دلنوشته های یک طلبه
داستان #پسر_نوح چطوره؟ تجربه ارتباط با این جور ادما را داشتین؟
✔️ من هم تجربه برخورد داشتم هم به شدت افکارمو عوض کردن 😔😭
درونم دوگانه شده
از یه طرف محبت به رهبر رهام نمیکنه
از یه طرف افکاری ک ریختن تو سرم ولم نمیکنه 😔
خسته شدم
دیگ نمدونم کدوم درسته کدوم غلط
✔️سلام علیکم.
طبق معمول این داستان هم مثل قبلی ها عالیه.خدا قوت بده بهتون انشاالله
✔️سلام
اره تو اهواز ازاينا زيااااااد ريخته
فقط بكم خدا ب دادمون برسه
گزارش هم بديم ميندازن پشت گوش
كلا نميدونيم با حوزه همكارى كنيم يا بابسيج
ازاون ورم طلاب همه هجوم بردن قم
من نميدونم قم حلوا خيرات ميكنن
ادم زرنك هرجا بذاريد شاگرد ممتاز ميشه
✔️سلام شبتون به خیر ..
بسیار عالیه .
بله کم و بیش تو هیات و شاعرانی که اطرف هستن دیدیم .
اما نه به این واضحی .
بیشتر از دوستانی که دستشون تو کاره توضیحات شنیدیم .
و متاسفیم 😐
✔️سلام
به نظرتون سرعت سمپاشی و نفرت پراکنی اونا خیلی بیشتر از روشنگری و فعالیتهای ما نیست ؟؟؟؟
✔️عجیب...
خیلی الان هم باهاشون درگیرم
مخصوصا اینکه تو فامیل هم باشن :)
✔️اولین بار رفتم پیاده روی اربعین سال 93 بود... یکی از اینا به تورم خورده بود.. فجیع داشت از ایت الله ......... میگفت و کلی توهین به نظام و رهبر و انقلاب میکرد... اینقد حرفه ای حرف میزد که هرکسی جذبش میشد.. توی. حرم حضرت عباس ع هم دیدم حلقه صالحین درست کرده داره واسشون حرف میزده... هی خواستم برم یه چیزی بگم بهش نشد.. تا اینکه رفت... یهو یکی از جوون های حلقه گفت بابا ما اطلاعاتمون کم بود و الا جوابشو میدادیم
✔️سلام دل آدمو خون میکنید یک دفعه کل ماجرا رو بنویسید تموم بشه دیگه از امشب همینطور چشم انتظار میمونم تا فردا شب بابا ما طاقت نداریم . این خرج و گرونی و بچه داری و برامون اعصاب نذاشته دیگه.
✔️سلام در رابطه با سوالتون که با اینجور افراد برخورد داشتیم یا نه باید بگم بله منتهی توی مشهد دست روی نقطه حساسی گذاشته شده و توی جشن تکلیف بچه ها این اتفاقا میفته و روی ذهن بچه ها کار میشه. جشن تکلیف های میلیونی البته.
✔️سلام
بله متاسفانه توتلگرام بشدت تبلیغ اهل بیت وتکفیر وتوهین ولعن وکوبیدن مجتهدین مختلف
کلا حرف حالیشون نمیشه
وظاهرا تومشهد هفتگی برنامه دارند
خداعاقبت این ملت ومملکت روخیرکنه از۷۲توفرقه خیلی بالاترهستند متاسفانه
کاش میشد داستان روپخش کردتوگروهامون
بخودمون بیاییم ملت عادی هم جلومون جبهه خواهندگرفت
✔️سلام
من عاشق محمدم اصلا داستان برام مهم نیس همین ک محمد ک فامیلشم هیچ وقت معلوم نمیشه هس تو داستان ینی خوبه
الله اکبر از این همه پیام و خاطرات و حرفهای جالب و شنیدنی‼️
چون اکثرش اسم شهر و هیئت و حتی اشخاص زیادی برده شده، اجازه بدید از نقل بقیه پیامها خودداری کنم.
اما حقیقتا استفاده میکنم
ممنون🌹
دوستان جان سلام🌹
برای رها شدن از زخم های زندگی باید بخشید وگذشت ....
اگر چه بخشیدن کسانی که برای ما دردسر درست کرده اند کار سختی است..
ولی
تا زمانی که هر صبح چشمان خود را با کینه بازکنیم وآدمهای منفی زندگی را در ذهن خود محاکمه شان کنیم ، رنگ آرامش را نخواهیم دید !!
گاه باید چشم ها را بست و از کنار تمام بد بودنها گذشت...!!!
شاد باشید☺️🌹
ایام عزت مستدام
⛔️توجه⛔️
لطفا این گزارش خبرگزاری شبستان درباره #حیوان_دوستی_سلبریتی_ها را حتما مطالعه کنید و نظراتتون را برای بنده ارسال کنید:
http://shabestan.ir/mobile/detail/news/756417
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل اول»
قسمت: پنجم
قم – حرم حضرت معصومه
با یکی از همکارام که این پرونده را شروع کرده بودیم با هم رفتیم حرم. حوالی ساعت 5ونیم صبح بود. خلوت و باحال. اینقدر باحال که آدم دلش میخواست فقط صورتشو بذاره رو ضریح و تا شب برنداره.
نشستیم یه گوشه و بعد از زیارتنامه و چند رکعت نماز، با هم صحبت کردیم.
بهش گفتم: «دیشب باهاش حرف زدم و بهش هشدار دادم.»
داوود: «بخاطر همین کلا دیشب آفلاین بود و تا همین حالا حتی یک دقیقه هم آن نشده؟!»
گفتم: «آره لابد. بررسی کردم. راه ارتباطی دیگه ای نداره. یا باید هول میشد و دیشب از همه چیز و همه جا دلیت اکانت میکرد و یا باید حداقل تا یکی دو روز آن نشه تا مثلا حساسیتمون روش کمتر بشه.»
داوود: «حرکت بعدی چیه؟»
گفتم: «مشخصه دیگه! همیشه اولین حرکت پس از ترس، تعیین کننده خیلی مسائل هست. باید صبر کنیم ببینیم چیکار میکنه؟»
داوود: «به هر باهوشی هم که باشه، بازم نمیتونه دورش دیوار بکشه!»
گفتم: «دقیقا ! اگه واقعا به راهش اعتقاد داره، نباید از چیزی بترسه و باید ادامه بده! اگه هم غیر از اینه، وای به حالش! چون دیگه میفهمیم که با یه حرفه ای روبرو هستیم و احتمال داره آموزش دیده باشه.»
داوود: «حالا چرا از بین این همه سوژه ناقص و کامل، دست گذاشتی رو این؟ این پرونده سوژه های دیگه ای هم داشته و داره.»
گفتم: «چون بررسی کردم و دیدم این یکی از همشون حساب شده و پیچیده تره و فقط یه آخوند معمولی و احساساتی نیست. دم اینو که ببینیم، بقیش علی برکت الله!»
داوود: «نمیدونم. شاید.»
همون لحظه گوشیم زنگ خورد:
[بفرمایید!
سلام حاج آقا ! صبحتون بخیر!
سلام جان! تشکر. بفرمایید.
پسر حاج آقا از بیتشون داره با دو سه نفر دیگه میره سمت خونه آسید رضا.
جالبه! کله سحر اونجا چی میخواد؟
والا چه عرض کنم!
باشه. هنوز خونه آسید رضا پاکه؟
بچه های ما که عمل نکردند. حالا بازم هر چی صلاحه.
باشه. گوشی آسید رضا روشنه؟
اجازه بدید ... نه! خاموشه. امری داشتین؟
آیفونش فعال میشه یا نه؟
امتحان نکردم. اما اپل و سامسونگ نباید مشکلی داشته باشه.
ببین میتونی فعالش کنی؟
چشم حاج آقا. اگه موفق شدم با زنگ بعدی، ینی فعال شده.
بسیار خوب. تلاشتو بکن. منم حرم دعاگوتم.
بزرگی میکنی حاجی جان. یاعلی.]
داوود: «فهمیدن که زیر نظرن و دیگه اینبار شوخی بردار نیست. یحتمل داره میره اونجا حضوری ببندند.»
لبخندی زدم و گفتم: «آره بندگان خدا . دلم میسوزه. اینا باید بشن پناهگاه مردم ... اما شدن بلای جون ... باید بشن پرچم وحدت ... شدن عامل وحشت ... همینا را که میبینم، میفهمم که وقتی بچه بودم اشتباه فکر میکردم که اگه کسی آخوند بشه، حتما عاقبت به خیر میشه! همیشه دلم میخواد و میخواست که بچه هام آخوند و طلبه و هیئتی بشن. اما الان ترجیح میدم دعا کنم عاقبت به خیر و انقلابی و شهید بشن.»
داوود: «آره والا به خدا . به قول امام خدا بیامرز: [مُلا شدن چه سهل و آدم شدن محال است!] نشستن وسط امنیت و گل و بلبل ... اونوقت واسه بقیه جاها نسخه وحشت میپیچن! »
همون لحظه گوشیم زنگ خورد. خودش بود...
[خوبی الحمدلله؟
شکرا . قدم رنجه کردید. یادم نیست آخرین بار کی قدم رو چشمای ما گذاشتید؟
ما که هر روز برای درس و بحث و امور جاریه همدیگه را میبینیم. دیگه نخواستم بیشتر مزاحم بشم.
خواهش میکنم. گفتم عیال صبحونه و قلیون را آماده کنه.
خیره. زحمت شد. عرض کنم بالاخره اومدن سراغت؟
بله. اما خیلی جا خوردم.
چطور؟
چون برخلاف انتظارمون منو جایی نبردن. دیشب اومد هیئت کلب الائمه و بعدش خیلی یهویی خفتم کرد.
خب؟ چی شد؟
هیچی. عیالات را رسوندیم خونه و نشستیم تو ماشینش و با هم حرف زدیم.
چی میگفت؟ تهدیدت کرد؟
تهدید نه! اما فهمیدم کلا زیر و رومو درآوردن. حسابی تحت نظرشونم.
منم همینطورم. تحت نظرم. اشکال نداره. خدا بساط ظلم را نمیذاره بمونه.
نمیخواستم باعث مشغولیت ذهن شما بشم. شاید اشتباه از من بوده.
نه. اصلا. خودتو اذیت نکن. شما فاطمیه جایی وعده نکردی؟
نه آقا جان. قرار شد با شما هماهنگ کنم.
بسیار خوب. از کویت تقاضای شما را کردند. بنظرم برید و یه کم از اینجا فاصله داشته باشین بهتره.
هر چی شما امر کنید. کدوم حسینیه است؟
حسینیه عراقی ها. هجده شب به عدد عمر حضرت برنامه دارن.
احسنت. چشم. راستی چطور ارتباط بگیرم؟
چطور؟
چون حتی حساب های مجازی و این چیزامم دارن و کنترل میکنند.
یه خط کویتی بگیر. خودشون هماهنگند. بهت میدن. من نگران این چیزا نیستم.
میتونم بپرسم نگران چی هستید؟
نگران اذیت شدن حضرات کویتی و بحرینی هستم که قراره بیان قم و تهران. خوف این دارم که بندگان خدا را اذیت کنند...]
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
صداشون لحظه لحظه دورتر شد و از اون مکان دور و دورتر شدند.
خیلی هم خوب!
کویت!
حسینیه عراقی ها
حضرات کویتی
حضرات بحرینی
پس بگو!
مهمان داریم ... چه مهمانی!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
سلام دوستان
جسارتا تا الان جلسه بودم و هنوز به منزل برنگشتم. لذا انتشار ادامه پسر نوح با تاخیر دو ساعته خواهد بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل اول»
قسمت: ششم
قم - دو روز بعد
یکی دو روزی گذشت و بخاطر مسائلی که پیش اومده بود و چیزایی هم که قرار بود پیش بیاد، کل سیستم اونا را مدنظر 24 ساعتی داشتیم. هوشیارتر عمل میکردند و حدالمقدور از همراه و فضای مجازی و این چیزا در ارتباط با هم استفاده نمیکردند.
با داوود جلسه گذاشتیم. قرار شد یافته هامون را مرور کنیم. داوود گفت: «من دیشب و پریشب هیئت بودم. بعدشم فهمیدم که پخش زنده داشتند و از شبکه های ماهواره ای پخش شده. دو شب با همدیگه بالای هزار نفر جمعیت زن و مرد جمع شده بود اما ترکیب جمعیتشون نشون میداد که همشون قمی نیستند.»
گفتم: «ینی چی؟»
گفت: «چون بعد از اینکه مراسم ساعت 2 بامداد تمام شد، کسی از حسینیه نرفت. ینی رفتنا اما اکثرا همون جا موندند. شاید بالای هفتاد درصد کل جمعیت.»
با تعجب گفتم: «پس بقیشون چیکار کردند؟ ینی چی نرفتند؟»
گفت: «ساده است. ینی همون جا توی حسینیه خوابیدند. خیلی هم طبیعی خوابیدند. منظورم اینه که خیلی راحت و معمولی، بعد از پذیرایی که کردند، همه کف همون حسینیه گرفتند تخت خوابیدند!»
گفتم: «دو تا سوال: اولیش اینکه پذیراییشون چی بود؟»
گفت: «چلو درباری! با انواع نوشابه های عربی قهوه و تعداد زیادی قلیون!»
ماشالله! چه خبره؟
گفتم: «سوال دوم اینکه شما چیکار کردی؟ وقتی دیدی همه گرفتن همونجا راحت خوابیدن!»
لبخندی زد و گفت: «منم گرفتم تخت همونجا پیششون خوابیدم!»
گفتم: «آفرین! ای ول داری داداش. خب؟ مشاهدات؟»
گفت: «یک ساعت قبل از اذان صبح همه را بیدار کردن و نماز شب خوندن. پسر حاج آقا اومد و ملت هم بعد از دسبوسی، نماز جماعت خوندن. نماز جماعتی که رکعت اولش بعد از حمد سوره واقعه خوندن و رکعت دومش هم سوره یس!! خیلی طولانی شد نمازشون. بعد از نماز هم گفتند «رزق روضه» داریم. دیدم همین آسید رضا اومد و زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام خوند و دو ساعت سینه زنی کردند. فکر کنم خدودای ساعت 8 صبح بود که زیارت وداعبا حضرت معصومه خوندن. یه صبحونه پر و پیمون حسابی هم تقسیم کردند. آهان ... راستی یادم رفت بگم که وقت نماز صبح، جمعیتشون حدودا دو برابر شد و همین جمعیت تا بعد از صبحونه ادامه داشت.»
با تعجب گفتم: «خب؟ دیگه؟»
گفت: «همینا دیگه. بعدش رفتند. من رفتم با یه گروهی که فکر کنم زنجانی بودند. تا دم ماشینشون رفتم و بعدش جیم شدم. فقط میخواستم مطمئن بشم که دسته جمعی اومدن.»
گفتم: «ازت آمار نگرفتند؟ کسی نگفت تو اینجا با کی اومدی و چیکار میکنی؟»
گفت: «با کمال تعجب نه! حتی کسی سلامم هم نکرد و کسی خیلی اهل معاشرت با بقیه نبود. مگر اینکه همشهریش باشه و یا دوست باشن.»
گفتم: «تو چی؟ با کسی تماسی نداشتی؟ حرفی ... آماری ...»
گفت: «نه ... صلاح نبود. من فقط مثل قرص ایکس خورده ها دویست رکعت نماز خوندم و شلاقی سینه زدم و همین چیزا دیگه!»
گفتم: «بسیار خوب! منم تو نخ همین آسید رضا بودم.»
گفت: «خب! چی شد راستی؟»
گفتم: «سفرشو انداختن جلو! همش احساس میکنم میخوان از چیزی دورش کنن و یا چون براشون مهره باارزشی هست، بفرستنش بره تا سوخت نشه و براش اتفاقی نیفته.»
گفت: «راستی از اینایی که من شب پیششون بودم آماری نداری؟»
گفتم: «گفتم دربیارن اما چندتاشون که میشناسم و مال طرفای شیراز ما هستند، جزو بهترین مداحای جوون پسند هستن و خیلی هیئتاشون توپ و شلوغه!»
گفت: «مگه اونجا بودی که میگی شناختیشون؟!»
گفتم: «موقع نماز صبح اونجا بودم اما چون هوا خیلی سرد بود، یه گوشه کنار بخاری نشسته بودم. داوود راستی آسید رضا هفته دیگه پرواز داره. اگه همین جا یه سر نخ ازش درنیاریم، خیلی بعیده که دیگه بتونیم به این راحتی ....»
گفت: «میخوای بری یا برم یا بریم کویت؟»
گفتم: «دیشب به همینم فکر کردم اما آسید رضا که شاه ماهی نیست که لازم باشه صیادشم پشت سرش بره. به یکی از بچه های کویت میسپاریم حتی باد گلوش هم گزارش بده. درد من یه چیز دیگه است!»
گفت: «میفهمم. تو دنبال اونی هستی که فقط سه بار از هر اکانتی استفاده میکنه و بعدش دود میشه میره هوا! آره؟»
گفتم: «آره. آسید رضا عصر دیروز باهاش ارتباط گرفت. ینی نگرفت. یکی دیگه با یه خط خارجی بهش پیام داد و گفت این سفارش فاطمیتون هست و گفتن برسونم به شما. بخشی از مقتلی که قراره به بقیه سبک و روضش را یاد بده بهش رسوندند.»
گفت: «خب به سلامتی. اینکه خیلی خوبه. اکانت و ماهیت شجره ای که باهاش درارتباطند درآوردی؟»
با بی حوصلگی و ذهن مشغولی گفتم: «آره!»
گفت: «چرا اینجوری هستی؟»
گفتم: «سر در نمیارم. یه کم مبهمه برام.»
گفت: «اصلا بذار دونه دونه بپرسم: اسم اکانتی که به سید رضا پیام داد چیه؟»
گفتم: «پسر نوح!»
گفت: «اسم اکانتی که به اون پیام داده چی؟»
گفتم: «پسر نوح!»
گفت: «بقیه خطوط ارتباطیش چک کردی؟»
گفتم: «بعله که چک کردم!»