بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
اصلا سخته که قسمت قبل را به صورت آنچه گذشت بنویسم. باید خط به خطش را خوند و وسط معرکه حاضر بود.
ولی عجالتا...
مسعود به طبقه های مربوط به ابونصر نفوذ کرد. حتی ابونصر را هم دید و ولی وقتی هیثم و زیتون را دید که برای عقد قرارداد و جلسه با ابونصر در هتل حاضر شدند، کَفِش برید و دست و پاش شل شد! همه جور فکری درباره هیثم و زیتون میکرد الا رابطه با همچین موجود خطرناکی!
خب نمیتونست فقط همونجا بچرخه و سیب و گلابی همایش را بخوره. خیلی با دقت و سرعت عمل، اتاق فرمان سالن جلات خصوصی را پیدا کرد و در را هم پشت سرش بست. زد اون نفر را ناکار کرد و نشست پشت سیستم. دید یه اقیانوس مطلب اونجاست. آرشیو کلیه ملاقات ها و جلسات مهمی که ابونصر در اون هتل با آدمای مختلف داشته روبروی مسعود بود.
فورا با محمد ارتباط گرفت و قرار شد که با کمک بچه های اداره محمد و اینا کلیه محتوای اون سیستم ها را منتقل کنند ایران. کار فوق العاده پر ریسک و خطرناکی بود. محمد هم بهش گفت اما مسعود از خود گذشتگی کرد و تصمیم گرفت این کارو انجام بده.
هنوز دو دقیقه طلایی انتقال مطالب شروع نشده بود و ویروس مدنظر تازه داشت آپلود میشد که فهمید هم اون بادیگاردی را که زیر راه پله ها زده بود به هوش اومده و هم اینکه نمیدونست چطوری و از طریق چه کسی اما عکس واقعیش با اطلاعات اولیه اش به همه نیروهای ابونصر جهت هشدار و به دام انداختنش داده شده!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و پنجم
🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات
مسعود همچنان در حال تلاش برای انتقال اطلاعات بود تا اینکه دید گوشیش روشن و ویروسی که بچه های محمد بهش رسونده بودند فعال شد. مسعود هم شروع به شمردن کرد: 1001 ... 1002 ... 1003 ... 1004 ... 1005
تا گفت 1005 بسم الله و یا صاحب الزمان گفت و سیم رابط را از گوشیش به سیستم اتاق فرمان وصل کرد.
🔺 مکان نامعلوم
در یک مکان نامعلوم که عده زیادی سیستم وجود داشت و هرسیستم، روی میزی بود که جلوی اون میز، اسم مناطق خاص دنیا نوشته شده بود، خانمی با سر و وضع اروپایی همینطور که داشت با سیستمش کار میکرد، پنجره ای روی سیستمش باز شد و دید داره اطلاعات خاصی را کپی میکنه!
وحشت زده شد و فورا زنگ اعلام خطر را زد و حتی بازم دلش طاقت نیاورد و از جاش بلند شد و به زبان عبری با صدای بلند گفت: «ورود غیر مجاز دارم. داره کپی میکنه. ورود غیر مجاز دارم!»
🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات
مسعود صدای پاهای زیادی میشنید که تند تند راه میرفتن و بعضیاشون هم میدویدند. از طرف دیگه هم چشم دوخته بود ثانیه ثانیه هایی که هر کدومش به اندازه یک سال داشت میگذشت و تمام نمیشد. نگران بود که نکنه یهو سر برسن و کار ناقص بمونه و دانلود نشه.
کاری از دستش برنمیومد. خودش را در قفسی میدید که به محض خروج از آنجا دخلش اومده. به خاطر همین، ارتباطش را با محمد قطع کرد و رو زمین نشست و همونجا ... افتاد به سجده ...
🔺 مکان نامعلوم
سه چهار نفر مرد و زن متخصص با زبان و لهجه عبری دور سیستم اون خانمه جمع شده بودند و داشتند تند تند با اون سیستم کار میکردند تا بلکه بتونن جلوی کپی را بگیرن و پنجره ای که باز شده بود را ببندند.
همین طور افرادی که اطراف اون سیستم جمع شده بودند بیشتر و بیشتر میشد و همه نگران و استرس و هیجان.
🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات
مسعود همونطور که در سجده بود، علی الظاهر در اون مکان بود ولی نبود. دل و روح و فکر و روانش جای دیگه بود. از گوشه چشمش داشت اشک میومد و این جملات را به زبون میارود: «اللَّهُمَّ إِنَّ مَغْفِرَتَكَ أَرْجَى مِنْ عَمَلِي وَ إِنَّ رَحْمَتَكَ أَوْسَعُ مِنْ ذَنْبِي...»
🔺 مکان نامعلوم
همشون شاهد بودند که داره تند تند ثانیه ها میگذره و خط سبزرنگی که نشون دهنده انتقال اطلاعات هست، داره لحظه به لحظه پیش میره!
یه نفرشون گفت: خب این متعلق به کجاست؟ وقت خودتون رو تلف نکنین. عامل اصلیشو شناسایی کنید.
همون زنه که داشت از وحشت سکته میکرد گفت: سیستمم قفل شده. هر کی بهش وصله، ویروسی فعال کرده که هم سرعت انتقالش بالا باشه و هم سیستم منو قفل کرده. نداشتیم تا حالا!
🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات
خارج از اتاق فرمان داشتند تند تند میدویدند و حتی یک نفر با حالت استرس وارد اتاق جلسات شد و چیزی در گوش ابونصر گفت که ابونصر از جاش بلند شد و گفت: جلسه همین جا خاتمه پیدا میکنه. برای امروز کافیه. فردا هماهنگ میکنیم.
مانیتور اتاق مسعود داشت نشون میداد که همه بادیگاردها ریختن داخل اتاق جلسات و ابونصر و هیثم و زیتون و اون پیرمرده را به بیرون راهنمایی کردند.
ولی مسعود ...
همچنان ...
آه داغ میکشید و با تضرع در سجده میگفت: «اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ ذَنْبِي عِنْدَكَ عَظِيماً فَعَفْوُكَ أَعْظَمُ مِنْ ذَنْبِي...»
🔺 مکان نامعلوم
جلوی چشم همشون اون خط سبز داشت پیشرفت میکرد و از نیمه رد شده بود و اونا هم هیچ غلطی نمیتونستن بکنن و فقط این ور اون ور میدویدن و تند تند لب تاپ میاوردند و بهش وصل میکردند بلکه بتونن یه جوری جلوی این انتقال را بگیرن!
🔺 ایران-دفتر مرکزی
محمد دید مسعود راه ارتباط شخصیش را با محمد قطع کرده! به مانیتور بزرگی که روبروش بود نگاه کرد و دید پنجره انتقال اطلاعات داره کار خودشو میکنه و لحظه به لحظه پر تر میشه.
ولی بسیار نگران مسعود بود. دو سه بار تلاش کرد ولی دید مسعود راه نمیده. دلش بیشتر شور افتاد. پاشد تند تند راه رفت و فکر کرد و با مانیتور نگاه کرد.
دید هیچ راهی نداره. مسعود که جواب نمیده و لابد در دردسر بزرگی افتاده. خودشم که اونجاست و فقط میتونه اطلاعات را سریع دریافت کنه.
دلش شکست ... زیر لب میگفت: مسعود ... مسعود ... مسعود داری چیکار میکنی؟ من داغ خیلی دیدم. داغ تو رو نبینم مسعود ...
🔺 دبی- هتل
بادیگاردها خیالشون راحت شد که تونستن همه اعضای جلسه را به بیرون منتقل کنند و تقریبا اون طبقه تحت کنترل کاملشون هست.
همون کسی که محافظ نزدیک ابونصر بود، با سه چهار نفر دیگه برگشت و برای بار آخر داشت طبقه را چک میکرد که برای یک لحظه نظرش بهطرف درِ اتاق فرمان جلب شد.
نزدیک شد و همینجور که چند بار آرام به در زد گفت: شما هم اگه کارت تمامه خاموش کن و بیا بیرون. زود که باید طبقه رو تخلیه کنیم.
اینو گفت و به طرف در پشت کرد و رفت. هنوز چند قدم دور نشده بود که ... سر جاش ایستاد ... بقیه هم ایستادند ... دوباره به طرف در برگشت ... دوباره به در زد و گفت شنیدی؟ ...
صدایی نیومد! آروم دستش رو برد به طرف دستگیره در ... دستگیره رو تکون داد اما دید باز نشد ... دو بار ... سه بار ... دید قفله ... از پشت قفل شده!
فورا دست برد پشت کمرش و اسلحه کمری که داشت کشید و گرفت روبروی در و یکی دو قدم از در فاصله گرفت! بقیشون هم تا این صحنه را دیدند اسلحه هاشون رو درآوردند و گرفتند جلوی در!
🔺 اتاق فرمان جلسات
خط سبزرنگ داشت کامل میشد. از مرز 87 درصد هم رد شده بود و داشت کم کم به نود درصد نزدیک میشد.
مسعود که دیگه فهمیده بود تو چه قفسی افتاده، همچنان خلوت کرده بود و فرازهای پایانی را داشت با سوز و گذار مخصوص خودش میگفت: «اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ أَكُنْ أَهْلاً أَنْ أَبْلُغَ رَحْمَتَكَ فَرَحْمَتُكَ أَهْلٌ أَنْ تَبْلُغَنِي وَ تَسَعَنِي لِأَنَّهَا وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ»
🔺 مکان نامعلوم
هر کاری کردند نشد. دست آخر فهمیدند که نفوذ از دبی هست و فورا تماس گرفتند و اطلاع دادند و مکان دقیقش را هماهنگ کردند.
-نفوذ مستقیم ... بدون شک عامل انسانی داره این کار رو انجام میده ... هنوز اونجاست ... تَکرار میکنم: هنوز باید اونجا باشه!
🔺 ایران-دفتر مرکزی
محمد که روبرو مانیتور بزرگ ایستاده بود با بغض و حسرت داشت تسبیحی که تو دستش بود محکم فشار میداد و با صدای فشار دندوناش هماهنگ شده بود. درصد پیشرفت خط سبزرنگ رو به اتمام بود ... 96 درصد ... 97 درصد ...
محمد یک لحظه هم نیتونست نگران مسعود نباشه ... اون درصدهای لعنتی هم تمام نمیشد ... دست و پای محمد داشت تند تند تکون میخورد و هیجان بسیار بالایی که برای اتمام درصد وجود داشت، همه افراد حاضر در اون اتاق را فرا گرفته بود ...
تا اینکه شد 100 درصد ... تا شد صد درصد، همشون الله اکبر گفتند ...
🔺 مکان نامعلوم
تا شد 100 درصد، همشون در سکوت مرگبار فرو رفتند و دو سه نفرشون هم ولو شدن رو زمین. اون زنه هم دو تا دستش آورد بالا و محکم تو سر خودش زد و صورتش از ترس و استرس مثل گچ سفید شده بود.
🔺 اتاق فرمان جلسات
مسعود تا آلارم اتمام دانلود را شنید، سر از سجده بلند کرد و دستی به سر و صورتش کشید و خاک صورتش را پاک کرد.
میشنید که پشت در، چه خطر بزرگی در انتظارش هست و لحظه به لحظه هم داره بر تعدادشون افزوده میشه.
ولی دیگه خبر نداشت که حدودا ده پونزده نفر گرگ و کفتار مسلح منتظرش هستند و یه نفر با سرعت اومده و داره مواد منفجره پشت در کار میذاره تا بتونن در را باز کنن و بریزن داخل.
مواد منفجره کار گذاشته شد. همشون سه چهار قدم دیگه از در فاصله گرفتند. اونایی که نزدیک تر بودند، خودشونو جمع کردند که آسیبی بهشون نرسه.
🔺 ایران- دفتر مرکزی
محمد که دیگه از ارتباط با مسعود به کلی ناامید شده بود یک لحظه پیامی از طرف مسعود دریافت کرد که نوشته بود: الوداع محمد! الوداع.
محمد دیگه تحمل نکرد. وسط شادمانی و الله اکبر بچه های اداره و خنده و هیاهوی اونا یه گوشه نشست و زل زد به متن پیام و اشک داغ داغ بود که به پهنای صورتش میریخت و غصه مسعود را میخورد.
🔺 اتاق فرمان جلسات
سه دو یک گفتند و در را منفجر کردند. به محض اینکه در را منفجر کردند، مسعود مثل شیری که درِ قفسش برای یک لحظه باز شده، با دو تا اسلحه کمری، وسط دود و آتیش پرید بیرون و شروع به تیراندازی کرد.
با همون تیراندازی های اول، سه چهار نفر را ناکار کرد و همینجور تیراندازی میکرد و به طرف اون جمعیت پونزده بیست نفره یورش برد.
اونا هم شروع به تیراندازی کردند و باران تیر و گلوله بود که به سمت مسعود شروع به باریدن کرد. اینقدر تیرها زیاد بود و با نشانه و هدف به سمت مسعود شلیک شد که مسعود وسط اون دود و آتش زمینگیر شد و پنج شش تا تیر به کلیه و شکم و کتفش برخورد کرد.
وقتی زمین افتاده بود، دستی که تیر خورده بود، دیگه کار نمیکرد ولی با اون یکی دستش داشت دمار از روزگار اونا درمیاورد. سه چهار نفر دیگشون هم زد. حالا یا زخمی کرد یا کشت.
ولی تعداد اونا زیاد و محیطی که مسعود در اون گرفتار شده بود خیلی کوچک ...
باران گلوله از یک طرف ... آتش و دودی که پشت سر و اطراف مسعود بود هم یک طرف ...
تا اینکه از پشت سرِ اونا دو سه نفر اومدن جلو و بقیه یه جورایی کنار رفتن و اون دو سه نفر، با آتش مستقیم و هماهنگ، بدن مسعود را به رگبار بستند.
بدن مسعود ...
تک و تنها ...
میون یه مشت حرامی و تروریست ...
بدون هیچ یار و یاوری ...
تو غربت ...
سر و صورت و گردن و سینه و شکم و دست و پاهاش ...
آماج رگبار وحشیانه ای شد که ...
دیگه چیزی باقی نذاشت ...
به قول ارباب مقاتل: اِربا اِرباش کردند ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
درود بر #ارتش مکتبی🌷
مردان بزرگی که در گمنامی و صلابت و ایمان به ولایت و ملت خدمت میکنند.
تا الان اینگونه اعلام آمادگی نکرده بودم و برای نخستین بار است که مایلم با افتخار و با صدای بلند و رسماً اعلام کنم که حاضرم درباره رشادت شما و مظلومیت شهدایتان دست به قلم و تألیف شوم. لطفا قابل بدانید و با بنده تماس بگیرید.
https://www.instagram.com/p/CITgQe1hVY5/?igshid=2zhtgnoca6hv
سری دوم عکس های ارسالی شما عزیزان🌺☺️
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
Gustavo Santaolalla - Babel.mp3
4.29M
این قسمت را با این آهنگ گوش بدید👆
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
قسمت قبل، تیکه حساسی بود. امیدوارم خوب خونده باشید. گفتیم که مسعود در شرایط خاصی به اطلاعات مهم و نایابی دسترسی پیدا کرد که نه میشد بیخیالش شد و نه میشد با خیال جمع نشست و همش را به سیستم امن منتقل کرد. به خاطر همین با زور و توسل و سرعت عمل و از خودگذشتگی، از طریق روشی که محمد و اینا بهش گفتند همه اطلاعات را منتقل کرد.
اون اطلاعات که در همان مکان نگه داشته میشد و آرشیو اولیه بود، به مکان نامعلومی وصل بود که در قسمت های پیش رو میفهمیم که کجاست؟ ولی اینو فهمیدیم که مهندسان و کسانی که پشت سیستم های دشمن بودند نتونستند هیچ غلطی بکنند و اگه هر کاری میتونستند انجام بدهند، اینجام میدادند. ولی نتونستن و اطلاعات منتقل شد.
هیثم و زیتون و ابونصر و بقیه سالن را ترک کردند و به مکان امن رفتند و اصلا هیثم و زیتون متوجه حضور مسعود نشدند.
ولی ... مسعود که حضورش لو رفته بود و حتی مکانش هم افشا شده بود(حالا از کجا؟ فعلا معلوم نیست!) گرفتار یه مشت گرگ و کفتار شد و شجاعانه جنگید و چندین نفر را زد و دست آخر هم شهد شیرین شهادت را نوش جان کرد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و ششم
🔺 دبی-هتل
هیثم و زیتون و اون پیرمرده جلوی ابونصر نشسته بودند. چون شرایط غیر عادی بود گارسون ها تلاش میکردند با پذیرایی و موسیقی آرام، همه چیز را معمولی نشان دهند.
زیتون از ابونصر پرسید: علت به هم خوردن جلسه چیه؟ چرا با عجله ما را از آنجا خارج کردند؟
ابونصر گفت: مشکلی نیست. تیم ما قدری حساس است. وگرنه جای نگرانی نیست.
هیثم: خب. حرف ما را شنیدید. پیشنهاد ما همین بود که گفتیم. نظر شما چیه؟
ابونصر: گمان نکنم دلیلی برای رد کردن پیشنهادتون داشته باشم. فرصت میخوایم که این تعداد و برندی که میخواید آماده کنیم. پول را چطوری منتقل میکنید؟
هیثم: طرفِ ما مشکلی برای پرداخت نداره. به هر نحو که شما مدنظرتون باشه.
ابونصر: میتونم حدس بزنم برای کجاست ولی چون رسم معامله ما این نیست که تجسس کنیم سوال نمیپرسم. فقط یک هفته فرصت بدید.
بعدش هم لبخندی زد و زیتون و هیثم هم به هم نگاهی انداختند و لبخند زدند و به سلامتی جمع، استکان کوچک شراب را نوشیدند.
🔺 یک هفته بعد
🔺تهران-اداره محمد
جلسه ای تشکیل شده بود و بچه های فنی و کارشناس تحقیق و کارشناس موشکی و تیم محمد و چند نفر از مقامات قرار بود اطلاعاتی که مسعود فرستاده بود و آنالیز کرده بودند را با هم به اشتراک بذارن و به جمع بندی برسند.
تیم آنالیز: اینقدر خیالشون از بابت اون هتل و با سطح امنیتی فوق العاده اونجا راحت بوده که حتی داده های موجود رو کدگزاری نکرده بودند. و اصلا مثل اینکه قرار نبوده جایی منتقل بشه. بانک اطلاعات جلسات ابونصر اونجا بوده و فقط یک پل به بانک جامع فروش تسلیحات داشتند.
محمد: به کجا؟
تیم آنالیز: تل آویو!
محمد: مطمنید؟
تیم آنالیز: شک نکنید. در مرحله انتقال داده ها از اون طرف هم تلاش کردند که جلوی ما را بگیرند اما چون مطالب کد نداشت و ما به بانک اصلی دسترسی داشتیم و اونا فقط حالت ناظر داشتند نتونستند جلوی ما را بگیرند و ما جلوی چشم اونا تمام مطالب و محتوای به اون سنگینی رو به سیستممون منتقل کردیم.
محمد: خب حالا بیشتر توضیح بدید که ریز اون مطالب چیه و چه ارزشی داره؟
تیم آنالیز پاورپوینتی را روی پرده نمایش داد که بیش از 100 صفحه بود و فقط فهرست مطالبش عقل و هوش از هر کسی میبُرد!
تیم آنالیز: همونطور که مشاهده میکنید اینا اسامی کشورها و شرکت های ریز و درشتی هست که در سرتاسر دنیا به دبی میومدند و با ابونصر معامله میکردند و فایل ها را با هم تبادل میکردند و معامله اکثرا جوش میخورد و میرفتند.
محمد: ینی با بیش از 66 کشور دنیا این جونور رابطه تسلیحاتی داره؟
تیم آنالیز: دقیقا. تعداد شرکت ها و شخصیت های حقیقی و حقوقی که باهاشون معامله داشته بیش از 400 شرکت و فرد هست! به خاطر همین ما معتقدیم که ابونصر بزرگترین لابی تسلیحات کل دنیاست!
محمد: خدا رحمتت کنه مسعود ... عجب کاری کردی! عجب شاه ماهی به تور انداختی! اگر اینطوریه، اسم مسعود هم باید به عنوان بزرگترین شکارچی در کلیه سیستم های امنیتی و اطلاعاتی دنیا ثبت بشه!
تیم آنالیز: اتفاقا میخواستم همینو بگم. در اون دو دقیقه طلایی، آقا مسعود بیش از دو قرن اطلاعات و محتوا و اسناد و مدارک خام خام خام در اختیار ما گذاشتند! این با عقل جور درنمیاد اما با ایمان و اخلاص و هوش و ذکاوت یه نفر مثل مسعود که دست پرورده حزب الله هست این نشد، شدنی است و اتفاق افتاده.
اشک تو چشمای محمد و اهل جلسه جمع شد. شهید اینقدر بابرکت! شهادت اینقدر پر سود! عملیات اینقدر تمیز و ناگهانی!
محمد گفت: از تل آویو بگو! این مردک ابونصر برای اسراییل کار میکرده؟
تیم آنالیز: بله. اصالتا هم یهودی هست و بزرگترین کمپانی ها و سیستم های توزیع و بازاریابی تسلیحات ممنوعه اسراییل را مدیریت میکنه.
کارشناس تحقیق: حالا بد ماجرا اینجاست که اون جلسه موضوعشون ایران بوده!
تا اسم ایران آورد، نفس ها حبس شد. کارشناس تحقیق ادامه داد: در فایل و فیلم هایی که مسعود فرستاده، آخرین تاریخ و عنوانش مربوط به همون روزی هست که ایشون شهید شده! همون روز موضوع جلسه ابونصر، ایران بوده و تهیه قطعه فوق حساس موشکی!
محمد: با کی جلسه داشته؟ طرفِ مقابل ابونصر کی بوده؟
کارشناس تحقیق: فردی به نام هیثم و خانمی به نام زیتون!
محمد خیلی خودشو کنترل کرد که عادی باشه و تند نشه! گفت: همون روزی که مسعود شهید شد، جلسه هیثم و زیتون با ابونصر بوده و... خب حالا معامله جوش خورد یا نه؟
کارشناس موشکی: خیر. هنوز هیچ خبری از طرف زیتون و هیثم به ما داده نشده. که طبیعتا اگر قرار باشه از طریق ابونصر اسراییلی فلان قطعه ما تامین بشه، هیچ وقت نمیشه و سر از انواع خیانت ها درمیاره!
محمد: دیگه هم خبر داده نمیشه. قطعا هویت مسعود برای اونا لو رفته و فهمیدن که نفوذ در سطح بالایی در اونجا داشتیم و دیگه حتی ممکنه جان هیثم و زیتون هم در خطر باشه!
علی: جان هیثم و زیتون که هیچ! قربان جسارتا بحث ما سرِ لو رفتن هویت مسعود هست!
محمد: خب بعد از شهادتش فهمیدن و دیگه ... صبر کن ببینم ... منظور خاصی از این حرف داری؟
علی: گوشی که مسعود باهاش اون اطلاعات را منتقل کرده هم چک کردیم. گوشی سر تیم ابونصر بوده. طرف عضو ارتش اسراییل بوده و طبقه بندی گوشیش خیلی بالا بوده! ینی ما الان کلی اطلاعات هم از اون گوشی داریم.
محمد: خب حالا که چی؟
علی: فهمدیدم که هویت مسعود، قبل از شهادتشون و حتی قبل از عملیاتشون لو رفته بوده!
محمد: علی سریعتر حرف بزن!
علی: مسیرِ دادنِ آمار که شامل عکس و اطلاعات مسعود هست متاسفانه ...
محمد(با فریاد): خب؟!
علی: از داخل کشور خودمون هدایت و ارسال شده!
محمد با برافروختگی یه نگاه به دور و برش انداخت و گفت: تو جلسه به این مهمی و با موضوع اسراییل و سگی مثل ابونصر یهودی، نباید مسئول میز اسراییل نشسته باشه و نظر بده؟! باید از اینجا آمار بهترین نیروی خودمون تو حلق دشمن داده بشه و لو بره؟!
همه ساکت بودند و چیزی نگفتند!
محمد صداشو برد بالاتر و گفت: حامد کجاست؟ چرا سه چهار روزه پیداش نیست؟ چرا پایین هیچ سندی که آوردین نظر نداده؟ الان این گند و فضاحت رو کی باید جواب بده؟ کی جواب خون مسعود میده؟ کی وظیفشه کشف کنه که کی با اسراییل در تماس بوده که تونسته ...
همین طور که داشت این حرفها را میزد رفت تو فکر! اما فکری که داشت میکرد اصلا فکر خوبی نبود و انگار بقیه هم مثل اون فکر میکردند که با حالت بدی به هم نگاه میکردند!
محمد از سر جاش بلند شد. همین طور که راه میرفت و فکر میکرد گفت: هیثم و زیتون توسط حامد معرفی شدند! مسعود یکی دو روز قبل از شهادتش گفت که دیگه از هیثم بریده و از وقتی همه با حامد لینک شدند، همه چی و همه کس دارن عوض میشن و رفتارشون از کنترل مسعود خارج شده!
همین طور که اعصابش خورد بود و دستاشو به نشان ناراحتی به هم میزد گفت: الان حامد کجاست؟ علی تو خبر داری؟ چرا چند روزه نمیبینمش؟
علی: قربان آقا حامد ماموریتن!
محمد با صدای خشمگین: نگو خارج از کشور رفته ماموریت؟
علی با صدای ضعیف و لرزان: انگلستان!
محمد محکم به پیشونی خودش زد و با فریاد گفت: ای خاک عالم تو سر من و تو! ای وای بر ما! ای وای بر ما!
علی: قربان هنوز که مطمئن نیستیم اتفاقی افتاده باشه؟
محمد: خانمش به بهانه سرطان سینه فرستاد انگلستان! الان هم خودش طبق برنامه بازدیدی که تعریف کرده بودند مثلا برای ماموریت رفته انگلستان! آره؟
علی: بله ... فکر کنم ... اینطور دیدم ... قربان برای برطرف شدن ابهامات اجازه میدید همین الان ارتباط بگیرم باهاش؟
محمد: بچه ای هنوز! به خدا هنوز بزرگ نشدی! تنها کسی که میتونه نگران هیثم و زیتون باشه و هویت مسعود را لو بده و اصلا از وجود مسعود وماوریتش آگاه بوده همین حامده است! اگه دیگه پشت سرتو دیدی، حامدِ دیوثِ خائن هم دیدی! حالا بزن! بزن گفتم. ارتباط بگیر. بگیر ببینم دیگه جوابت میده یا نه؟
علی با دست لرزان پای سیستم نشست و سه چهار تا شماره ای که از حامد داشتند، همه را گرفت و دید پاسخگو نیست!
با حالت شرمندگی به محمد و بقیه نگاه کرد و سرشو انداخت پایین!
محمد که کاردش میزدی خونش درنمیومد گفت: تمام! مرغ از قفس پرید! دیگه حتی انگلستان هم نمیتونی پیداش کنی. دیگه رفت. خیلی شیک از جلوی چشم هممون غیبش زد و یه آبم روش!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
درود خدمت رفقای باصفا
عزیزانم
بارها گفتم و ببخشید که تکرار میکنم: به هیچ وجه راضی به کپی و اسکرین و ذخیره و هر کاری شبیه به اینها نیستم.
لطفا مراعات کنید و اگر دیدید، تذکر بدید که حق الناس را رعایت کنند.
باتشکر🌷
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
Gustavo Santaolalla - Babel.mp3
4.29M
این قسمت را با این آهنگ گوش بدید👆
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
هیثم اینقدر سقوط کرده بود که حتی در جلسه با ابونصر و زیتون لب به شراب زد و به سلامتی جمع و جوش خوردن معامله پیک میزدند!
اما در یک طرف دیگر؛ محمد و تیمش فهمیدند که تنها کسی که هویت مسعود را داشت و از داخل ایران به تیم اسراییلی ابونصر گرا داده و سبب شهادت مسعود شد و همچنین هیثم و زیتون را با برنامه قبلی وارد تیم تجاری موشکی وتامین قطعات کرده و به موقع از ایران خارج شده حامد بود. همان حامدِ مسئول میز اسراییل!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و هفتم
🔺دو روز بعد
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
صبح زود که هیثم تازه به دفترش رفته بود پس از صرف صبحانه و مطالعه سرمقاله های روزنامه های صبح، پشت سیستمش نشست و بلافاصله بعد از کانکت شدن، پیامی را از دفتر مرکزی حزب الله دریافت کرد که نوشته بود: «عصر، ساعت 5 همانجا»
هیثم متوجه شد که همان روز عصر در دفتر کار خودش جلسه ای تشکیل خواهد شد. به خاطر همین همه برنامه اش را جوری چید که همان عصر در دفترش بتواند ملاقات را مدیریت کند.
عصر سرِ ساعت 5 جلسه آغاز شد. با حضور هیثم و دو نفر از فرستادگان مخصوص دفتر مرکزی از بیروت.
نفر اول: شما در معاملات و موضوعاتی که مربوط به روابط خارجی ما بوده بسیار خوب درخشیدید و به نظر میرسه که با توجه به ظرفیت بالای شما باید مسئولیت های بزرگتری را به شما بسپاریم.
نفر دوم: معامله شما با ایران هم به خاطر تحریم های گسترده ای که علیه ایران به تازگی وضع شده، فعلا از دستور کار خارج شده و شما هم از اولویت برنامه تون خارجش کنید.
هیثم: ما به نتایج خوبی رسیدیم. چرا باید اون معامله بسیار بزرگ و شیرینی که با هزار زحمت طراحی شده و حتی ملاقاتاش هم گذاشته شده، لغو بشه؟
نفر دوم: عرض کردم که به خاطر تحریم های جدید. میشه بپرسم الان در چه مرحله ای هست؟
هیثم: مرحله پرداخت اولیه وجه از طرف ما و تحویل اولین فاز از طرف اونا.
نفر اول: کجا قراره این معامله صورت بگیره؟ تا جایی که من اطلاع دارم مبلغی از طرف ایران پرداخته نشده.
هیثم: بله. قرار شد زیتون از محلّ حساب خودم برداشت کنه تا بعد. مشکلی پیش اومده؟
نفر اول: بفرمایید در چه مرحله ای هست؟ عرض میکنم.
هیثم: امشب. ترکیه.
نفر دوم: شما برای تحویل محموله تشریف نمیبرید ترکیه؟!
هیثم: نه. زیتون را فرستادم.
نفر اول: زیتون الان ترکیه است؟
هیثم: دیگه دارم نگران میشم. این سوالات طبیعی نیست!
نفر دوم با لبخند: نه ... نه ... نگران نشید ... صرفا برای اطلاع دقیق تر از پروژه پرسیدم.
هیثم: بله. ترکیه است. ینی ... آره فکر کنم ... باید ترکیه باشه.
نفر دوم: میشه الان چک کنید که ترکیه هستند یا خیر؟ ما خبرهایی داریم که نگران جان و امنیت ایشون هستیم!
هیثم: چه خبرهایی؟ پس چرا وقتی میپرسم میگید نه؟
نفر دوم: توضیح میدم. بفرمایید باهاشون یک تماس بگیرید تا خیال ما هم راحت بشه.
هیثم: شما منو هم نگران کردید.
اینو گفت و پاشد رفت سراغ گوشیش و شروع به تماس گرفتن با زیتون کرد. دو سه بار تماس گرفت تا وصل شد. وقتی هم که وصل شد، گوشیش خاموش بود.
هیثم رو کرد به طرف اون دو نفر و گفت: برنمیداره. ینی ممکنه خدایی نکرده مشکلی پیش اومده باشه؟
اون دو نفر نگاهی به هم کردند و نفر اول از سرِ جاش بلند شد و در یک چشم به هم زدن، اسلحه درآورد و گرفت روبروی هیثم و گفت: از کی تا حالا با گوشی و خط معمولی باهاش تماس میگیری که ما خبر نداریم؟ یا مثل بچه آدم براش زنگ میزنی یا همین جا دخلت اومده! زود باش!
هیثم که وحشت تمام وجودش فرا گرفته بود، نتونست حرف بزنه. گوشی معمولیش را گذاشت رو میز. با احتیاط پشت میزش رفت و گوشی مخصوصی را از کشو درآورد و در فاصله اندکی که با اون فرد مسلح داشت با زیتون تماس گرفت.
خط مخصوص زیتون روشن بود. برای بار اول که نه ... اما برای بار دوم جواب داد. با اشاره نفر دوم، گذاشت روی بلندگو تا اون دو نفر هم بشنوند.
-سلام هیثم.
-سلام. حالت چطوره؟
-من خوبم. تو چطوری؟
- کجایی؟
-خودت چی فکر میکنی؟
-زیتون لطفا جواب منو بده! نگرانتم. کجایی؟
زیتون خمیازه بلندی پشت خط کشید و بعدش گفت: هیثم ی سوال بپرسم راستشو میگی؟
-بپرس!
-تو هچل افتادی؟
-منظورت چیه؟!
-اونجان؟
تا اینو گفت، هیثم چشماش ده تا شد! شروع به لرزش خفیفی کرد. اون دو نفر هم به هم نگاهی انداختند و فهمیدند که فهمیده!
-میدونم که الان اونجان و تو هم تو هچل افتادی و کاریشم نمیشه کرد. هیثم من واقعا متاسفم. من و تو زوج های اقتصادی و سیاسی خوبی میتونستیم باشیم.
هیثم خشکش زد و یکی دو قدم برداشت به طرف عقب و افتاد رو صندلی. نزدیک بود که گوشی از دستش بیفته!
-هیثم تو بی دست و پا نیستی و بنظرم الان هم میتونی از چنگ اونا خلاص بشی. نمیدونم چند نفرن اما نمیتونن تو رو به همین راحتی از پاریس خارج کنند. متوجهی که چی میگم؟
اینو که گفت، نفر اول فورا گوشی را از دست هیثم گرفت و از حالت بلندگو خارج کرد که هیثم بقیه حرف زیتون را نفهمه.
ولی زیتو لعنتی، با لحن خیلی آروم و مثل کسی که روی پرِ قو خوابیده باشه و داره از روی تفنن و تفریح حرف میزنه، همچنان به حرف زدنش ادامه داد:
-فکر کنم از حالت بلندگو خارج شد. آره؟
جوابی نشنید.
-خب بقیشو به تو میگم. تو ... محمد ... نیستی؟
بازم نفر اولی که پشت خط بود حرفی نزد و فقط گوش داد.
-خیلی دوست داشتم با محمد روبرو بشم. بگو برای دخترت متاسفم. ولی کار من نبود. کارِ کسی بود که میخواست چند روز کاملا درگیرت کنه تا بتونه راحتتر از ایران خارج بشه. البته من مشکلی ندارم که فکر کنه کار من بوده ها. ینی ازش نمیترسم. ولی دلم نمیخواد فکر کنه من بچه کُش هستم.
یه خمیازه بلند دیگه کشید و این دنده اون دنده شد و ادامه داد: ولی من جای شما باشم بیشتر حواسم به نیروهایی مثل هیثم جلب میکنم و هواشون دارم. بیچاره ها تقصیری ندارند. هم تو تشکیلات بهشون بی توجهی میشه و هم تو خونه! مخصوصا با اون زنایِ غرغرویِ پر مدعایِ عجیب و غریبشون!
نفر اول لب باز کرد و یک جمله گفت: منم جای تو باشم به خاطر اون همه اطلاعاتی که از سیستم هتل و تشکیلات ابونصر الان دست ماست، یک شب هم احساس راحتی نمیکردم و همچنان از مسعود میترسیدم.
زیتون با حالت خاصی گفت: پس تو محمد نیستی! صدات به اون نمیخوره. میدونستم عاقلتر از این حرفاست که بخواد خودشو بندازه وسط و این همه راه تا اروپا دنبال من بیاد!
نفر اول: تو با یک نفر به نام محمد مواجه نیستی. با یک سیستم و تشکیلات قوی مواجهی که مجبوری دیگه هیچ وقت با چشمای بسته نخوابی.
زیتون: لعنت به همتون. تو هم اگه تونستی از اونجا جون سالم بری بیرون، بعدش خط و نشون بکش!
اینو گفت و قطع کرد. به محض اینکه قطع شد، نفر اول فورا از پنجره فاصله گرفت و نشست روی زمین. نفر دوم هم همین طور. هیثم هم که گیج و مَنگ افتاده بود رو صندلیش و همه دنیا رو سرش خراب شده بود و اصلا قادر به حرکت نبود.
نفر اول با یه گوشی دیگه تماس گرفت و به کسی که پشت خط بود گفت: «حدسمون درست بود. منتظرمون بودند. تقاضای ورود تیم خروج!»
اینو گفت و منتظر ورود تیم خروج شد ...
🔹سه روزبعد- تهران-خانه امن
هیثم با چشم و دست بسته، در اتاقی نشسته بود و منتظر ورود بازجو بود. وقتی بازجو وارد شد و چشمبندش را برداشت هیثم فورا چشمانش را مالید و سر و صورتش را مرتب کرد. وقتی به نور عادت کرد و چشمش به بازجو افتاد، با وحشت و استرس و بغض خیلی زیاد گفت: سلام آقا محمد. بخدا من بی گناهم! به والله من فقط یک مهره ام. مهره ای که هم این طرف سوخت و هم اون طرف!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
Gustavo Santaolalla - Babel.mp3
4.29M
این قسمت را با این آهنگ گوش بدید👆
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️#شوربه⛔️
قسمت آخر
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔺تهران-اتاق جلسات اداره محمد
محمد برای سه نفر از مقامات که قرار بود برای معاون وزیر گزارش نهایی بنویسن، باید توضیح میداد تا جمع بندی کنند. به خاطر همین همه مدارک را از بچه ها گرفت و کلّ شب و روز قبلش روی اونا کار کرد و با آمادگی رفت جلسه.
آقای قدوسی: فکر نمیکنم تا الان پرونده ای به این بدی مطالعه کرده باشم. نفوذ همیشه بوده و هست و خواهد بود اما بیخ گوش خودمون تا این حد بالا و موثر واقعا جای تاسف داره. حتی سبب میشه مردم و افکار عمومی احساس بدی بهشون دست بده و اعتمادشون به سیستم از بین بره.
آقای ذکایی: منم وقتی مطالعه کردم خیلی ناراحت شدم. بیش از بیست سال با حامد از نزدیک کار کرده بودم و نمیدونم از کجا و از کی این اتفاق براش افتاده که تا این حد به قهقرا بره. ولی موافق نیستم که اگر به گوش مردم و افکار عمومی برسه، باعث سلب اعتمادشون میشه. چون بالاخره ما نباید از خودمون مدینه فاضله ترسیم کنیم. ما هم اشتباه داریم نقاط قوت و موثر هم داریم. اتفاقا اگر مردم و افکار عمومی متوجه بشن، بنظرم میتونن به ما کمک کنن و هر کدام به عنوان یک افسر اطلاعاتی، منابع خوبی برای جامعه امنیتی ما باشند.
آقای وحیدی: با دکتر ذکایی موافقم. اگر قرار شد به گوش مردم برسه، باید خودمون دست به کار بشیم و در جنگ روایت ها دستِ پیشی بگیریم. وگرنه مقهور و مغلوب روایتی میشیم که بعدا رسانه های معاند به خورد مردم میدن.
آقای قدوسی: بله. به شرطی که درست روایت بشه و همه شخصیت ها و وقایع، بدون خورده شیشه و زهرماری به سمع و نظر مردم برسه و خودشون تصمیم بگیرن و آگاه بشن موافقم.
آقای ذکایی: بحث از جای خوبی شروع شد. از اینکه مردم نامحرم نیستند. از اینکه باید در جنگ روایت ها منفعل عمل نکنیم. نشه مثل فلان مسئله که رییس امنیت ملی یه حرف زد ... رسانه های ما یه حرف دیگه ... رسانه های برادرای ما یه حرف کلا متفاوت دیگه ... این وسطم یه عده مریض، ماهی خودشون از آب گرفتن و به عناوین مختلف، جامعه اطلاعاتی را هدف قرار دادند و یه عده از برادرای نهادهای هم عرض هم خرج توپ خونه بهشون دادن و متاسفانه شد عرصه تسویه حساب ها و عقده گشایی ها!
آقای وحیدی: حالا جای گفتن نداره ولی ما یادمون نرفته که مسئول میز اسرائیل یه دیگه هم...
آقای قدوسی: آقا ... آقا ... صلوات بفرست ...
محمد: اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. آقا اجازه میفرمایید؟
وحیدی: بسم الله برادر
ذکایی: بفرمایید
قدوسی: بله. بفرمایید!
محمد بسم الله گفت و شروع کرد. چیزی حدود دو ساعت توضیح و جمع بندی شد.
محمد: طبق تحقیقات ما مهم ترین ماموریت حامد این بوده که به هر ترتیبی هست، رقیب جدی اسراییل در تولید و توزیع محلول های کشنده را از بین برداره. رقیب جدی اسراییل در این خصوص، انگلستان بوده. ولی حامد دستور داره که رقیب اسراییل را با بزرگترین دشمنش یعنی ایران و حزب الله از میان برداره. به خاطر همین دختری به نام زیتون به هیثم معرفی میکنند که در اصل، هم نفوذی اسراییل در لابراتوار انگلیسی بوده و هم نفوذی اسراییل در تشکیلات حزب الله محسوب میشده.
ذکایی: ینی اسراییل، حامد را خرج برداشتن یک رقیب و حتی از اون بالاتر، ایران و حزب الله را گرفتار کینه شتری انگلیسی ها کرد؟
محمد: دقیقا. اگر این مسئله پیش نیومده بود، شاید هیچ وقت حامد هم لو نمیرفت و یا ماموریتش به همین زودی تمام نمیشد!
قدوسی: البته خیلی هم زود تمام نشده. حالا اگه ماموریت حامد فقط همین بوده! آخه چیزی که داری میگی، از قبل از شهادت حاج عماد تا الان حداقل سیزده چهارده سال طول کشیده!
محمد: دقیقا. منظورم منم همینه.تیر در ترکشی بوده که ارزش سوختن داشته که اینجوری پاشد و به موقع در رفت. چون هم ماموریتش تمام شده بوده و هم داشتن با آدرس اشتباه داده به ایران در خصوص معامله یکی از قطعات موشکی، نقشه خطرناکتری برای صنعت دفاعی و موشکی ما میریختند.
وحیدی: حامد تنها بد بیاری که داشت که شاید تا الان هم از اون طرف خیلی در فشار و منگنه قرارش داده باشند، افشای حجم سنگین اطلاعاتی بود که توسط مسعود به ما منتقل شد.
محمد: اصلا بذارین اینجوری بگم که خون مسعود بود که باعث افشای حامد شد. اگه جَهد و تلاش و هوش و ایثار مسعود نبود، اصلا حامد لازم نبود به اسراییل اطلاع بده که مسعود دنبال ابونصر هست و بهش نزدیک شده!
وحیدی: اینجوری باز بهتره که بگیم حتی اگر ما این حجم از اطلاعات سرسام آور هم نداشتیم، همین که شرّ حامد از سیستم کم شد و هیثم و زیتون هم از تشکیلات حزب الله رفتند بُرد خیلی زیادی داشتیم.
قدوسی: آره. اما اینکه الان یکی از بانک های خام دشمن را در دست داریم و میتونیم هر استفاده ای ازش بکنیم و جبهه جدیدی روبروی اسراییل باز کردیم، این دیگه به عظمت خون و عملیات تک سربازی و تک سرداری مسعود برمیگرده.
محمد: حتی از این بالاتر میخوام بگم ... الان ابتکار عمل دست ماست. هم به ارتباط سعودی و اسراییل در استفاده و تامین محلول ها رسیدیم و میتونیم بزنیم نابودشون کنیم. هم سیستم ما و حزب الله پالایش شد که این خودش یک دنیا ارزش داره. هم خطر بسیار بزرگ از بیخ گوش و گلوی صنعت موشکیمون گذشت. هم به بزرگترین لابی سلاح در دنیا و منطقه که توسط خودِ اسراییل مدیریت میشه و بازار سیاه راه انداخته پی بردیم و هم خوراکِ ده سالِ ده تا شبکه جهانی که بخوان بیست و چهار ساعت شبانه روز سند برای افشاگری داشته باشند تو دست و بالمون داریم. ولی ...
همه حساس شدن ببینن محمد چی میخواد بگه؟
محمد نفسی عمیق اما از بغض و ناراحتی کشید و گفت: ولی دیگه مسعود را نداریم. این همه چیز با ارزش را بدون مسعود داریم. مسعود را دادیم که این همه چیز داشته باشیم. ناشکر نیستیم اما ... مسعود...
🔺 بیمارستان لبافی نژاد
محمد و خانمش و پسرش و مادرخانمش پشت درِ اتاقی بودند که دخترشون اونجا خوابیده بود و اون لحظه دکتر، بالا سرش بود و داشت معاینه اش میکرد.
تا اینکه یه لحظه درِ اتاق باز شد و پرستار با لبخند اومد بیرون و به محمد و خانمش گفت: میتونید دخترتون رو ببینید!
هر چهارنفرشون به محض شنیدن این حرف از پرستار، به طرف در رفتن و پرستار هم دید که بندگان خدا شوق دیدن دخملشون دارن، کنار رفت و چهار نفرشون رفتند داخل.
تا داخل شدند، چشمای نازِ دخترشون باز بود و تا اون چهار نفرو دید، لبخندِ لوسانه دخترانه ای زد و سلام کرد.
محمد و خانمش دخترشان را در کسری از ثانیه خوردند از بس بوسش کردن و ناز و نوازشش کردند. یه کم از لحاظ گویایی هنوز رو فرم نیومده بود و باید زمان میگذشت تا سر حال بشه. اما همین که چشم باز کرده بود و ارتباط میگرفت و میتوانست تا چند روز دیگر، در خانه مثل گذشته لوس حرف بزند و پزهای خاص دخترانه بدهد و حتی گاهی چُغُلی داداشش را بکند، دنیا دنیا ارزش داشت.
تا چشمش به برادرش خورد و سلام و حال و احوال کودکانه کردند فورا چشمش به پیراهن داداشش خورد و گفت:مگه مامان نگفته بود اینو نپوش تا عقد خاله سوسن؟ چرا پوشیدی؟ خوبه حالا منم لباس عروسمو بپوشم و نذارم برای عقد خاله سوسن؟
داداشش گفت: حالت خوب نیست دختر ... این که اون نیست ... اون یه پیراهن دیگه است!
دختره که تازه موتورش داشت گرم میشد گفت: نخیرم! خودشه. بابا دیگه برات پیراهن نمیخره بدبخت! حالا بذار بیام خونه ... اگه گذاشتم بخره!
داداشش هم پوزخندی زد و گفت: حالا تو بیا خونه. شاید اصلا نیومدی. شاید دوباره خوابت بُرد به امید خدا!
محمد و خانمش و مادرخانمش که خندشون گرفته بود گفتند: نه ...
دلت میاد ...
آبجی و داداشی به این مهربونی ...
شوخی میکنه ...
باشه برای بعد ...
بسم الله بگین حالا ...
بعدش همدیگه رو بخورین!
ایییش.
«والعاقبه للمتقین»
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
درود بر رفقای جان
امشب #قسمتآخرشوربه تقدیم شد.
امیدوارم از مطالعه این داستان لذت و استفاده برده باشید.
از حمایات شما ممنونم
👈 و از اینکه سبک جدید روایت را پسندیدید و پالس های مثبتی در این زمینه فرستادید خیلی به وجد اومدم.
لطفاً دوستانتون را دعوت کنید که تشریف بیاورند و در همین کانال و همین جا مطالعه کنند.
ضمنا انشاءالله پس از طی کردن مراحل فنی و قانونی، جهت چاپ و تبدیل آن به کتاب اقدام خواهیم نمود.
شاد و آرام و امیدوار باشید🌷