🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سوم
#بخش_دوم
زندگینامه
در دوران پيروزي انقلاب شجاعت هاي بسياري از خود نشان داد. او همزمان با تحصيل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.🔀
ابراهيم در آن دوران همچون معلمي فداکار به تربيت فرزندان اين مرز و بوم مشغول شد.
او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان يعني ورزش باستاني شروع کرد. در واليبال وکشتي بي نظيربود. هرگز در هيچ ميداني پا پس نکشيد و مردانه مي ايستاد.💪🏻
مردانگي او را مي توان در ارتفاعات سر به فلک کشيده بازي دراز و گيلانغرب تا دشت هاي سوزان جنوب مشاهده کرد. 😯
حماسه هاي او در اين مناطق هنوز در اذهان ياران قديمي جنگ تداعي مي کند.در والفجر مقدماتي پنج روز به همراه بچه هاي گردان هاي کميل و حنظله درکانالهاي فكه مقاومت کردند.⏳
اماتسليم نشدند. سرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه هاي باقی مانده به عقب، تنهاي تنها با خدا همراه شد.
ديگركسي او را نديد.او هميشه از خدا مي خواست گمنام بماند، چرا كه گمنامي صفت ياران محبوب خداست. خدا هم دعايش را مستجاب كرد. ابراهيم سال هاست كه گمنام و غريب در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور. 💎
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#سلام_بر_ابراهیم
#یک_فنجان_مطالعه
#شهیدانه
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_ششم
#بخش_دوم
فراموش نمیكنم، يكبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظي بودند.👕
يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را نيز در بغل داشت.✋🏻
با رنگي پريده و با صدائي لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند.🤧
داره از دستم میره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.😭
ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود. خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي توسل را با بچ هها زمزمه كرد. 📖
بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد آن مرد هم با بچ هاش در گوش هاي نشسته بود و گريه می كرد.😭🤲🏻🤲🏻
دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچ هها روز جمعه ناهار دعوت شديد!🎁
با تعجب پرسيدم: كجا !؟ گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده.🎉
بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچ هاش برطرف شده. دكتر هم گفته بچهات خوب شده. براي همين ناهار دعوت كرده.برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن میشد. ✋🏻
اما من شک نداشتم، دعاي توسل يکه ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده. ✨
ادامه دارد.... 🖇
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#سلام_بر_ابراهیم
#یک_فنجان_مطالعه
#شهیدانه
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_ششم
#بخش_دوم
فراموش نمیكنم، يكبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظي بودند.👕
يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را نيز در بغل داشت.✋🏻
با رنگي پريده و با صدائي لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند.🤧
داره از دستم میره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.😭
ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود. خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي توسل را با بچ هها زمزمه كرد. 📖
بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد آن مرد هم با بچ هاش در گوش هاي نشسته بود و گريه می كرد.😭🤲🏻🤲🏻
دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچ هها روز جمعه ناهار دعوت شديد!🎁
با تعجب پرسيدم: كجا !؟ گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده.🎉
بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچ هاش برطرف شده. دكتر هم گفته بچهات خوب شده. براي همين ناهار دعوت كرده.برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن میشد. ✋🏻
اما من شک نداشتم، دعاي توسل يکه ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده. ✨
ادامه دارد.... 🖇
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#سلام_بر_ابراهیم
#یک_فنجان_مطالعه
#شهیدانه
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هشتم
#بخش_دوم
ادامه... والیبال تک نفره
ايشان مقداري وسائل ورزشي به ابراهيم داد و گفت: هر طور صلاح ميدانيد مصرف کنيد.😉🤗
بعد گفت: دوستان ما از همه رشته هاي ورزشي هستند و براي بازديد آمده اند.✊🏻
ابراهيم کمي براي ورزشکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر را به آنها نشان داد.👉🏻👈🏻
تا اينکه به زمين واليبال رسيديم. 🏐
آقاي داودي گفت: چند تا از بجه هاي هيئت واليبال تهران با ما هستند. ✋🏻✋🏻✋🏻✋🏻
نظرت برای برگزاري يك مسابقه چيه؟ 😁
ساعت سه عصر مسابقه شروع شد.🥇
پنج نفر که سه نفرشان واليباليست حرفه اي بودند يک طرف بودند،💫
ابراهيم به تنهائي در طرف مقابل.💪🏻
تعداد زيادي هم تماشاگر بودند.😧
ابراهيم طبق روال قبلي با پاي برهنه و پاچه هاي بالا زده و زير پيراهني مقابل آنها قرار گرفت.👣
به قدري هم خوب بازي کرد که کمتر کسي باور ميکرد.😳
بازي آنها يک نيمه بيشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام شد.😎
بعد هم بچه هاي ورزشکار با ابراهيم عکس گرفتند.📸
آنها باورشان نميشد يک رزمنده ساده، مثل حرف هاي ترين ورزشکارها بازي كند.✊🏻
يكبار هم در پادگان دوكوهه براي رزمنده ها از واليبال ابراهيم تعريف كردم.♥️
يكي از بچه ها رفت وتوپ واليبال آورد.🔸
بعد هم دو تا تيم تشكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد.🗣
او ابتدا زير بار نميرفت و بازي نميكرد اما وقتي اصرار كرديم گفت: پس همه شما يكطرف، من هم تكي بازي ميكنم!🤛🏻🤜🏻
بعد از بازي چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حالا اينقدر نخنديده بوديم،😆
ابراهيم هر ضرب هایي كه ميزد چند نفر به سمت توپ ميرفتند🏃🏻♂🏃🏻♂
و به هم برخورد ميكردند 👥
و روي زمين مي افتادند! ابراهيم درپايان با اختلاف زيادي بازي را برد. 👏🏻👏🏻👏🏻
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
خدایا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_نهم #بخش_اول شرط بندی تقري
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_نهم
#بخش_دوم
دوستش می گفت: با اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بسيار توصيه كرد كه شرطبندي نكنيد.✋🏻❌
اما يكبار با بچه هاي محله نازي آباد بازي كرديم و مبلغ سنگيني را باختيم! 🍂😤
آخرای بازي بود كه ابراهيم آمد. 🤫😧
به خاطر شرط بندي خيلي از دست ما عصباني شد. 😖
از طرفي ما چنين مبلغي نداشتيم كه پرداخت كنيم.😞
وقتي بازي تمام شد ابراهيم جلو آمد وتوپ را گرفت. 🏐
بعدگفت: كسي هست بياد تك به تك بزنيم؟🤔
از بچه هاي نازي آباد كسي بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم برق بود.😎
با غرور خاصي جلو آمد وگفت: سَرچي!؟🧐
ابراهيم گفت: اگه باختي از اين بچه ها پول نگيري. او هم قبول كرد. 👌🏻
ابراهيم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم.😮😮
او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد ازآن حسابي با ما دعوا كرد!😡😤
✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓
ابراهيم به جز واليبال در بسياري از رشته هاي ورزشي مهارت داشت.🤩
در کوهنوردي يک ورزشکار کامل بود.✊🏻
تقريباً از سه سال قبل از پيروزي انقلاب تا ايام انقلاب هر هفته صبح هاي جمعه با چندنفر از بچه های زورخانه ميرفتند تجريش.✋🏻✅
نماز صبح را در امامزاده صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا میرفتند.🗻🏔
آنجا صبحانه ميخوردند و بر میگشتند.☕️
فراموش نميكنم. 🤔
ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش را قوي كند. 💪🏻
از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد!😳
اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقلاب هر هفته ادامه داشت. 👌🏻
ابراهيم فوتبال را هم خيلي خوب بازي ميكرد. ⚽️
در پينگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود. ❌🌱
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_نهم
#بخش_دوم
دوستش می گفت: با اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بسيار توصيه كرد كه شرطبندي نكنيد.✋🏻❌
اما يكبار با بچه هاي محله نازي آباد بازي كرديم و مبلغ سنگيني را باختيم! 🍂😤
آخرای بازي بود كه ابراهيم آمد. 🤫😧
به خاطر شرط بندي خيلي از دست ما عصباني شد. 😖
از طرفي ما چنين مبلغي نداشتيم كه پرداخت كنيم.😞
وقتي بازي تمام شد ابراهيم جلو آمد وتوپ را گرفت. 🏐
بعدگفت: كسي هست بياد تك به تك بزنيم؟🤔
از بچه هاي نازي آباد كسي بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم برق بود.😎
با غرور خاصي جلو آمد وگفت: سَرچي!؟🧐
ابراهيم گفت: اگه باختي از اين بچه ها پول نگيري. او هم قبول كرد. 👌🏻
ابراهيم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم.😮😮
او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد ازآن حسابي با ما دعوا كرد!😡😤
✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓
ابراهيم به جز واليبال در بسياري از رشته هاي ورزشي مهارت داشت.🤩
در کوهنوردي يک ورزشکار کامل بود.✊🏻
تقريباً از سه سال قبل از پيروزي انقلاب تا ايام انقلاب هر هفته صبح هاي جمعه با چندنفر از بچه های زورخانه ميرفتند تجريش.✋🏻✅
نماز صبح را در امامزاده صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا میرفتند.🗻🏔
آنجا صبحانه ميخوردند و بر میگشتند.☕️
فراموش نميكنم. 🤔
ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش را قوي كند. 💪🏻
از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد!😳
اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقلاب هر هفته ادامه داشت. 👌🏻
ابراهيم فوتبال را هم خيلي خوب بازي ميكرد. ⚽️
در پينگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود. ❌🌱
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_دهم
#بخش_دوم
صبح زود ابراهيم با وسائل کشتي از خانه بيرون رفت. 🏵
من و برادرم هم راه افتاديم.🚶♂
هر جائي ميرفت دنبالش بوديم! 🚶♂🚶♂
تا اينکه داخل سالنِ هفت تيرِ فعلي رفت. ✅
ما هم رفتيم توي سالن و بين تماشاگرها نشستيم.🧐
سالن شلوغ بود. ساعتي بعد مسابقات کشتي آغاز شد. 🤛🏻🤜🏻
آن روز ابراهيم چندکشتي گرفت و همه را پيروز شد. تا اينکه يکدفعه نگاهش به ما افتاد.😧
ما داخل تماشاگرها تشويقش ميکرديم.👏🏻👏🏻👏🏻
با عصبانيت به سمت ما آمد.
گفت: چرا اومديد اينجا !؟🤨
گفتيم: هيچي، دنبالت اومديم ببينيم کجا ميري.😁
بعد گفت: يعني چي !؟🤨
اينجا جاي شما نيست. زود باشين بريم خونه.😕🤗
با تعجب گفتم: مگه چي شده! 😳
جواب داد: نبايد اينجا بمونين، پاشين، پاشين بريم خونه.👈🏻
همينطور که حرف ميزد بلندگو اعلام کرد: کشتي نيمه نهائي وزن 74 کيلو آقايان هادي و تهراني.✔️📣
ابراهيم نگاهي به سمت تشک انداخت و نگاهي به سمت ما.🌱
چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک.
ما هم حسابي داد ميزديم و تشويقش ميکرديم .✊🏻👏🏻
مربي ابراهيم مرتب داد ميزد و ميگفت كه چه کاري بکن. ولي ابراهيم فقط دفاع ميکرد.❌🥀
نيم نگاهي هم به ما مي انداخت. مربي که خيلي عصباني شده بود داد زد: ابرام چرا کشتي نميگيري؟😡
بزن ديگه.ابراهيم هم با يك فن زيبا حريف را از روي زمين بلند کرد. 💪🏻
بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد.✅
هنوز كشتي تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد.☘
آن روز از دست ما خيلي عصباني بود.😖
فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم ناراحت شده، وقتي در راه برگشت صحبت م يکرديم گفت: آدم بايد ورزش را براي قوي شدن انجام بده، نه قهرمان شدن. من هم اگه تو مسابقات شركت میكنم ميخوام فنون مختلف رو ياد بگيرم.🌷🌱
هدف ديگه اي هم ندارم.❌
گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟! 🤨
بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهمتر اينه که آدم بشيم.✅♥️
آن روز ابراهيم به فينال رسيد. اما قبل از مسابقه نهائي، همراه ما به خانه برگشت! 🥀
او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد. ابراهيم هميشه جمله معروف امام راحل را ميگفت: «ورزش نبايد هدف زندگي شود. » ❌🌹
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_یازدهم
#بخش_اول
قهرمان
مسابقات قهرماني 74 کيلو باشگاهها بود.✊🏻
ابراهيم همه حريفان را يکي پس از ديگري شكست داد و به نيمه نهائي رسيد.🎉🎉
آن سال ابراهيم خيلي خوب تمرين کرده بود.💪🏻
اکثر حريفها را با اقتدار شکست داد.❌✋🏻
اگر اين مسابقه را ميزد حتماً در فينال قهرمان ميشد. اما در نيمه نهائي خيلي بد کشتي گرفت.😣
بالاخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد! آن سال ابراهيم مقام سوم را کسب کرد. 🥀
اما سالها بعد، همان پسري که حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم.🤨
آمده بود به ابراهيم سر بزند.🌱🌷
آن آقا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف ميکرد. همه ما هم گوش میکرديم.😁
تا اينکه رسيد به ماجراي آشنائي خودش با ابراهيم و گفت: آشنائي ما بر ميگردد به نيمه نهائي کشتي باشگاهها در وزن 74 کيلو، قرار بود من با ابراهيم کشتي بگيرم.🤗
اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض ميکرد!🧐😕
آخر هم نگذاشت كه ماجرا تعريف شود! ✋🏻
روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم: اگه ميشه قضيه کشتي خودتان را تعريف کنيد. 🙏🏻
او هم نگاهي به من کرد. نَفَس عميقي کشيد وگفت: آن سال من در نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديداً آسيب ديد.👣
به ابراهيم که تا آن موقع نميشناختمش گفتم: رفيق، اين پاي من آسيب ديده. هواي ما رو داشته باش.
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_یازدهم
#بخش_دوم
ادامه... قهرمان
ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چَشم.🤗
بازيهاي او را ديده بودم. 👌🏻
توي كشتي استاد بود.💪🏻
با اينکه شگرد ابراهيم فن هائي بود که روي پا ميزد. اما اصلاً به پاي من نزديک نشد! 👣❌
ولي من، در کمال نامردي يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزي به فينال رفتم.♥️
ابراهيم با اينکه راحت ميتونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولي اين کار رو نکرد.😔
بعد ادامه داد: البته فكر ميكنم او از قصد كاري كرد كه من برنده بشم! 🌱
از شکست خودش هم ناراحت نبود.🌟
چون قهرماني براي او تعريف ديگه اي داشت.🌷
ولي من خوشحال بودم.🎊
خوشحالي من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود.✋🏻
فکر ميکردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن. 🤩
اما توي فينال با اينکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقاً با اولين حرکت همان پاي آسيب ديده من را گرفت.😔
آه از نهاد من بلند شد. 🚫🚫🚫🗣
بعد هم من را انداخت روي زمين و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم.🥀
اما شک نداشتم حق ابراهيم قهرماني بود.✋🏻
از آن روز تا حالا با او رفيقم. ♥️🌱
چيزهاي عجيبي هم از او ديده ام. 😳
خدا را هم شکر ميکنم که چنين رفيقي نصيبم کرده. 🤲🏻
صحبت هايش که تمام شد خداحافظي کرد و رفت. من هم برگشتم.🚶🏻♂
در راه فقط به صحبتهايش فکر ميکردم. 🧐
يادم افتاد در مقر سپاه گيلان غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمنده ها جمله اي نوشته شده بود.🖋
در مورد ابراهيم نوشته بودند:«ابراهيم هادي رزمنده اي با خصائص پورياي ولي»♥️✋🏻
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_دوازدهم
#بخش_دوم
ادامه...پوریای ولی
وقتي داور دست حريف را بالا ميبرد ابراهيم خوشحال بود! 😇
انگار که خودش قهرمان شده! 😒
بعد هر دو کشت يگير يکديگر را بغل کردند.👥
حريفِ ابراهيم در حالي که از خوشحالي گريه ميکرد خم شد و دست ابراهيم را بوسيد! ✋🏻
دو کشتي گير در حال خروج از سالن بودند.🚶🏻♂🚶🏻♂
من از بالاي سکوها پريدم پائين.🏃🏻♂
باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل، اين چه وضع کشتي بود؟😡
بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم🤛🏻💪🏻
و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن.❌
ابراهيم خيلي آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر حرص نخور!🙂
بعد سريع رفت تو رختکن،لباسهايش را پوشيد.👕
سرش را پائين انداخت و رفت.🚶🏻♂
از زور عصبانيت به در و ديوار مشت ميزدم.🤛🏻🤜🏻
بعد يك گوشه نشستم. نيم ساعتي گذشت.😔
کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم. 🍂
جلوي در ورزشگاه هنوز شلوغ بود.🔸
همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند.🌷🌷
خيلي خوشحال بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد.🤫
برگشتم و با اخم گفتم: بله؟🤨!
آمد به سمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ 🤔
با عصبانيت گفتم: فرمايش؟!🤨
بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرامي داريد.😍
من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالاي سالن نشستند.😞
كاري كن ما خيلي ضايع نشيم. 😭
بعد ادامه داد: رفيقتون سنگ تموم گذاشت.🤩♥️
نميدوني مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. 😭
به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم.🤲🏻
مانده بودم كه چه بگويم. کمي سکوت کردم و به چهره اش نگاه كردم.😟
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده.👌🏻
بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم.😔
اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه♥️
از آن پسر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم.🙂
در راه به کار ابراهيم فکر م يکردم. اينطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور در نمیاد!😢
با خودم فکر م يکردم، پوريايِ ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت.🌱
اما ابراهيم...ياد تمرين هاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم.🥀
ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم! 🌱🌷♥️
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سیزدهم
#بخش_دوم
ادامه...شکستن نفس
در باشگاه كشتي بوديم. 🤛🏻🤜🏻
آماده ميشديم براي تمرين. 💪🏻
ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد.🌷
تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! 🤩😎
تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند!👥
بعد ادامه داد: شلوار و پيراهن شيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. 😎
کاملاً مشخصه ورزشکاري!😉
به ابراهيم نگاه كردم.🤨
رفته بود تو فكر. ناراحت شد!😞
انگار توقع چنين حرفي را نداشت. 😔
جلسه بعد رفتم برای ورزش.✊🏻
تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! 😂
پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد!👕
به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود!😳
از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه می آمد!✋🏻
بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟! 😏
ما باشگاه مييايم تا هيکل ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم.👖
اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباس هاییهکه ميپوشي؟!🧐
ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد. به دوستانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشد، ميشه عبادت. اما اگه به هر نيت ديگ هاي باشه ضرر ميکنين.🌱
توي زمين چمن بودم. مشغول فوتبال.⚽️
يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده.🧔🏻
سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و باخوشحالي گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدي؟!🤗
مجله اي دستش بود.🗞
آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! 😓
از خوشحالي داشتم بال در میآوردم،😍
جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم.👌🏻
دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره!😔
گفتم: هر چي باشه قبول😁
دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟ 🤨
گفتم: آره بابا قبول.👈🏻👉🏻
مجله را به من داد.📰
داخل صفحه وسط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شده بود.🚶🏻♂
در كنارآن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان » ✊🏻
و کلي از من تعريف کرده بود.🌱
کنار سكو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم.🖇
حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟❌🌱
آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟🧐
گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!!🤗
خشکم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! 😳
يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!!😎
گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرف هاي نرو. 😕
گفتم: چرا؟! 🤨
جلو آمد و مجله را از دستم گرفت.✋🏻
عکسم را به خودم نشان داد و گفت: اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. ☝️🏻
اين مجله فقط دست من و تو نيست. ❌
دست همه مردم هست. 🗞📰🗞
خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.🧕🏻
بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفها رو میزنم. 😞
وگرنه کاري باهات نداشتم. 🙂
تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال ورزش حرف هاي برو تا برات مشکلي پيش نياد🌱.
بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت.✋🏻
من خيلي جا خوردم. نشستم و کلي به حر فهاي ابراهيم فکر کردم. 🤔
از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرفهاي عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود.🧐🤨
هر چند بعدها به سخن او رسيدم.🥀
زماني که ميديدم بعضي از بچه هاي مسجدي و نمازخوان که اعتقادات محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرف هاي رفتند و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند!🍂❌
#🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هفدهم
#بخش_دوم
ادامه... ایام انقلاب
از ابراهيم خبري نداشتم. 😣
تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود.🙁
به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبري نداشتند.🚫
خيلي نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود.1⃣1⃣
داخل حياط نشسته بودم.😞
يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم . دويــدم دم در، باتعجــب ديدم ابراهيــم با همان چهره و لبخند هميشــگي ِپشت در ايســتاده.😃
من هم پريدم تو بغلش.🙂🙃
خيلي خوشحال بودم. نميدانستم خوشحالي ام را چطور ابراز کنم.❤️
گفتم: داش ابرام چطوري؟🧐
نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم.😉
گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست.
ســريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم. رفتيم داخل ميدان غياثي( شهيد سعيدي) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قــوي همين جاها به درد ميخوره. 💪🏻
خدا كمك كــرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. 👌🏻
آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شبها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي.🌿🌹
شــب بود کــه با ابراهيم و ســه نفراز رفقا رفتيم مســجد لــرزاده.🕌
حاج آقا چاووشی خيلي نترس بود.
حرفهائــي روي منبر ميزد که خيليها جرأت گفتنش را نداشتند. 🎙
حديث امام موســي کاظم(ع) که ميفرمايد: مردي از قم مردم را به حق فرا ميخواند. گروهي استوار چون پارههاي آهن پيرامون او جمع ميشوند.خيلي براي مردم عجيب بود.😯
صحبتهاي انقلابي ايشان همينطور ادامه داشت.🌱
ناگهان از ســمت درب مسجد سر و صدايي شــنيدم.🤨
برگشتم عقب، ديدم نيروهاي ساواک با چوب و چماق ريختند جلوي درب مسجد و همه را ميزنند. جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. 👥
مأمورها، هر کسي را که رد ميشد با ضربات محکم باتوم ميزدند.✊🏻
آنها حتي به زن و بچه ها رحم نميکردند.ابراهيم خيلي عصباني شــده بود.😖
دويد به ســمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفري ابراهيم را ميزدند. توي اين فاصله راه باز شد.🌺
خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. ابراهيم با شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد.✋🏻⭕️
ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم شهيد و مجروح شدند. ضرباتي که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، کمردرد شديدي براي او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. 😔
حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت.با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلاميه ها و... او خيلي شــجاعانه کار خود را انجام ميداد. اواسط شهريور ماه بسياري از بچه ها را با خودش به تپههاي قيطريه برد و در نماز عيد فطر شهيد مفتح شرکت کرد. بعد از نماز اعلام شد که راهپيمائي روز جمعه به سمت ميدان ژاله برگزار خواهد شد.
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~❀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌷﷽🌷
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هجدهم
#بخش_دوم
عصر رفتم منزل ابراهیم مادرش نگران بود. هیچکس خبری از او نداشت .خیلی ناراحت بودیم . آخرشب خبر دادن ابراهیم برگشت خیلی خوشحال شدم .با آن بدن قوی توانسته بود از دست مامور ها فرار کند. روز بعد رفتیم بهشت زهرا مراسم تشییع و تدفین شهدا کمک کردیم .بعد از هفدهم شهریور هر شب خانه یکی از بچهها جلسه داشتیم. برای هماهنگی در برنامه ها. مدتی محل تشکیل جلسه پشت بام خانه ابراهیم بود .مدتی منزل مهدوی و...
در این جلسات از همهچیز در خصوص مسائل اعتقادی و مسائل سیاسی روز بحث میشد. تا اینکه خبر آمد حضرت امام به ایران باز می گردد .اوایل بهمن بود. با هماهنگی انجام شده مسئولیت یکی از تیمهای حفاظت حضرت امام به ما سپرده شد. گروه ما در روز ۱۲ بهمن در انتهای خیابان آزادی منتهی به فرودگاه به صورت مسلحانه مستقر شد.
صحنه ورود خودروی حضرت امام را فراموش نمیکنم. ابراهیم پروانه وار به دور شمع وجودی حضرت امام می چرخید.بلافاصله پس از عبور از اتومبیل امام بچه ها را جمع کردیم. همراه ابراهیم به سمت بهشت زهرا رفتیم. امنیت درب اصلی بهشت زهرا از سمت جاده قم به ما سپرده شد .ابراهیم در کنار در ایستاده اما دل و جانش در بهشت زهرا بود .آنجا که حضرت امام مشغول سخنرانی بودند. ابراهیمی گفت صاحب این انقلاب آمد. ما مطیعی ایشانیم از امروز هرچه امام بگوید همان اجرا میشود .از آن روز به بعد ابراهیم خواب و خوراک نداشت. در ایام دهه فجر چند روزی بود که هیچ کس از ابراهیم خبری نداشت. تا اینکه روز بیستم بهمن دوباره او را دیدم. بلافاصله پرسیدم کجایی ابرام جون مادرت خیلی نگرانه . بلافاصله مکثی کرد و گفت: توی این چند روز من و دوستم تلاش کردیم تا مشخصات شهدایی که گمنام بودند را پیدا کنیم چون کسی نبود و وضعیت شهدا تو پزشک قانونی رسیدگی کنه.
شب بیست و دوم بهمن بود. ابراهیم با چند تن از جوانان انقلابی برای تصرف کلانتری محل اقدام کردند. آن شب بعد از تصرف کلانتری ۱۴ با بچه ها مشغول گشت زنی در محل بودیم. صبح روز بعد خبر پیروزی انقلاب از رادیو سراسری پخش شد .ابراهیم چند روزی به همراه امیر به مدرسه رفاه می رفت او مدتی جزو محافظین حضرت امام بود. بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهی از محافظین زندان بود. در این مدت با بچه های کمیته در ماموریت هایشان همکاری داشتند ولی رسماً وارد کمیته نشد.
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
https://eitaa.com/nodbe_313