر پا بایستم.
نمیدانم در آن لحظات با سرگیجهای که داشتم، چطوری و چه کسـی انداخت توی دلم، امّا تمام حرکات و رفتوآمدهای ماهدخت را زیر نظر داشتم و یک حسـّی به من میگفت که دوست و دشمن در اطراف ما دارند به حرکات ما دقّت میکنند.
بهخاطر همین، حتّی وقتی که حالم بهتر شده بود و ماهدخت میخواست عرق و خستگیاش را برطرف کند و یک آبی بهصورتش بزند، پشتسرش رفتم و نگذاشتم از جلوی چشمانم تکان بخورد.
فکر کنم تا دید پلاچش هستم و ولش نمیکنم، آمد مثل بچّه آدم کنارم روی صندلی سالن انتظار فرودگاه نشست و چند کلمهای با هم حرف زدیم.
گفتم: «ماهدخت! چیزی شده؟»
گفت: «من باید از تو بپرسم! تو چت شد یهو؟»
گفتم: «من احساساتی شدم. وقتی پامو اینجا گذاشتم، نفسم دیگه بالا نمیومد. بهخاطر همین فشارم افتاد!»
اوّلش چند لحظهای سکوت کرد و به زمین زل زد. بعد سرش را بالا آورد و گفت: «دقیقاً درد منم یه چیزی تو همین مایههاست. منم تا پامو گذاشتم اینجا یه حسّ سنگینی اومد سراغم! احساس میکنم به اینجا متعلّق نیستم! با اینکه نژادم اینجایی هست، امّا خودم نه! ینی احساس نمیکنم اومدم وطنم!»
با تعجّب گفتم: «چرا میگی نژادم؟ منظورت خونوادهته؟»
دستپاچه شد و فوراً گفت: «آره حالا! گیر نده تو این موقعیّت!»
گفتم: «برنامهت چیه؟ اصـلاً پاشـو بریم خـونه ما یا هتـل یا حالا هر جا که تو بگــی، یهکم استراحت کنیم، تفریح و... بعد هم میشینیم سر فرصت فکر میکنیم.»
اوّلش چیزی نگفت، امّا بعـد گفـت: «پس بذار هر وقت خواستم برم و اذیّتم نکن!»
ضمناً اگه میخواستم میتونستم قالت بذارم، پس یه کاری نکن که حس کنم زیر ذرّهبینم!»
خندیدم و گفتم: «خیالت راحت! تو بالاخره مأموریّتهایی داری و کلّی کار داری! منم همینطور. پس بذار اوّل یه جایی بریم، نه اصلاً چرا بریم یه جایی؟ یه راست میریم خونه ما. چطوره؟»
مخالفتی نکرد و حرکت کردیم.
وقتی خواستم به تاکسی آدرس بدهم، اوّل به خانهمان زنگ زدم. چون یادم است که آخرین روزهایی که پیش خانوادهام بودم، بابام میخواست اسبابکشـی کند. بابام بنا به دلایلی که هیچوقت برایمان توضیح نمیداد، گاهی اوقات خانه، محلّ و حتّی شهرمان را عوض میکرد.
به خانهمان زنگ زدم. خوشبختانه توانستم شماره جدیدمان را پیدا کنم و با خانوادهام ارتباط بگیرم.
مادرم گفت: «نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم و آدرس میدم.»
از این حرف مادرم خیلی تعجّب کردم. چارهای نبود، صبر کردم.
ماهدخت گفت: «چرا آدرسو نداشت؟»
گفتم: «هوش و حواس نداره که! شاید آدرسمون سخت باشه و باید از داداشام یا بابام بگیره.»
ساکت شد، امّا معلوم بود که شاخکهایش حسّاس شده است.
زنگ زدند و آدرس را دادند.
حرکت کردیم. تقریباً دو ساعت در راه بودیم.
ادامه...👇
نکته خیلی جالب و حسّاسی که رخ داد این بود که ماهدخت همان گوشی را بیرون آورد و شروع به عکسبرداری، تهیّه فیلم و مثلاً گزارش و سلفی از مسیرمان و راه کرد.
من که تعجّب کرده بودم گفتم: «اینو از کجا آوردی؟ نداشتی یا به من نشون نداده بودی کلک»
فقط خندید و گفت: «چیزی نیست، هدیهست.»
فوراً گفتم: «لابد از طرف همون پسره؟»
باز هم خندید و چیزی نگفت.
به سمت منطقهای به نام «کابل جدید» رفتیم. این منطقه در شمال کابل قدیم است که ژاپنیها مسئولیّت پروژه شهرسازی آن را به عهده داشتند و قرار است که دیگر کمکم پایتخت جدید معرّفی بشود. چیزی حدود سی درصدش را دارای سازه و مناطق نظامی تعریف کردند.
همینطور که داشتیم میرفتیم و تقریباً یک ربع دیگر مانده بود که به آن آدرس برسیم، وارد منطقهای شدیم که از اوّلش به تابلوی عجیبی رسیدیم: «منطقه نظامی! عکسبرداری و فیلمبرداری ممنوع!»
هر دونفرمان تعجّب کرده بودیم، امّا من بیشتر! چون با اخلاقی که از بابام سراغ داشتم، میدانستم که تن به زندگی در منطقه نظامی و شهرک نظامی نمیدهد.
دیدم که ماهدخت دو سه تا پیام نوشت و ارسال کرد، امّا نمیدانم چه نوشت و به که بود.
پانصد متر که جلوتر رفتیم یک ایستگاه ایست و بازرسی بود.
دیگر داشتیم شاخ درمیآوردیم! امّا من بیشتر...
خیلی گیر ندادند. فقط از راننده فرودگاه سؤال کردند و از من پرسیدند که منزل چه کسی تشریف میبرید.
من هم گفتم: «منزل فلانی! خونه بابام هست.»
پنجره طرف من باز بود و شنیدم که یکی از آن نظامیها آرام به آن یکی گفت: «خونه ابوحامد! میخوان برن خونه ابوحامد!»
نمیدانستم از چه کسی حرف میزنند! ابوحامد دیگر کیست؟ نمیدانستم
.
اشاره کردند که ماشین را آنجا پارک کنید.
راننده ماشین را کنار پارک کرد و پیاده شد.
بعداز سه چهار دقیقه، یک راننده دیگر آمد و ماشین را تا خانه برد.
ما فقط تعجّب میکردیم و دهانمان همینجوری باز و بازتر میشد! البتّه من بیشتر...؛ چون ماهدخت خیلی آرام بود و انگار خیلی برایش مهم نبود.
آن چیزی که تعجّب ما را خیلی بیشتر کرد و داشتم کمکم میترسیدم، این بود که اصلاً آن منطقه نظامی، مسکونی و یا شکل شهرک نبود.
ما را به یک ساختمان بردند و پیاده کردند. دو تا خانم آمدند و ما را بهطرف داخل راهنمایی کردند. اصلاً نه خبری از پدرم بود، نه مادرم، نه خانهمان، نه هیچ کس دیگری که بشناسم. واقعاً ترسیده بودم و کسی هم پاسخگوی ما نبود.
وقتی جواب آدم را نمیدهند، صبر آدم کمتر میشود و ترسش بیشتر؛ چون بیشتر مشخّص نیست که چه برنامهای برایمان دارند!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت شصت و دوم»
🔺مرخّصید ... پدرتون منتظرتون هستن!
ما را از هم جدا کردند. من را به یک اتاق بردند و ماهدخت را هم به یک اتاق؛ خیلی یک جوری بود. دلم میخواست هر چه زودتر با بابام و خانوادهام حرف بزنم، امّا نمیشد.
دو تا مرد آمدند روبهرویم نشستند. یک میز بود و دو تا صندلی آن طرف و یک صندلی هم این طرف.
شروع کردند و از من سؤال کردند. چیزی حدود چهار ساعت، شاید هم از چهار ساعت بیشتر سؤال کردند. در مورد همهچیز از من پرسیدند. اصلاً بگذارید اقرار کنم که هسته اوّلیّه رمانی که دارید میخوانید، همان سی چهل صفحهای بود که در طول آن چهار پنج ساعت نوشتم.
از وقتی مرا دزدیدند تا وقتی که در فرودگاه کابل حالم بد شد و سرگیجه و ضعف به من دست داد؛ یعنی دقیقاً تا همینجای داستان که با آب و تاب و تحقیقات بیشتر برایتان تعریف کردم.
لطفاً یک لحظه استپ!
از اینجای داستان تا آخر، با محدودیّت منابع و معذوریّتهای خاصّ خودمان مواجه هستیم و نمیتوانم مثل قسمتهای قبل با جزئیّات بیان کنم. دقیقاً مثل بقیّه آثار که در چند جای داستان از مخاطبین معذرتخواهی کردم با اینکه روایت ماضیه را در حال طرح و شرح بودم، امّا اینجا معذوریّتها و محدودیّتهایمان بیشتر است. چرا که متأسّفانه پیشبینی میشود ظرف یک سال و نیم آینده، افغانستان و مخصوصاً مناطقی که قرار است داستان از آنجا روایت شود، دست خوش تحوّلات بزرگ و دردآور میان مدّت شود؛ لذا بهخاطر پارهای از مسائل، ادامه داستان را بسیار دست به عصا باید روایت نمود.
بگذریم.
خلاصه حسابی مرا تکاندند، از همهچیز پرسیدند و علاوه بر چیزهایی که خودشان مینوشتند، من هم باید همه حرفهایم را مینوشتم و امضا میکردم.
بعداً که با ماهدخت حرف زدم، میگفت: «پیشبینی چنین وضعی رو میکردم. فقط تعجّب کردم که چرا تو فرودگاه سراغمون نیومدن و ما رو برای استنطاق و شرح ماوقع نبردن!»
شب اوّل قرار شد آنجا بمانیم. برایمان توضیح دادند که این کارها لازم و کاملاً قانونی است و بهمحض تأیید و انطباق در اختیار خودمان قرار میگیریم و می-توانیم برویم.
حتّی اجازه ندادند که آن شب همدیگر را ببینیم. جدا بودیم و همهچیز جدا بررسی شد، امّا چندان نگران نبودم؛ چون بالاخره در وطن خودم بودم و میدانستم روالش همین است و کسی بهم تعرّض و بیاحترامی نمیکند.
دقیقاً فردای آن روز حوالی غروب بود که در اتاقم باز شد. خانمی مرا به بیرون راهنمایی کرد. دو سه دقیقه بعد وارد یک راهرو شدیم. چند لحظه پشت درب یک اتاق معطّلم کردند.
یک وقتهایی هست نمیدانی چه خبر است و قرار است چه بشود، امّا دلت دارد میتپدها ... منتظر یک اتّفاق خاص هستی و میدانی که هر چه باشد بد نیست و خیر است انشاءالله! دقیقاً همان حالی بودم.
تا اینکه وارد آن اتاق شدم. دیدم یک مرد عینکی و جوان، کمتر از چهل سال، سبزه، ایرانی، بدون لباس نظامی و با محاسنی نسبتاً پر پشت یک طرف نشسته است و روبهرویش هم یک روحانی که معلوم بود پیرمرد است و پشتش به من بود!
تا دیدند من وارد شدم، ابتدا آن آقای جوان بلند شد و سلام کرد، بعدش هم...
وای خدای من! به خدا الان که یادم آمد گریهام گرفته است.
دیدم آن روحانی پیرمرد، بابام... بابای پیر درد کشیده و دنیا دیده خود خودم بود. بابایی که با گم شدن دخترش، یک عالمه حرف و حدیث مردم پشتسرش بود و داشت تحمّل میکرد. جلوی من بلند شد و گفت: «سمن! عزیزدلم!»
به گریه افتادم، حالم بد شد. تا نیم ساعت توی بغل بابام و کنارش گریه کردم و قربان هم رفتیم. از خانه و مامان پرسیدم. از آنجا و دردهایم برایش گفتم: «بابا! دخترت رو زدن، بردن، آزار دادن، کُشتن، زندانی کردن، امّا تو نبودی... »
بابام هیچی نمیگفت و فقط نوازشم میکرد. بغض داشت، امّا تا آن موقع گریهاش را به ما نشان نداده بود. شخصیّت عجیبی داشت. به حرفهایم گوش میداد، قربانم میشد و برایم حرف میزد.
نکته جالب و عجیبی که وجود داشت این بود که آن مرد جوان، به من و بابام دقیق نگاه میکرد و از ما چشم بر نمیداشت. حتّی یادم است که یک جوری نشسته بود که قشنگ و واضح همهچیز را ببیند و حتّی به حرکت دستهای من روی صورت و سینه بابام هم دقّت میکرد.
امّا هیچی نمیگفت، تا اینکه دید کمی آرامتر شدم. به بابام اشاره کرد و بابام به من گفت: «دخترم! این آقا سؤالاتی داره که فکر نکنم خیلی طول بکشه؛ چون معمولاً کاراش رو خیلی زود به نتیجه و سرانجام میرسونه و میشناسمش، حوصله طول و تفصیل نداره! بهش گوش بده، جوابشو بده، هر چی که هست، هر چی که میخواد. جوابشو بده تا خلاص بشیم و بریم. »
خودم را مرتّب کردم و روی صندلی روبهرویش نشستم. آن مرد هم به صندلیاش تکیه داده بود. هر سه نفرمان ساکت بودیم، تا اینکه بابام گفت: «اگه اجازه بدین من بیرون باشم، اگه مزاحمم.»
ادامه ...👇
آن مرد هیچ جوابی نداد، امّا خداشاهد است هر لحظه داشت قیافهاش ترسناکتر و جدّیتر میشد، تا اینکه همینطوری که به من نگاه میکرد، به بابام گفت: «اگه خودتون اذیّت میشین میتونین تشریف ببرین؛ چون در هر حالتش من باید کارمو انجام بدم.»
بابای بیچاره من واقعاً ماند چه بگوید و چهکار کند. خب هرکس در آن شرایط باشد، نمیداند چهکار کند.
بابام هیچی نگفت و نشست.
آن آقاهه گفت: «سمن لطفاً کف هر دو دستت رو بذار رو این میز!»
با ترس و لرز گذاشتم.
گفت: «کف دستت رو بهطرف سقف باشه.»
همین کار را کردم. دستم با فاصله رو به سقف بود که دستش را کنار کمربندش برد، یک چاقوی بزرگ نظامی بیرون آورد و وسط دستهایم گذاشت؛ یعنی دقیقاً وسط دو تا کف دستم!
من که داشت چشمانم از کاسه بیرون میزد، بابام هم قشنگ یک تکان خورد و حسابی تعجّب کرد؛ اما هیچکداممان چیزی نگفتیم.
به بابام اشاره کرد و گفت: «شما بفرمایین! شرم حضور دارم. خیلی طول نمیکشه. بفرمایین تا خبرتون کنم.»
بابای بیچارهام یک نگاه به من کرد، یک نگاه به آن مردک، یک نگاه به چاقوی گنده گاوکشـی و از سر جایش بلند شد و خیلی محترمانه گفت «چشم!» و بیرون رفت.
من به او زل زده بودم و او به چاقویش!
هر لحظه گفتم الان است که سرم را ببرد و بگذارد روی سینهام! از بس ترسیده بودم ببخشید، امّا نزدیک بود خودم را خراب کنم.
گفت: «سه تا سؤال دارم، سه تا کلمه میخوام. بگو و پاشو برو پیش بابات که پشت در داره همه اهل بیت رو قسم میده و دعا میکنه که زنده و سالم از اینجا بری بیرون.»
در حالی که لبانم میلرزید گفتم: «بفرمایین.»
گفت: «وقتی کسی میگه بفرمایین، خیلی نمیتونم رو حرفش حساب کنم.»
گفتم: «چشم.»
گفت: «سؤال اوّل: وقتی بهت تعرض شد، اونی که این کارو کرد پیرمردی با یه کلاه یهودی نبود؟»
با تعجّب گفتم: «بله! پیرمردی با کلاه یهودی!»
گفت: «مایعی هم بهت تزریق کرد؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «رنگی بود یا سفید؟»
با تپش قلب گفتم: «رنگی!» داشت یادم میآمد و گریهام گرفته بود.
سکوت کرد. بعدش گفت: «سؤال دوّم! زیر تیغ جرّاحی هم رفتی؟»
گفتم: «نمیدونم! »
گفت: «جایی از بدنتون برآمدگی نداره؟ بچّههای ترکیه گفتن بدن تو نداشته!
میخوام خودت بهم بگی! داره یا نه؟ برآمدگی که طبیعی نباشه.»
با تعجّب و خشم گفتم: «ینی اونا که تو ترکیه... .»
فوراً دست راستش را به دسته چاقو زد، جوری که ترسیدم و از سر جایم بالا پریدم. گفت: «تا برام خانم محترمی هستی، جواب منو بده!»
با لرز گفتم: «نه من ندارم، امّا فکر کنم بدن ماهدخت داشته باشه .»
گفت: «سؤال سوّم: به تو برنامه دیدار و مصاحبه دادن یا فقط ماهدخت قراره مصاحبه و دیدار کنه؟»
گفتم: «نه، کسی به من نگفته دیدار و مصاحبه کنم. ببخشید میشه دستمو بردارم؟ داره فکّم میلرزه و بدنم سوزن سوزنی میشه.»
گفت: «نه، برندار! قبلاً هم اینجوری میشدی؟»
همینطور که میلرزیدم گفتم: «چه جوری؟ نه، نمیدونم. بذارین دستمو بردارم.»
گفت: «باشه، بردار.»
دید که چشمم به دستش هست که روی چاقو گذاشته است! متوجّه شد و دستش و چاقو را با هم برداشت و گذاشت دستم را بردارم و حرکت دهم.
همینطور که داشت چاقویش را کنار کمرش میبست، گفت: «ببین سمن! تو نه اینجا بودی و نه منو دیدی! فراموشم کن. به زندگیت برس، برو به مهمونت برس! برو به بابای داغدارت برس.»
گفتم: «چی؟ بابای داغدارم؟ چی شده مگه؟»
گفت: «تلاش کن هوشمندانهتر زندگی کنی. از ماهدخت چشم برندار تا خودمون بهت بگیم. دوره درمانت رو کامل و جامع سپری کن، باید آثار اون مایعاتی که به بدنت وارد شده از بین بره. تو خونه کنجکاو نباش و سؤالای زیادی از بابات نکن. همونی باش که اسرائیل بهت گفته: یه دختر فمنیسم و چپگرا...»
گفتم: «شما که همهچی رو میدونین! فقط میتونم یه سؤال هم من ازتون بپرسم؟»
با همان جدّیتش گفت: «میشنوم!»
گفتم: «یه پیرمرد ایرانی، ببخشین... دو نفر بودن، اونجا در بند و اسارتن...»
چشمانش را بست و مثل وقتی که یک چیز دردناک یادت میآید، سرش را به صندلی تکیه داد. وسط آن خلجان ذهنی که با این سؤالم برایش پیش آمده بود گفت: «مرخّصین!»
فهمیدم که دیگر نباید سؤالم را تکرار کنم. گفتم: «فقط یه سؤال دیگه! خواهش میکنم بهم جواب بدین. حدّاقل منم یه چیزی فهمیده باشم و ارزش این همه استرس و ترس و لرز رو داشته باشه.»
چیزی نگفت و همچنان به سقف زل زده بود.
فهمیدم که میتوانم بپرسم. گفتم: «ببخشین! جسارتاً شما «محمّد» رو میشناسین؟ همون که کاغذ زیر پیتزا...»
سؤالم را قطع کرد و گفت: «پدرتون منتظرتون هستن.»
بلند شدم، سرم را پایین انداختم. خداحافظی کردم و بیرون رفتم.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیف علف حیف کاه ، بر حاکم امریکا 😂
#ارسالی_مخاطبین
چند شب پیش در حرم امام رضا(گوشه مدرسه پریزاد) حاج آقای کَهرمی حلقه معرفت داشتند. از آن حاج آقاهایی که هروقت کلیپهای ایشان را میبینیم، خنده میکنیم😂 و الحق حس میکنم ایشان با کریستوفر نولان رقابت جدی دارند😂🤣
دیدم حلقه معرفت دارند و لحظاتی ایستادم و گوش دادم. مخلصانه و بامعلومات و با سعه صدر به سوالات جواب میدادند.
خدا حفطشون کنه 🌹