🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سوم
#بخش_اول
زندگینامه
ابراهيم در اول ارديبهشت سال 1336 در محله شهيدآيت الله سعيدي حوالي ميدان خراسان ديده به هستي گشود. او چهارمين فرزند خانواده بشمار میرفت. 🌹
با اين حال پدرش، مشهدي محمد حسين، به اوعلاقه خاصي داشت. او نيز منزلت پدر خويش را به درستي شناخته بود. پدري که با شغل بقالي توانسته بود فرزندانش را به بهترين نحو تربيت نمايد. ابراهيم نوجوان بودکه طعم تلخ يتيمي را چشيد.👤
از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگي را به پيش برد.دوران دبستان را به مدرسه طالقاني رفت و دبيرستان را نيز در مدارس ابوريحان و کريم خان زند.📚
سال 1355 توانست به دريافت ديپلم ادبي نائل شود. از همان سا لهاي پاياني دبيرستان مطالعات غير درسي را نيز شروع كرد.حضور در هيئت جوانان وحدت اسامي و همراهي و شاگردي استادي نظير علامه محمد تقي جعفري بسيار در رشد شخصيتي ابراهيم موثر بود.🏴
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#سلام_بر_ابراهیم
#یک_فنجان_مطالعه
#شهیدانه
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_چهارم
#بخش_اول
محبت پدر
درخانه اي کوچک و مستاجري درحوالي ميدان خراسان تهران زندگي میكرديم.🏡
اولين روزهاي ارديبهشت سال 1336 بود. پدر چند روزي است كه خيلي خوشحال است. خدا در اولين روز اين ماه، پسري به او عطا کرد. 👶🏻
او دائماً از خدا تشكر مي كرد. هر چند حالا در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي پدر براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق مي كند.🎉
البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است.🎀
اسم بچه را هم انتخاب كرد: «ابراهيم »پدرمان نام پيامبري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود. و اين اسم واقعاً برازنده او بود.💎
بستگان و دوستان هر وقت او را مي ديدند با تعجب مي گفتند: حسين آقا، تو سه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين پسر اينقدر خوشحالي می كني؟! پدر با آرامش خاصي جواب مي داد: اين پسر حالت عجيبي دارد! من مطمئن هستم كه ابراهيم من، بنده خوب خدا م يشود، اين پسر نام من را هم زنده مي كند! 🤲🏻
راست مي گفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد، اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد.👥
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی
#زهرا_رضائی
#سلام_بر_ابراهیم
#یک_فنجان_مطالعه
#شهیدانه
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_پنجم
#بخش_اول
روزی حلال
پيامبراعظم (ص) میفرمايد: «فرزندانتان را در خوب شدنشان ياري كنيد، زيرا هر كه بخواهد می تواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند.»🍃
بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچ هها اصلاً كوتاهي نكرد.✋🏻
البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت ميداد. او خوب م يدانست پيامبر (ص) می فرمايد: «عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است »🤲🏻
براي همين وقتي عده اي از اراذل و اوباش در محله اميريه(شاپور)آن زمان، اذيتش كردند و نمی گذاشتند كاسبي حلالي داشته باشد، مغاز هاي كه از ارث پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت.🎂🍭
آنجا مشغول كارگري شد. 🌌صبح تا شب مقابل كوره می ايستاد. تازه آن موقع توانست خان هاي كوچك بخرد.🥀
ابراهيم بارها گفته بود: اگر پدرم بچه هاي خوبي تربيت كرد به خاطر سختی هایی بود كه براي رزق حلال می كشيد.♥️💫
هر زمان هم از دوران كودكي خودش ياد ميكرد ميگفت: پدرم با من حفظ قرآن را كار ميكرد.📖
هميشه مرا با خودش به مسجد م يبرد.🕌
بيشتر وقت ها به مسجد آیت الله نوری پائين چهارراه سرچشمه می رفتيم.💧
آنجا هيئت حضرت علي اصغر (ع) بر پا بود.🕯
پدرم افتخار خادمي آن هيئت را داشت.🦋
يادم هست كه در همان سا لهای پاياني دبستان، ابراهيم كاري كرد كه پدر عصباني شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد.❌
🥀شهـ|سلام بر ابراهیم|ـید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#سلام_بر_ابراهیم
#یک_فنجان_مطالعه
#شهیدانه
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_ششم
#بخش_اول
ورزش باستانی
اوايل دوران دبيرستان بود كه ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد. 💪🏻
او شبها به زورخانه حاج حسن میرفت. حاج حسن توكل معروف به حاج حسن نجار، عارفي وارسته بود.👌🏻
او زورخان هاي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران اين محيط ورزشي و معنوي شد.📿
حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع میكرد. سپس حديثي میگفت و ترجمه ميكرد. 📖
بيشتر ش بها، ابراهيم را ميفرستاد وسط گود، او هم در يك دور ورزش، معمولاً يك سوره قرآن، دعاي توسل و يا اشعاري در مورد اهل بيت ميخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك ميكرد. 👥
از جمله كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب میرسيد، بچه ها ورزش را قطع میكردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت میخواندند. 📿📿📿
به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ايمان و اخلاق را در كنار ورزش به جوانها می آموخت.📚
ادامه دارد...🖇
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#سلام_بر_ابراهیم
#یک_فنجان_مطالعه
#شهیدانه
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_پنجم
#بخش_اول
روزی حلال
پيامبراعظم (ص) میفرمايد: «فرزندانتان را در خوب شدنشان ياري كنيد، زيرا هر كه بخواهد می تواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند.»🍃
بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچ هها اصلاً كوتاهي نكرد.✋🏻
البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت ميداد. او خوب م يدانست پيامبر (ص) می فرمايد: «عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است »🤲🏻
براي همين وقتي عده اي از اراذل و اوباش در محله اميريه(شاپور)آن زمان، اذيتش كردند و نمی گذاشتند كاسبي حلالي داشته باشد، مغاز هاي كه از ارث پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت.🎂🍭
آنجا مشغول كارگري شد. 🌌صبح تا شب مقابل كوره می ايستاد. تازه آن موقع توانست خان هاي كوچك بخرد.🥀
ابراهيم بارها گفته بود: اگر پدرم بچه هاي خوبي تربيت كرد به خاطر سختی هایی بود كه براي رزق حلال می كشيد.♥️💫
هر زمان هم از دوران كودكي خودش ياد ميكرد ميگفت: پدرم با من حفظ قرآن را كار ميكرد.📖
هميشه مرا با خودش به مسجد م يبرد.🕌
بيشتر وقت ها به مسجد آیت الله نوری پائين چهارراه سرچشمه می رفتيم.💧
آنجا هيئت حضرت علي اصغر (ع) بر پا بود.🕯
پدرم افتخار خادمي آن هيئت را داشت.🦋
يادم هست كه در همان سا لهای پاياني دبستان، ابراهيم كاري كرد كه پدر عصباني شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد.❌
🥀شهـ|سلام بر ابراهیم|ـید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#سلام_بر_ابراهیم
#یک_فنجان_مطالعه
#شهیدانه
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_ششم
#بخش_اول
ورزش باستانی
اوايل دوران دبيرستان بود كه ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد. 💪🏻
او شبها به زورخانه حاج حسن میرفت. حاج حسن توكل معروف به حاج حسن نجار، عارفي وارسته بود.👌🏻
او زورخان هاي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران اين محيط ورزشي و معنوي شد.📿
حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع میكرد. سپس حديثي میگفت و ترجمه ميكرد. 📖
بيشتر ش بها، ابراهيم را ميفرستاد وسط گود، او هم در يك دور ورزش، معمولاً يك سوره قرآن، دعاي توسل و يا اشعاري در مورد اهل بيت ميخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك ميكرد. 👥
از جمله كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب میرسيد، بچه ها ورزش را قطع میكردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت میخواندند. 📿📿📿
به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ايمان و اخلاق را در كنار ورزش به جوانها می آموخت.📚
ادامه دارد...🖇
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#سلام_بر_ابراهیم
#یک_فنجان_مطالعه
#شهیدانه
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هشتم
#بخش_اول
والیبال تک نفره
بازوان قوي ابراهيم از همان اوايل دبيرستان نشان داد که در بسياري از ورزشها قهرمان است.💪🏻
در زنگهاي ورزش هميشه مشغول واليبال بود.⛹🏻♂
هيچکس از بچه ها حريف او نميشد.❌
يک بار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازي کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند.✋🏻
همه ما از جمله معلم ورزش، شاهد بوديم که چطور پيروز شد.🌟
از آن روز به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تک نفره بازي ميکرد.1⃣
بيشتر روزهاي تعطيل، پشت آتش نشاني خيابان 17 شهريور بازي ميکرديم.🏐
خيلي از مدعي ها حريف ابراهيم نميشدند.🍂
اما بهترين خاطره واليبال ابراهيم بر ميگردد به دوران جنگ و شهر گيلانغرب،🌱
در آنجا يک زمين واليبال بود که بچه هاي رزمنده در آن بازي ميکردند.☘
يک روز چند دستگاه ميني بوس براي بازديد از مناطق جنگي به گيلان غرب آمدند که مسئول آنها آقاي داودي رئيس سازمان تربيت بدني بود.🏆
آقاي داودي در دبيرستان معلم ورزش ابراهيم بود و او را کامل می شناخت.♥️
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
خدایا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_هشتم #بخش_دوم ادامه... والیبال تک
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_نهم
#بخش_اول
شرط بندی
تقريباً سال 1354 بود. 👌🏻
صبح يک روز جمعه مشغول بازي بوديم.🏞
سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچ ههاي غرب تهرانيم، ابراهيم کيه!؟🤔
بعد گفتند: بيا بازي سر 200 تومان.✋🏻
دقايقي بعد بازي شروع شد. 😧
ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند، ولي به ابراهيم باختند. 😎
همان روز به يكي از محل ههاي جنوب شهر رفتيم.🌱
سر 700 تومان شرط بستيم. 👈🏻👉🏻
بازي خوبي بود و خيلي سريع برديم. 💫
موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند.🍃
يكدفعه ابراهيم گفت :آقا يكي بياد تكي با من بازي كنه. 🔸
اگه برنده شد ما پول نميگيريم.❌
يكي از آ نها جلو آمد و شروع به بازي كرد.✅
ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد. 🍂
آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!🤨
همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. 😌
من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم گفتم:آقا ابرام، چرا اينجوري بازي كردي؟!🤨😖
باتعجب نگاهم كرد وگفت: ميخواستم ضايع نشن!😇
همه اي نها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود! 😉
هفته بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشان آمدند.👥
آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500 تومان بازي کردند.✋🏻
ابراهيم پاچه هاي شلوارش را بالا زد و با پاي برهنه بازي ميکرد. 👣
آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند! 🏐
آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد.🌱
شب با ابراهيم رفته بوديم مسجد.🕌
بعد از نماز، حاج آقا احکام ميگفت.🌟
تا اينكه از شرط بندي و پول حرام صحبت کرد و گفت: پيامبر(ص) ميفرمايد: «هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست میدهد .»💢
و نيز فرموده اند: «کسي که لقمه اي از حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي چهل روز او پذيرفته نميشود .»💢
ابراهيم با تعجب به صحبتها گوش ميكرد. 🧐
بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا و گفت: من امروز سر واليبال 500 تومان تو شرط بندي برنده شدم.😞
بعد هم ماجرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده مستحق بخشيدم!😔
حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش ، ورزش بکن اما شرط بندي نکن.😕🤗
هفته بعد دوباره همان افراد آمدند.😎
اين دفعه با چند يار قويتر، بعدگفتند: اين دفعه بازي سر هزارتومان!😎
ابراهيم گفت: من بازي ميکنم اما شرط بندي نميکنم. ❌
آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحريک کردن ابراهيم و گفتند: ترسيده، ميدونه ميبازه.😏
يکي ديگه گفت: پول نداره و...ابراهيم برگشت وگفت: شرط بندي حرومه، من هم اگه ميدونستم هفته هاي قبل با شما بازي نميکردم، پول شما رو هم دادم به فقير، اگر دوست داريد، بدون شرط بندي بازي ميکنيم.🌹
که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد.❌
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_نهم
#بخش_اول
شرط بندی
تقريباً سال 1354 بود. 👌🏻
صبح يک روز جمعه مشغول بازي بوديم.🏞
سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچ ههاي غرب تهرانيم، ابراهيم کيه!؟🤔
بعد گفتند: بيا بازي سر 200 تومان.✋🏻
دقايقي بعد بازي شروع شد. 😧
ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند، ولي به ابراهيم باختند. 😎
همان روز به يكي از محل ههاي جنوب شهر رفتيم.🌱
سر 700 تومان شرط بستيم. 👈🏻👉🏻
بازي خوبي بود و خيلي سريع برديم. 💫
موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند.🍃
يكدفعه ابراهيم گفت :آقا يكي بياد تكي با من بازي كنه. 🔸
اگه برنده شد ما پول نميگيريم.❌
يكي از آ نها جلو آمد و شروع به بازي كرد.✅
ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد. 🍂
آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!🤨
همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. 😌
من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم گفتم:آقا ابرام، چرا اينجوري بازي كردي؟!🤨😖
باتعجب نگاهم كرد وگفت: ميخواستم ضايع نشن!😇
همه اي نها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود! 😉
هفته بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشان آمدند.👥
آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500 تومان بازي کردند.✋🏻
ابراهيم پاچه هاي شلوارش را بالا زد و با پاي برهنه بازي ميکرد. 👣
آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند! 🏐
آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد.🌱
شب با ابراهيم رفته بوديم مسجد.🕌
بعد از نماز، حاج آقا احکام ميگفت.🌟
تا اينكه از شرط بندي و پول حرام صحبت کرد و گفت: پيامبر(ص) ميفرمايد: «هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست میدهد .»💢
و نيز فرموده اند: «کسي که لقمه اي از حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي چهل روز او پذيرفته نميشود .»💢
ابراهيم با تعجب به صحبتها گوش ميكرد. 🧐
بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا و گفت: من امروز سر واليبال 500 تومان تو شرط بندي برنده شدم.😞
بعد هم ماجرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده مستحق بخشيدم!😔
حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش ، ورزش بکن اما شرط بندي نکن.😕🤗
هفته بعد دوباره همان افراد آمدند.😎
اين دفعه با چند يار قويتر، بعدگفتند: اين دفعه بازي سر هزارتومان!😎
ابراهيم گفت: من بازي ميکنم اما شرط بندي نميکنم. ❌
آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحريک کردن ابراهيم و گفتند: ترسيده، ميدونه ميبازه.😏
يکي ديگه گفت: پول نداره و...ابراهيم برگشت وگفت: شرط بندي حرومه، من هم اگه ميدونستم هفته هاي قبل با شما بازي نميکردم، پول شما رو هم دادم به فقير، اگر دوست داريد، بدون شرط بندي بازي ميکنيم.🌹
که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد.❌
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_دهم
#بخش_اول
کشتی
هنوز مدتي از حضور ابراهيم در ورزش باستاني نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتي رفت.💪🏻
او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. ✅
او کار خود را با وزن 53 کيلو آغاز کرد.✋🏻
آقايان گودرزي و محمدي مربيان خوب ابراهيم درآن دوران بودند.💫
آقاي محمدي، ابراهيم را به خاطر اخلاق و رفتارش خيلي دوست داشت.♥️
آقاي گودرزي خيلي خوب فنون کشتي را به ابراهيم مي آموخت.✊🏻
هميشه ميگفت: اين پسر خيلي آرومه، اما تو کشتي وقتي زير ميگيره، چون قد بلند و دستاي کشيده و قوي داره مثل پلنگ حمله ميکنه!👌🏻
او تا امتياز نگيره ول کن نيست.🚫
براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته!🐅
بارها ميگفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهاني ميبينيد، مطمئن باشيد!☘
سالهاي اول دهه 50 در مسابقات قهرماني نوجوانان تهران شرکت کرد.✋🏻
ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکست داد.❌
او در حالي که 15 سال بيشتر نداشت براي مسابقات کشوري انتخاب شد.🌱✅
مسابقات در روزهاي اول آبان برگزار ميشد ولي ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد!✋🏻🚫
مربي ها خيلي از دست او ناراحت شدند.😣
بعدها فهميديم مسابقات در حضور وليعهد برگزار ميشد و جوايز هم توسط او اهداء شده.🎁
براي همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود.⛔️
سال بعد ابراهيم در مسابقات قهرماني آموزشگاهها شرکت کرد و قهرمان شد. 💯🌱
همان سال در وزن 62 کيلو در قهرماني باشگاههاي تهران شرکت کرد.✋🏻
در سال بعد از آن در مسابقات قهرماني آموزشگاهها وقتي ديد دوست صميمي خودش در وزن او، يعني 68 کيلو شرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در 74 کيلو شرکت کرد.♥️
در آن سال درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان 18 ساله، قهرمان 74کيلو آموزشگاهها شد.🌟💫
تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوي و بلند خود باعث شده بود که به کشتي گيري تمام عيار تبديل شود. 🍃🌹
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_یازدهم
#بخش_اول
قهرمان
مسابقات قهرماني 74 کيلو باشگاهها بود.✊🏻
ابراهيم همه حريفان را يکي پس از ديگري شكست داد و به نيمه نهائي رسيد.🎉🎉
آن سال ابراهيم خيلي خوب تمرين کرده بود.💪🏻
اکثر حريفها را با اقتدار شکست داد.❌✋🏻
اگر اين مسابقه را ميزد حتماً در فينال قهرمان ميشد. اما در نيمه نهائي خيلي بد کشتي گرفت.😣
بالاخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد! آن سال ابراهيم مقام سوم را کسب کرد. 🥀
اما سالها بعد، همان پسري که حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم.🤨
آمده بود به ابراهيم سر بزند.🌱🌷
آن آقا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف ميکرد. همه ما هم گوش میکرديم.😁
تا اينکه رسيد به ماجراي آشنائي خودش با ابراهيم و گفت: آشنائي ما بر ميگردد به نيمه نهائي کشتي باشگاهها در وزن 74 کيلو، قرار بود من با ابراهيم کشتي بگيرم.🤗
اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض ميکرد!🧐😕
آخر هم نگذاشت كه ماجرا تعريف شود! ✋🏻
روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم: اگه ميشه قضيه کشتي خودتان را تعريف کنيد. 🙏🏻
او هم نگاهي به من کرد. نَفَس عميقي کشيد وگفت: آن سال من در نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديداً آسيب ديد.👣
به ابراهيم که تا آن موقع نميشناختمش گفتم: رفيق، اين پاي من آسيب ديده. هواي ما رو داشته باش. 👈🏻👉🏻
ادامه دارد... 🖇
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_یازدهم
#بخش_اول
قهرمان
مسابقات قهرماني 74 کيلو باشگاهها بود.✊🏻
ابراهيم همه حريفان را يکي پس از ديگري شكست داد و به نيمه نهائي رسيد.🎉🎉
آن سال ابراهيم خيلي خوب تمرين کرده بود.💪🏻
اکثر حريفها را با اقتدار شکست داد.❌✋🏻
اگر اين مسابقه را ميزد حتماً در فينال قهرمان ميشد. اما در نيمه نهائي خيلي بد کشتي گرفت.😣
بالاخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد! آن سال ابراهيم مقام سوم را کسب کرد. 🥀
اما سالها بعد، همان پسري که حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم.🤨
آمده بود به ابراهيم سر بزند.🌱🌷
آن آقا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف ميکرد. همه ما هم گوش میکرديم.😁
تا اينکه رسيد به ماجراي آشنائي خودش با ابراهيم و گفت: آشنائي ما بر ميگردد به نيمه نهائي کشتي باشگاهها در وزن 74 کيلو، قرار بود من با ابراهيم کشتي بگيرم.🤗
اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض ميکرد!🧐😕
آخر هم نگذاشت كه ماجرا تعريف شود! ✋🏻
روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم: اگه ميشه قضيه کشتي خودتان را تعريف کنيد. 🙏🏻
او هم نگاهي به من کرد. نَفَس عميقي کشيد وگفت: آن سال من در نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديداً آسيب ديد.👣
به ابراهيم که تا آن موقع نميشناختمش گفتم: رفيق، اين پاي من آسيب ديده. هواي ما رو داشته باش.
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_یازدهم
#بخش_دوم
ادامه... قهرمان
ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چَشم.🤗
بازيهاي او را ديده بودم. 👌🏻
توي كشتي استاد بود.💪🏻
با اينکه شگرد ابراهيم فن هائي بود که روي پا ميزد. اما اصلاً به پاي من نزديک نشد! 👣❌
ولي من، در کمال نامردي يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزي به فينال رفتم.♥️
ابراهيم با اينکه راحت ميتونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولي اين کار رو نکرد.😔
بعد ادامه داد: البته فكر ميكنم او از قصد كاري كرد كه من برنده بشم! 🌱
از شکست خودش هم ناراحت نبود.🌟
چون قهرماني براي او تعريف ديگه اي داشت.🌷
ولي من خوشحال بودم.🎊
خوشحالي من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود.✋🏻
فکر ميکردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن. 🤩
اما توي فينال با اينکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقاً با اولين حرکت همان پاي آسيب ديده من را گرفت.😔
آه از نهاد من بلند شد. 🚫🚫🚫🗣
بعد هم من را انداخت روي زمين و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم.🥀
اما شک نداشتم حق ابراهيم قهرماني بود.✋🏻
از آن روز تا حالا با او رفيقم. ♥️🌱
چيزهاي عجيبي هم از او ديده ام. 😳
خدا را هم شکر ميکنم که چنين رفيقي نصيبم کرده. 🤲🏻
صحبت هايش که تمام شد خداحافظي کرد و رفت. من هم برگشتم.🚶🏻♂
در راه فقط به صحبتهايش فکر ميکردم. 🧐
يادم افتاد در مقر سپاه گيلان غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمنده ها جمله اي نوشته شده بود.🖋
در مورد ابراهيم نوشته بودند:«ابراهيم هادي رزمنده اي با خصائص پورياي ولي»♥️✋🏻
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_دوازدهم
#بخش_اول
پوریای ولی
مسابقات قهرماني باشگاهها در سال 1355 بود.🌱
مقام اول مسابقات، هم جايزه نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشور ميرفت. ✔️🎁
ابراهيم در اوج آمادگي بود. ✊🏻
هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند: امسال در 74 کيلو کسي حريف ابراهيم نيست.❌👌🏻
مسابقات شروع شد. 👈🏻👉🏻
ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برميداشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد.🤩😎
کشتي ها را يا ضربه ميکرد يا با امتياز بالا م يبُرد. به رفقايم گفتم: مطمئن باشيد، امسال يه کشت يگير از باشگاه ما ميره تيم ملي. 💪🏻
در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم برنده شد. 👏🏻👏🏻👏🏻
او با اقتدار به فينال رفت.🌟
حريف پاياني او آقاي «محمود.ك» بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود. قبل از شروع فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم.🤗
خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. 😍
خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي. ✊🏻🤲🏻
مربي، آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بند هاي کفشش را ميبست.👟👟
بعد با هم به سمت تشک رفتند. ✋🏻
من سريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. ♥️♥️♥️
حريف ابراهيم هم وارد شد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيم جلو رفت و با لبخند به حريفش سلام كرد و دست داد.👋🏻
حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم.🤫
اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. 🤗
بعد هم حريف او جائي را در بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد!👆🏻
من هم برگشتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تسبيح به دست، بالاي سکوها نشسته.📿
نفهميدم چه گفتند و چه شد. 🤨
اما ابراهيم خيلي بد کشتي را شروع کرد.😖
همه اش دفاع ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که صِدايش گرفت.🗣🗣
ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدن هاي من را نمي شنيد.👥🗣🗣🗣
فقط وقت را تلف ميکرد! 😏
حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود.✋🏻❌
داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيم داد.🛑
در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد. 💪🏻
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_دهم
#بخش_اول
کشتی
هنوز مدتي از حضور ابراهيم در ورزش باستاني نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتي رفت.💪🏻
او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. ✅
او کار خود را با وزن 53 کيلو آغاز کرد.✋🏻
آقايان گودرزي و محمدي مربيان خوب ابراهيم درآن دوران بودند.💫
آقاي محمدي، ابراهيم را به خاطر اخلاق و رفتارش خيلي دوست داشت.♥️
آقاي گودرزي خيلي خوب فنون کشتي را به ابراهيم مي آموخت.✊🏻
هميشه ميگفت: اين پسر خيلي آرومه، اما تو کشتي وقتي زير ميگيره، چون قد بلند و دستاي کشيده و قوي داره مثل پلنگ حمله ميکنه!👌🏻
او تا امتياز نگيره ول کن نيست.🚫
براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته!🐅
بارها ميگفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهاني ميبينيد، مطمئن باشيد!☘
سالهاي اول دهه 50 در مسابقات قهرماني نوجوانان تهران شرکت کرد.✋🏻
ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکست داد.❌
او در حالي که 15 سال بيشتر نداشت براي مسابقات کشوري انتخاب شد.🌱✅
مسابقات در روزهاي اول آبان برگزار ميشد ولي ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد!✋🏻🚫
مربي ها خيلي از دست او ناراحت شدند.😣
بعدها فهميديم مسابقات در حضور وليعهد برگزار ميشد و جوايز هم توسط او اهداء شده.🎁
براي همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود.⛔️
سال بعد ابراهيم در مسابقات قهرماني آموزشگاهها شرکت کرد و قهرمان شد. 💯🌱
همان سال در وزن 62 کيلو در قهرماني باشگاههاي تهران شرکت کرد.✋🏻
در سال بعد از آن در مسابقات قهرماني آموزشگاهها وقتي ديد دوست صميمي خودش در وزن او، يعني 68 کيلو شرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در 74 کيلو شرکت کرد.♥️
در آن سال درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان 18 ساله، قهرمان 74کيلو آموزشگاهها شد.🌟💫
تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوي و بلند خود باعث شده بود که به کشتي گيري تمام عيار تبديل شود. 🍃🌹
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
دبیرستان مهندس عسگری
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سیزدهم
#بخش_اول
شکستن نفس
باران شديدي در تهران باريده بود.⛈
خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود.💦
چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. 👴🏻👴🏻
همان موقع ابراهيم از راه رسيد. 👤
پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد. 🏃🏻♂
ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. ✌️🏻
هدفي هم جز شکستن نفس خودش نداشت.❌ مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود!🌟
همراه ابراهيم راه ميرفتيم.🚶🏻♂🚶🏻♂
عصر يک روز تابستان بود. 🌤
رسيديم جلوي يک کوچه. 🚏
بچه ها مشغول فوتبال بودند. ⚽️
به محض عبور ما، پسر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد.😬
به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشست.😟
صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. 🤕
خيلي عصباني شدم. 😡
به سمت بچه ها نگاه كردم. 🙄
همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.😖
ابراهيم همينطور که نشسته بود دست کرد توي ساك خودش.🎒
پلاستيک گردو را برداشت.🌷
دادزد: بچه ها کجا رفتيد؟!🤨
بياييد گردوها رو برداريد! 😋
بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم.🚶🏻♂🚶🏻♂
توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟ گفت: بنده هاي خدا ترسيده بودند.🤗
از قصدکه نزدند.🙂
بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع را عوض کرد! 🧐
اما من مي دانستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند.✅
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~❀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_پانزدهم
#بخش_اول
حوزه حاج آقا مجتهدی
سالهاي آخر، قبل از انقلاب بود.🍃
ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود. تقريبًا کســي از آن خبر نداشــت.❌
خودش هم چيزي نميگفت.🌱
اما كاملا رفتار واخلاقش عوض شده بود.🙂
ابراهيم خيلي معنويتر شــده بود.😇
صبحها يک پلاســتيک مشكي دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. 🚶🏻♂
چند جلد کتاب داخل آن بود. 📚
يكروز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. 🛵
ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟!🤨
گفت: ميرم بازار.👆🏻
ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاســتيک رو دستت ميبينم چيه!؟ 🧐
گفت: هيچي کتابه!🖇
بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد.🏷
خداحافظي کرد و رفت. 👋🏻
تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود.🤔
پس کجا رفت!؟ 🧐
بــا كنجكاوي بــه دنبالش آمدم. 🚶🏻♂
تا اينکه رفت داخل يك مســجد، من هم دنبالش رفتم. 🕌
بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد. 📖🔗
فهميدم دروس حوزوي ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. 🍃
از پيرمردي که رد ميشد سؤال کردم:ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ ⁉️
جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدي.💚
با تعجب به اطراف نگاه کردم. 🤔😳
فکر نميکردم ابراهيم طلبه شده باشه. 🤨😁
آنجا روي ديوار حديثي از پيامبر(ص) نوشته شده بود: «آسمانها و زمين و فرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء، کسانيکه به دنبال علم هستند و انسانهاي با سخاوت».❤️🌱
شب وقتي از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميري و به ما چيزي نميگي؟🌷
يکدفعه باتعجب برگشــت و نگاهم کرد. 🤨
فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته گفت: آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه.😕
من طلبه رسمي نيســتم.🙃
همينطوري براي اســتفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولي فعلا به کسي حرفي نزن.❌
تــا زمان پيروزي انقــلاب روال کاري ابراهيم به اين صــورت بود. ✅
پس از پيروزي انقلاب آنقدر مشــغوليتهاي ابراهيم زياد شــد که ديگر به کارهاي قبلي نميرسيد.🍂
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~❀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_شانزدهم
#بخش_اول
پیوند الهی
پیوند الهی عصر يکي از روزها بود.🖇
ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد.🏠
وقتي وارد کوچه شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. 👀
با دختري جوان مشغول صحبت بود.👥
پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! 👋🏻
ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.😓
چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد.🤨
اين بار تا ميخواســت از دختر خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست.😣
دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت.😧
ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. 🌱
پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. 😇
قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته.👌🏻
من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعًا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...🌹
جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...😞
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم.🤗
انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟🤲🏻
جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه.😔
ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناســم، آدم منطقي و خوبيــه.📿
جوان هم گفــت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي.🌺
بعد هم خداحافظي کرد و رفت.شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد.👤
اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبي پيدا کند، بايد ازدواج کند.🙂
در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد.☝️🏻
و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند.👌🏻
حاجي حرف هاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد اخم هايش رفت تو هم!😠
ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ 🤨
حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!😕
فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن
جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...🖇
يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشــت شب بود.🚶🏻♂
آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست.🙂
رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتي شــيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کــرده.✨
ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند.🌟
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~❀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_چهاردهم
#بخش_اول
یدالله
ابراهيم در يکي از مغازه هاي بازار مشــغول کار بود. 🖇
يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم!🤨
دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشــش بود. 📦📦
جلوي يک مغازه، کارتن ها را روي زمين گذاشت.🏷
وقتي کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم.✋🏻
بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما!😕
نگاهي به من کرد و گفت: کار که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم.🙂
جلوي غرورم رو ميگيره! 🤗
گفتم: اگه کســي شــما رو اينطور ببينه خوب نيســت، تو ورزشكاري و... خيليها ميشناسنت.😖
ابراهيــم خنديد وگفت: اي بابا، هميشــه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم. 😇
به همراه چند نفر از دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم. 👥👥
يكي از دوســتان كه ابراهيم را نميشــناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد.👀
بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟ 🤔
با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟!🧐
گفت: من قبلا تو بازار سلطاني مغازه داشتم.
اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سر بازار مي ايستاد. يه كوله باربري هم ميانداخت روي دوشش و بار ميبرد.👈🏻👉🏻
يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو يدالله صدا كنيد!🍃
گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟ 🤔
گفتم: نه، چطور مگه!🤨
گفت: ايشــون قهرمان واليبال و كشــتيه، آدم خيلي باتقوائيه، براي شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. 🥀
اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! 🌟
بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم!💔
صحبت هاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. 🤔🤔
اينطور مبارزه كردن با نفس اصلا با عقل جور در نمي آمد.😟
مدتي بعد يكي از دوستان قديم را ديدم. 🤗
در مورد كارهاي ابراهيم صحبت ميكرديم.👥
ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما.✋🏻
من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين غذا و ســالاد و نوشابه را سفارش داد.🥓🍗
خيلي خوشــمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. 😋
بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟🤨
گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، ♥️🌱
گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم!!🍃
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هفدهم
#بخش_اول
ایام انقلاب
ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصي به امام خميني ره داشت. هر چه بزرگتر ميشــد اين علاقه نيز بيشتر ميشد.♥️♥️
تا اينکه در سالهاي قبل از انقلاب به اوج خود رسيد. 😍
در ســال 1356 بود. 📆
هنوز خبري از درگيريها و مسائل انقلاب نبود.⭕️
صبح جمعه از جلسهاي مذهبي در ميدان ژاله به سمت خانه بر ميگشتيم.🚶🏻♂🚶🏻♂
از ميدان دور نشــده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند.👥
ابراهيم شروع کرد براي ما از امام خميني ره تعریف کردن.🙂
بعد هم با صداي بلند فرياد زد: »درود بر خميني« ✊🏻
ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند.✋🏻
تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم.🌱
دقايقي بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد. 🚓
ابراهيم سريع بچهها را متفرق کرد. در کوچهها پخش شديم.🔗
دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم.🌿
ابراهيم درگوشه ميدان جلوي سينما ايستاد. 👤
بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم.✊🏻
جمعيت که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد.😌
صحنه جالبي ايجاد شده بود.دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد.🌹
بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم.🚕
دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شــدم جلوي ماشــينها را ميگيرند مســافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشــين ساواک و حدود 10مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشينها را نگاه ميکرد آشنا بود.🤨
او در ميدان همراه مردم بود! به ابراهيم اشاره کردم.👈🏻
متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد.🚶🏻♂
مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را بالاگرفت.🧐
ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش...😡
مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آنها هم به دنبالش بودند.🤛🏻🤜🏻
حواس مأمورها که حســابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...ظهر بود که آمدم خانه.🌿
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹﷽🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هجدهم
#بخش_اول
۱۷شهریور
صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال ابراهیم. با موتور به همان جلسه مذهبی رفتیم. اطراف میدان ژاله (شهدا).
جلسه تمام شد. سر و صدای زیادی از بیرون می آمد. نیمه های شب حکومت نظامی اعلام شده بود. بسیاری از مردم هیچ خبری نداشتند.سربازان و ماموران زیادی در اطراف میدان مستقر بودند.
جمعیت زیادی هم به سمت میدان در حرکت بود. مامورها با بلندگو اعلام کردند که: متفرق شوید. ابراهیم سریع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امیر بیا ببین چه خبره؟!
آمدم بیرون. تا چشم کار می کرد از همه طرف جمعیت به سمت میدان می آمد. شعار ها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود. مرد در شاه طنین انداز شده بود. جمعیت به میدان هجوم می آورد. بعضی ها می گفتند: کی ها از چهار طرف میدان را محاصره کردند و...
لحظاتی بعد اتفاق افتاد کمتر کسی باور می کرد! از همه طرف صدای تیراندازی می آمد. هلیکوپتری که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت. سریع رفتم و تو را آوردم. از یک کوچه راه خروجی پیدا کردم.معمولی در آنجا نبود. ابراهیم سریع یکی از مجروح را ها را اورد. با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم.تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان .مجروح آرامی رساندیم و برمیگشتیم. تقریباً تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود.
یکی از مجروحین نزدیک پمپ بنزین افتاده بود.من بارها از دو نگاه می کردند. هیچ کس سرعت برداشتن مجروح را نداشت.
ابراهیم می خواست به سمت مجروح حرکت کند .جلویش را گرفتم. گفتم: آنها مجروح را تله کردند .اگر حرکت کنی با تیر می زنند. ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت :اگر برادر خودت بود همین را می گفتی؟!
نمی دانستم چه بگویم. فقط گفتم خیلی مواظب باش. صدای تیراندازی کمتر شده بود مامورها کمی عقب تر رفتند .ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت داخل خیابان خوابید کنار مجروح بعد هم دست مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روی کمرش .بعد هم به حالت سینهخیز برگشت .ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد.بعد هم آن مجروح را به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت مامورها کوچه را بستند حکومت نظامی شدیدتر شد .من هم ابراهیم را گم کردم هر طوری بود برگشتم به خانه...
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
https://eitaa.com/nodbe_313