🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه ۱۹۵_۱۹۴
#قسمت_هشتاد_و_پنجم🦋
((عینک))
این دفعه چهار ،پنج ماه #جبهه بود .
وقتی برگشت، دیدم عینکش همراهش نیست.
#محمّدعلی، برادرش، پرسید:« #محمّدحسین عینکت کجاست؟! چرا به چشمت نمیزنی؟ مگر دکتر نگفت آن را بر ندارد و مرتب هم برای درمان به تهران بیا؟»
گفت:«راستش آن را گم کردم .»
برادرش گفت:« مگر میشود؟!»
با کمال تعجب شروع کرد به تعریف کردن:« در یکی از شب هایی که برای شناسایی روی ارتفاعات #دشمن رفته بودم ،با دو نفر از برخورد کردم تا آمدم به خودم بجنبم ،بالای سرم رسیده بودند.»
من هم مجبور شدم که درگیر شوم.
اول یکی از آنها را زدم و به پایین پرت کردم ،اما دیگری سماجت کرد و با مشت و لگد به جان هم افتادیم .
در همین حین ضربهای به سرم خورد و بی حس روی زمین افتادم.
آن عراقی هم از فرصت استفاده کرد و پاهایم را گرفت و به طرف پرتگاه کشاند.
دیگر رمقی برایم نمانده بود که از خود دفاع کنم.
آن ضربه کاملا گیجم کرده بود .
کار را تمام شده می دیدم.
با دستانم سعی می کردم جایی را بگیرم و نگذار مرا روی زمین بکشد، اما فایده ای نداشت.
دیگر تقریباً به لبه پرتگاه رسیده بودم .
در همین موقع عراقی که اصلاً متوجه پشت سرش نبود، پایش به سنگ گرفت و تعادلش را از دست داد.
پایم را رها کرد تا خودش را نجات بدهد،
اما قبل از اینکه بتواند کاری بکند به پشت رو زمین افتاد از لبه پرتگاه به پایین دره پرت شد .
من هم بیهوش روی زمین افتادند و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم دو ،سه ساعتی گذشته بود و تا حدودی نیرویم را به دست آورده بودم .
بلند شدم و به سختی خودم را به نیروهای خودی رساندم.
وقتی حالم بهتر شد ،تازه متوجه شدم از اینکه هم خبری نیست و در همان درگیری آن را از دست دادم .
به نظرم گاهی اوقات محمّدحسین از #شهادت و خطر صحبت میکرد و میخواست ما برای شنیدن این حرفها طبیعی شود.
واقعا هم چنین شده بود من سالها بود خودم را برای شنیدن خبر شهادت او آماده کرده بودم ،اما در همه این سالها به این فکر بودم که فراقش را چگونه تحمل کنم.
او حتی محل خاکسپاری #پیکر پاکش را به برادرانش نشان داده بود، اما باورش برای من سخت بود.
در یکی از روزهایی که محمّدحسین به مرخصی آمد، قرار شد که ما برای درمان چشمانش به تهران برود، چون حال عمومی است خوب نبود و چشمانش درد داشت .
دستور چنین شد که برادرش محمد علی او را با ماشین به تهران ببرد.
وقتی برگشتند، محمّدعلی به من گفت:« مادر ! خیلی به حال محمّدحسین غطبه میخورم.»
گفتم:« چرا؟ چی شده؟»
گفت :«در طول مسیر که میرفتیم، حال محمّدحسین بدتر شد .
چشمانش به شدّت درد گرفته بود و اذیتّش میکرد.
او همیشه با صحبتهای شیرینش برای من راه راکوتاه و سفر و سختیهای سفر را آسان میکرد......
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 ۲۵ آبان ماه روز حماسه و ایثار مردم #اصفهان نماد حماسه ماندگار مردم #اصفهان روز تشییع 370
🌷🕊🌹🥀🌹🕊🌷
#سال1361
#آبان_ماه
#بیست_و_پنجم_آبان
#روز_حماسه_و_ایثار
#مردم_اصفهان
#قسمت_اول
روزی که #زمین میزبان #فوجی از #بهشتیان بود
۲۵ آبان ۱۳۶۱ بود، #شهید آوردند، یکی از پس از دیگری؛ کاروان ۳۷۰ نفری #جوانانی که با ذکر یا زینب (س) #شهیدِ آب و آتش شده بودند و در یک روز #میهمان مردمان شهر زیبای خدا .
آن روز #پیکرهای_گلگون_شهدای عملیات محرم بر دستان قدردان جمعیتی کم سابقه، به #گلستان_شهدای اصفهان رسیدند و در خاک پاک #میهن آرام گرفتند.
۲۵ آبان ۱۳۶۱ ، آسمان اصفهان #گلگون و زمین ، قدمگاه مردان و زنانی شده بود که #پیکر بر آب رفته ۳۷۰ فدائی راه سرخ #سیدالشهدا_ع را با سربلندی #تشییع و با ماهی #قرمزهای فدایی وطن وداع کردند.
خانم حیدری نبی همسر و مادر #شهیدان #محمدعلی و #اسماعیل، یکی از صدها #مادر و #همسری که در آن روز تاریخی داغدار اما سربلند از #شهادت مردان خانهاش، برای بدرقه #شهدا به میدان امام اصفهان رفته بود در گفت وگو با خبرنگار تسنیم در اصفهان اظهار داشت: آن روز در اصفهان #زلزله شده بود، ۲۵ آبان ۱۳۶۱ جمعیتی #عظیم برای #وداع با #شهدا آمده بودند و انگار گردی از عزا و ماتم بر سر #شهر ریخته شده بود، جمعیت آن قدر زیاد بود که تا #گلستان_شهدا جای سوزن انداز نبود و من هم، مانند خیلیها به پاس لطف #خدا از این توفیق، تنها ذکری که بر لب داشتم حمد و ستایش پروردگار بود و بس .
#ادامه_دارد ...
🌷🕊🌹🥀🌹🕊🌷
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
#یاد_یاران
یادی از
سردار رشید اسلام
#شهید_احمد_حجتی
و همرزمان #شهیدش
#عبدالحسین_رجائی
و #احمد_معین
به نقل از همرزمان
سال 1361
خرمشهر
عملیات الی بیت المقدس
#قسمت_اول
#آخرین_دیدار
اردیبهشت سال شصت و یک ، در سمیناری با حضور فرماندهان و مسئولان جنگ که در رابطه با عملیات #الي_بیت_المقدس در اهواز تشکیل شده بود شرکت کرد .
بعد برای حضور در مراسم یکی از برادران #جهادگران_شهید به نجف آباد برگشت .
اون دو روزی که در نجف آباد بود #وصیت_نامه_اش رو نوشت و با دوستان و اقوامش خداحافظی کرد .
نزدیکیهای غروب بود که برای شرکت در عملیات #الي_بیت_المقدس راهی منطقه شدیم .
تازه از داران رد شده بودیم که به یک کافه رسیدیم ، همانجا از ماشین پیاده شدیم که هم نمازمان را بخوانیم و هم غذایی بخوریم .
آن موقع #اکبر_فتاح_المنان ، #علی_ایمانیان و #حسین_پارسا ، که #احمد با کمک اونها جهاد رو تشکیل داده بود ، #شهید شده بودند .
#احمد وضویش را گرفت و بی آنکه آستینهایش را پایین بکشد ، ایستاد به نماز . نمازش را که خواند با حالت خاصی گفت : « حسین آقا ، #علی كه #شهید شد . #حسین_پارسا و #اکبر هم #شهید شدند ، امّا من هنوز مانده ام . نمی دونم چرا با این که #محمدعلی و #حسین در خواب ، خبر #شهادتم رو بهم دادند امّا هنوز زنده ام !»
اونقدر گرفته بود که حتی نتوانست غذایش را تمام کند . در راه به روستایی رسیدیم . بعد از سوار کردن دو تا از دوستانش ، من به جای #احمد پشت فرمان نشستم .
حدود ساعت چهار صبح بود که به قرارگاه شوش رسیدیم و بعد در مقر جدیدی که با بچه های جهاد در مدرسه ای راه اندازی کرده بودیم ، ماندیم . چون نقشهی عملیات عوض شده بود به دارخوئین رفتیم و اونجا مقرّ جدیدی رو احداث کردیم ، سه روز بعد ، عملیات #الي_بیت_المقدس شروع شد .
#عاشقانه_های_شهید
دارخوئین محل استقرار نیروهای تیپ14 امام حسین(ع) بود . بچه های جهاد نجف آباد هم اونجا آمده بودند . قبل ازظهر بود که من به دارخوئین رسیدم ، #شهید_حجتی هم بیشتر از چند ساعت نبود که آمده بود . بعد از سلام و احوالپرسی ، چند نفری بیرون محوطه قدم می زدیم که ایشون با صدایی که پر بود از غم و غصه ، گفت : من زمان انقلاب وقتی توی راهپیماییها و تظاهرات شرکت می کردم دلم نمی خواست #شهید بشم . راستش می خواستم سرانجام هدفی رو که دنبال می کردیم ببینم . بعد از پیروزی انقلاب در درگیرهایی که منافقین و گروهکها توی شهرهای مختلف ایجاد کرده بودند هم دلم نمی خواست #شهید بشم . دلم می خواست روند تشکیل جمهوری اسلامی و ایجاد ارگانها و پایه های اصلیش رو ببینم . امّا حالا واقعاً برای #شهادت آماده ام .
#ادامه_دارد
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
#قسمت_آخر
#قضیه_عکسها
بعد از آزادی #خرمشهر یکی از بچه های تیپ 25 کربلا در یکی از #سنگرهای عراقی ، یک حلقه فیلم #عکاسی رو پیدا میکنه و با خودش به #اصفهان می بره .
پس از ظهور #عکسها ، اونها رو به فرماندهشان آقاي مرتضی قربانی که از قبل #شهید_حجتی رو می شناخت نشان میده و به این ترتیب #معمای ناپدید شدن این #مردان_بزرگ برای همه فاش میشه .
#خانواده
یادمه یک جایی برادر بزرگ #شهید_حجتی تعریف می کرد که بعد از #شهادت برادر #چهارممون « #محمد_کاظم » ، هیچکس جرأت نداشت خبر رو به گوش #پدرمون برسونه .
همه جمع شدیم و رفتیم پیش حاج آقا مُطلبی که امام جمعه ی رضوان شهر بود و در ضمن از دوستان #پدرمون هم بود .
قرار گذاشته بودیم موضوع رو با حاج آقا در میون بگذاریم تا ایشون به هر نحوی که صلاح می دونند خودشون خبر #شهادت_کاظم رو بدهند .
حاج آقا چون آدم شوخی بود رو به #پدرمون گفت #حاج_مرتضی چه قدر دیگه می خوای عمر کنی ؟ ایشون جواب دادند هر وقت خدا بخواهد ما رو میبره . حاج آقا پرسید #حاج_مرتضی از #کاظم چه خبر ؟
#پدرمون جواب دادند بیخبر نیستم . هفته ی قبل اینجا بود و بعد حاج آقا رفته رفته موضوع #شهادت_کاظم رو به #پدرمون گفت .
ایشون کمی #گریه کرد و سجده ی #شکر به جا آورد . بعد #دستهاشو به طرف #آسمون بلند کرد و گفت خدایا #راضی هستم به #رضای خودت .
حتّی #مادر_شهید_حجتی هم کنار جنازه #چهارمین_پسر_شهیدش قرآن خواند و سجده ی #شکر به جا آورد .
لازم به ذکر است که #سه_برادر بزرگوار #حاج_احمد به نام های #ابوالقاسم ، #کاظم و #محمدعلی و شوهر خواهرش #حیدرعلی_امامی و برادرزاده عزیزش #محمد_حجتی نيز در طول هشت سال دفاع مقدس #آسمانی شده اند .
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی
#راهـشان_پر_رهرو
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹