eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🍁 قسمت هفدهم به قلم :حاء _رستگار برای همین شروع کرد به دویدن. آنقدر دوید که صدای فریاد های ملا دور شد. دوباره شکسته شده بود. چقدر این زن برایش مصیبت داشت. همانطور که میدوید از دور مینی بوس رجبعلی را ديد. کناری ایستاد تا ماشین رد شود. که نگاهش از پنجره بغل ماشین به محبوبه افتاد. محبوبه تا لحظه ایی او را دید رنگش پرید. با آن صورت درهم و برزخی مجید نمی‌دانست چه در انتظارش است. مجید قدمش سست شده بود. او توی مینی بوس چه می‌کرد. بنا را گذاشت به دویدن پشت مینی بوس. رجبعلی که او را در آینه دیده بود زد به کنار. رو به محبوبه کرد و گفت :فکر کنم آقا مجید دنبال شما اومده. محبوبه تا این را شنید با بقچه اش چسبید به صندلی. از ترس دست و پایش را گم کرده بود. کاش به او خبر میداد کجا رفته است. لابد حسابی از دستش کفری بود. گیلان خاتون که متوجه رنگ پریده او شده بود گفت :نگران نباش، کاریت نداره. اما این جمله اثری در حال دگرگون محبوبه نداشت. هنوز لذت گرمای حمام بر تنش مزه نکرده بود که اینطوری اسیر این بلا شد. مجید در مینی بوس را باز کرد و سلام گنگی به رجبعلی داد و منتظر ماند. محبوبه دست و پا لرزان از جا بلند شد به سمت در حرکت کرد. قلبش به تپش افتاده بود. یک یک خانم ها از او خداحافظی می‌کردند اما ترس زبانش را بند آورده بود که بخواهد جواب آنها را بدهد. بالاخره چشم در چشم مجید شد. مجید خودش را خیلی کنترل کرد و کناری کشید و بقچه اش را گرفت. محبوبه از رجبعلی خداحافظی کرد و در ماشین را بست و منتظر ماندند تا ماشین برود. همین که ماشین رفت برگشت طرف مجید. آرام گفت :خیلی کثیف بودم. مجمع هم پیدا نکردم. گیلان خاتون گفت بریم حمام. شما هم نبودی که... هنوز حرفش تمام نشده بود که دید مجید راه افتاد و چیزی بهش نگفت. این حرکتش بیشتر او را ترساند. او چیزی از این مرد و عکس العمل هایش نمی‌دانست. به ناچار دنبالش راه افتاد و تمام راه منتظر بود که ببیند چه اتفاقی می‌خواهد از جانب مجید برایش رخ بدهد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
📗قسمت هجدهم 🍁🍂آنجایی که گریستم به قلم :حاء _رستگار وقتی به خانه رسیدند مجید بدون هیچ حرفی زیر کرسی نشست. محبوبه با احتیاط بقچه لباسش را کناری گذاشت و گوشه ایی ایستاد. نمیدانست با مردی که سکوتش وحشتناک تر از قبل است باید چه کند؟ مجید خسته از روز پر هیاهویش سرش را روی بالشت گذاشت و چشم هایش را بست محبوبه با دیدن او که ظاهرا آرام شده بود نفسی از سر آسودگی کشید و به اطراف نگاهی کرد. نگاهش افتاد روی کیسه ی خرید های گوشه ی خانه. معلوم بود مجید خرید کرده است. بلند شد و چای دم کرد. آخرش که چه؟ بابت این اشتباه باید گرسنه به خواب میرفت؟ چای که دم کشید شام مختصری درست کرد و منتظر ماند. مجید در تمام مدت بیدار بود و متوجه حرکات محبوبه شده بود. گرسنه بود و کمی خیالش راحت شده بود که لازم نیست برای غذا درست کردن کار خاصی کند. از زیر کرسی که بیرون خزید محبوبه را ديد که سفره را پهن کرده و منتظر او نشسته است. بدون هیچ نگاه و حرفی برای خودش لقمه گرفت و مشغول شد. محبوبه ته دلش از کارهای مجید خنده اش گرفته بود. تا آمد با خیال راحت قاشق توی ماهیتابه را بردارد و لقمه ایی برای خودش بگیرد، دستش به دست مجید که قصد همین کار را داشت برخورد کرد. یک آن انگار جریان تصاعدی گرما تمام وجود هر دویشان را فرا گرفت. محبوبه به آنی احساس کرد گر گرفته است و مجید هول کرد. این اولین برخورد دست های آن دو بود. مجید برای اینکه به جریان مسلط شود دوباره برای خودش لقمه گرفت و محبوبه سرش را گرم کندن بغل های نان کرد. انگار این اتفاق ساده تمام دلخوری های آن روز را برطرف کرده بود. مجید فکرش را نميکرد محبوبه چنان دستان نرم و لطیفی داشته باشد. دلش سرکش شده بود و او این اتفاق را نمی‌پسندید. دلش نمی‌خواست سد نفوذ ناپذیری که بین خودشان کشیده است نابود شود. این زن باید تا به آخر یک غریبه می‌ماند. اما گویی دلش همراهی نمی‌کرد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
📗قسمت نوزدهم 🍁🍂آنجایی که گریستم 🖌️به قلم :حاء _رستگار ملاهادی مجید را دوباره به کار گرفته بود. سوز زمستان شکسته و یک هفته مانده بود به عید و بازار شلوغ تر از هر روز بود. ملا تند تند قدم برمی‌داشت و مجید با کوله ی بزرگی که پر بود از محصولات دست ساز زری خانم پشت سر او راه می‌رفت. قرار بود او بفروشد و بخشی از درآمد سهمش شود. ملا هادی وقتی جای بساط مجید را مشخص کرد، دستش را گره زد پشت سرش و داد زد که غروب دنبالش می آید. این اولین باری بود که می‌خواست دست فروشی کند و همین آزارش میداد. او خودش را مرد زمین و بیل و کلنگ می‌دانست، نه این کارهای از نظر خودش زنانه. ولی به هر حال زندگی را باید طوری طی می‌کرد. بساطش را که پهن کرد نشست روی حصیرش و منتظر خریدار شد. صبح زود که‌ خانه را ترک کرده بود، محبوبه هنوز در رختخواب بود. گوشه ی روسری اش کنار رفته بود و مجید اولین بار ردّ زخم های سیاهی که روی گردنش بود را ديد. نمی‌دانست آن زخم های تیره بابت چه روی پوست او نشسته اند. اما هر چه که بود دلش طوری شده بود. نه می‌توانست آن را حس انزجار بداند و نه ترحم. احساس می‌کرد گولش زده اند که نگفته اند او چنین بیماری دارد. اصلا شاید بیماری هم نباشد ولی خوب دلش راضی نمیشد به محبوبه. کنار این همه حس عجیب یادش مانده بود که از کنار روسری یک خرمن بلند موی مشکی هم راهش را پیدا کرده بود روی بالشت و مجید نمی‌دانست باید چشم روی آن زیبایی ببندد یا نه. مشغول این تفکرات متناقض بود و یادش رفته بود که چند مشتری را راه بیاندازد از اینکه تا این اندازه در فکر محبوبه فرو میرفت از خودش بیزار شده بود. انگار خودش داشت با دست خودش، به قلبش خیانت می‌کرد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🔸آخرین عروس،داستان زندگی حضرت نرجس سلام الله علیها. 🔘 قسمت چهارم:نرجس مادر می‌شود. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
4_5782990047485627913.mp3
14.61M
🔸آخرین عروس،داستان زندگی حضرت نرجس سلام الله علیها. 🔘قسمت چهارم:نرجس مادر می‌شود. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
Homayoun Shajaryan - Maste Negah (320).mp3
13.74M
🌿 🎶 «مست نگاه» 🎙 همایون شجریان /موسیقی 🎼🌹 🎵 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
••|⛵️⚓️|•• ❤️نکات کلیدی جزء سه قرآن❤️ از امروز دیگه هر روز براتون نکات کلیدی جزء همون روز رو میزارم فقط باید قول بدین کامل بخونین فهمیدن و تامل در قرآن ثوابش بیشتر از قرآن خوندنه 🌊•••|↫ رمضان .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
' 🎤 اجرای قرآنی گروه نوجوانان در حسینیه ی امام‌ خمینی (ره) .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
•♥️🌹• هرچہ‌عزٺ،‌آبرو‌دارم‌ازآنِ‌ڪربلاسٺ منبع‌الرزقم‌فقط‌ازآستان‌ڪربلاسٺ مرده‌راجان‌میدهدتڪبیرهاےمأذنہ سوراسرافیل‌بخشےازاذان‌ڪربلاسٺ..! 💔 ..✨ ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥• .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» . انتظاریعنۍ...🚶🏾‍♂ یعنۍاینکه‌‌ببینۍ👀 در‌جایگاهۍکه‌هستۍ باتوانایۍهایۍکه‌‌دارۍ چه‌کارۍازدستت‌برمیاد تابراۍامام‌‌زمان‌‌انجام‌بدۍ، این‌رو‌براۍهمیشه‌به‌خاطر‌بسپار؛ انتظارتوقف‌نیست‌... حرکتۍروبہ‌جلوست . ⊱💛⊰ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
اولین مرحله برای یک فهم ازدواج به عنوان یک است که هیچ چیزی جایگزین آن نیست. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´