eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺انتشار قسمت آخر داستان ان‌شاءالله یکشنبه ۱۸ / ۴ / ۱۴۰۲ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی *قسمت آخر* یک سال دیگر هم گذشت... تا این که هاجر آزاد شد اما به خانواده اش خبر نداد. با این که حال روحی‌اش خوب نبود اما سراغ داود و مادرش نرفت. انگیزه اش نیلو و سجاد بودند که آن ها را هم از دست داده بود و نمی‌توانست برگردد و به طاوس خانم بگوید «کو بچه هام؟» یک روز که داود برای ملاقات با هاجر رفته بود، متوجه شد که هاجر آزاد شده! همه شهر را زیر و رو کرد اما خبری از هاجر نبود. تا چند روز این خبر را از مادرش مخفی نگه داشت اما نهایتا تصمیم گرفت آنها را از این مصیبت مطلع کند. نیره خانم با این که از هاجر بریده بود اما دلش... مادر است دیگر... تا این که داود پس از مشورت با یکی دو نفر از کسانی که در سازمان زندان ها بودند حدس زد که ممکن است بخاطر شرایط بدِ روحی که داشت، به بیمارستان اعصاب و روان و یا جایی مثل آنجا رفته باشد. و چون میدانست که هاجر پول خاصی در دست ندارد، نمیتوانست خیلی دور شده باشد. گشت و گشت و حتی پدر فاطمی هم به داود کمک کرد تا این که بلاخره هاجر را در یکی از شهرهای اطراف پیدا کرد. در یک بیمارستان اعصاب و روان. با حوزه هماهنگ کرد. از خانواده اجازه گرفت و به آن شهر مهاجرت کرد و در حوزه علمیه آن شهر به تحصیلش ادامه داد. پس از سالها ممارست در ترجمه انگلیسی توانسته بود بعضی کتابها و مقالات را ترجمه کند. از طریق کمک در ترجمه چند کتاب و همچنین کمک در ترجمه مقالات دانشجویان، توانسته بود یک راه درآمد هر چند مختصر برای خودش درست کند. آن درآمد بعلاوه شهریه مختصری که از حوزه میگرفت، به جای کنار گذاشتن برای تشکیل خانواده و زندگی جدید، خرج درمان هاجر و عملِ قلبِ بازِ نیره خانم کرد. چند سال در همین وضعیت سپری شد تا این که هاجر حالش بهتر شد و داود پس از مشورت با مادر و پدرش تصمیم گرفت او را به شهر و خانه اش برگرداند. ماه مبارک رمضانی بود و داود مشغول تبلیغ در مسجد الرسول. یک حجره را به نام«حجره دیوید» تاسیس کرده و نوجوانان زیادی را در اطراف خود جمع کرده بود. مدیر حوزه (که حاج آقا خلج نام داشت و به جای ریاست و مدیریت، بر قلب طلبه ها و مردم آن شهر حکومت میکرد) و یکی از دوستانش به نام حاج آقا مهدوی(که در اصل، امام جماعت راتب مسجدالرسول و هم‌بحث داود بود) به گرانبها بودن روح و فکر داود ایمان آورده بودند و دلشان نمیخواست او را از دست بدهند. شب عید فطر، پس از حدودا بیست روز تجربه گرانبهای تبلیغی، داود به خانه مهدوی رفت تا اداره مسجد را به امام جماعت اصلی برگرداند. داود و مهدوی در اتاقِ محقر و طلبگی مهدوی نشسته بودند. اطراف آنها کتابخانه و مملو از کتاب و عکس علما بود. مهدوی همین طور که چایی را به داود تعارف میکرد، با لبخند از او پرسید: «چطور جرات کردی به دیدن کسی که قرنطینه است و مثلا کرونا داره بیایی؟» داود نفس عمیقی کشید و گفت: «منو چی فرض کردی؟ من از اولش می‌دونستم که کرونا نداری. تو مشکوک به کرونا بودی اما نتیجه تستت منفی بود. وگرنه چطور میشه کسی کرونا داشته باشه و قرنطینه باشه اما همه اعضای خانواده‌اش سالم باشن و حتی خانم و بچه‌اش مرتب بیان مسجد و وسط مردم باشن و مشکلی هم نداشته باشن؟» مهدوی خنده‌ای کرد و گفت: «حدس زدم تو متوجه بشی. ولی فکر نمی‌کردم به همین زودی دستم رو بشه!» داود گفت: «ما تا دو روز قبلش با هم بودیم. حتی اگه یادت باشه تو مباحثه آخرمون دست به یقه شدیم.» این را که گفت، هر دو زدند زیر خنده! داود ادامه داد: «تو خلوتِ منو بهم زدی! حتی تمرکزم روی خواهرم را تا حدودی داشتم از دست میدادم... نمیدونم چی بهت بگم!» @Mohamadrezahadadpour مهدوی گفت: «تو هم جای من بودی، همین کارو میکردی! میرفتی پیشِ حاجی خلج و بهش می‌گفتی من کارایی ندارم. من به درد این محل نمی‌خورم. من توان و جذابیت کشوندن مردم و بچه‌ها به مسجد ندارم. اما یکی تو کلاسمون هست که اصلِ جنسه. جذابه و حرف واسه گفتن داره. اگه عادی بهش بگم بیا مسجد ما، نمیاد. اگه با زبون خوش بهش بگم بیا جای من و امام جماعت باش، نمیاد و قبول نمی‌کنه! حاجی خلج گفت پس چطوری میخوای راضیش کنی؟ منم گفتم خودمو میزنم به مریضی. اما خانواده و همه ظرفیت‌هایی که سراغ دارم، بسیج میکنم که باهاش با جون و دل همکاری کنن.» ادامه👇
داود گفت: «من یه روزی باید این راهو میرفتم. باید یه روزی، یه جوری، از یه راهی وارد عرصه تبلیغ میشدم تا دِینمو به حوزه و امام زمان و مردمم ادا کنم. اما... غافلگیر شدم. یهو دست منو بستی و هُلم دادی تو دریا!» مهدوی گفت: «من به درد اون مسجد نمی‌خورم. نمیتونم که به خودم دروغ بگم. حتی به درد تبلیغ هم نمی‌خورم. بیانم سنگینه و بلد نیستم این همه بچه و مردم و پیر و جوون رو بیارم پایِ کار. به درد جاهای آماده می‌خورم. ینی جایی که بقیه این کارا رو انجام بدن و من فقط منبر برم و گاهی سخنرانی کنم. هنرش ندارم. اما تو ماشاءالله همه فن حریفی. دوره آموزشی تبلیغ و این چیزا شرکت نکردی. اما یه آهن‌ربایی داری که جذابت کرده و مردم دور و برت جمع میشن. می‌شینن پای منبرت و پایِ کارت هستن. اما من و امثال من، نه!» داود گفت: «آدمِ مثل تو کم پیدا میشه. این که کسی بدونه حال و روزش چطوریه اما میدون رو بده به یکی دیگه، از اولیای خداست. هر کسی این کارو نمی‌کنه. شاید اگه من جای تو بودم، اینقدر صفا و اخلاص نداشتم که یه همچین جایِ دِنج و هلویی رو بذارم تو یه سینیِ طلایی و بدم به یکی دیگه! اما این دلیل موجهی برای نرفتن به اون مسجد نیست. من با احمد و صالح حرف زدم تا بمونن. اونا کارِ کودک و نوجوان را بلدند. اخلاق تو هم جوریه که میتونی با مردم تعامل کنی. گارد نداری. زود تند نمیشی. من تا اینجاش بودم. دیگه نمی‌تونم. اگرم بخوام بمونم، دیگه نمی‌تونم بمونم. باید دست خواهرمو بگیرم و برم. با هزار زحمت، وقتی مادرم میخواست عمل قلب باز کنه، قسم حضرت زهراش دادم که از نفرینش نسبت به خواهرم بگذره. اونم گذشت و الان همه منتظرشن.» مهدوی گفت: «راستی خواهرتون چطورن؟» داود آهی کشید و گفت: «خدا را شکر. خیلی بهتر شده. میخوام برش گردونم سرِ خونه و زندگیش. میخوایم از حالا به بعد زندگی کنه. پیشِ بچه هاش.» مهدوی تاملی کرد و گفت: «داود اگه بگم... البته حرفِ فقط من نیستا... حرف دیگران هم هست... اگر ازت بخوام که بمونی... و همین جا تشکیل خانواده بدی... و حتی خانمم و مادرم یه دختر خانمِ خوب برات سراغ دارن...» داود گفت: «نه. شرایطم طوری نیست که الان بتونم به این چیزا فکر کنم.» مهدوی گفت: «حتی... اگه... خانواده دختری که برات مدنظر داریم، گفته باشه که حاضرن کمکت کنن و زیر پر و بالت بگیرن و همه جوره ازت حمایت کنن؟!» داود از سر جاش بلند شد. سکوت کرده بود و همچنان غمی که در دل داشت، در صورتش نمایان بود. عبایش را پوشید و گفت: «صبح میام دنبالت تا با هم بریم مسجد. نماز عید و خطبه عید با شماست. من دیگه کارمو کردم. ماشینتو بهم بده تا بتونم اول وقت برم دنبال خواهرم و بریم شهرمون. یاعلی.» 🔺فرداصبح شد. داود ابتدا مهدوی را به مسجد رساند و سپس خودش از کوچه مسجد خارج شد و رفت دنبال هاجر. هاجر که به خاطر قرص هایی که میخورد، خیلی ورم کرده بود و خوابش سه چهار برابر حالت عادی شده بود، تا پایش به ماشین داود رسید، دوباره خوابش برد. چند دقیقه بعد که بیدار شد، دید داود یک گوشه ایستاده و یک لیوان آب میوه برایش ریخته است. آن را گرفت و خورد. @Mohamadrezahadadpour -آخیش. چقدر کیف داد. -نوش جان. بریزم دوباره؟ -آره. یه کم دیگه بریز. راستی داریم کجا میریم؟ ادامه👇
-اول اینو بخور. بعدش این روسری رو بپوش. رنگش انتخاب خودمه. چطوره؟ -تو همیشه آبی آسمونی دوس داشتی. عالیه. -اینم دو تا رژ لب... با بدبختی رفتم خریدم. اینقدر خجالت کشیدم که نگو! -آفرین به تو! نگفته بودی از این کارام بلدی! روسری اش را عوض کرد. یه کم به خودش رسید. موهای تقریبا سفیدش از گوشه روسری آبی بیرون زده بود و چهره خاصی به او داده بود. تا این که هاجر دید داود ماشین را جلوی خانه ای که منصور برای خودش و شعله خریده بود متوقف کرد. -چرا اینجا ایستادی؟ -نگران نباش آبجی. همه چی درسته. طاوس خانم پارسال این خونه را به نام بچه ها زد و خیال هممون راحت شد. سهم و مهریه تو هم محفوظ نگه داشته. نگران نباش. با هم پیاده شدند. به محض این که داود زنگ در را زد، یهو هاجر دید که نیلوفر و سجاد با خنده و خوشحالی زیاد از خانه پریدند بیرون و مادرشان را محکم تو بغل گرفتند. صحنه عجیبی بود. اینقدر این سه نفر همیدیگر را در بغل فشار دادند و از خوشحالی گریه کردند که حد نداشت. هاجر و نیلو هر چقدر همدیگه را میبوسیدند، دلشان خنک نمیشد. هاجر را بردند داخل. متوجه یک بوی قرمه سبزی خاص و خوشمزه شد. چشمش را بست و پرسید: «بچه ها این بوی قرمه سبزی، چقدر شبیه بوی قرمه مامانمه!» که سرش را چرخاند و دید که نیره خانم در قاب آشپزخانه ایستاده است. به طرف هم رفتند. همدیگر را در وسط حیاط و در آغوش هم پیدا کردند. -مادر حلالم کن! -حلال زندگی! حلال تندرستی! یکی دو ساعت با هم گفتند و خندیدند و ناهار را خوردند و بعد از آن، یک لیوان چایی را هم زدند و دوباره دور هم نشستند. نمیدانم بحث کجا و چه بود که چهار نفرشان یعنی نیلو و سجاد و هاجر و نیره خانم گیر دادند به داود! نیلو که ماشالله برای خودش خانمی شده بود سر بحث را بلند کرد و گفت: «دایی چرا اینقدر تنهایی؟ پس کی ازدواج میکنی؟» سجاد پشت بندش گفت: «دایی وقتش نشده؟ ما دلمون عروسی میخواد. دلمون میخواد عروسی تو باشه و بزنیم و برقصیم.» نیره خانم با خنده گفت: «تو عروسی آخوند که نمیرقصن. میرقصن؟» این را که گفت، همه زدند زیر خنده. هاجر گفت: «داداش بسه هر چی بدبختی کشیدی. هممون به تو مدیونیم. میخوام برات جبرات کنیم.» داود گفت: «تو رو جان اوس مرتضی دست از سر کچل من بردارین. من اگه نخوام شماها برام جبران کنین، باید کیو ببینم؟» هاجر گفت: «جدی گفتم داداش! تو ماشالله طوری هستی که همه آرزوشونه یا پسری مثل تو داشته باشن یا دومادی مثل تو! بگو. کسی سراغ نداری؟» داود با خنده جواب داد: «بابا ولم کنین. من میگم نمیخوام، شما میگین کسی سراغ داری؟» نیلوفر دست داود را گرفت و گفت: « دایی جون من بگو! اگه کسی هست و دلت میخواد، به ما بگو! من و مامانم و مامانت میریم بدبختش میکنیم و برمیگردیم.» تا این را گفت، همه غش کردند از خنده. نیره خانم گفت: «به من نگاه کن داود!» داود زیر لب گفت: «ای بابا! بی خیال مادرِ من!» نیره خانم گفت: «از بچگیت تا حالا هر وقت خواستی یه چیزی مخفی کنی، نگام نمیکردی و حرف میزدی!» نیره تا این حرف را زد، نیلو و سجاد و هاجر یک جیغ خوشحالی کشیدند و دیگر دست از سر داود برنداشتند. داود هم که دیگر خودش را بازنده میدید، گفت: «چه میدونم والا ... چی بگم آخه؟ همین جایی که رفته بودم تبلغ... از طرف همین دوستم... حاج آقا مهدوی...» نیلوفر گفت: «وااااااای ... خب حالا ... به ما چه که پیشِ کدوم حاج آقا بودی؟ دنبالشو بگو دایی!» داود که سرش پایین بود و خجالت میکشید، گفت: «باشه دایی... هولم نکنین... میگم حالا... همین دوستم... حاج آقا مهدوی... گفت یه دختر خوب برات سراغ دارم... نمیدونم اما ... اما فکر کنم میدونم منظورش کی بود...» @Mohamadrezahadadpour هاجر که داشت کم کم صورتش به خنده عادت میکرد، پرسید: «اسمش چیه؟ اسمشو میدونی؟» داود فکر کرد و گفت: «یادم نیست... الان حضور ذهن ندارم...» نیلوفرِ شیطون بلا گفت: «یالا... همین حالا گوشیتو بیار بیرون و زنگ بزن به همین دوستت. اسمشو بپرس!» ادامه👇
داود گفت: «حالا چه عجلیه؟ باشه واسه بعد!» نیره خانم گفت: «علاج نداره! باید همین الان بدونم اسمش چیه؟» داود گفت: «آخه زنگ بزنم و بگم اسم دختر مردم چیه؟ شما باشین نمیگین این پسره یه چیزی زده؟!» نیلو گفت: «نه! اتفاقا خوشحالم میشیم. زنگ بزن دایی!» نیره خانم گفت: «بگو مامانم خواسته! بگو گفته یه اسم و رسم ازش داشته باشیم.» داود که داشت زیر لب «لا اله الا الله» میگفت، مجبور کردند که همان روز عید فطر، زنگ بزند به مهدوی! -الو ... سلام... احوال شما؟ ... خوبین؟ ... زنده باشی... عید شما هم مبارک... چه خبر؟ ... نماز عید چطور بود؟ ... استقبال خوب بود؟ ... خیلی هم عالی ... موضوع سخنرانیت چی بود؟ ... اوهوم ... چه جالب... حوصله هاجر و بچه هاش سر رفت و یک نیشگون از پای داود گرفتند و اشاره کردند که یعنی «زود برو سر اصل موضوع و اینا چیه که میپرسی!» داود عرق کرده بود از خجالت! که یهو گفت: «راستی حاجی. میگم... چطوری بگم... مامانم اینجاست و سلام میرسونه... زنده باشی... میگم... مامانم میپرسه ... اسم ... اون... دختر خانمه... که گفتی ... آره ... آره ... همون ... آهان... عجب ... اون؟ ... جدی میگی؟ ... آهان ... باشه ... ممنون ... مزاحم شده ... حتما ... سلام برسون ... اینجا هم همه سلام میرسونن... امری نداری؟ ... یاعلی ... قربانت ... خدانگهدار. گوشی را که قطع کرد، دید چهار نفرشان دارند چهار چشمی نگاهش میکنند. نه راه فرار داشت و نه دروغ بلد بود. فقط عینکش را درآورد و اندکی چشمالش را مالید. ته خنده ای بر لبانش نقش بسته بود. گفت: «حاج آقا مهدوی سلام رسوند!» نیلوفر حوصله اش سر رفت و گفت: «اه ... ول کن دایی ... زود باش ... اسم دختره چیه؟» هاجر هم گفت: «اذیت نکن دیگه ... بگو!» داود همان طور که سرش پایین بود و خجالت میکشید و چشمانش از خجالت به این ور و اون میچرخیدند که با آنها چشم در چشم نشود، فقط یک کلمه از دهانش بیرون آمد. گفت: «الهام! ... اسمشون الهام خانمه.»🙈☺️ ««پایان»» «و العاقبه للمتقین» این قصه ادامه دارد؟ @Mohamadrezahadadpour
⛔️ لطفا در این نظرسنجی شرکت کنید👇 https://EitaaBot.ir/poll/t1y20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رفقا روز بخیر و شادی☺️ خب خدا را شکر که این داستان هم تمام شد و حدودا یک ماه، لحظاتی را با غم و شادی همدیگه شریک بودیم. ان‌شاءالله توفیق داشته باشم که بازم از این دست موضوعات کار کنم. از انرژی و سیلِ پیامهای شما ممنونم خدا عزتتون بده🌹 🌿 از این که در نظرسنجی شرکت کردید و حدود ۹۰ درصد در همه پیام رسان ها گفتید که جلد سوم را بنویسم، ممنونم. چشم اما نه به این زودی ها فعلا باید صبر کنیم. 🌿 ضمنا فعلا اجازه بدید که به تبلیغ ماه محرم و مطالب منبرها فکر کنم. امسال یک هفته در شیراز منبر قول دادم و به پابوسی حضرت احمد بن موسی علیهما السلام خواهم رفت. ان‌شاءالله با هماهنگی های به عمل آمده و موافقت کارشناسان محترم، قصد دارم در همین تابستان، جلد دوم کتاب را بنویسم و تقدیم کنم. لذا فعلا داستان بعدی، جلد دوم زیتون هست بازم باید دید تقدیرمون چه باشه و خداوند سبحان چه مقدر و روزی ما کرده باشه. لطفا دعا بفرمایید خیلی مخلصم
ای بابا☺️😅
درسته. نظر منم همینه🌹
به به به به عجب تعبیری ☺️
خداوند به مادر بزرگوارتان سلامتی کامل عنایت فرماید. سلام بنده را خدمتشان برسانید.
خدا را شکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺☺️🌸🌼
فقط میدونم که کار خداست شک ندارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جالبه که تقریبا صد درصد کسانی که از شخصیت داود خوششون اومده، میگن کاش یکی مثل داود در کنارمون بود اما هیچ کس نمیگه کاش منم یکی بودم مثل داود در کنار اطرافیانم!!☺️
بفرما😐🙈 همینو میخواستین؟ اینو کجای دلم بذارم؟
با بیانات امروز رهبر فرزانه انقلاب مبنی بر اهمیت فوق العاده ، بسیار خوشحالم که چهار کتاب اخیر بنده در این خصوص تالیف شده است. کتابهایی که دو تا از آنها(مممحمد۱ و یکی مثل همه۲) پیش نیاز درک بهتر دوتای دیگر(مممحمد۲ و یکی مثل همه۱) است. https://virasty.com/Jahromi/1689163941206815346
چرا رهبر فرزانه انقلاب،در روز عفاف و حجاب، اشاره ای به مسئله نکردند؟فورا نگید که به استحاله فرهنگی اشاره کردند.توجیه الکی نکنیم.اگر مسئله ای برایشان اولویت داشته باشد،صریح و روشن و شفاف به آن می‌پردازند.نکند عده ای در لباس حزب الهی،مردم را به چیزی مشغول کرده که اولویت نائب امام زمان نباشد. دعوا نداریما قصد تیکه و طعنه انداختن هم نداریم خیلی شفاف میخوایم بدونیم چه کسی اولویتش با اولویت های رهبر معظم انقلاب هماهنگ هست و چه کسی هماهنگ نیست. پس لطفا بد برداشت نشود و کسی بدش نیاد. https://virasty.com/Jahromi/1689180847454748910
🔹پخش سخنرانی مقام معظم رهبری همین الان شبکه یک
ایشون حجت الاسلام نقویان هستند. معرف حضور هستند که. مواضعی داشتند و حتی در دوران روحانی منصوب به مسئولیتی شدند. قبلا خیلی سخنرانی های ایشون پخش میشد اما دیگه به کل پخش نمی‌شود. شاهد بودیم که چقدر بعضی ها در لباس حزب الهی تلاش کردند که ایشون را ضدولایت جلوه بدهند و ایشان را از دامن پر مهر ولایت جدا کنند. اما حساب این را نمی‌کردند که اصلا نگاه حضرت آقا و مشی پدرانه و عالمانه ایشان با جماعتی که تلاش می‌کنند همه را دفع کنند و دایره انقلابی ها را با انگ های مختلف محدود کنند، تفاوت از زمین تا کهکشان است. من کاری به مواضع گذشته و یا مسائل پیش آمده ندارم. الان مهم این است که خدمت آقا رسیدند و مثل همه مشتاقان به ولایت و انقلاب، منتظر استفاده از بیانات عرشی رهبر انقلاب هستند. 👈 شما را به خدا ، شما را به امام عصر ارواحنا فداه، اینقدر دایره انقلاب و ولایت مداری را ضیق نکنید که همه سرمایه های انسانی را از دست بدیم. نکنید تو را به خدا از حضور امثال نقویان و دانشمند باید خوشحال باشیم. مثل حضرت آقا باید نگاه بزرگوارانه و پدرانه نسبت به همه ظرفیت ها داشته باشیم. ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour
آفرین خدا خیرتون بده امر به معروف و نهی از منکر باید اینطوری باشه. مودبانه و دوستانه باید بگیم و رد بشیم این خیلی خوبه که بی تفاوت نباشیم اما اگه شرایطش مهیا بود، خوبه که بشینیم باهاش حرف بزنیم. مثل کاری که شما کردید.
بچه ها باورتون میشه من با این عکس👆☺️ دو تا زوج جوان(یعنی دو تا خانواده) رو متقاعد کردم که بچه بیارن؟!😊 جدی میگم وسط بحث مجازی بودیم که یهو اینو فرستادم و باهاش شوخی کردم اما حواسم نبود که اون طرف خط، چه خبره و داره چه میشه بحث و دلایل متعدد آوردن برای تشویق دوستات به فرزندآوری و یا حالا هر مصداق معروفی خوبه ها اما گاهی فقط دلت دنبال یک میگرده که غنج بره و بگی منم یکی از اینا👆رو میخوام ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour
باید به احترام این👆فقط سکوت کرد و ذوق کرد☺️😍😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر این روز را بیشتر از غدیر ندانیم، آثار و برکات دینی و سیاسی آن کمتر از غدیر نیست. برای کوچکی همچون بنده، مباهله بیانگر این نکات پر معناست: 🔹 ۱. هم آوردی و مبارز طلبی فقط با تیغ و گلوله نیست. بلکه مرد خودش را میخواهد که اینقدر خیالت از بابت درست بودن عقاید و راهی که میروی راحت باشد که تن به نفرین طرفینی بدهی! حالا حضرت عباسی من و شما چند درصد اینجوری هستیم؟ چقدر جرات داریم بریم با مخالف حربی و اعتقادی مباهله کنیم؟ 🔹 ۲. حالا خودمون به کنار. جرأتشو داریم دست زن و بچه را بگیریم و بگیم «اینا هم نفرین کنین تا اینا هم شما را نفرین کنند و ببینیم اون وقت حق با ماست یا حق با شماست!» خداوکیلی: 🔺 اولا زن و بچه ات راضی میشن باهات پاشن بیان و جانشون در خطر بندازند؟ 🔺ثانیا اینقدر به ایمانت ایمان و اعتقاد دارن که حاضر باشن چنین ریسکی کنند؟ 🔹۳. خانمت! آیا خانمت دست بچه کودک کم سن و سالت میگیره و نوزاد کوچولوش در بغل میگیره و بیاد؟! یا بهت میگه «حالا بچه ها چه گناهی کردن؟ این دعوای ما آدم بزرگاست!» ؟! اجازه بدید فعلا همین قدر بس باشه چون میترسم بیشتر پیش بریم و به سوالات و جاهای خطرناکی برسیم. سوال و چالش اصلی من در هر سال، روز مباهله، این بوده: 👈 ۱. اینا چیکار میکردن که خانوادشون اینقدر قبولشون داشتند؟ 👈 ۲. چرا الان جرات ندارم با یه لائیک مباهله کنم و قرار بذاریم هر کس ناحق بود پودر بشه الهی؟! 👈 ۳. حالا جرات و خانواده و اینا به کنار. جسارتا چرا به خدا اعتماد ندارم و هر لحظه تو دلم میگم: «حالا اومدیم و یهو خدا نظرش برگشت و صلاح دونست که من پودر بشم! اون وقت چه خاکی تو سرم بریزم؟ کیه که باور کنه والا حق با من بوده و یه صلاح و مصلحتی تو کار بوده که اون زنده در بره و من نابود بشم؟!» روز جشن است اما چنین است که هر سال، روز مباهله، دلم از خودم میگیرد😔 بسیار غبطه میخورم و احساس کوچکی و خاکساری دارم نسبت به خاندان اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام🌷 خدا کنه تونسته باشم منظورمو به درستی بیان کنم. ✅ الهی به حق خاندان رسالت، قسمت میدهم ایمان و اعتقاد و اعتمادمون به خودت و اسلام و انقلاب را در دل های ما روزافزون بفرما. @Mohamadrezahadadpour