قسمت امشب یه کم طولانی تر هست و امکان داره جای دو قسمت باشه.
تقدیم با احترام👇
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل اول»
قسمت: چهارم
قم – بعد از هیئت – تو ماشین
سید رضا که غافلگیر شده بود، وقتی با دستم به طرف بیرون راهنماییش کردم، هیچ حساسیتی به خرج نداد و اومد بیرون. در ماشین را باز کردم و نشستیم تو ماشین.
بهش گفتم: حاج آقا با خانواده هستید؟
با یه کم حالت نگرانی پرسید: مگه اونا هم باید بیان؟!
گفتم: کجا؟
گفت: با ما دیگه! با اونا چیکار دارین؟!
یه لبخند زدم و گفتم: آهان! فکر کنم سوتفاهم شده. قرار نیست جای خاصی بریم. میتونیم خانوادتون اگه همراهتون هستند برسونیم منزل و خودمون دقایقی تو ماشین با هم حرف بزنیم.
گفت: ینی ما امشب جایی نمیریم؟
بازم لبخند زدم و گفتم: نه آقا سید. خیالتون راحت. همین جا گپ میزنیم.
خیالش راحت شد و گوشیشو آورد بیرون و تماس گرفت و گفت که تو فلان ماشین کوچه بغلی نشسته و بیان سوار شن تا با هم بریم.
که دیدم دو تا خانم و یه دختر بچه اومدن و سوار شدند. خانما و حتی دختر بچه خردسالی که باهاشون بود چادری و حتی با پوشیه بودند. من به رسم ادب سلام کردم و جواب شنیدم.
حرکت کردیم. حدودا نیم ساعت تو راه بودیم اما حتی صدای نفس کسی درنمیومد چه برسه که کسی بخواد با کسی صحبت کنه. حسابی جوّ سنگین بود.
خونشون اواخر چارمردون بود. شاید سه چهار تا کوچه با دفتر اون حاج آقاهه که دو سه روز قبلش رفته بودم فاصله داشت. خانما و بچه خدافظی کردند و پیاده شدند.
من موندم با آسید رضا !
گفتم: خب حاج آقا ! حالتون چطوره؟
گفت: الحمدلله! کاش زود میرفتیم سر اصل ماجرا. دیر وقته.
گفتم: چشم. حق با شماست. اما اولش باید اعتراف کنم که شما از معدود افرادی هستید که تونستید اشک منو توی روضه و سینه زنی دربیارید. میدونم شاید از تمجید خوشتون نیاد اما نقاط نورانی شخصیت افراد را باید گفت.
یه نفس عمیق و راحتی کشید و گفت: کار من نیست. کار خود امام حسینه. بعضی وقتا خودمم احساس میکنم یه کسی دیگه داره حرف میزنه و برای مردم میخونه اما مردم از گلو و سینه من میشنون.
گفتم: بالاخره تا کسی متصل نباشه و ذره ای از نمک روضه بهش نرسیده باشه، محاله بتونه اینجوری مردمو تحت تاثیر قرار بده. قدر این نمکو بدونید. شما حالا حالاها باید بخونید و دست چارتا جوون بگیرید و چراغ روضه روشن نگه دارین.
گفت: خواهش میکنم. منم گیرم. منم مشکلات زیادی دارم. بعضی وقتا برای فرار از مشکلاتم میام اما در مجلس که میرسم، وقتی حسّ حضور حضر ت زهرا را دم مجلس پیدا میکنم، همه چی یادم میره. بگذریم.
گفتم: بگذریم. خیره ان شاءالله. حقیقتشو بخواید ما فقط مامور به این نیستیم که بخوایم اجازه بدیم مردم مخصوصا بچه های ارزشیمون توی هچل و مشکل بیفتند و بعدش بریم واسه مچ گیری! اگه واقعا و راست و حسینیش بخوایم عمل کنیم، باید پیشگیری هم کنیم و نذاریم کار به جاهای باریک بکشه و پرونده کسی سنگین تر بشه.
ببین آسید رضا جان! من و شما خیلی اختلاف سنی نداریم و بچه های یک نسل محسوب میشیم اما قبول کن که اشراف من و همکارام به مسائل دور و برمون و چیزایی که داره اتفاق میفته، خیلی بیشتر و عمیق تر از افراد عادی جامعه است. بالاخره طبیعی هم هست و ما هم ابزارشو داریم و هم خیلی چیزا که میتونیم چپ و راست و زیر و بم یه ماجرا را دربیاریم. قبول دارین؟
آسید رضا هم سری تکون داد و گفت: بله!
گفتم: حالا میخوام مثل یه داداش بهتون بگم که دیگه ماجرای پرونده شما از ضرب و شتم وسخنرانی های مثلا تند و شاکی خصوصی و این چیزا داره خارج میشه و بنظرمون داری وارد مراحلی میشی که اصلا به نفع خودت و جامعه مذهبی و کشور و انقلاب و این چیزا نیست.
به چشمام نگا کرد و گفت: مگه چیکار کردم؟! هیئت و سبک عزاداری خاص خودمون و لعن و سبّ چیکار کشور و انقلابتون داره؟
یه لبخند زدم و گفتم: آقا سید! عزیزدلم! قربون جدّت بشم! قرار نشد آدرس عوضی بریما. من الان گفتم بالاخره اخبار و ابزار ما چندان خطای فاحش نمیکنه و اصلا اگه قرار بود به خاطر این چیزا و لعن و سینه زنی شلاقی و لطمه و ... با شما برخورد بشه، کار من نبود و به قول خودت، به انقلابمون هم برنمیخورد! و کسان دیگه باید میومدن سراغ شما!
فورا گفت: پس چی؟ دیگه چه صفحه ای پشت سرم گذاشتند؟
گفتم: حالا عرض میکنم. شما جدیدا سبک ها و روضه های عربی و اشعاری که الان دارین بین گروه های مجازیتون بین مداحان و روضه خون های سراسر کشور پخش و تمرین میکنین، از سایت و شخص میگیرین؟
رنگ از چهرش پرید و گفت: ما فقط توی یه گروه ده دوازده نفری داریم تمرین میکنیم و کارای فرهنگی میکنیم! جرمه؟
گفتم: جرم نه! من گفتم جرمه؟
گفت: پس چی؟ داری میگی گروه مجازیمون و هک کردین و واسمون به پا گذاشتین! به چه جرمی؟
دیگه جدی تر شدم و با قیافه خیلی جدی بهش گفتم: اگه جرم محقق شده بود که الان اینجا نبودی!
سکوت کرد و فقط به چشمام نگا کرد. معلوم بود که حسابی جا خورده.
گفتم: درسته؟ از شخص خاصی میگیرین؟ توی سایت خاصی براتون بارگذاری میکنن؟
گفت: بعضیاش که کار خودمه. بعضیای دیگش هم از اینترنت میگیریم.
گفتم: من دقیقا با همون بخشی کار دارم که شما از اینترنت میگیرین. کدوم سایت؟
گفت: یه سایت و دو سایت نیست!
تبلتم آوردم بیرون و گفتم: بفرمایید! میخوایم چندتاشو با هم مرور کنیم. منظورم اشعار هفتگی نیست. همین اشعار و روضه هایی که دارین برای فاطمیه آماده میکنین!
گفت: مثلا کدومش که راحتتر یادم بیاد!
گفتم: باشه! قبول میکنم که یادتون رفته! یادتون میارم. مثلا همون شعری که میگه: «اگه هر دو جهانم بدهند اما از من بخوان یه لحظه دست از سبّ و دشنام بردارم دو جهان را به آتش خواهم کشید!» یا مثلا همون شعری که میگه: «ولایت با هر بی سر و پایی معنی نمیشه وگرنه هر مجتهدی که اسمش کنار پیامبر آورده بشه، مسلمان نیست!» و این شعرها دیگه ...
لحظه به لحظه به تعجبش افزوده میشد و فکرش نمیکرد این چیزا یه روز بشه اسباب زحمتش!
گفت: چون هر شب میرم سراغش، دیگه اسم سایتو وارد نمیکنم و همیشه تو کامپیوترم ذخیره است. اجازه بدید برم از بالا لب تاپمو بیارم.
چند لحظه سکوت کردم و فقط به چهرش زل زدم.
نگاهش به لبم بود و منتظر بود اجازه بدم از ماشین پیاده بشه و به بهانه لب تاپش بره بالا !
گفتم: لازم نکرده! اصلا سایتی در کار نیست. تو هر شب و همیشه فقط با تلگرام و اینستا کار میکنی و میزان مراجعت به جستجوگر و سایت خیلی محدوده!
هیچی نگفت. چون فهمید که با آوردن اسم سایت و این چیزا امتحانش کردم و داشتم راستی آزماییش میکردم.
گفت: جناب! آقا ! برادر! مامور! الان که چی؟ چیکار کنم؟ چرا ولم نمیکنی برم؟ بابا زن و بچم دارن از نگرانی میمیرن! بذار برم مسلمون!
گفتم: سید داری اشتباه میری! این آخرین هشداره! تو در طول بیست روز قبل، بیش از پنجاه شعر با سبک های خاص بین بیش از پنجاه مداح و منبری پخش کردی که آمار اونا هم داریم. اما کاش فقط شعر بود. مستقیم داری رو خط قرمزها پا میذاری و بلکه زیر پات له میکنی. فقط به خاطر این باهات برخود نکردم، چون هنوز امیدوارم کار خودت نباشه و یا وصل به جایی نباشی. از عمد هم اومدم سراغت و دارم بهت میگم. وگرنه میتونستم صبر کنم خط و ربطت دربیارم و یه پرونده گنده ازت کشف کنم که نشه کاریش کرد. اما سید اولاد پیغمبر! مواظب باش. این شماره منه! با من در ارتباط باش. الان هم برو خونه و استراحت کن. اما من تا دو سه روز دیگه یه جواب ازت میخوام. لطفا منو امتحان نکن. منو نمیشناسی و نمیدونی که نمیشه امتحانم کرد. بفرمایید. منتظرم.
خدافظی کرد و پیاده شد.
در ماشینو بست و رفت به طرف خونشون.
کلیدو انداخت و میخواست در را باز کنه که دیدم برگشت به طرف ماشین!
شیشه را کشیدم پایین ببینم چی میگه؟
که گفت: آقا لطفا دیگه سراغ بیت حاج آقا نرین! ربطی به اونا نداره! من و شما خودمون با هم حلش میکنیم.
به چشماش زل زدم و گفتم: بعله ... ربطی نداره به اونا ... البته تا جایی که بلندگوی افکار تکفیری اونا نشی و در مصاحبه با شبکه امام حسین نگی که ما باید جوون ها را نجات بدیم که مثل باباهاشون گول نخورن! میشه بپرسم باباهای این جوون ها را کی گول زده؟!
دیگه رنگش رسما زرد شد.
جوابم نداد.
خدافظی کرد و رفت!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
داستان #پسر_نوح چطوره؟ تجربه ارتباط با این جور ادما را داشتین؟
✔️ من هم تجربه برخورد داشتم هم به شدت افکارمو عوض کردن 😔😭
درونم دوگانه شده
از یه طرف محبت به رهبر رهام نمیکنه
از یه طرف افکاری ک ریختن تو سرم ولم نمیکنه 😔
خسته شدم
دیگ نمدونم کدوم درسته کدوم غلط
✔️سلام علیکم.
طبق معمول این داستان هم مثل قبلی ها عالیه.خدا قوت بده بهتون انشاالله
✔️سلام
اره تو اهواز ازاينا زيااااااد ريخته
فقط بكم خدا ب دادمون برسه
گزارش هم بديم ميندازن پشت گوش
كلا نميدونيم با حوزه همكارى كنيم يا بابسيج
ازاون ورم طلاب همه هجوم بردن قم
من نميدونم قم حلوا خيرات ميكنن
ادم زرنك هرجا بذاريد شاگرد ممتاز ميشه
✔️سلام شبتون به خیر ..
بسیار عالیه .
بله کم و بیش تو هیات و شاعرانی که اطرف هستن دیدیم .
اما نه به این واضحی .
بیشتر از دوستانی که دستشون تو کاره توضیحات شنیدیم .
و متاسفیم 😐
✔️سلام
به نظرتون سرعت سمپاشی و نفرت پراکنی اونا خیلی بیشتر از روشنگری و فعالیتهای ما نیست ؟؟؟؟
✔️عجیب...
خیلی الان هم باهاشون درگیرم
مخصوصا اینکه تو فامیل هم باشن :)
✔️اولین بار رفتم پیاده روی اربعین سال 93 بود... یکی از اینا به تورم خورده بود.. فجیع داشت از ایت الله ......... میگفت و کلی توهین به نظام و رهبر و انقلاب میکرد... اینقد حرفه ای حرف میزد که هرکسی جذبش میشد.. توی. حرم حضرت عباس ع هم دیدم حلقه صالحین درست کرده داره واسشون حرف میزده... هی خواستم برم یه چیزی بگم بهش نشد.. تا اینکه رفت... یهو یکی از جوون های حلقه گفت بابا ما اطلاعاتمون کم بود و الا جوابشو میدادیم
✔️سلام دل آدمو خون میکنید یک دفعه کل ماجرا رو بنویسید تموم بشه دیگه از امشب همینطور چشم انتظار میمونم تا فردا شب بابا ما طاقت نداریم . این خرج و گرونی و بچه داری و برامون اعصاب نذاشته دیگه.
✔️سلام در رابطه با سوالتون که با اینجور افراد برخورد داشتیم یا نه باید بگم بله منتهی توی مشهد دست روی نقطه حساسی گذاشته شده و توی جشن تکلیف بچه ها این اتفاقا میفته و روی ذهن بچه ها کار میشه. جشن تکلیف های میلیونی البته.
✔️سلام
بله متاسفانه توتلگرام بشدت تبلیغ اهل بیت وتکفیر وتوهین ولعن وکوبیدن مجتهدین مختلف
کلا حرف حالیشون نمیشه
وظاهرا تومشهد هفتگی برنامه دارند
خداعاقبت این ملت ومملکت روخیرکنه از۷۲توفرقه خیلی بالاترهستند متاسفانه
کاش میشد داستان روپخش کردتوگروهامون
بخودمون بیاییم ملت عادی هم جلومون جبهه خواهندگرفت
✔️سلام
من عاشق محمدم اصلا داستان برام مهم نیس همین ک محمد ک فامیلشم هیچ وقت معلوم نمیشه هس تو داستان ینی خوبه
الله اکبر از این همه پیام و خاطرات و حرفهای جالب و شنیدنی‼️
چون اکثرش اسم شهر و هیئت و حتی اشخاص زیادی برده شده، اجازه بدید از نقل بقیه پیامها خودداری کنم.
اما حقیقتا استفاده میکنم
ممنون🌹
دوستان جان سلام🌹
برای رها شدن از زخم های زندگی باید بخشید وگذشت ....
اگر چه بخشیدن کسانی که برای ما دردسر درست کرده اند کار سختی است..
ولی
تا زمانی که هر صبح چشمان خود را با کینه بازکنیم وآدمهای منفی زندگی را در ذهن خود محاکمه شان کنیم ، رنگ آرامش را نخواهیم دید !!
گاه باید چشم ها را بست و از کنار تمام بد بودنها گذشت...!!!
شاد باشید☺️🌹
ایام عزت مستدام
⛔️توجه⛔️
لطفا این گزارش خبرگزاری شبستان درباره #حیوان_دوستی_سلبریتی_ها را حتما مطالعه کنید و نظراتتون را برای بنده ارسال کنید:
http://shabestan.ir/mobile/detail/news/756417
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل اول»
قسمت: پنجم
قم – حرم حضرت معصومه
با یکی از همکارام که این پرونده را شروع کرده بودیم با هم رفتیم حرم. حوالی ساعت 5ونیم صبح بود. خلوت و باحال. اینقدر باحال که آدم دلش میخواست فقط صورتشو بذاره رو ضریح و تا شب برنداره.
نشستیم یه گوشه و بعد از زیارتنامه و چند رکعت نماز، با هم صحبت کردیم.
بهش گفتم: «دیشب باهاش حرف زدم و بهش هشدار دادم.»
داوود: «بخاطر همین کلا دیشب آفلاین بود و تا همین حالا حتی یک دقیقه هم آن نشده؟!»
گفتم: «آره لابد. بررسی کردم. راه ارتباطی دیگه ای نداره. یا باید هول میشد و دیشب از همه چیز و همه جا دلیت اکانت میکرد و یا باید حداقل تا یکی دو روز آن نشه تا مثلا حساسیتمون روش کمتر بشه.»
داوود: «حرکت بعدی چیه؟»
گفتم: «مشخصه دیگه! همیشه اولین حرکت پس از ترس، تعیین کننده خیلی مسائل هست. باید صبر کنیم ببینیم چیکار میکنه؟»
داوود: «به هر باهوشی هم که باشه، بازم نمیتونه دورش دیوار بکشه!»
گفتم: «دقیقا ! اگه واقعا به راهش اعتقاد داره، نباید از چیزی بترسه و باید ادامه بده! اگه هم غیر از اینه، وای به حالش! چون دیگه میفهمیم که با یه حرفه ای روبرو هستیم و احتمال داره آموزش دیده باشه.»
داوود: «حالا چرا از بین این همه سوژه ناقص و کامل، دست گذاشتی رو این؟ این پرونده سوژه های دیگه ای هم داشته و داره.»
گفتم: «چون بررسی کردم و دیدم این یکی از همشون حساب شده و پیچیده تره و فقط یه آخوند معمولی و احساساتی نیست. دم اینو که ببینیم، بقیش علی برکت الله!»
داوود: «نمیدونم. شاید.»
همون لحظه گوشیم زنگ خورد:
[بفرمایید!
سلام حاج آقا ! صبحتون بخیر!
سلام جان! تشکر. بفرمایید.
پسر حاج آقا از بیتشون داره با دو سه نفر دیگه میره سمت خونه آسید رضا.
جالبه! کله سحر اونجا چی میخواد؟
والا چه عرض کنم!
باشه. هنوز خونه آسید رضا پاکه؟
بچه های ما که عمل نکردند. حالا بازم هر چی صلاحه.
باشه. گوشی آسید رضا روشنه؟
اجازه بدید ... نه! خاموشه. امری داشتین؟
آیفونش فعال میشه یا نه؟
امتحان نکردم. اما اپل و سامسونگ نباید مشکلی داشته باشه.
ببین میتونی فعالش کنی؟
چشم حاج آقا. اگه موفق شدم با زنگ بعدی، ینی فعال شده.
بسیار خوب. تلاشتو بکن. منم حرم دعاگوتم.
بزرگی میکنی حاجی جان. یاعلی.]
داوود: «فهمیدن که زیر نظرن و دیگه اینبار شوخی بردار نیست. یحتمل داره میره اونجا حضوری ببندند.»
لبخندی زدم و گفتم: «آره بندگان خدا . دلم میسوزه. اینا باید بشن پناهگاه مردم ... اما شدن بلای جون ... باید بشن پرچم وحدت ... شدن عامل وحشت ... همینا را که میبینم، میفهمم که وقتی بچه بودم اشتباه فکر میکردم که اگه کسی آخوند بشه، حتما عاقبت به خیر میشه! همیشه دلم میخواد و میخواست که بچه هام آخوند و طلبه و هیئتی بشن. اما الان ترجیح میدم دعا کنم عاقبت به خیر و انقلابی و شهید بشن.»
داوود: «آره والا به خدا . به قول امام خدا بیامرز: [مُلا شدن چه سهل و آدم شدن محال است!] نشستن وسط امنیت و گل و بلبل ... اونوقت واسه بقیه جاها نسخه وحشت میپیچن! »
همون لحظه گوشیم زنگ خورد. خودش بود...
[خوبی الحمدلله؟
شکرا . قدم رنجه کردید. یادم نیست آخرین بار کی قدم رو چشمای ما گذاشتید؟
ما که هر روز برای درس و بحث و امور جاریه همدیگه را میبینیم. دیگه نخواستم بیشتر مزاحم بشم.
خواهش میکنم. گفتم عیال صبحونه و قلیون را آماده کنه.
خیره. زحمت شد. عرض کنم بالاخره اومدن سراغت؟
بله. اما خیلی جا خوردم.
چطور؟
چون برخلاف انتظارمون منو جایی نبردن. دیشب اومد هیئت کلب الائمه و بعدش خیلی یهویی خفتم کرد.
خب؟ چی شد؟
هیچی. عیالات را رسوندیم خونه و نشستیم تو ماشینش و با هم حرف زدیم.
چی میگفت؟ تهدیدت کرد؟
تهدید نه! اما فهمیدم کلا زیر و رومو درآوردن. حسابی تحت نظرشونم.
منم همینطورم. تحت نظرم. اشکال نداره. خدا بساط ظلم را نمیذاره بمونه.
نمیخواستم باعث مشغولیت ذهن شما بشم. شاید اشتباه از من بوده.
نه. اصلا. خودتو اذیت نکن. شما فاطمیه جایی وعده نکردی؟
نه آقا جان. قرار شد با شما هماهنگ کنم.
بسیار خوب. از کویت تقاضای شما را کردند. بنظرم برید و یه کم از اینجا فاصله داشته باشین بهتره.
هر چی شما امر کنید. کدوم حسینیه است؟
حسینیه عراقی ها. هجده شب به عدد عمر حضرت برنامه دارن.
احسنت. چشم. راستی چطور ارتباط بگیرم؟
چطور؟
چون حتی حساب های مجازی و این چیزامم دارن و کنترل میکنند.
یه خط کویتی بگیر. خودشون هماهنگند. بهت میدن. من نگران این چیزا نیستم.
میتونم بپرسم نگران چی هستید؟
نگران اذیت شدن حضرات کویتی و بحرینی هستم که قراره بیان قم و تهران. خوف این دارم که بندگان خدا را اذیت کنند...]