یهودشناسی۲.mp3
34.55M
صوت #جلسه_دوم
دوره مقدماتی #یهود_پژوهی
#حدادپور_جهرمی
🌷 تقدیم به روح پرفتوح شهدای اسلام، علی الخصوص شهید سید حسن نصرالله صلوات🌷
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش این کلیپ از شهید سید حسن نصرالله را دانلود نکرده بودم
چقدررررررررر با بغض و لطافت روح ایشان گریه کردم
#مرگ_بر_اسرائیل
@Mohamadrezahadadpour
⛔️ به اطلاع میرساند که امشب، از تقدیم ادامه رمان #خط_سوم معذورم.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_دوم
شرایط پیچیده بود، پیچیدهتر هم شد. با گروگان گرفته شدن لنکا توسط لئو، باروتی به هم ریخت. داروین و جوزت خیلی تلاش کردند که باروتی را به حالت معمولی برگردانند. در خانه داروین، سه نفرشان دور هم جمع شدند. باروتی در گوشه ای زانوی غم به بغل گرفته بود و در حالی که بغض داشت، داروین و جوزت رد میشدند و همین طور که کارشان میکردند، با او حرف میزدند تا از این حال و هوا دربیاد.
داروین: «باروتی یادته تو زندان اذیتم کردی و گفتم یه کاری میکنم که در طول ماموریت، یه مدت از لنکا جدا بشی؟ خب الان این جدایی اتفاق افتاد. ناراحت نباش. درستش میکنیم.»
باروتی: «مگه با بچه داری حرف میزنی؟ این فرق میکنه. اگه لنکا پیش تو بود و چند هفته نمیدیدمش، حداقل خیالم راحت بود. اما این لئو خیلی بی رحمه. مگه ندیدی با آبراهام چیکار کرد؟ یکی نیست به لئو بگه که آخه کدوم حیوون با یه پیرمرد این کارو میکنه که تو کردی؟»
جوزت: «لئو شرط گذاشته. گفته لنکا در برابر بنجامین و بچهاش. خب این ینی لنکا رو میخواد. لنکا به دردش میخوره. اذیتش نمیکنه.»
باروتی: «شک ندارم که اذیتش میکنه. اون خیلی آدم پَستیه. لنکا طاقت نداره.»
جوزت: «طاقت چیو نداره؟ دوری از تو؟ شوخیت گرفته؟»
باروتی: «جوزت حوصله ندارم. سر به سرم نذار. اون طاقت اذیتای لئو رو نداره.»
داروین یک صندلی برداشت و برگرداند و روی آن، روبروی باروتی نشست و گفت: «ما الان چند تا مشکل داریم. یکی جانِ لنکاست. یکی دیگه جانِ بنجامین و لوکا و جِس. از طرف دیگه؛ الان یه جورایی سرنوشت بنجامین و لئو به هم گره خورده. حتی پای لوکا هم وسطه و لئوی پست فطرت اسم لوکا هم آورده.»
جوزت: «خب؟»
داروین: «بنظرم ما سه تا بدون اون سه تا نمیتونیم تصمیم بگیریم.»
باروتی: «تو جای لئو رو نمیتونی پیدا کنی؟ بقیه اش با من!»
داروین: «وقتی اینجوری میگی، حتی اگرم بلد باشم، نمیتونم بهت بگم. باروتی ترسناک و غیرقابل پیش بینی نشو! بذار عقلمون برسه و یه تصمیم خوب بگیریم. نذار...»
باروتی میخواست حرف های داروین را قطع کند که داروین سرش داد کشید و گفت: «وقتی دارم زر میزنم وسط حرفم نپر!»
باروتی دهانش را بست و ادامه نداد. داروین ادامه داد: «نذار وسط این همه بدبختی، نصف بیشتر انرژیمون برای کنترل تو مصرف بشه.»
جوزت: «خب برنامه چیه؟»
داروین: «با جس تماس گرفتم. اون با بنجامین و لوکا حرکت کردند و تا دو ساعت در خیابونا میچرخن و بعدش باروتی باید بره دنبالشون و با هم بیان اینجا.»
جوزت: «اوکی. من چیکار کنم؟»
داروین: «همیشه عاشق اونایی هستم که تو عملیات و کار، فقط میپرسن من چیکار کنم؟ مثل تو. تو زحمت بکش و برو خونه بنجامین و جنازه میشل رو بردار و گم و گورش کن.»
جوزت: «اوکی. خونه رو هم پاکسازی کنم یا ولش کنم؟ برای اونجا برنامه ای داری؟»
داروین: «احتمال میدم جس این کارو کرده باشه و فقط لازم باشه که تو جنازه رو از خونه خارج کنی. اما اگه دیدی...» حرفش ناقص ماند و به فکر فرو رفت.
جوزت جلوتر آمد و پرسید: «چی شد؟ الو ...»
داروین نگاهی به ساعت انداخت و همین طور که به نقطه ای زل زده بود گفت: «بچه ها خیلی فرصت نداریم.» این را که گفت، باروتی زیر لب یک«یا مریم مقدس!» گفت و خودش را چهاردست و پا به داروین نزدیکتر کرد و گفت: «جان من بگو چی شد؟ چی به ذهنت رسید.»
داروین رو کرد به جوزت و گفت: «جوزت بیا اینو از جلوی چشمام دور کن تا یه کاری دست خودم و خودش و خودت ندادم.» سپس رو کرد به باروتی و گفت: «اگه به حرفام گوش ندی و چیزایی که گفتمو مو به مو انجام ندی، کاری میکنم که دیگه مریم مقدس هم نتونه به دادت برسه. اگه لنکا رو میخوای، به من اعتماد کن. تو زندان که به من اعتماد نکردی اما نتیجه خوبی گرفته. ببین اگه اعتماد کنی، چقدر به نفعت میشه.»
باروتی سرش را به معنای «باشه تو حالا جوش نیار» تکان داد و از سر جا پاشد و آماده شد و با جوزت زد بیرون.
ادامه ... 👇
داروین وقتی از رفتن آنها خیالش راحت شد، بلند شد و سراغ گوشی همراهش رفت. وارد یک محیط مکان یاب شد. دید نقطه ای سبز، در حال پرسه زدن در محدودهای است که تا آنها کمتر از نیم ساعت فاصله داشت. زیر لب«آفرین. تنها کسی که داره به کارش خوب و درست عمل میکنه، تویی» گفت و رفت سراغ سیستم.
باروتی و جوزت از دو مسیر و با وسیله های نقلیه مختلف، خودشان را به نقاطی که باید، رساندند. سر ساعتی که مقرر بود. اول جوزت به خانه رسید و با احتیاط وارد شد. سپس باروتی به نقطه ای شلوغ از شهر رسید. به گوشی همراهِ جِس یک میسکال انداخت. چند لحظه بعد، جس و بنجامین، در حالی که لوکا در آغوش جس بود، وارد ماشین شدند.
اول از جوزت بگویم. جوزت ماسک زد و وارد خانه شد. دید جس اینقدر قشنگ و حساب شده همه جا را پاک سازی کرده که حتی یادش بوده و دو تا دستکش پلاستیکی در کنار در گذاشته تا هر کسی میخواهد جنازه میشل را بردارد، بدون رد و اثر بتواند به کارش برسد.
جوزت دست کش ها را پوشید. حتی دو تا پلاستیک دور کفشش کرد و بااحتیاط رفت سراغ حمام. دید جس حتی حساب آنجا را هم کرده و یک پلاستیک بزرگ روی جنازه میشل پیچانده و آن را پَتوپیچ و آماده حمل کرده. برای این که خیالش راحت تر بشود، قبل از این که به جنازه دست بزند، سراغ خانه رفت و همه جا را دید. فکری به ذهنش رسید. گوشی همراهش را درآورد و به داروین پیام داد.
-من یه فکری دارم.
-چی؟
-جس و من هرچقدر هم که پاکسازی رو خوب انجام بدیم اما آثار زیادی از خودِ بنجامین میتونن پیدا کنن و به دردسر بیفته.
-موافقم. مخصوصا این که میشل از سرویس مخفی هست و برای پیدا کردنش دست به هر کاری میزنن.
-پس بذار به سبک خودِ سرویس مخفی، کار رو جمع کنم.
-یه لحظه بهم فرصت میدی؟
-منتظرم.
لحظاتی بعد، داروین پیام داد و نوشت: «مشکلی نیست. هر طور صلاح میدونی عمل کن.»
این را که نوشت، جوزت گوشی همراهش را در جیبش گذاشت و رفت سراغ حمام. جنازه میشل را برداشت. او را روی زمینِ کفِ هال خواباند. پلاستیک و پتو را باز کرد. میشل را بیرون انداخت. پتو و پلاستیک را سر جاهایی که فکر میکرد درست است برگرداند. سپس همه پنجره ها را چک کرد که بسته و محکم باشد. نگاهی به جنازه کرد. نگاهی به فاصله اش تا آشپزخانه انداخت. پای جنازه را گرفت و او را در نزدیک ترین نقطه قبل از آشپزخانه نشاند و تکیه داد به دیوار.
دوباره خانه را چک کرد. سراغ تلفن رفت. تلفن را برداشت و آن را در نزدیکی دست جنازه رها کرد. یک صندلی در آن نزدیکی بود. آن را روی زمین واژگون کرد. رفت سراغ تلوزیون. همه اتصالاتش را چک کرد. چاقو از جیبش درآورد و خراش کوچکی را روی سیم اتصالش به برق به وجود آورد. کنترلش را برداشت. با کنترل تلوزیون، تایمر روشن شدن تلوزیون را روی عدد هفت گذاشت. یعنی هفت دقیقه دیگر.
دوباره برگشت و همه جا را از نقطه دمِ در چک کرد و نگاه کلی به همه جا انداخت. وقتی دید همه جا مرتب است، رفت سراغ آشپزخانه و شیر همه گازها را تا وقتی که حداکثرِ گاز را بیرون میدهند، باز کرد. فورا سراغ هال آمد و گازِ شومینه را تا آخر باز کرد. برای بار آخر سراغ جنازه رفت و زاویه نشستنش و گوشی که مثلا از دستش افتاده و دیگر نتوانسته تقاضای کمک بکند و همانجا زمینگیر شده و همه و همه چیزش را دوباره مرور کرد.
دید لحظه به لحظه اینقدر بوی تندِ گاز در کل خانه پیچیده که نزدیک است حال خودش بد بشود. از آن هفت دقیقه، دو دقیقه و نیمش رفته بود و حدودا چهار دقیقه بیشتر فرصت نداشت. به در نزدیک شد. پلاستیک را از اطراف کفشش برداشت و گذاشت در جیبش. اما دستکش ها را درنیاورد تا با خیال راحت از خانه خارج شود. وقتی از خانه میخواست خارج شود، از لای در، در لحظه آخر، دوباره به جنازه نگاهی انداخت و در را به آرامی بست و سوار ماشینش شد و رفت.
خیلی عادی تا انتهای خیابان رفت. حتی از نیمه هایش کمی تندتر رانندگی کرد. دستکش ها را درآورد و همین طور که سوار ماشین بود، دستش را دراز کرد و آنها را در سطل زباله نزدیکِ هایپرمارکت انداخت. وقتی میخواست بپیچد و کلا از آن خیابان خارج شود، سر خیابان توقف کرد. به ساعتش نگاه کرد. دید چند ثانیه بیشتر نمانده ... هفت ... شش ... پنج ... چهار ... سه ... دو ... یک ... و ...
چنان انفجار مهیبی در خانه بنجامین رخ داد که حتی خودِ جوزت که خبر داشت و اصلا کار خودش بود و میدانست که الان همه محله زمین و زمان میلرزد و موج انفجارش همه جا را فرا خواهد گرفت، با این که سوار ماشین بود، کمی سرش را با طرف پایین بُرد. چه برسد به بقیه که وسط زندگی عادیشان، یهو صدای چنان انفجار بزرگی را بشنوند که سابقه نداشته است.
ادامه ... 👇
شعله های آتش در حال زوزه کشیدن بود و مردم به طرف آتش میدویدند که جوزت ماسکش را هم درآورد و شیشه ماشین را کشید بالا و رفت.
او هم طبق برنامه، دو ساعت در خیابان دور زد و چرخید و همه جا رفت و حتی یکی دو مرتبه پیاده شد و سیگار کشید و یک نوشیدنی خرید و دوباره دور زد تا این که بالاخره وقتش شد و به خانه امن داروین برگشت.
وقتی وارد خانه شد، همه دور هم جمع بودند. جس و بنجامین و لوکا و داروین و باروتی. داروین تا چشمش به جوزت افتاد به او نزدیک شد و مشت های دست راستشان را به هم نزدیک کردند و آرام به هم زدند و داروین گفت: «پیشنهادت عالی بود.»
همین طور که تلوزیون با صدای آرام روشن بود و گزارشگر، خبر انفجار یک منزل مسکونی را در یکی از محله های آرام شهر گزارش میداد و تصاویر از خانه جزغاله شده در حال پخش بود، داروین و بقیه در حال گفتگو و طرح و نقشه برای گیر انداختن لئو بودند.
بنجامین در حالی که لوکا روی زانوهایش نشسته بود به داروین گفت: «لئو اینقدر خطرناک بود و نمیدونستم؟»
باروتی فورا جواب داد: «آبراهام رو سلاخی کرد. هنوز فیلمش جلوی چشمامه.»
جس گفت: «داروین! الان ما دو تا مشکل داریم؟ یکیش اینه که جاشو باید پیدا کنیم؟ و دومیش هم اینه که باید لنکا رو نجات بدیم؟»
داروین نفس عمیقی کشید و گفت: «تقریبا آره. اما این مسئله ما سه نفره. شما سه نفر باید یه کار دیگه بکنید.»
باروتی دوباره پرید وسط و گفت: «ینی چی تقریبا آره؟ نکنه نمیخوای لنکا رو نجات بدی؟!»
داروین که داشت عصبی میشد، چشمانش را مالاند. جوزت به باروتی اشاره کرد و زیر لب گفت: «خفه شو ببینم چی میگه؟»
وقتی باروتی ساکت شد، داروین رو به جس و بنجامین گفت: «شما خودتون رو قاطی این مسئله نکنید. اگه الان اینجایید، چون نگران امنیت و سلامتی شما بودم. من از شما میخوام که لطفا بشینید اینجا و بدون دغدغه و استرس، نقشه بکشید که چطوری میشه بعد از فجایع دیروز و امروز، بنجامین به شرایط عادی و دانشگاه و پنتاگن برگرده؟»
بنجامین با تعجب پرسید: «مگه قراره برگردم؟»
داروین پاسخ داد: «شک نکن. به من گفتند شما باید برگردید و مثل قبل زندگی بکنید. به من گفته بودند که اطرافت رو پاکسازی کنم و حافظهات رو برگردونم و خواهرتو به تو وصل کنم که کردم.»
بنجامین با ناراحتی گفت: «اما من نمیخوام دیگه آدم اونا باشم. نمیخوام آمریکا باشم. نمیخوام با پنتاگن و سیا که خانوادمو از من گرفتند همکاری کنم.»
داروین لبخندی زد و گفت: «دیگه آدم اونا نیستید. کسی که به اصلش برگرده و مغلوب و ملعبه دست اینا نشه، نه تنها آدمشون نمیشه. بلکه مثل یه خوره میفته به جونشون. بیشتر نمیتونم توضیح بدم. بعدا مفصل حرف میزنیم. اما خیالت راحت.» سپس رو به جس گفت: «ما خیلی فرصت نداریم. شما درباره شرایط جدیدتون فکر کنین تا ما هم به لنکا و لئو فکر کنیم.»
جس با لبخند، سرش را تکان داد.
داروین رو به باروتی کرد و گفت: «و اما لنکا!»
باروتی تند پرسید: «چیکار کنیم؟ کجاست؟ یه چیزی بگو عوضی!»
داروین با لبخندی مرموزانه حرفی زد که چشم همه گرد شد. چشم باروتی گرد و دهانش باز ماند. چشم جوزتِ کاربلد هم گرد شد و زیر لب با فشار دادن روی کلمات، یک«دهنت سرویس!» گفت و با کف دست زد روی زانویش.
سوال داروین این بود: «اصلا از خودتون پرسیدید که لوسی(سگ با هوش و ماده و دست آموزِ آبراهام) کجاست؟ چرا پیداش نیست؟ اون که با آبراهام نرفت و با ما هم نیومد. هان؟ کجاست؟»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
کیف حالُک؟ 😊
🔹دیگه حالی به آدم میمونه🥸
نه واللووووو
🔹خیلی حالک😅😅😅
یعنی حال کردیم با داروین
🔹حالکم کیفور کیفووور😂
🔹سلام حاج آقا هنوز داستان رو نخوندم گذاشتم همه بخوابند ولی ازاین کیف حالک شما معلومه باز دسته گل به آب دادید 😫😫😫😫😫😫خدایاااااااا تاکی حاجی خدا حفظت کنه ولی عجب قلمی داریااااااا خون به جیگر میکنید ادمو😫😫😫😫
🔹سلام
بااین معمایی که امشب مطرح شد،گمونم تا صبح با این گروه تو داستان بچرخم وصبح خسته از خواب بلند شم😊.آخه چه جای قطع کردن بود☺️
🔹سلام وشب بخیر خدمت شما حاج آقا
خدا قوت.
بعد از مدت ها دوباره کانالتونو پیدا کردم.
وبا اشتیاق دارم دنبال میکنم داستانو.
ممنون از قلم خوبتون واینکه گاهی چاشنی شوخی وخنده هم قاطی مطالب هست خیلی باحاله👌👌👌
سپاس از شما 🙏🙏
🔹در جواب کیف حالک باید گفت الحمدلله
شکر خدای مهربون❤️
داستان امشب رو خوندیم و نشستیم تب اخوی بیاد پایین خیالمون راحت بشه بریم بخوابیم
و اگر تبش قطع نشه قطعا بی خوابی به جان ما میافته و مجبور میشیم استارت خواندن رمان شمعون جنی رو بزنیم که قطعا عواقب بدی داره چون اگه یهو یکی پخمون کنه از ترس سکته رو زدیم☺️
سلام یادمون رفت
سلام و عرض ادب🌺
شب و عاقبت شما ختم بخیر
🔹سلام شب شما بخیر یعنی قشنگ سر بزنگاه داستان تمام می کنید می دونم آخر این داستان همه می روند دیدن یک آقایی که تمام نقشه ها را با داروین کشیده اونم هیچ کس نیست جز آقا محمد
🔹اووووه عالی بود جز لذت بردن موقع خوندن داستان هاتون چیزی نصیبم نمیشه👏👏👏
🔹آخه یعنی چی؟؟؟؟
چرا اینجای داستان آخه 😭
🔹با آگاهی که از گروه شما به دست آوردم، در آرامش کامل منتظر وعده حق تعالی بر پیروزی حق علیه باطل هستم ، انشالله پرچم دار این قیام مهدی زهرا سلام الله علیه سپاه حق را یاری کنه
🔹کیف حالُک؟ 😊
انا زینه الحمدالله✋
شکرا
🔹سلام
حالم خوب نیست لطفا برام دعا کنین
🔹سلام شبتون بخیر
نمیدونم چه هیزم تری به شما فروختیم که هر شب ما رو تو آمپاس قرار میدی
قلمتون مانا🌹
🔹شمعون رو خوندم و فیلم طوبی هم حساس شده شبکه یک بعد همزمان داشتم تو خط سوم محو میشدم الان اصلا حس هام قاطی شدن 😂😂😂😂😂😂😂
🔹سلام حاج آقا...
من اصلا این داستانو دوست ندارم اصلا... فقط میخونم ببینم به کجا رسید.... شماهم هر شب مارو دق میدید... 🤯
دلم برای آبراهام سوخت... کاش لنکا نجات پیدا کنه و لئو هم نابود بشه
🔹حاجی دیشب که اونجوری زدی تو ذوق ما رمانو نذاشتی حالا هم که گذاشتی به جای اینکه دوتا قسمت بذارید جبران دیشب بشه یه جوری گذاشتید که ذهنمون درگیر شد حالا میگید کیف حالک؟ حالمون هیچی با درگیری ذهنی چجوری ادامه درسامو بخونم؟کی جوابگوعه؟
🔹حالمون خوبه فیلم هالیوودی داریم میبینیم
🔹اَنَا قبل از خوندن رمان شما بخیر بودم
🔹میگم حاج آقا تازگیا خیلی خشن شدینا
اصلا دیگه داستاناتون رو با محدودیت سنی باید بنویسید
همش بزن بزن بکش بکش
اخه بچه چند روزه رو چطوری دلشون میاد بکشن؟!🤦🏻♀
وای که بخدا بدنم به لرزه افتاد از عصر داستان خط سوم رو شروع کردم
هر پارت که میام جلو بیشتر به استرس می افتم
خب حداقل قبلش بنویسید قبل شروع داستان کنار خود اب قند بگذارید
😂😂😂
🔹سلام حاج آقا. این داروین ایرانی نیست؟ هوش عجیبی داره.
🔹سلام وقت شما بخیر
از قسمت امشب خط سوم
این قسمت صحبت داروین که به بنجامین گفت:ندیگه آدم اونها نیستید ،کسی که ملعبه اونها نباشه و مغلوبشون نشه ......
خییییلی جای تامل و البته خوشحالی داره👌
🔹فقطططططط میتونم بگم دمت گرم حاج آقا یعنیییییی خدا شاهده رو دستت نویسنده نیست این لوسی که گفتید کجاست یعنیییییی جیگرم حال اومد یه چیزی بگم نمیخوام قیاس کنم ولی این داروین چقدددددرررر شبیه محمداقاست😵💫😵💫😵💫😵💫همش احساس میکنم محمداقاست که اسمشو عوض کرد گذاشته داروین
🔹یه جک بگم بخندید:
یه روز به مامانم گفتم یه چیزی میگم به هیشکی نگو، من عاشق یه دختر عرب شدم💞، صبح بیدارشدم بابام داشت صبحانه میخورد تا منو دید گفت:سلام حبیبی کیف حالک🙃
🔹سلام
اوه مای گاد(تحت تاثیرداستان آمریکایی اینجوری گفتم)
بقیه داستان هاتونو می تونم بگم هم تجربه کردین هم اون محمد همه چیز رو یادتون داده
ولی جزییات خفه کردن یه نوزاد رو که تجربه نکردین واون جوزت وجس وبقیه توی سازمان مخوف بودند وبلدند چیکارکنند پس هیچ حرجی براینکه بلدند نیست😎
شماچراباید بلدباشین اون سیم رو خراش بدین دستکش هاروکجابزارید ووو
ویدونید داروین چه نقشه ای داره
محمد کیه ؟😁شاه بیت تمام سوالهامون
خوبه که نترسیدین و اون روهای دیگه ی خودتونو بچالش کشیدین
ولی من هنوزم با داستان داوود ومممحمد وبهارخانوم وبانو حنانه حس امنیت بیشتری می کنم تا جس وداروین
چون ترسوهستم جاهای جدید برام استرس آوره وغیرقابل درک
#ارسالی_مخاطبین
سلام بر شما
من خیلی اتفاقی پیام تبلیغ کتاب شمعون جنی رو تو یه گروه دوستانه دیدم و وارد کانال شدم . که فقط کتاب رو بخونم
الان حدودا یک هفته هست که کتاب شمعون جنی رو خوندم ..
بسیار تاثیر گذار بود و نافذ و نکات مثبت زیادی رو یاد گرفتم ،
بیشتر از هر چیزی که تو این داستان برای من پیام داشت اذان بود .
بالاترین درجه تاثیر رو داشت👌 توسلات ، زیارت ، نیکی به پدر و مادر ، دعاها و تلاوت قرآن و ذکرها از جمله مسائلی هست که خیلی بهش پرداخته شده و تا حدود زیادی هم جا افتاده خدا رو شکر، اما اون چیزی که تو این داستان برای من تازگی داشت که شاید تا حالا به تاثیرش فکر نکرده بودم و یا شاید برایم پر رنگ نشده بود همین اذان بود ، من آدمی هستم که مقید به این فرائض هستم ودر حد توان و آگاهیم تلاش میکنم ارتباط معنوی داشته باشم ، حتی خیلی شنیدم اذان و اقامه ثواب داره و یا مثلا انگار خدا داره بنده هاشو صدا میزنه و.... ولی هیچ وقت به اندازه ای که تو این داستان من تاثیرش رو درک کردم نبوده ...
الان صدای اذون یه حس خیلی خوب بهم انتقال میده بطوری که نا خود آگاه خودم شروع به تکرار میکنم ..
خواستم با این پیامم بهتون بگم داستان بسیار مفید بود 👌
من هنوز هیچ مطلب دیگه ای از کانال نخونم امیدوارم بقیه مطالب هم همینطور نافذ باشه
موفق و موید باشید و پایدار 🤚
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_سوم
یک ساعت بعد، داروین و جوزت و باروتی خودشان را از روی جی پی اِسی که در گوشی داروین بود، به پیادهروی روبروی یک ساختمان دو طبقه و نسبتا قدیمی رساندند. در کنار ایستگاه اتوبوسی که یک سایه بان آبی داشت و مملو از تبلیغات جورواجور بود، دیدند لوسی نشسته و به محض این که چشمش به آنها خورد، از سر جا بلند شد و یکی دو تا پارسِ خوشامدگویی سر داد.
داروین و جوزت رفتند سراغش و دستی به سر و رویش کشیدند. باروتی حواسش به اطراف بود. اما حواسِ لوسی بیچاره، پشت سرِ باروتی بود اما هر چه نگاه کرد، کسی را ندید. با نگاهی مغموم به چشمان داروین زل زد. داروین منظورش را فهمید. دستی به زیر گلو و پوزه اش کشید و گفت: «آبراهام نیست. ما دیگه آبراهام رو نداریم. اما نگران نباش. تا وقتی که ما زنده ایم، نمیذاریم بهت بد بگذره.»
باروتی که انگار یاد چیزی افتاده بود، چند متر از آنان دور شد و با دقت اما بااحتیاط، در حالی که صدای نفس های خشمگینش را میشنید، به ساختمان های قدیمی اطرافش نگاه میکرد. داروین حواسش به او بود و اجازه داد که مقداری در حال خودش باشد.
لوسی زوزهی سوزناکی کشید و دوباره به اطرافش نگاه کرد. چشم برگرداند و با چشمان قهوهای پررنگ که یک حلقه مشکیِ نازکِ خوشکل اطرافش بود به داروین زل زد و دل داروین و جوزت را سوزاند. جوزت همین طور که دست به سرش میکشید گفت: «تو قهرمانی لوسی. آبراهامم قهرمان بود. باید کمک کنی که لنکا رو پیدا کنیم. کجاست لنکا؟»
همین طور که لوسی داشت غصه میخورد، صورتش را به طرف چهار پنج آپارتمان آن طرفتر گرفت و به آنها فهماند که لئو لنکا را به آن ساختمان برده. همان لحظه باروتی برگشت. در دستش یکی دو تا خوراکی سرخ کردنی داشت که از مغازه هفت هشت ده متر پایین تر خریده بود. آن را جلوی لوسی گذاشت.
داروین: «باروتی خوبی؟»
باروتی: «میدونی اینجا که این زبون بسته داره اشاره میکنه، کجاست؟»
داروین: «تو میدونی؟»
باروتی: «چرا ندونم؟! عُمر و جوونیمو اینجا گذاشتم. اینجا همون ساختمونی هست که طبقه همکفش رو با بدبختی خریدیم و تمیزش کردیم و با شریکِ کثافتم یه باشگاه ورزشی زدیم.(اشاره شده در قسمت هفتم) بعدش عاشق خواهرش شدم و بینمون یه چیزایی شکل گرفت. بعدشم که دیگه خودت بهتر از من میدونی. اینجا رو بالا کشیدن و واسه منم پرونده سازی کردن و الان هم شده لونه سازمان سیا.»
جوزت رو به داروین با تعجب پرسید: «این(اشاره به باروتی) چی داره میگه؟ راس میگه؟ چه خبره اینجا؟»
داروین همین طور که دست به سر لوسی میکشید، نفس عمیقی کشید و گفت: «اینجا لونه اعضای اصلی سیا نیست. یه خونه امن برای بعضی افراد و بعضی مدارکشون هست که ما سه نفر در اینجا سهم داریم.»
باروتی نزدیکتر شد تا بهتر بشنود. جوزت از داروین پرسید: «چه جور سهمی؟»
داروین: «خب دلیل اتصال ما سه نفر به اینجا اینه که ... نه اصلا بذار اینجوری برات بگم ... لئو بعد از این که از خاورمیانه زد بیرون، شکایات متعدد بین المللی علیهش شکل گرفت. بخاطر پرونده هایی که تو آمریکا داشت و حساسیت خبرنگارها و چندین مورد دیگه، سازمان سیا اینجور مواقع تصمیم میگیره که یا نیروش رو حذف کنه و یا باهاش تسویه حساب کنه اما از ظرفیتش در حاشیه و سایه استفاده کنه.»
جوزت: «لابد اینم نمیشد حذفش کرد و زد به حاشیه و کارای این مدلی رو به این میدن.»
داروین: «دقیقا. کم نیستن اینجور آدما. یه جور مزدور که با توجه به آموزش ها و تجاربی که دارن، به ادامه کار دعوت میشن اما چراغ خاموش. پول خوبی هم میگیرن.»
جوزت: «بخاطر همینه که الان ما زنده ایم و راس راس تو خیابون داریم میچرخیم و مثل مور و ملخ، دور و برمون مامور نریخته و لئو نمیتونه درخواست نیروی کمکی و پشتیبانی بده. درسته؟»
داروین: «بله. چون الان چرخیدن خود لئو تو خیابون و حتی دادن پروژه حفاظت از بنجامین و نزدیک شدن بهش و کاشتن میشل در کنار بنجامین و روزگار بنجامین رو با کشتن پدر و مادرش و دستکاریِ قوه حافظه اش و... سیاه کردن، تماما غیرقانونی هست و اگر اسنادش به دادگاه برسه، رسوایی بزرگی برای سیا محسوب میشه.»
جوزت: «خب؟ دنباله اش؟»
داروین: «دلیل تو برای اینجا بودن، تسویه حساب از لئو هست اما خط سوم برات برنامه بهتری داره.»
جوزت: «چه جور برنامه ای؟»
ادامه ... 👇