🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هفدهم
#بخش_دوم
ادامه... ایام انقلاب
از ابراهيم خبري نداشتم. 😣
تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود.🙁
به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبري نداشتند.🚫
خيلي نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود.1⃣1⃣
داخل حياط نشسته بودم.😞
يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم . دويــدم دم در، باتعجــب ديدم ابراهيــم با همان چهره و لبخند هميشــگي ِپشت در ايســتاده.😃
من هم پريدم تو بغلش.🙂🙃
خيلي خوشحال بودم. نميدانستم خوشحالي ام را چطور ابراز کنم.❤️
گفتم: داش ابرام چطوري؟🧐
نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم.😉
گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست.
ســريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم. رفتيم داخل ميدان غياثي( شهيد سعيدي) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قــوي همين جاها به درد ميخوره. 💪🏻
خدا كمك كــرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. 👌🏻
آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شبها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي.🌿🌹
شــب بود کــه با ابراهيم و ســه نفراز رفقا رفتيم مســجد لــرزاده.🕌
حاج آقا چاووشی خيلي نترس بود.
حرفهائــي روي منبر ميزد که خيليها جرأت گفتنش را نداشتند. 🎙
حديث امام موســي کاظم(ع) که ميفرمايد: مردي از قم مردم را به حق فرا ميخواند. گروهي استوار چون پارههاي آهن پيرامون او جمع ميشوند.خيلي براي مردم عجيب بود.😯
صحبتهاي انقلابي ايشان همينطور ادامه داشت.🌱
ناگهان از ســمت درب مسجد سر و صدايي شــنيدم.🤨
برگشتم عقب، ديدم نيروهاي ساواک با چوب و چماق ريختند جلوي درب مسجد و همه را ميزنند. جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. 👥
مأمورها، هر کسي را که رد ميشد با ضربات محکم باتوم ميزدند.✊🏻
آنها حتي به زن و بچه ها رحم نميکردند.ابراهيم خيلي عصباني شــده بود.😖
دويد به ســمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفري ابراهيم را ميزدند. توي اين فاصله راه باز شد.🌺
خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. ابراهيم با شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد.✋🏻⭕️
ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم شهيد و مجروح شدند. ضرباتي که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، کمردرد شديدي براي او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. 😔
حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت.با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلاميه ها و... او خيلي شــجاعانه کار خود را انجام ميداد. اواسط شهريور ماه بسياري از بچه ها را با خودش به تپههاي قيطريه برد و در نماز عيد فطر شهيد مفتح شرکت کرد. بعد از نماز اعلام شد که راهپيمائي روز جمعه به سمت ميدان ژاله برگزار خواهد شد.
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~❀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هفدهم
#بخش_اول
ایام انقلاب
ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصي به امام خميني ره داشت. هر چه بزرگتر ميشــد اين علاقه نيز بيشتر ميشد.♥️♥️
تا اينکه در سالهاي قبل از انقلاب به اوج خود رسيد. 😍
در ســال 1356 بود. 📆
هنوز خبري از درگيريها و مسائل انقلاب نبود.⭕️
صبح جمعه از جلسهاي مذهبي در ميدان ژاله به سمت خانه بر ميگشتيم.🚶🏻♂🚶🏻♂
از ميدان دور نشــده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند.👥
ابراهيم شروع کرد براي ما از امام خميني ره تعریف کردن.🙂
بعد هم با صداي بلند فرياد زد: »درود بر خميني« ✊🏻
ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند.✋🏻
تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم.🌱
دقايقي بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد. 🚓
ابراهيم سريع بچهها را متفرق کرد. در کوچهها پخش شديم.🔗
دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم.🌿
ابراهيم درگوشه ميدان جلوي سينما ايستاد. 👤
بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم.✊🏻
جمعيت که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد.😌
صحنه جالبي ايجاد شده بود.دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد.🌹
بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم.🚕
دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شــدم جلوي ماشــينها را ميگيرند مســافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشــين ساواک و حدود 10مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشينها را نگاه ميکرد آشنا بود.🤨
او در ميدان همراه مردم بود! به ابراهيم اشاره کردم.👈🏻
متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد.🚶🏻♂
مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را بالاگرفت.🧐
ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش...😡
مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آنها هم به دنبالش بودند.🤛🏻🤜🏻
حواس مأمورها که حســابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...ظهر بود که آمدم خانه.🌿
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386