eitaa logo
خدایا
3 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
530 ویدیو
88 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ادامه... ایام انقلاب از ابراهيم خبري نداشتم. 😣 تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود.🙁 به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبري نداشتند.🚫 خيلي نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود.1⃣1⃣ داخل حياط نشسته بودم.😞 يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم . دويــدم دم در، باتعجــب ديدم ابراهيــم با همان چهره و لبخند هميشــگي  ِپشت در ايســتاده.😃 من هم پريدم تو بغلش.🙂🙃 خيلي خوشحال بودم. نميدانستم خوشحالي ام را چطور ابراز کنم.❤️ گفتم: داش ابرام چطوري؟🧐  نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم.😉 گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست. ســريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم. رفتيم داخل ميدان غياثي( شهيد سعيدي) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قــوي همين جاها به درد ميخوره. 💪🏻 خدا كمك كــرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. 👌🏻 آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شبها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي.🌿🌹 شــب بود کــه با ابراهيم و ســه نفراز رفقا رفتيم مســجد لــرزاده.🕌 حاج آقا چاووشی خيلي نترس بود. حرفهائــي روي منبر ميزد که خيليها جرأت گفتنش را نداشتند. 🎙 حديث امام موســي کاظم(ع) که ميفرمايد: مردي از قم مردم را به حق فرا ميخواند. گروهي استوار چون پارههاي آهن پيرامون او جمع ميشوند.خيلي براي مردم عجيب بود.😯 صحبتهاي انقلابي ايشان همينطور ادامه داشت.🌱  ناگهان از ســمت درب مسجد سر و صدايي شــنيدم.🤨 برگشتم عقب، ديدم نيروهاي ساواک با چوب و چماق ريختند جلوي درب مسجد و همه را ميزنند. جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. 👥 مأمورها، هر کسي را که رد ميشد با ضربات محکم باتوم ميزدند.✊🏻 آنها حتي به زن و بچه ها رحم نميکردند.ابراهيم خيلي عصباني شــده بود.😖 دويد به ســمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفري ابراهيم را ميزدند. توي اين فاصله راه باز شد.🌺 خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. ابراهيم با شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد.✋🏻⭕️ ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم شهيد و مجروح شدند. ضرباتي که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، کمردرد شديدي براي او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. 😔 حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت.با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلاميه ها و... او خيلي شــجاعانه کار خود را انجام ميداد. اواسط شهريور ماه بسياري از بچه ها را با خودش به تپههاي قيطريه برد و در نماز عيد فطر شهيد مفتح شرکت کرد. بعد از نماز اعلام شد که راهپيمائي روز جمعه به سمت ميدان ژاله برگزار خواهد شد. 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 ~❀ @zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ایام انقلاب ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصي به امام خميني ره داشت. هر چه بزرگتر ميشــد اين علاقه نيز بيشتر ميشد.♥️♥️ تا اينکه در سالهاي قبل از انقلاب به اوج خود رسيد. 😍 در ســال 1356 بود. 📆 هنوز خبري از درگيريها و مسائل انقلاب نبود.⭕️ صبح  جمعه از جلسهاي مذهبي در ميدان ژاله به سمت خانه بر ميگشتيم.🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂ از ميدان دور نشــده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند.👥 ابراهيم  شروع کرد براي ما از امام خميني ره تعریف کردن.🙂  بعد هم با صداي بلند فرياد زد: »درود بر خميني« ✊🏻 ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند.✋🏻 تا نزديک  چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم.🌱 دقايقي بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد. 🚓 ابراهيم سريع بچهها را متفرق کرد. در کوچهها پخش شديم.🔗 دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم.🌿 ابراهيم درگوشه ميدان جلوي سينما ايستاد. 👤 بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم.✊🏻 جمعيت  که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد.😌 صحنه جالبي ايجاد شده بود.دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد.🌹 بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم.🚕 دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شــدم جلوي ماشــينها را ميگيرند مســافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشــين ساواک و حدود 10مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشينها را نگاه ميکرد آشنا بود.🤨 او در ميدان همراه مردم بود! به ابراهيم اشاره کردم.👈🏻 متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد.🚶🏻‍♂ مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را بالاگرفت.🧐 ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش...😡   مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آنها هم به دنبالش بودند.🤛🏻🤜🏻 حواس مأمورها که حســابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...ظهر بود که آمدم خانه.🌿 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 ~ @zahra_Rezaei1386