eitaa logo
خدایا
3 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
530 ویدیو
88 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ادامه....ورزش باستانی از ديگر کارهائي که در مجموعه ورزش باستاني انجام ميشد اين بود که بچه هابه صورت گروهي به زورخانه هاي ديگر ميرفتند و آنجا ورزش ميکردند.💪🏻👥💪🏻 يک شبِ ماه رمضان ما به زورخانه هاي درکرج رفتيم. آن شب را فراموش نمیکنم.👌🏻 ابراهيم شعر ميخواند. 🧔🏻 دعا ميخواند و ورزش ميکرد.🤲🏻 مدتي طولاني بود که ابراهيم در كنارگود مشغول شناي زورخان هاي بود. چند سري بچه هاي داخل گود عوض شدند، اما ابراهيم همچنان مشغول شنا بود.✋🏻✋🏻 اصلاً به کسي توجه نميکرد.👇🏻 پيرمردي در بالاي سكو نشسته بود و به ورزش بچه ها نگاه ميکرد. پيش من آمد.👴🏻 ابراهيم را نشان داد و با ناراحتي گفت: آقا، اين جوان كيه؟!😞 با تعجب گفتم: چطور مگه!؟ 🧐 گفت: «من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا ميرفت. من با تسبيح، شنا رفتنش را شمردم.📿 تا الان هفت دور تسبيح رفته يعني هفتصدتا شنا! تو رو خدا بيارش بالا الان حالش به هم ميخوره. »😖 وقتی ورزش تمام شد ابراهيم اصلاً احساس خستگي نميکرد.🙂 انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!💪🏻 البته ابراهيم اين کارها را براي قوي شدن انجام ميداد. ✊🏻 هميشه ميگفت: براي خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدني قوي داشته باشيم.‼️ مرتب دعا ميکردكه: خدايا بدنم را براي خدمت كردن به خودت قوي كن.🤲🏻 ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين براي خودش تهيه کرد. 🍂 حسابي سرزبان ها افتاده و انگشت نما شده بود.👏🏻 اما بعد از مدتي ديگر جلوي بچه ها چنين کارهائي را انجام نداد!❌ ميگفت: اين کارها عامل غرور انسان می شه.🔱 ميگفت: مردم به دنبال اين هستند كه چه کسي قويتر از بقيه است.✋🏻 من اگر جلوي ديگران ورزش هاي سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم ميشوم.😔 در واقع خودم را مطرح کرده ام و اين کار اشتباه است. ❌ بعد از آن وقتي مياندار ورزش بود و ميديد که شخصي خسته شده وکم آورده، سريع ورزش را عوض ميکرد. ♻️ اما بدن قوي ابراهيم يکبار قدرتش را نشان داد و آن، زماني بود که سيد حسين طحامي قهرمان کشتي جهان و يکي از ارادتمندان حاج حسن به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش ميکرد.💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 @zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ادامه...ورزش باستانی ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم هنر کرديم.✊🏻 دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار گذاشت.🌹 او يکی از بچه هاي خوب ورزشکار شد. ✋🏻 چند ماه بعد و در يکي از روزهاي عيد، همان پسر را ديدم. 🍃 بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد. 🍰 بعدگفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم.😔 از خدا خيلي ممنونم.🤲🏻 من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و...☠ ما هم با تعجب نگاهش میکرديم.👀 با بچه ها آمديم بيرون، توي راه به کارهاي ابراهيم دقت میکردم.🧐 چقدر زيبا يکي يکي بچه ها را جذب ورزش میکرد،🌷 بعد هم آنها را به مسجد و هيئت میکشاند و به قول خودش ميانداخت تو دامن امام حسين (ع).🌱 ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين (ع)افتادم كه فرمودند: «يا علي، اگر يک نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن ميتابد بالاتر است.»💫💫💫 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 @zahra_Rezaei1386
‌بهش‌گفتم 📕⃝⏱ +بابک‌من‌بخاطر‌خانوادمـ‌نـمیتونمـ‌بـیامـ دفاع‌از‌حرمـ...🔗⃝🗑 گفت: -توےڪربلا‌همـ‌دقیقاـ‌همین‌بحث‌بود یڪےگفت‌'خانوادم'📌⃝⚙ یڪےگفت‌'ڪارمـ'🗞⃝💊 یڪےگفت'زندگیمـ'📦⃝🛒 اینطورےشدڪه‌"امامـ‌حسین(عـ)" تنها موند... :( ومن‌واقعاجوابےنداشتمـ‌براےحرفش:/ 🌹
🌱'! ــــــــــــــــــــــــــــــ بچہ‌هـٰا شھدا‌خوب‌تمرین‌ڪردند‌؛ولایت‌پذیریِ امٰام‌مھدے"عج"‌را‌در‌رڪاب آسید‌روح‌اللھ‌خمینے(: ما‌هم‌باید‌تمرین‌ڪنیم‌ولایت‌پذیرےِ امام‌عصر"عج"‌را‌‌در‌رڪاب‌حضرت‌آقـٰا
بہ فکࢪ مثل شهدا مࢪدݩ نباش بہ فکࢪ مثل شهدا زندگے کردن باش🌱 _شهید‌ابراهیم‌هادے
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 والیبال تک نفره بازوان قوي ابراهيم از همان اوايل دبيرستان نشان داد که در بسياري از ورزشها قهرمان است.💪🏻 در زنگهاي ورزش هميشه مشغول واليبال بود.⛹🏻‍♂ هيچکس از بچه ها حريف او نميشد.❌ يک بار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازي کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند.✋🏻 همه ما از جمله معلم ورزش، شاهد بوديم که چطور پيروز شد.🌟 از آن روز به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تک نفره بازي ميکرد.1⃣ بيشتر روزهاي تعطيل، پشت آتش نشاني خيابان 17 شهريور بازي ميکرديم.🏐 خيلي از مدعي ها حريف ابراهيم نميشدند.🍂 اما بهترين خاطره واليبال ابراهيم بر ميگردد به دوران جنگ و شهر گيلانغرب،🌱 در آنجا يک زمين واليبال بود که بچه هاي رزمنده در آن بازي ميکردند.☘ يک روز چند دستگاه ميني بوس براي بازديد از مناطق جنگي به گيلان غرب آمدند که مسئول آنها آقاي داودي رئيس سازمان تربيت بدني بود.🏆 آقاي داودي در دبيرستان معلم ورزش ابراهيم بود و او را کامل می شناخت.♥️ 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 زهرا_رضائی @zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ادامه... والیبال تک نفره ايشان مقداري وسائل ورزشي به ابراهيم داد و گفت: هر طور صلاح ميدانيد مصرف کنيد.😉🤗 بعد گفت: دوستان ما از همه رشته هاي ورزشي هستند و براي بازديد آمده اند.✊🏻 ابراهيم کمي براي ورزشکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر را به آنها نشان داد.👉🏻👈🏻 تا اينکه به زمين واليبال رسيديم. 🏐 آقاي داودي گفت: چند تا از بجه هاي هيئت واليبال تهران با ما هستند. ✋🏻✋🏻✋🏻✋🏻 نظرت برای برگزاري يك مسابقه چيه؟ 😁 ساعت سه عصر مسابقه شروع شد.🥇 پنج نفر که سه نفرشان واليباليست حرفه اي بودند يک طرف بودند،💫 ابراهيم به تنهائي در طرف مقابل.💪🏻 تعداد زيادي هم تماشاگر بودند.😧 ابراهيم طبق روال قبلي با پاي برهنه و پاچه هاي بالا زده و زير پيراهني مقابل آنها قرار گرفت.👣 به قدري هم خوب بازي کرد که کمتر کسي باور ميکرد.😳 بازي آنها يک نيمه بيشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام شد.😎 بعد هم بچه هاي ورزشکار با ابراهيم عکس گرفتند.📸 آنها باورشان نميشد يک رزمنده ساده، مثل حرف هاي ترين ورزشکارها بازي كند.✊🏻 يكبار هم در پادگان دوكوهه براي رزمنده ها از واليبال ابراهيم تعريف كردم.♥️ يكي از بچه ها رفت وتوپ واليبال آورد.🔸 بعد هم دو تا تيم تشكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد.🗣 او ابتدا زير بار نميرفت و بازي نميكرد اما وقتي اصرار كرديم گفت: پس همه شما يكطرف، من هم تكي بازي ميكنم!🤛🏻🤜🏻 بعد از بازي چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حالا اينقدر نخنديده بوديم،😆 ابراهيم هر ضرب هایي كه ميزد چند نفر به سمت توپ ميرفتند🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂ و به هم برخورد ميكردند 👥 و روي زمين مي افتادند! ابراهيم درپايان با اختلاف زيادي بازي را برد. 👏🏻👏🏻👏🏻 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 @zahra_Rezaei1386
👂🏻 ✨خط جهادِ مقاومت با انگیزه مضاعف ادامه خواهد یافت و پیروزی قطعی در انتظار مجاهدان این راه مبارک است. ۱۳۹۸/۱۰/۱۳
🍁نمیدانم‌شھادت‌🌱 شࢪطِ‌زیبا‌دیدن‌است یا‌د‌ل‌به دࢪیازدن🌊 🥀ولۍهࢪچہ‌هست،جزدࢪیادلان دل‌به دࢪیانمۍزنند... :)🌟 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🌺 یادتون باشه یک بُعدی نباشید. بهتره دکترِ پاسدار👮‍♀👨‍🔬 یا مهندسِ پاسدار باشید👨‍🚒👮‍♀ تا اینکه بخواید فقط پاسدار باشید.✋🏻 نگذارید ایران بعد از پیروزی از قلمرو علمی عقب بمونه.💪🏻 🌹 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خدایا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_هشتم #بخش_دوم ادامه... والیبال تک
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 شرط بندی تقريباً سال 1354 بود. 👌🏻 صبح يک روز جمعه مشغول بازي بوديم.🏞 سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچ ههاي غرب تهرانيم، ابراهيم کيه!؟🤔 بعد گفتند: بيا بازي سر 200 تومان.✋🏻 دقايقي بعد بازي شروع شد. 😧 ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند، ولي به ابراهيم باختند. 😎 همان روز به يكي از محل ههاي جنوب شهر رفتيم.🌱 سر 700 تومان شرط بستيم. 👈🏻👉🏻 بازي خوبي بود و خيلي سريع برديم. 💫 موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند.🍃 يكدفعه ابراهيم گفت :آقا يكي بياد تكي با من بازي كنه. 🔸 اگه برنده شد ما پول نميگيريم.❌ يكي از آ نها جلو آمد و شروع به بازي كرد.✅ ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد. 🍂 آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!🤨 همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. 😌 من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم گفتم:آقا ابرام، چرا اينجوري بازي كردي؟!🤨😖 باتعجب نگاهم كرد وگفت: ميخواستم ضايع نشن!😇 همه اي نها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود! 😉 هفته بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشان آمدند.👥 آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500 تومان بازي کردند.✋🏻 ابراهيم پاچه هاي شلوارش را بالا زد و با پاي برهنه بازي ميکرد. 👣 آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند! 🏐 آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد.🌱 شب با ابراهيم رفته بوديم مسجد.🕌 بعد از نماز، حاج آقا احکام ميگفت.🌟 تا اينكه از شرط بندي و پول حرام صحبت کرد و گفت: پيامبر(ص) ميفرمايد: «هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست میدهد .»💢 و نيز فرموده اند: «کسي که لقمه اي از حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي چهل روز او پذيرفته نميشود .»💢 ابراهيم با تعجب به صحبتها گوش ميكرد. 🧐 بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا و گفت: من امروز سر واليبال 500 تومان تو شرط بندي برنده شدم.😞 بعد هم ماجرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده مستحق بخشيدم!😔 حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش ، ورزش بکن اما شرط بندي نکن.😕🤗 هفته بعد دوباره همان افراد آمدند.😎 اين دفعه با چند يار قويتر، بعدگفتند: اين دفعه بازي سر هزارتومان!😎 ابراهيم گفت: من بازي ميکنم اما شرط بندي نميکنم. ❌ آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحريک کردن ابراهيم و گفتند: ترسيده، ميدونه ميبازه.😏 يکي ديگه گفت: پول نداره و...ابراهيم برگشت وگفت: شرط بندي حرومه، من هم اگه ميدونستم هفته هاي قبل با شما بازي نميکردم، پول شما رو هم دادم به فقير، اگر دوست داريد، بدون شرط بندي بازي ميکنيم.🌹 که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد.❌ 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
خدایا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_نهم #بخش_اول شرط بندی تقري
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 دوستش می گفت: با اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بسيار توصيه كرد كه شرطبندي نكنيد.✋🏻❌ اما يكبار با بچه هاي محله نازي آباد بازي كرديم و مبلغ سنگيني را باختيم! 🍂😤 آخرای بازي بود كه ابراهيم آمد. 🤫😧 به خاطر شرط بندي خيلي از دست ما عصباني شد. 😖 از طرفي ما چنين مبلغي نداشتيم كه پرداخت كنيم.😞 وقتي بازي تمام شد ابراهيم جلو آمد وتوپ را گرفت. 🏐 بعدگفت: كسي هست بياد تك به تك بزنيم؟🤔 از بچه هاي نازي آباد كسي بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم برق بود.😎 با غرور خاصي جلو آمد وگفت: سَرچي!؟🧐 ابراهيم گفت: اگه باختي از اين بچه ها پول نگيري. او هم قبول كرد. 👌🏻 ابراهيم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم.😮😮 او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد ازآن حسابي با ما دعوا كرد!😡😤 ✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓ ابراهيم به جز واليبال در بسياري از رشته هاي ورزشي مهارت داشت.🤩 در کوهنوردي يک ورزشکار کامل بود.✊🏻 تقريباً از سه سال قبل از پيروزي انقلاب تا ايام انقلاب هر هفته صبح هاي جمعه با چندنفر از بچه های زورخانه ميرفتند تجريش.✋🏻✅ نماز صبح را در امامزاده صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا میرفتند.🗻🏔 آنجا صبحانه ميخوردند و بر میگشتند.☕️ فراموش نميكنم. 🤔 ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش را قوي كند. 💪🏻 از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد!😳 اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقلاب هر هفته ادامه داشت. 👌🏻 ابراهيم فوتبال را هم خيلي خوب بازي ميكرد. ⚽️ در پينگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود. ❌🌱
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 شرط بندی تقريباً سال 1354 بود. 👌🏻 صبح يک روز جمعه مشغول بازي بوديم.🏞 سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچ ههاي غرب تهرانيم، ابراهيم کيه!؟🤔 بعد گفتند: بيا بازي سر 200 تومان.✋🏻 دقايقي بعد بازي شروع شد. 😧 ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند، ولي به ابراهيم باختند. 😎 همان روز به يكي از محل ههاي جنوب شهر رفتيم.🌱 سر 700 تومان شرط بستيم. 👈🏻👉🏻 بازي خوبي بود و خيلي سريع برديم. 💫 موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند.🍃 يكدفعه ابراهيم گفت :آقا يكي بياد تكي با من بازي كنه. 🔸 اگه برنده شد ما پول نميگيريم.❌ يكي از آ نها جلو آمد و شروع به بازي كرد.✅ ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد. 🍂 آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!🤨 همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. 😌 من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم گفتم:آقا ابرام، چرا اينجوري بازي كردي؟!🤨😖 باتعجب نگاهم كرد وگفت: ميخواستم ضايع نشن!😇 همه اي نها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود! 😉 هفته بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشان آمدند.👥 آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500 تومان بازي کردند.✋🏻 ابراهيم پاچه هاي شلوارش را بالا زد و با پاي برهنه بازي ميکرد. 👣 آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند! 🏐 آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد.🌱 شب با ابراهيم رفته بوديم مسجد.🕌 بعد از نماز، حاج آقا احکام ميگفت.🌟 تا اينكه از شرط بندي و پول حرام صحبت کرد و گفت: پيامبر(ص) ميفرمايد: «هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست میدهد .»💢 و نيز فرموده اند: «کسي که لقمه اي از حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي چهل روز او پذيرفته نميشود .»💢 ابراهيم با تعجب به صحبتها گوش ميكرد. 🧐 بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا و گفت: من امروز سر واليبال 500 تومان تو شرط بندي برنده شدم.😞 بعد هم ماجرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده مستحق بخشيدم!😔 حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش ، ورزش بکن اما شرط بندي نکن.😕🤗 هفته بعد دوباره همان افراد آمدند.😎 اين دفعه با چند يار قويتر، بعدگفتند: اين دفعه بازي سر هزارتومان!😎 ابراهيم گفت: من بازي ميکنم اما شرط بندي نميکنم. ❌ آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحريک کردن ابراهيم و گفتند: ترسيده، ميدونه ميبازه.😏 يکي ديگه گفت: پول نداره و...ابراهيم برگشت وگفت: شرط بندي حرومه، من هم اگه ميدونستم هفته هاي قبل با شما بازي نميکردم، پول شما رو هم دادم به فقير، اگر دوست داريد، بدون شرط بندي بازي ميکنيم.🌹 که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد.❌ 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 دوستش می گفت: با اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بسيار توصيه كرد كه شرطبندي نكنيد.✋🏻❌ اما يكبار با بچه هاي محله نازي آباد بازي كرديم و مبلغ سنگيني را باختيم! 🍂😤 آخرای بازي بود كه ابراهيم آمد. 🤫😧 به خاطر شرط بندي خيلي از دست ما عصباني شد. 😖 از طرفي ما چنين مبلغي نداشتيم كه پرداخت كنيم.😞 وقتي بازي تمام شد ابراهيم جلو آمد وتوپ را گرفت. 🏐 بعدگفت: كسي هست بياد تك به تك بزنيم؟🤔 از بچه هاي نازي آباد كسي بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم برق بود.😎 با غرور خاصي جلو آمد وگفت: سَرچي!؟🧐 ابراهيم گفت: اگه باختي از اين بچه ها پول نگيري. او هم قبول كرد. 👌🏻 ابراهيم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم.😮😮 او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد ازآن حسابي با ما دعوا كرد!😡😤 ✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓ ابراهيم به جز واليبال در بسياري از رشته هاي ورزشي مهارت داشت.🤩 در کوهنوردي يک ورزشکار کامل بود.✊🏻 تقريباً از سه سال قبل از پيروزي انقلاب تا ايام انقلاب هر هفته صبح هاي جمعه با چندنفر از بچه های زورخانه ميرفتند تجريش.✋🏻✅ نماز صبح را در امامزاده صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا میرفتند.🗻🏔 آنجا صبحانه ميخوردند و بر میگشتند.☕️ فراموش نميكنم. 🤔 ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش را قوي كند. 💪🏻 از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد!😳 اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقلاب هر هفته ادامه داشت. 👌🏻 ابراهيم فوتبال را هم خيلي خوب بازي ميكرد. ⚽️ در پينگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود. ❌🌱
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 کشتی هنوز مدتي از حضور ابراهيم در ورزش باستاني نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتي رفت.💪🏻 او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. ✅ او کار خود را با وزن 53 کيلو آغاز کرد.✋🏻 آقايان گودرزي و محمدي مربيان خوب ابراهيم درآن دوران بودند.💫 آقاي محمدي، ابراهيم را به خاطر اخلاق و رفتارش خيلي دوست داشت.♥️ آقاي گودرزي خيلي خوب فنون کشتي را به ابراهيم مي آموخت.✊🏻 هميشه ميگفت: اين پسر خيلي آرومه، اما تو کشتي وقتي زير ميگيره، چون قد بلند و دستاي کشيده و قوي داره مثل پلنگ حمله ميکنه!👌🏻 او تا امتياز نگيره ول کن نيست.🚫 براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته!🐅 بارها ميگفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهاني ميبينيد، مطمئن باشيد!☘ سالهاي اول دهه 50 در مسابقات قهرماني نوجوانان تهران شرکت کرد.✋🏻 ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکست داد.❌ او در حالي که 15 سال بيشتر نداشت براي مسابقات کشوري انتخاب شد.🌱✅ مسابقات در روزهاي اول آبان برگزار ميشد ولي ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد!✋🏻🚫 مربي ها خيلي از دست او ناراحت شدند.😣 بعدها فهميديم مسابقات در حضور وليعهد برگزار ميشد و جوايز هم توسط او اهداء شده.🎁 براي همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود.⛔️ سال بعد ابراهيم در مسابقات قهرماني آموزشگاهها شرکت کرد و قهرمان شد. 💯🌱 همان سال در وزن 62 کيلو در قهرماني باشگاههاي تهران شرکت کرد.✋🏻 در سال بعد از آن در مسابقات قهرماني آموزشگاهها وقتي ديد دوست صميمي خودش در وزن او، يعني 68 کيلو شرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در 74 کيلو شرکت کرد.♥️ در آن سال درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان 18 ساله، قهرمان 74کيلو آموزشگاهها شد.🌟💫 تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوي و بلند خود باعث شده بود که به کشتي گيري تمام عيار تبديل شود. 🍃🌹 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 @zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 قهرمان مسابقات قهرماني 74 کيلو باشگاهها بود.✊🏻 ابراهيم همه حريفان را يکي پس از ديگري شكست داد و به نيمه نهائي رسيد.🎉🎉 آن سال ابراهيم خيلي خوب تمرين کرده بود.💪🏻 اکثر حريفها را با اقتدار شکست داد.❌✋🏻 اگر اين مسابقه را ميزد حتماً در فينال قهرمان ميشد. اما در نيمه نهائي خيلي بد کشتي گرفت.😣 بالاخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد! آن سال ابراهيم مقام سوم را کسب کرد. 🥀 اما سالها بعد، همان پسري که حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم.🤨 آمده بود به ابراهيم سر بزند.🌱🌷 آن آقا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف ميکرد. همه ما هم گوش میکرديم.😁 تا اينکه رسيد به ماجراي آشنائي خودش با ابراهيم و گفت: آشنائي ما بر ميگردد به نيمه نهائي کشتي باشگاهها در وزن 74 کيلو، قرار بود من با ابراهيم کشتي بگيرم.🤗 اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض ميکرد!🧐😕 آخر هم نگذاشت كه ماجرا تعريف شود! ✋🏻 روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم: اگه ميشه قضيه کشتي خودتان را تعريف کنيد. 🙏🏻 او هم نگاهي به من کرد. نَفَس عميقي کشيد وگفت: آن سال من در نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديداً آسيب ديد.👣 به ابراهيم که تا آن موقع نميشناختمش گفتم: رفيق، اين پاي من آسيب ديده. هواي ما رو داشته باش. 👈🏻👉🏻 ادامه دارد... 🖇 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 @zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 صبح زود ابراهيم با وسائل کشتي از خانه بيرون رفت. 🏵 من و برادرم هم راه افتاديم.🚶‍♂ هر جائي ميرفت دنبالش بوديم! 🚶‍♂🚶‍♂ تا اينکه داخل سالنِ هفت تيرِ فعلي رفت. ✅ ما هم رفتيم توي سالن و بين تماشاگرها نشستيم.🧐 سالن شلوغ بود. ساعتي بعد مسابقات کشتي آغاز شد. 🤛🏻🤜🏻 آن روز ابراهيم چندکشتي گرفت و همه را پيروز شد. تا اينکه يکدفعه نگاهش به ما افتاد.😧 ما داخل تماشاگرها تشويقش ميکرديم.👏🏻👏🏻👏🏻 با عصبانيت به سمت ما آمد. گفت: چرا اومديد اينجا !؟🤨 گفتيم: هيچي، دنبالت اومديم ببينيم کجا ميري.😁 بعد گفت: يعني چي !؟🤨 اينجا جاي شما نيست. زود باشين بريم خونه.😕🤗 با تعجب گفتم: مگه چي شده! 😳 جواب داد: نبايد اينجا بمونين، پاشين، پاشين بريم خونه.👈🏻 همينطور که حرف ميزد بلندگو اعلام کرد: کشتي نيمه نهائي وزن 74 کيلو آقايان هادي و تهراني.✔️📣 ابراهيم نگاهي به سمت تشک انداخت و نگاهي به سمت ما.🌱 چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک. ما هم حسابي داد ميزديم و تشويقش ميکرديم .✊🏻👏🏻 مربي ابراهيم مرتب داد ميزد و ميگفت كه چه کاري بکن. ولي ابراهيم فقط دفاع ميکرد.❌🥀 نيم نگاهي هم به ما مي انداخت. مربي که خيلي عصباني شده بود داد زد: ابرام چرا کشتي نميگيري؟😡 بزن ديگه.ابراهيم هم با يك فن زيبا حريف را از روي زمين بلند کرد. 💪🏻 بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد.✅ هنوز كشتي تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد.☘ آن روز از دست ما خيلي عصباني بود.😖 فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم ناراحت شده، وقتي در راه برگشت صحبت م يکرديم گفت: آدم بايد ورزش را براي قوي شدن انجام بده، نه قهرمان شدن. من هم اگه تو مسابقات شركت میكنم ميخوام فنون مختلف رو ياد بگيرم.🌷🌱 هدف ديگه اي هم ندارم.❌ گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟! 🤨 بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهمتر اينه که آدم بشيم.✅♥️ آن روز ابراهيم به فينال رسيد. اما قبل از مسابقه نهائي، همراه ما به خانه برگشت! 🥀 او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد. ابراهيم هميشه جمله معروف امام راحل را ميگفت: «ورزش نبايد هدف زندگي شود. » ❌🌹 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 @zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 قهرمان مسابقات قهرماني 74 کيلو باشگاهها بود.✊🏻 ابراهيم همه حريفان را يکي پس از ديگري شكست داد و به نيمه نهائي رسيد.🎉🎉 آن سال ابراهيم خيلي خوب تمرين کرده بود.💪🏻 اکثر حريفها را با اقتدار شکست داد.❌✋🏻 اگر اين مسابقه را ميزد حتماً در فينال قهرمان ميشد. اما در نيمه نهائي خيلي بد کشتي گرفت.😣 بالاخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد! آن سال ابراهيم مقام سوم را کسب کرد. 🥀 اما سالها بعد، همان پسري که حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم.🤨 آمده بود به ابراهيم سر بزند.🌱🌷 آن آقا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف ميکرد. همه ما هم گوش میکرديم.😁 تا اينکه رسيد به ماجراي آشنائي خودش با ابراهيم و گفت: آشنائي ما بر ميگردد به نيمه نهائي کشتي باشگاهها در وزن 74 کيلو، قرار بود من با ابراهيم کشتي بگيرم.🤗 اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض ميکرد!🧐😕 آخر هم نگذاشت كه ماجرا تعريف شود! ✋🏻 روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم: اگه ميشه قضيه کشتي خودتان را تعريف کنيد. 🙏🏻 او هم نگاهي به من کرد. نَفَس عميقي کشيد وگفت: آن سال من در نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديداً آسيب ديد.👣 به ابراهيم که تا آن موقع نميشناختمش گفتم: رفيق، اين پاي من آسيب ديده. هواي ما رو داشته باش. ادامه... قهرمان ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چَشم.🤗 بازيهاي او را ديده بودم. 👌🏻 توي كشتي استاد بود.💪🏻 با اينکه شگرد ابراهيم فن هائي بود که روي پا ميزد. اما اصلاً به پاي من نزديک نشد! 👣❌ ولي من، در کمال نامردي يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزي به فينال رفتم.♥️ ابراهيم با اينکه راحت ميتونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولي اين کار رو نکرد.😔 بعد ادامه داد: البته فكر ميكنم او از قصد كاري كرد كه من برنده بشم! 🌱 از شکست خودش هم ناراحت نبود.🌟 چون قهرماني براي او تعريف ديگه اي داشت.🌷 ولي من خوشحال بودم.🎊 خوشحالي من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود.✋🏻 فکر ميکردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن. 🤩 اما توي فينال با اينکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقاً با اولين حرکت همان پاي آسيب ديده من را گرفت.😔 آه از نهاد من بلند شد. 🚫🚫🚫🗣 بعد هم من را انداخت روي زمين و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم.🥀 اما شک نداشتم حق ابراهيم قهرماني بود.✋🏻 از آن روز تا حالا با او رفيقم. ♥️🌱 چيزهاي عجيبي هم از او ديده ام. 😳 خدا را هم شکر ميکنم که چنين رفيقي نصيبم کرده. 🤲🏻 صحبت هايش که تمام شد خداحافظي کرد و رفت. من هم برگشتم.🚶🏻‍♂ در راه فقط به صحبتهايش فکر ميکردم. 🧐 يادم افتاد در مقر سپاه گيلان غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمنده ها جمله اي نوشته شده بود.🖋 در مورد ابراهيم نوشته بودند:«ابراهيم هادي رزمنده اي با خصائص پورياي ولي»♥️✋🏻 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 @zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 پوریای ولی مسابقات قهرماني باشگاهها در سال 1355 بود.🌱 مقام اول مسابقات، هم جايزه نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشور ميرفت. ✔️🎁 ابراهيم در اوج آمادگي بود. ✊🏻 هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند: امسال در 74 کيلو کسي حريف ابراهيم نيست.❌👌🏻 مسابقات شروع شد. 👈🏻👉🏻 ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برميداشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد.🤩😎 کشتي ها را يا ضربه ميکرد يا با امتياز بالا م يبُرد. به رفقايم گفتم: مطمئن باشيد، امسال يه کشت يگير از باشگاه ما ميره تيم ملي. 💪🏻 در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم برنده شد. 👏🏻👏🏻👏🏻 او با اقتدار به فينال رفت.🌟 حريف پاياني او آقاي «محمود.ك» بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود. قبل از شروع فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم.🤗 خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. 😍 خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي. ✊🏻🤲🏻 مربي، آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بند هاي کفشش را ميبست.👟👟 بعد با هم به سمت تشک رفتند. ✋🏻 من سريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. ♥️♥️♥️ حريف ابراهيم هم وارد شد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيم جلو رفت و با لبخند به حريفش سلام كرد و دست داد.👋🏻 حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم.🤫 اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. 🤗 بعد هم حريف او جائي را در بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد!👆🏻 من هم برگشتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تسبيح به دست، بالاي سکوها نشسته.📿 نفهميدم چه گفتند و چه شد. 🤨 اما ابراهيم خيلي بد کشتي را شروع کرد.😖 همه اش دفاع ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که صِدايش گرفت.🗣🗣 ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدن هاي من را نمي شنيد.👥🗣🗣🗣 فقط وقت را تلف ميکرد! 😏 حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود.✋🏻❌ داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيم داد.🛑 در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد. 💪🏻 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 @zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ادامه...پوریای ولی وقتي داور دست حريف را بالا ميبرد ابراهيم خوشحال بود! 😇 انگار که خودش قهرمان شده! 😒 بعد هر دو کشت يگير يکديگر را بغل کردند.👥 حريفِ ابراهيم در حالي که از خوشحالي گريه ميکرد خم شد و دست ابراهيم را بوسيد! ✋🏻 دو کشتي گير در حال خروج از سالن بودند.🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂ من از بالاي سکوها پريدم پائين.🏃🏻‍♂ باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل، اين چه وضع کشتي بود؟😡 بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم🤛🏻💪🏻 و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن.❌ ابراهيم خيلي آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر حرص نخور!🙂 بعد سريع رفت تو رختکن،لباسهايش را پوشيد.👕 سرش را پائين انداخت و رفت.🚶🏻‍♂ از زور عصبانيت به در و ديوار مشت ميزدم.🤛🏻🤜🏻 بعد يك گوشه نشستم. نيم ساعتي گذشت.😔 کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم. 🍂 جلوي در ورزشگاه هنوز شلوغ بود.🔸 همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند.🌷🌷 خيلي خوشحال بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد.🤫 برگشتم و با اخم گفتم: بله؟🤨! آمد به سمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ 🤔 با عصبانيت گفتم: فرمايش؟!🤨 بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرامي داريد.😍 من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالاي سالن نشستند.😞 كاري كن ما خيلي ضايع نشيم. 😭 بعد ادامه داد: رفيقتون سنگ تموم گذاشت.🤩♥️ نميدوني مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. 😭 به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم.🤲🏻 مانده بودم كه چه بگويم. کمي سکوت کردم و به چهره اش نگاه كردم.😟 تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده.👌🏻 بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم.😔 اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه♥️ از آن پسر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم.🙂 در راه به کار ابراهيم فکر م يکردم. اينطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور در نمیاد!😢 با خودم فکر م يکردم، پوريايِ ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت.🌱 اما ابراهيم...ياد تمرين هاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم.🥀 ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم! 🌱🌷♥️ 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 @zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 کشتی هنوز مدتي از حضور ابراهيم در ورزش باستاني نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتي رفت.💪🏻 او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. ✅ او کار خود را با وزن 53 کيلو آغاز کرد.✋🏻 آقايان گودرزي و محمدي مربيان خوب ابراهيم درآن دوران بودند.💫 آقاي محمدي، ابراهيم را به خاطر اخلاق و رفتارش خيلي دوست داشت.♥️ آقاي گودرزي خيلي خوب فنون کشتي را به ابراهيم مي آموخت.✊🏻 هميشه ميگفت: اين پسر خيلي آرومه، اما تو کشتي وقتي زير ميگيره، چون قد بلند و دستاي کشيده و قوي داره مثل پلنگ حمله ميکنه!👌🏻 او تا امتياز نگيره ول کن نيست.🚫 براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته!🐅 بارها ميگفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهاني ميبينيد، مطمئن باشيد!☘ سالهاي اول دهه 50 در مسابقات قهرماني نوجوانان تهران شرکت کرد.✋🏻 ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکست داد.❌ او در حالي که 15 سال بيشتر نداشت براي مسابقات کشوري انتخاب شد.🌱✅ مسابقات در روزهاي اول آبان برگزار ميشد ولي ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد!✋🏻🚫 مربي ها خيلي از دست او ناراحت شدند.😣 بعدها فهميديم مسابقات در حضور وليعهد برگزار ميشد و جوايز هم توسط او اهداء شده.🎁 براي همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود.⛔️ سال بعد ابراهيم در مسابقات قهرماني آموزشگاهها شرکت کرد و قهرمان شد. 💯🌱 همان سال در وزن 62 کيلو در قهرماني باشگاههاي تهران شرکت کرد.✋🏻 در سال بعد از آن در مسابقات قهرماني آموزشگاهها وقتي ديد دوست صميمي خودش در وزن او، يعني 68 کيلو شرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در 74 کيلو شرکت کرد.♥️ در آن سال درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان 18 ساله، قهرمان 74کيلو آموزشگاهها شد.🌟💫 تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوي و بلند خود باعث شده بود که به کشتي گيري تمام عيار تبديل شود. 🍃🌹 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 @zahra_Rezaei1386 دبیرستان مهندس عسگری
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 شکستن نفس باران شديدي در تهران باريده بود.⛈ خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود.💦 چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. 👴🏻👴🏻 همان موقع ابراهيم از راه رسيد. 👤 پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد. 🏃🏻‍♂ ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. ✌️🏻 هدفي هم جز شکستن نفس خودش نداشت.❌ مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود!🌟 همراه ابراهيم راه ميرفتيم.🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂ عصر يک روز تابستان بود. 🌤 رسيديم جلوي يک کوچه. 🚏 بچه ها مشغول فوتبال بودند. ⚽️ به محض عبور ما، پسر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد.😬 به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشست.😟 صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. 🤕 خيلي عصباني شدم. 😡 به سمت بچه ها نگاه كردم. 🙄 همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.😖 ابراهيم همينطور که نشسته بود دست کرد توي ساك خودش.🎒 پلاستيک گردو را برداشت.🌷 دادزد: بچه ها کجا رفتيد؟!🤨 بياييد گردوها رو برداريد! 😋 بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم.🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂ توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟ گفت: بنده هاي خدا ترسيده بودند.🤗 از قصدکه نزدند.🙂 بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع را عوض کرد! 🧐 اما من مي دانستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند.✅ 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 ~❀ @zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ادامه...شکستن نفس در باشگاه كشتي بوديم. 🤛🏻🤜🏻 آماده ميشديم براي تمرين. 💪🏻 ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد.🌷 تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! 🤩😎 تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند!👥 بعد ادامه داد: شلوار و پيراهن شيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. 😎 کاملاً مشخصه ورزشکاري!😉 به ابراهيم نگاه كردم.🤨 رفته بود تو فكر. ناراحت شد!😞 انگار توقع چنين حرفي را نداشت. 😔 جلسه بعد رفتم برای ورزش.✊🏻 تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! 😂 پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد!👕 به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود!😳 از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه می آمد!✋🏻 بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟! 😏 ما باشگاه مييايم تا هيکل ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم.👖 اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباس هاییهکه ميپوشي؟!🧐 ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد. به دوستانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشد، ميشه عبادت. اما اگه به هر نيت ديگ هاي باشه ضرر ميکنين.🌱 توي زمين چمن بودم. مشغول فوتبال.⚽️ يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده.🧔🏻 سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و باخوشحالي گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدي؟!🤗 مجله اي دستش بود.🗞 آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! 😓 از خوشحالي داشتم بال در میآوردم،😍 جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم.👌🏻 دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره!😔 گفتم: هر چي باشه قبول😁 دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟ 🤨 گفتم: آره بابا قبول.👈🏻👉🏻 مجله را به من داد.📰 داخل صفحه وسط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شده بود.🚶🏻‍♂ در كنارآن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان » ✊🏻 و کلي از من تعريف کرده بود.🌱 کنار سكو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم.🖇 حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟❌🌱 آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟🧐 گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!!🤗 خشکم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! 😳 يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!!😎 گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرف هاي نرو. 😕 گفتم: چرا؟! 🤨 جلو آمد و مجله را از دستم گرفت.✋🏻 عکسم را به خودم نشان داد و گفت: اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. ☝️🏻 اين مجله فقط دست من و تو نيست. ❌ دست همه مردم هست. 🗞📰🗞 خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.🧕🏻 بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفها رو میزنم. 😞 وگرنه کاري باهات نداشتم. 🙂 تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال ورزش حرف هاي برو تا برات مشکلي پيش نياد🌱. بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت.✋🏻 من خيلي جا خوردم. نشستم و کلي به حر فهاي ابراهيم فکر کردم. 🤔 از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرفهاي عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود.🧐🤨 هر چند بعدها به سخن او رسيدم.🥀 زماني که ميديدم بعضي از بچه هاي مسجدي و نمازخوان که اعتقادات محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرف هاي رفتند و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند!🍂❌ #🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 ~ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° @zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 حوزه حاج آقا مجتهدی سالهاي آخر، قبل از انقلاب بود.🍃 ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود. تقريبًا کســي از آن خبر نداشــت.❌ خودش هم چيزي نميگفت.🌱 اما كاملا رفتار واخلاقش عوض شده بود.🙂 ابراهيم خيلي معنويتر شــده بود.😇 صبحها يک پلاســتيک مشكي دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. 🚶🏻‍♂ چند جلد کتاب داخل آن بود. 📚 يكروز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. 🛵 ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟!🤨 گفت: ميرم بازار.👆🏻 ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاســتيک رو دستت ميبينم چيه!؟ 🧐 گفت: هيچي کتابه!🖇 بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد.🏷 خداحافظي کرد و رفت. 👋🏻 تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود.🤔 پس کجا رفت!؟ 🧐 بــا كنجكاوي بــه دنبالش آمدم. 🚶🏻‍♂ تا اينکه رفت داخل يك مســجد، من هم دنبالش رفتم. 🕌 بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد. 📖🔗 فهميدم دروس حوزوي ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. 🍃 از پيرمردي که رد ميشد سؤال کردم:ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ ⁉️ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدي.💚 با تعجب به اطراف نگاه کردم. 🤔😳 فکر نميکردم ابراهيم طلبه شده باشه. 🤨😁 آنجا روي ديوار حديثي از پيامبر(ص) نوشته شده بود: «آسمانها و زمين و فرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء، کسانيکه به دنبال علم هستند و انسانهاي با سخاوت».❤️🌱 شب وقتي از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميري و به ما چيزي نميگي؟🌷  يکدفعه باتعجب برگشــت و نگاهم کرد. 🤨 فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته گفت: آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه.😕 من طلبه رسمي نيســتم.🙃 همينطوري براي اســتفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولي فعلا به کسي حرفي نزن.❌ تــا زمان پيروزي انقــلاب روال کاري ابراهيم به اين صــورت بود. ✅ پس از پيروزي انقلاب آنقدر مشــغوليتهاي ابراهيم زياد شــد که ديگر به کارهاي قبلي نميرسيد.🍂 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 ~❀ @zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 پیوند الهی پیوند الهی عصر يکي از روزها بود.🖇 ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد.🏠 وقتي وارد کوچه شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. 👀 با دختري جوان مشغول صحبت بود.👥 پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! 👋🏻 ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.😓 چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد.🤨 اين بار تا ميخواســت از دختر خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست.😣 دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت.😧 ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. 🌱 پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. 😇 قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته.👌🏻 من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعًا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...🌹 جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...😞 ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم.🤗 انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟🤲🏻 جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه.😔 ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناســم، آدم منطقي و خوبيــه.📿 جوان هم گفــت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي.🌺 بعد هم خداحافظي کرد و رفت.شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد.👤 اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبي پيدا کند، بايد ازدواج کند.🙂 در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد.☝️🏻 و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند.👌🏻 حاجي حرف هاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد اخم هايش رفت تو هم!😠 ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ 🤨 حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!😕 فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...🖇 يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشــت شب بود.🚶🏻‍♂ آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست.🙂 رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتي شــيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کــرده.✨ ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند.🌟 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 ~❀ @zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 یدالله ابراهيم در يکي از مغازه هاي بازار مشــغول کار بود. 🖇 يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم!🤨 دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشــش بود. 📦📦 جلوي يک مغازه، کارتن ها را روي زمين گذاشت.🏷 وقتي کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم.✋🏻 بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما!😕 نگاهي به من کرد و گفت: کار که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم.🙂 جلوي غرورم رو ميگيره! 🤗   گفتم: اگه کســي شــما رو اينطور ببينه خوب نيســت، تو ورزشكاري و... خيليها ميشناسنت.😖 ابراهيــم خنديد وگفت: اي بابا، هميشــه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم. 😇 به همراه چند نفر از دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم. 👥👥 يكي از دوســتان كه ابراهيم را نميشــناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد.👀 بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟ 🤔 با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟!🧐 گفت: من قبلا تو بازار سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سر بازار مي ايستاد. يه كوله باربري هم ميانداخت روي دوشش و بار ميبرد.👈🏻👉🏻 يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو يدالله صدا كنيد!🍃 گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟ 🤔 گفتم: نه، چطور مگه!🤨 گفت: ايشــون قهرمان واليبال و كشــتيه، آدم خيلي باتقوائيه، براي شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. 🥀 اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! 🌟 بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم!💔 صحبت هاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. 🤔🤔 اينطور مبارزه كردن با نفس اصلا با عقل جور در نمي آمد.😟 مدتي بعد يكي از دوستان قديم را ديدم. 🤗 در مورد كارهاي ابراهيم صحبت ميكرديم.👥 ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما.✋🏻 من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين غذا و ســالاد و نوشابه را سفارش داد.🥓🍗 خيلي خوشــمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. 😋 بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟🤨 گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، ♥️🌱 گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم!!🍃 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 ~ @zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ادامه... ایام انقلاب از ابراهيم خبري نداشتم. 😣 تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود.🙁 به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبري نداشتند.🚫 خيلي نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود.1⃣1⃣ داخل حياط نشسته بودم.😞 يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم . دويــدم دم در، باتعجــب ديدم ابراهيــم با همان چهره و لبخند هميشــگي  ِپشت در ايســتاده.😃 من هم پريدم تو بغلش.🙂🙃 خيلي خوشحال بودم. نميدانستم خوشحالي ام را چطور ابراز کنم.❤️ گفتم: داش ابرام چطوري؟🧐  نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم.😉 گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست. ســريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم. رفتيم داخل ميدان غياثي( شهيد سعيدي) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قــوي همين جاها به درد ميخوره. 💪🏻 خدا كمك كــرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. 👌🏻 آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شبها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي.🌿🌹 شــب بود کــه با ابراهيم و ســه نفراز رفقا رفتيم مســجد لــرزاده.🕌 حاج آقا چاووشی خيلي نترس بود. حرفهائــي روي منبر ميزد که خيليها جرأت گفتنش را نداشتند. 🎙 حديث امام موســي کاظم(ع) که ميفرمايد: مردي از قم مردم را به حق فرا ميخواند. گروهي استوار چون پارههاي آهن پيرامون او جمع ميشوند.خيلي براي مردم عجيب بود.😯 صحبتهاي انقلابي ايشان همينطور ادامه داشت.🌱  ناگهان از ســمت درب مسجد سر و صدايي شــنيدم.🤨 برگشتم عقب، ديدم نيروهاي ساواک با چوب و چماق ريختند جلوي درب مسجد و همه را ميزنند. جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. 👥 مأمورها، هر کسي را که رد ميشد با ضربات محکم باتوم ميزدند.✊🏻 آنها حتي به زن و بچه ها رحم نميکردند.ابراهيم خيلي عصباني شــده بود.😖 دويد به ســمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفري ابراهيم را ميزدند. توي اين فاصله راه باز شد.🌺 خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. ابراهيم با شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد.✋🏻⭕️ ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم شهيد و مجروح شدند. ضرباتي که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، کمردرد شديدي براي او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. 😔 حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت.با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلاميه ها و... او خيلي شــجاعانه کار خود را انجام ميداد. اواسط شهريور ماه بسياري از بچه ها را با خودش به تپههاي قيطريه برد و در نماز عيد فطر شهيد مفتح شرکت کرد. بعد از نماز اعلام شد که راهپيمائي روز جمعه به سمت ميدان ژاله برگزار خواهد شد. 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 ~❀ @zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ایام انقلاب ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصي به امام خميني ره داشت. هر چه بزرگتر ميشــد اين علاقه نيز بيشتر ميشد.♥️♥️ تا اينکه در سالهاي قبل از انقلاب به اوج خود رسيد. 😍 در ســال 1356 بود. 📆 هنوز خبري از درگيريها و مسائل انقلاب نبود.⭕️ صبح  جمعه از جلسهاي مذهبي در ميدان ژاله به سمت خانه بر ميگشتيم.🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂ از ميدان دور نشــده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند.👥 ابراهيم  شروع کرد براي ما از امام خميني ره تعریف کردن.🙂  بعد هم با صداي بلند فرياد زد: »درود بر خميني« ✊🏻 ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند.✋🏻 تا نزديک  چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم.🌱 دقايقي بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد. 🚓 ابراهيم سريع بچهها را متفرق کرد. در کوچهها پخش شديم.🔗 دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم.🌿 ابراهيم درگوشه ميدان جلوي سينما ايستاد. 👤 بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم.✊🏻 جمعيت  که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد.😌 صحنه جالبي ايجاد شده بود.دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد.🌹 بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم.🚕 دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شــدم جلوي ماشــينها را ميگيرند مســافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشــين ساواک و حدود 10مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشينها را نگاه ميکرد آشنا بود.🤨 او در ميدان همراه مردم بود! به ابراهيم اشاره کردم.👈🏻 متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد.🚶🏻‍♂ مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را بالاگرفت.🧐 ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش...😡   مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آنها هم به دنبالش بودند.🤛🏻🤜🏻 حواس مأمورها که حســابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...ظهر بود که آمدم خانه.🌿 🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀 ~ @zahra_Rezaei1386
🌹﷽🌹 ۱۷شهریور صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال ابراهیم. با موتور به همان جلسه مذهبی رفتیم. اطراف میدان ژاله (شهدا). جلسه تمام شد. سر و صدای زیادی از بیرون می آمد. نیمه های شب حکومت نظامی اعلام شده بود. بسیاری از مردم هیچ خبری نداشتند.سربازان و ماموران زیادی در اطراف میدان مستقر بودند. جمعیت زیادی هم به سمت میدان در حرکت بود. مامورها با بلندگو اعلام کردند که: متفرق شوید. ابراهیم سریع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امیر بیا ببین چه خبره؟! آمدم بیرون. تا چشم کار می کرد از همه طرف جمعیت به سمت میدان می آمد. شعار ها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود. مرد در شاه طنین انداز شده بود. جمعیت به میدان هجوم می آورد. بعضی ها می گفتند: کی ها از چهار طرف میدان را محاصره کردند و... لحظاتی بعد اتفاق افتاد کمتر کسی باور می کرد! از همه طرف صدای تیراندازی می آمد. هلیکوپتری که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت. سریع رفتم و تو را آوردم. از یک کوچه راه خروجی پیدا کردم.معمولی در آنجا نبود. ابراهیم سریع یکی از مجروح را ها را اورد. با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم.تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان .مجروح آرامی رساندیم و برمیگشتیم. تقریباً تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود. یکی از مجروحین نزدیک پمپ بنزین افتاده بود.من بارها از دو نگاه می کردند. هیچ کس سرعت برداشتن مجروح را نداشت. ابراهیم می خواست به سمت مجروح حرکت کند .جلویش را گرفتم. گفتم: آنها مجروح را تله کردند .اگر حرکت کنی با تیر می زنند. ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت :اگر برادر خودت بود همین را می گفتی؟! نمی دانستم چه بگویم. فقط گفتم خیلی مواظب باش. صدای تیراندازی کمتر شده بود مامورها کمی عقب تر رفتند .ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت داخل خیابان خوابید کنار مجروح بعد هم دست مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روی کمرش .بعد هم به حالت سینه‌خیز برگشت .ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد.بعد هم آن مجروح را به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت مامورها کوچه را بستند حکومت نظامی شدیدتر شد .من هم ابراهیم را گم کردم هر طوری بود برگشتم به خانه... https://eitaa.com/nodbe_313
🌷﷽🌷 عصر رفتم منزل ابراهیم مادرش نگران بود. هیچکس خبری از او نداشت .خیلی ناراحت بودیم . آخرشب خبر دادن ابراهیم برگشت خیلی خوشحال شدم .با آن بدن قوی توانسته بود از دست مامور ها فرار کند. روز بعد رفتیم بهشت زهرا مراسم تشییع و تدفین شهدا کمک کردیم .بعد از هفدهم شهریور هر شب خانه یکی از بچه‌ها جلسه داشتیم. برای هماهنگی در برنامه ها. مدتی محل تشکیل جلسه پشت بام خانه ابراهیم بود .مدتی منزل مهدوی و... در این جلسات از همه‌چیز در خصوص مسائل اعتقادی و مسائل سیاسی روز بحث می‌شد. تا اینکه خبر آمد حضرت امام به ایران باز می گردد .اوایل بهمن بود. با هماهنگی انجام شده مسئولیت یکی از تیم‌های حفاظت حضرت امام به ما سپرده شد. گروه ما در روز ۱۲ بهمن در انتهای خیابان آزادی منتهی به فرودگاه به صورت مسلحانه مستقر شد. صحنه ورود خودروی حضرت امام را فراموش نمیکنم. ابراهیم پروانه وار به دور شمع وجودی حضرت امام می چرخید.بلافاصله پس از عبور از اتومبیل امام بچه ها را جمع کردیم. همراه ابراهیم به سمت بهشت زهرا رفتیم. امنیت درب اصلی بهشت زهرا از سمت جاده قم به ما سپرده شد .ابراهیم در کنار در ایستاده اما دل و جانش در بهشت زهرا بود .آنجا که حضرت امام مشغول سخنرانی بودند. ابراهیمی گفت صاحب این انقلاب آمد. ما مطیعی ایشانیم از امروز هرچه امام بگوید همان اجرا می‌شود .از آن روز به بعد ابراهیم خواب و خوراک نداشت. در ایام دهه فجر چند روزی بود که هیچ کس از ابراهیم خبری نداشت. تا اینکه روز بیستم بهمن دوباره او را دیدم. بلافاصله پرسیدم کجایی ابرام جون مادرت خیلی نگرانه . بلافاصله مکثی کرد و گفت: توی این چند روز من و دوستم تلاش کردیم تا مشخصات شهدایی که گمنام بودند را پیدا کنیم چون کسی نبود و وضعیت شهدا تو پزشک قانونی رسیدگی کنه. شب بیست و دوم بهمن بود. ابراهیم با چند تن از جوانان انقلابی برای تصرف کلانتری محل اقدام کردند. آن شب بعد از تصرف کلانتری ۱۴ با بچه ها مشغول گشت زنی در محل بودیم. صبح روز بعد خبر پیروزی انقلاب از رادیو سراسری پخش شد .ابراهیم چند روزی به همراه امیر به مدرسه رفاه می رفت او مدتی جزو محافظین حضرت امام بود. بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهی از محافظین زندان بود. در این مدت با بچه های کمیته در ماموریت هایشان همکاری داشتند ولی رسماً وارد کمیته نشد. https://eitaa.com/nodbe_313