eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور اعتماد را زنده نگه داریم؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🔹واقعیت ها را دریاب.. 🌺 بعضی از دخترخانم ها اولش میگن: «پول که مهم نیست... ایمان داشته باشه کافیه...» بعد که میرن خونه بخت، تازه داستان شروع میشه.! هر وقت که مهمون میاد و اونا توانایی پذیرایی با غذاها و میوه های اونچنانی رو ندارن، خانم احساس شکست میکنه. همین هم رابطشون با همسرشون رو دچار مشکل میکنه... پس تو معیارهاتون برای ازدواج، «باید» ها رو رها کنید و بیشتر «هست»ها رو در نظر بگیرید... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آتشی... افتاده از به نیزار دلم... وای اگر طوفان بیاید رقص آتش دیدنیست... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂🌺🍂 چه سعادت بزرگیست رهایی از قید و بند و رها شدن از خاطرات عذاب آور و رها شدن از توهمات و چه سعادت بزرگی است زندگی کردن و مغلوب زندگی نشدن و بر آن غلبه کردن .. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 56 بعد از ظهر مهراب زودتر از سرکار برگشت. به نظر خیلی خوشحال میومد. ی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 57 داشتم با خودم فکر میکردم میثم کاش منم با خودت میبردی نمی‌خواستم به این آقای خیال باف جواب پس بدم. با صدای گریه ی آمین از خواب بیدار شدم و بغلش کردم بهش شیر دادم ولی نخورد و فقط گریه میکرد. تا صبح رو پام تکونش دادم ولی نمیخوابید. نمیدونم ساعت چند بود که خوابش برد و منم از خستگی بهتره بگم بیهوش شدم..... با صدای مهراب از خواب بیدار شدم و دیدم حاضر و آماده بالاسر من وایساده. --سلام خانم خواب آلو. --سلام ساعت چنده؟ --۸صبح. دلم میخواست بالشو بکوبم تو صورتش. با کمک مهراب بلند شدم و بی هوا دستش رفت سمت روسریمو و داشتم میافتادم که لباسشو چنگ زدم. --چرا روسریتو درست نکردی موهات بیرونه؟ یه جوری میگه انگار من تو خواب حواسم بوده. روسریمو مرتب کرد و با یه دستش آمینو بغل کرد و دست دیگشو حلقه کرد دور شونه هام. گاهی وقتا به اینکه مهراب بهم محرم نیست فکر میکردم و از عذاب وجدان گریم می‌گرفت اما نمی‌دونستم باید چیکار کنم. با صدای مهراب برگشتم سمتش --چیه تو فکری؟ --هیچی...... از سفارت سوار اتوبوس شدیم تا برسیم لب مرز ایران. تو راه به قدری خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد..... آمین از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن. بهش شیر دادم تا خوابش ببره ولی گریش بیشتر شد. ترسیدم و مهرابو از خواب بیدار کردم. --چی شده؟ همینجور که آمینو تکون میدادم گفتم --هرکاری میکنم نمیخوابه. از من گرفتش تا آرومش کنه ولی نشد. مردم معترض شده بودن و هر کی یه چیزی میگفت. مهراب آمینو داد دست من و رفت پیش راننده. از طرفی عصبانی شده بودم و از طرف دیگه میترسیدم بچم طوریش شده باشه. مهراب برگشت --چیشد؟ --هیچی بابا گفتم برگرده شهر یه قطره بگیرم. --این همه راهو؟ --پس چی انتظار داری بزارم بچه از گریه هلاک شه؟ --حالا از کجا میدونی بچه چشه؟ --چیزی نیست احتمالاً کولیک داره. آمینو گرفت تو بغلش و شروع کرد باهاش حرف زدن. از استرس هی پامو تکون میدادم و حس بدی داشتم. نمیدونم چقدر گذشت که رسیدیم و مهراب آمینو داد دست من. تفنگشو برداشت از اتوبوس پیاده شد. از پنجره بیرونو نگاه میکردم. از خلوت بودن اونجا دلم شور افتاد. مهراب رفت تو داروخونه و چند ثانیه بعد برگشت. همین که داشت میومد سمت اتوبوس یدفعه یه تانک از پشت یه دیوار اومد و مهراب از ترسش دوید سمت اتوبوس و همون موقع یه سرباز داعشی با تفنگ بهش شلیک کرد. راننده اتوبوس خواست اتوبوسو برگردونه که سربازای داعشی ریختن تو و اسلحه هاشونو به سمت ما نشونه گرفتن‌. از ترس محکم بچمو بغل کرده بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. زبونم قفل شده بود. بگم اون لحظه معجزه شد دروغ نگفتم! چند نفر از داروخونه اومدن بیرون و تانکو منفجر کردن. بعد از پشت سر به سربازای داعشی شلیک کردن و مهرابو آوردن تو و به راننده گفتن سریع حرکت کنه. با دیدن کتف خونی مهراب جیغ زدم و شروع کردم گریه کردن. تو همون حال لبخند بی جونی زد همین که نشوندنش رو صندلی کنار من بدون اینکه به فکر محرم و نامحرمیمون باشم دستشو گرفتم و با صدای لرزونی گفتم --ح..حالت خوبه؟ خندید و از درد چهرش جمع شد. تو همون حالت گفت --نگران نباش. به آمین نگاه کرد و دستشو بوسید. پارچه ای که دور آمین بود رو باز کردم و محکم بستم به بازوش. خندید --باریکلا کار بلد شدی. گریم یه لحظه ام قطع نمیشد و دست و پام از ترس می‌لرزید. با احساس گرمی دستم نگاهم افتاد به مهراب که دستمو محکم گرفته بود تو دستش. قطره رو از تو جیبش درآورد ولی خونی شده بود. با روسریم پاکش کردم و به آمین دادم خورد...... تا رسیدن به مرز ایران مردم و زنده شدم. لب مرز یکی از نیروها اومد مهرابو ببره که مهراب قبول نکرد. به زور از جاش بلند شد و دستشو گرفت سمت من. --تو که دستت زخمیه! اخم کرد و آروم گفت --نه پس بزارم نامحرم بهت دست بزنه؟ دستشو گرفتم و با دست دیگه آمینو نگه داشتم و به هر سختی بود از اتوبوس پیاده شدیم..... با دیدن سربازای ایرانی ناخودآگاه بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. مهراب متعجب گفت --باز چیه؟ --اشک شوقه فکر کنم. چند نفر اومدن تا بهمون کمک کنن. مهرابو خوابوندن رو برانکارد. یکی از سربازا اومد سمت من و کمکم کرد. اونجا یه شب تو پادگان موندیم و فردای اون روز از مرز شلمچه رفتیم خوزستان و مهرابو بردن بیمارستان‌...... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 58 منتظر نشسته بودم رو صندلی و نمی‌دونستم تکلیفم چیه. یه افسر پلیس اومد روبه روی من وایساد. --شما چه نسبتی با این آقا دارین؟ استرس سرتاسر وجودمو گرفت،ولی یه حسی بهم میگفت راستشو بگم. -- نسبتی ندارم. --میتونید چند لحظه همراه ما بیاید؟ یه افسر خانم واسم ویلچر آورد و منو بردن تو یه اتاق. یه مرد مسن اونجا بود و با دیدن من لبخند زد --سلام دخترم. --سلام. افسرخانم یه گوشه وایساد و همون مرد مسن گفت --قدم نو رسیده مبارک. --ممنون. --راستش میخوام چندتا سوال ازت بپرسم و انتظار دارم راستشو بگی. --چشم. همون موقع آمین از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن. افسر خانم اومد سمتم بغلش کرد و خواست از اتاق بره بیرون مضطرب گفتم --ببخشید... مرد مسن حرفمو قطع کرد --نگران نباش دخترم میبردتش اتاق نوزادا. خیالم راحت شد‌. --شما همسر آقای میثم سبحانی هستید؟ --بله. --خیالتون راحت من از تمامی قضایایی که اتفاق افتاده خبر دارم. با یادآوری اون روزا بغضم شکست و گریم گرفت. --ببخشید ولی من اصلاً نمی‌خواستم مشکلی بوجود بیاد. --بله من شمارو درک میکنم و میدونم که در طی این چند ماه چقدر به نفع نیروهای سوری کار کردید. میتونم بپرسم شما از کی با آقای مهراب راد آشنا شدید؟ همین که خواستم جواب بدم ضربه ای به در خورد و یه نفر اومد تو. یه فلش گذاشت رو میز. --اینو از بین وسایل شخصی سرگرد راد پیدا کردیم. با شنیدن اسم سرگرد کنجکاو گفتم --مهراب چیزه یعنی آقا مهراب پلیسه؟ مرد مسن خندید --بله ایشون یکی از بهترین افسران نیروانتظامیه کشوره. فلشو برداشت زد به لپ تاپ و چند ثانیه بعد صدای مهراب پخش شد. --نمیدونم شمایی که این فیلمو میبینی از نیروهای خودی هستی یا غیر خودی. نمیدونم وقتی داری این فیلمو میبینی من هستم یا رفتم پیش رفقام ولی ازت میخوام از همسر و فرزند بهترین دوست و رفیقم مراقبت کنی و نزاری تو زندگیشون سختی بکشن. این اولین و آخرین خواسته ایه که به عنوان وصیت دارم. با شنیدن این جمله بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. خودمو مقصر تیر خوردن مهراب میدونستم چون رفته بود واسه آمین من قطره بگیره که این بلا سرش اومد. مرد مسنی که حالا فهمیدم اسمش سرهنگ امیریه با اطمینان گفت --نگران نباش دخترم. با اینکه میدونم واستون سخته تو این شرایط با یه بچه ولی چاره ای نیست. ازتون خواهش میکنم آروم باشید. افسر خانم اومد منو برد تو یه اتاق و کمکم کرد حموم کنم و لباسمو عوض کردم. دراز کشیدم رو تخت و همون افسر خانم رفت بچمو آورد تو اتاق. با دیدن آمین بغلش کردم و کلی قربون صدقش رفتم. نمیدونم چقدر گذشت که بهم خبردادن مهراب به هوش اومده. سرگرد رفیعی(همون افسر خانم) اومد تو اتاق و گفت مهراب میخواد منو ببینه. وای خدایا حالا چجوری تو چشماش نگاه کنم؟ جبا اینهمه بلا که به خاطر ما سرش اومده! ناچار بچمو خوابوندم رو تخت و سرگرد رفیعی منو برد پیش مهراب و از اتاق رفت بیرون. با دیدنش شروع کردم گریه کردن و با صدای گریم برگشت سمتم لبخند زد و با صدای بی جونی گفت --تو که هنوز داری می گریی! سرمو انداختم پایین و آروم گفتم --حالت خوبه؟ --سرتو بگیر بالا ببینم. -- همش تقصیر من بود که این بلا سرت اومد. حس کردم عصبانی شد --نخیرم اتفاق بود میخواست بیفته الانم سرتو بگیر بالا. مکث کرد و ادامه داد --دلم واست تنگ شده... با این حرفش ضربان قلبم بالا رفت و حس کردم مغزم داغ کرده. آروم سرمو گرفتم بالا و به یقه ی لباسش خیره شدم. خندید --ما چیکار کنیم که چشمای شما از یقه یه دوسانت بالاتر بیاد؟ خجالت کشیدم و مطمئن بودم گونه هام گل انداخته. مهراب شروع کرد خندیدن --خیلییی خب حالا آب نشی؟ راستی آمین کجاس؟ --اجازه ندادن بیارمش اینجا. --اوخییی نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده. خوب شد یادم اومد کادوی تولدتو ندادم بهت. --منظورت همون کادوئیه که موند تو بیمارستان؟ خندید --نبابا اون که کادوی آمین بود. از تو کشو کنار تختش یه جعبه درآورد و درشور باز کرد گرفت سمتم --بفرمایید. با دیدن انگشتر عقیق زنونه و ظریف نقره ای ناخودآگاه لبخند زدم خندید --امیدوارم اندازه باشه. انگشترو برداشتم و دستم کردم. دقیق اندازه بود. --خیلی ممنون. --خواهش میکنم. همون موقع سرگرد رفیعی اومد و منو از اتاق برد بیرون. با دیدن آمین که از خواب بیدار شده بود و داشت دست و پا میزد شروع کردم باهاش حرف زدن....... دوروز بعد مهراب از بیمارستان مرخص شد. همونجا پا مصنوعی گرفتم تا راحت تر بتونم راه برم. خیلی واسم سخت بود ولی چاره ای نداشتم. با صدای مهراب از فکر و خیال دراومدم و برگشتم سمتش --چیه تو فکری؟ --هیچی. به پنجره ی هواپیما اشاره کرد --نگاه کن این ساختمونای بلند ،ماشینای گرون قیمت و خیلی چیزای دیگه که واسه ما خیلی با ارزشه اصلاً پیدا نیستن. --منظورت چیه؟ تلخند زد..... حلما                         @mojaradan      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگرمشکل ازدواج داردیاخواستگار ندارد روزانه آيات32الي40سوره نور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این منم که دارم ترکتون میکنم 🥺 چون حمایتم نکردید 😂😂😂 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️در روز زیارتی 🤍سلطان عشق آقا امام رضا علیه السلام ⚪️آرزو میکنم همیشه ایام 🤍سرشار از بارش بی وقفه ی ⚪️رحمت الهی باشد 🤍تقدیم به شما ⚪️حاجت روا باشید ‌‌‎.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرفتارم خبر داری از تموم اسرارم طبیبم میشی حالا که بیمارم مگه من کی جز ام البنین دارم دوست دارم...❤️ 🎤 کربلایی ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
°•~🖤 به‌چه‌مشغول‌ڪنم‌دیده‌و‌دل‌راکه‌مدام دل‌تورامے‌طلبد،دیده‌تورا‌مےجوید🌱💔'! ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و اما می‌آید آنکه باید بیاید.. آمدنش نوری در دل تاریکی؛ و رویش امیدی در وجودِ ناامید است..🥺🫀' [ ..🌱'] ‌‌ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
‍ 📌اشتغال خانم در فرهنگ جامعه ایرانی، کار بیرون از منزل و تامین مایحتاج زندگی به عهده مردان و کار در منزل و رسیدگی به امور فرزندان به عهده زنان است . با پیشرفت تحصیلات در بین دختران، در حال حاضر بسیاری از دختران در پست های مدیریتی و جایگاه های متفاوتی مشغول به کار هستند از این رو توافق بر سر این مسأله که این روند بعد از ازدواج هم ادامه داشته باشد باید صورت پذیرد. 💟 این توافق باید با شرایط زیر باشد:💞 ✅اگر قرار بر ادامه کار خانم باشد توقع همسر از ایشان از لحاظ مشارکت در امور مخارج منزل چقدر است؟ (یعنی چه سهمی ‌از درآمدشان را در منزل خرج می کنند.) ✅برای اینکه خانم بتواند در محیط بیرون کار کند همسر چگونه می تواند در امور خانه با ایشان همکاری کند؟ ✅کار در بیرون از منزل تا کی قرار است ادامه پیدا کند؟ ✅آیا بعد از تولد فرزند توقع بر این است که خانم استعفا دهد؟ ✅آیا در صورت اشتغال خانم، آقا مسائل مالی مربوط به خانم ( مثل خرید اساس، هزینه های درمانی و ...) را می پذیرد؟ این ها نمونه ای از سوالاتی بود که قبل از شروع زندگی باید در مورد آن به توافق برسید تا بعد از ازدواج کمترین چالش بین شما و همسرتان وجود داشته باشد. 💯می توانید این شرایط را برای اطمینان بیشتر در شروط ضمن عقد ذکر کنید تا بعد از ازدواج دچار مشکل نشوید. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ به دو نفر زیاد محبت کن، تا هیچ وقت فقیر و درمونده نشی! {وَ اْحرِصْ في الدنيا على الاِثنين} .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
#پارت_۱ #فانتزی_های_ازدواج🙄 منظور از فانتزی چیه!؟ 🤔 کاراکتر سازی ها در فانتزی چگونه است!؟ #ادامه_دا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙄 چرا باید دیدگاه ما در فانتزی ها جوری ساخته بشه که انگار ازدواج جهت رفع خلأهای گذشته ماست!؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
34.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣فاصله بین مسائل اقتصادی و مسائل فرهنگی در ازدواج چگونه است❓ ❣نقش والدین در ازدواج امروزی چیست❓ 🎙استاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
داشتن سواد رابطه ی عاطفی یعنی : ۱ ابتدای رابطه که هیجان بالاست از سر هیجان به اون حرف های امیدوار کننده نزنم که بعدش به هیچ کدوم عمل نکنم! ۲ تا اختلافی پیش میاد سریع بلاکش نکنم و اجازه توضیح دادن و صحبت در مورد اختلافات رو بهش بدم! ۳ حد و مرز خودمو مشخص کنم و طبق اون در رابطه رفتار کنم! ۴ مسئولیت ورود به رابطه رو بپذیرم و دائما به دنبال مقصر نباشم! ۵ زمان برای طرف مقابلم بذارم و بهونه ی نداشتن وقت نیارم! ۶ در رابطه فقط به دنبال منفعت خودم نباشم! ۷ تا خودم رو به خوبی نشناختم وارد رابطه ی عاطفی نشم! ۸ از سر احساس تنهایی وارد رابطه نشم! ۹ به تفاوت هایی که بینمون هست احترام بذارم و سعی نکنم طرف مقابل رو تغییر بدم که شبیه من بشه! ۱۰ این موضوع رو درک کنم که ما انسانیم و ممکنه اشتباه کنیم یا همیشه حالمون خوب نیست رو قبول کنیم. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تــــو       هنوز             زیــباترینیـــــ💔 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشام بارونیه دست خودم نیست که...♥️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 خلاقیت هنری .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍃「🌹」🍃」 «روزمرگی و دنیازدگی» بیماری هایی هستند که درمان آن ها «دل بریدن، قطع تعلقات، ترک عادت های غیر مفید، تصمیمات آگاهانه و عاقلانه و طرحی نو درانداختن» است. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 58 منتظر نشسته بودم رو صندلی و نمی‌دونستم تکلیفم چیه. یه افسر پلیس اوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 59 --واسه پرواز کردن باید چشماتو به روی چیزای بی ارزشی مثل اینا ببندی و اصلاً تو دیدت نباشن. یادش بخیر میثم همیشه این جمله رو میگفت. دلم واسه میثم تنگ شد باورم نمیشد سه ماهه شهید شده. با صدای مهراب اشکمو گرفتم --بچه رو بده به من خودشو کشت. آمینو بغل کردم دادم دست مهراب و سرمو به صندلی تکیه دادم تا خوابم برد...... از فرودگاه سوار تاکسی شدیم و آدرس خونه ی میثمو دادم. همین که رسیدیم پشت در تازه یادم افتاد کلید خونه رو ندارم. با دیدن کلید دست مهراب متعجب گفتم --این دست تو چیکار می‌کنه؟ خندید --خودش داد بهم. زیر لب گفتم ماشاالله میثم به زنش اعتماد نداشت. مهراب خندید --کمتر غیبت کن مائده خانم. در رو باز کرد و کلیدو گرفت سمتم --نمیای تو؟ سرشو انداخت پایین --فکر نمیکنم موندن دوتا نامحرم تو یه خونه خوب باشه. تو عراقم مجبور بودیم وگرنه.... مکث کرد و ادامه داد --کار داشتی بهم زنگ بزن. آمینو بوسید و همین که خواست بره گفتم --میری مشهد؟ نیم رخ برگشت سمتم --مهم نیس مراقب خودت و بچت باش. همین که دکمه ی آسانسورو فشار داد دوباره صداش زدم. --ممنون بابت این چند ماه. لبخند زد --وظیفه بود. انگار یه چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم و یه کارت بانکی گرفت سمتم با دیدن اسمم روی کارت متعجب گفتم --مال منه؟ --به اسم خودت حساب باز کردم که راحت باشی. یه نمه اخم کرد --نمیخوام واسه پول دست به دامن دوستات بشی. خواستم قبول نکنم مانعم شد و خداحافظی کرد و رفت. رفتم تو خونه و آمینو خوابوندم رو مبل. با دیدن گرد و خاک روی وسایل آهی کشیدم و اول از همه آمینو بردم حموم و مونده بودم چی بهش بپوشونم. رفتم میون لباسام یه دامن پیدا کردم و پیچوندمش تو دامن. بعد از اون همه جارو جارو کردم و حسابی گردگیری کردم. رفتم تو آشپزخونه و بعد از اینکه تموم وسایلو شستم مواد غذایی که لازم داشتمو لیست کردم. رفتم حموم و لباسای خودمو آمینو ریختم تو لباسشویی و لباسامو عوض کردم. به بچم شیر دادم تا خوابش برد و بی سرو صدا از خونه زدم بیرون. اول از همه رفتم فروشگاه و خریدامو انجام دادم بعد از اون رفتم واسه آمین پوشک و چنددست لباس و تشک و پتو و... خریدم. همین که رسیدم خونه صدای گریه ی آمین کل خونه رو برداشته بود. سریع رفتم تو اتاق بغلش کردم تا آروم شد. لباسشو مرتب بهش پوشوندم و رفتم تو آشپزخونه و خریدامو مرتب کردم. بعد از اون قورمه سبزی درست کردم و رفتم اتاق آمینو آماده کنم. اول از همه با کاغذ رنگی اتاقشو تزئین کردم و لباسای میثمو گذاشتم تو کمد خودم و کمد میثمو بردم تو اتاق آمین. چند دست لباسی که واسش خریده بودم و گذاشتم تو کمدش و تصمیم گرفتم واسش اسباب بازی بخرم. بعد از ناهار رو تخت دراز کشیدم و همین که چشمام داشت گرم میشد آمین از خواب بیدار شد. بغلش کردم و فهمیدم جاشو خیس کردم. داشتم پوشکشو عوض میکردم که مهراب زنگ زد. جواب دادم و در همون حال داشتم با آمین حرف میزدم تا آروم شه. مهراب خندید --دوباره غربتی شده؟ --آره دیگه بچس. --بله خب. --کاری داشتی زنگ زدی؟ --نه فقط میخواستم حالتو بپرسم. راستی فلش من دست تو نیست؟ یادم افتاد سرهنگ تو بیمارستان فلشو داد بهم. --چرا دست منه. --باشه پس الان میام ازت میگیرم. --مگه هنوز تهرانی؟ خندید --پس کجا باشم؟ خدا یه عقلیم به این بنده خدا بده. هر دقیقه ای یه چی میگه. تماسو قطع کردم و رفتم یه شومیز کرم قهوه ای با شال و شلوار همرنگش پوشیدم. رفتم میوه و چایی آماده کردم و همون موقع آیفون زنگ خورد. در رو باز کردم و چادرمو سر کردم و در رو باز کردم. مهراب لباساشو با یه تیشرت طوسی و شلوار جین مشکی عوض کرده بود و مدل موهاشم عوض کرده بود. ماشاالله این کی وقت کرد به خودش برسه. --سلام میشه فلش منو بیاری؟ --سلام آره حتما. رفتم از تو اتاق فلشو بردارم که تازه یادم افتاد فلش تو جیب مانتوم بوده و مانتومو انداختم تو لباسشویی. همون موقع آمین شروع کرد گریه کردن و بغلش کردم رفتم دم در همینجور که آمینو تکون میدادم تا آروم شه گفتم --خدا مرگم بده فلش تو جیب مانتوم بوده انداختم تو لباسشویی. ناامید گفت --یعنی اطلاعات یه ایران به آب رفت؟ گوشه لبمو گازگرفتم. --ببخشید حواسم نبود. متأسف سرشو تکون داد. --میشه همون داغون شدشو واسم بیارید؟ --بفرما تو دم در بده. ناچار اومد تو خونه و نشست رو مبل. آمینو دادم به مهراب و رفتم فلشو از جیب مانتوم برداشتم و دادم به مهراب. مهراب فلشو چک کرد و گفت چون در داشته آب نرفته توش. کنجکاو گفت --قرمه سبزی درست کردی؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 60 --اوهوم واست بیارم؟ خندید --نه بابا همینجوری پرسیدم. آمین تو بغل مهراب خوابش برده بود. گرفتش سمت من و خداحافظی کرد و رفت. چادرمو گذاشتم سر جاش و کنار آمین دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای اذان از خواب بیدار شدم و دیدم آمین از خواب بیدار شده داره دست و پا می‌زنه. لبخند زدم و بغلش کردم بهش شیر دادم و خوابوندمش رو تخت. رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم. واسه شام میلی به غذا نداشتم و با کیک و شیر خودمو سیر کردم. با صدای زنگ موبایلم جواب دادم مهراب بود. --سلام خوبی؟ --سلام ممنون. --شام خوردی؟ --نه چطور؟ --میخواستم برم گلستان شهدا گفتم تورم به خودم ببرم. --آره اتفاقاً خیلی دلم میخواد برم. --پس آماده شید میام دنبالتون. رفتم قشنگ ترین لباس آمینو بهش پوشوندم. خودمم لباس پوشیدم و چادرمو سر کردم. آمینو بغل کردم و با صدای آیفون رفتم بیرون. با دیدن مهراب تو پیکان سفید متعجب سوار شدم. --سلام. --سلام مگه تو پیکان داری؟ خندید --نبابا از یکی از دوستام گرفتم چون خیلی ازش خوشم میاد. آمینو ازم گرفت و کلی بوسش کرد و باهاش حرف زد. تازه شروع کرده بود خندیدن و با دیدن مهراب خنده از صورتش نمی‌رفت. رفتیم گلستان شهدا و تا رسیدم سر قبر میلاد خودمو انداختم رو قبرو شروع کردم گریه کردن. حس میکردم سال هاست میلادو از دست دادم. نمیدونم چقدر گذشت که مهراب آمینو گرفت سمتم --داره گریه می‌کنه هرکاری میکنم آروم نمیشه. بچمو بغل کردم تا آروم شد. چند دقیقه گذشت و مهراب با خجالت گفت --راستش میخوام یه چیزی بهت بگم. --چی؟ --قبلاً بهت گفتم ولی خب.... خندید --تو جدیم نگرفتی. سرشو بلند کرد و به چشمام زُل زد. --با من ازدواج میکنی؟ نمی‌دونستم چی باید بگم. --چقدر یهویی آخه... مهراب معترض گفت --دیگه باید تا الان منو شناخته باشی. ظاهر و باطنمم که میشناسی. آروم تر گفت --گذاشتم بیایم اینجا بهت بگم تا از میلاد اجازتو بگیرم. --آخه من یه بار ازدواج کردم حتی بچه دارم.... حرفمو قطع کرد --من که کور نبودم خودم دیدم. لبخند زد --این تویی که واسم مهمی مائده نه هیچ چیز دیگه. --ولی بچم.... --مثه جونم برام عزیزه این چه حرفیه میزنی؟ نمیدونستم اصلاً به مهراب علاقه ای دارم یا نه --میشه بهم فرصت بدی فکر کنم؟ --تا کی؟ --نمیدونم. --تا جمعه. باشه؟ پوفی کشیدم. --باشه. --بلند شو میخوام ببرمت رستوران. --من گشنم نیس. --بریم گشنت میشه. آمینو از من گرفت و جلوتر از من راه افتاد. سوار ماشین شدیم و رفتیم رستوران. آمین از اول تا آخر نق میزد و مهراب بغلش کرد تا من غذامو خوردم و غذای خودشو بسته بندی کرد ببره خونه. تو راه برگشت نه من حرفی زدم و نه مهراب. منو رسوند خونه و رفت.... به آمین شیر دادم و خوابوندمش رو تخت. دراز کشیدم کنارش ولی هرکاری میکردم خوابم نمی‌برد. بلند شدم عکس میثمو برداشتم و گرفتم تو بغلم و از ته دلم گریه کردم. حس میکردم هیچوقت نمیتونم از میثم دل بکنم. با صدای گریم آمین از خواب بیدار شد و بغلش کردم تا دوباره بخوابه. تا صبح تو بغلم نق میزد و خوابش نبرد. ساعت پنج صبح تازه خوابش برد. نمازمو خوندم و دراز کشیدم و تخت ولی خوابم نبرد. بلند شدم نشستم روبه روی آینه و به صورتم نگاه کردم. صورتم خیلی بی روح شده بود. کشوی میزو باز کردم و نخو برداشتم صورتمو بند انداختم و ابروهامو تمیز کردم. از نظر خودم یکم بهتر شد. موهامو شونه زدم و دم اسبی بستم. لباسمو با یه تیشرت و شلوارک زرد و مشکی عوض کردم و رفتم صبححونه خوردم..... پنجشنبه شب بود و قرار بود مهراب بیاد خونمون. لباسمو با یه شومیز طوسی و شلوار مشکی و روسری طوسی عوض کردم و یه نمه آرایش کردم. لباس آمینو عوض کردم و بهش شیر دادم. رفتم وسایل پذیراییو چک کردم و چادرمو سرم کردم. همون موقع آیفون زنگ خورد و مهراب اومد. درو باز کردم و با دیدن دسته گل رزی که مقابل صورتم گرفته شد خجالت زده گلارو گرفتم و تشکر کردم. جعبه ی شیرینیو گذاشت رو میز و نشست رو مبل. با صدای آمین رفتم بغلش کردم بردمش تو هال. با دیدن مهراب دستاشو باز کرد بره بغلش مهراب خندید --میبینی چقدر دوسم داره؟ بغلش کرد، بوسش کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن. تو همون حالت گفت --خب مائده خانم بگو ببینم ما شیرم یا روباه؟ خندیدم --روباه. وارفته برگشت سمتم --جدی میگی؟ خندیدم. --باشه حالا بعداً واسط جبران میکنم. حالا جدی شیرم؟ تأییدوار سرمو تکون دادم با ذوق جعبه ی شیرینو باز کردم و گرفت سمت من. یکیشو خودش برداشت و با انگشتش یکم خامشو مالید رو زبون آمین. متعجب گفتم --چرا بهش دادی؟ --نترس بابا طوری نمیشه که. ای خدا من از دست این چیکار کنم؟ تا آخر شب مهراب خونمون بود و آخرشب وقتی میخواست بره تأکید کرد فردا بیاد دنبالم باهم بریم واسه آزمایش خون. از نظر من خیلی زود بود ولی مهراب قبول نکرد......                          @mojaradan          
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 61 لباس آمینو عوض کردم و خوابوندمش رو تخت. هرچقدر براش لالایی خوندم خوابش نمی‌برد. بغلش کردم و شروع کردم باهاش حرف زدن. --آمین مامان قربونت بره، شما قبول میکنی مهراب بیاد پیشمون؟ نکنه یه وقت فکر کنی مهراب جای بابارو میگیره ها! تو پسر من و میثمی همیشه. با بغض ادامه دادم --ولی مامان اگه مهراب بیاد پیشمون می‌تونه بهمون کمک کنه، باهات بازی کنه... گریم نذاشت ادامه بدم و شروع کردم هق هق گریه کردن. دلم واسه میثم تنگ شده بود. پسری که اولش میخواستم سر به تنش نباشه و میلادو بخاطر کارش سرزنش میکردم. ولی زمان باعث شد عاشقش بشم اما همون زمان اونقدر بیرحم بود که نذاشت کنارم بمونه و خیلی زود ازم گرفتش. با صدای گریه ی آمین به خودم اومدم و بغلش کردم شروع کردم دور خونه راه رفتن تا خوابید..... با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم و جواب دادم. با صدای عصبانی مهراب که سعی در کنترل کردنش داشت نگاهم رفت سمت ساعت خدا مرگم بده ساعت ۱۰ونیمه. بدون اینکه منتظر بمونم مهراب چی داره میگه گوشیو قطع کردم و لباسامو عوض کردم. رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان برداشتم آب بخورم لیوان از دستم ول شد رو زمین. خم شدم خرده شیشه هارو جمع کنم که صدای گریه ی آمین بلند شد. هول شده دویدم و حواسم نبود شیشه پامو برید. همون موقع صدای آیفون اومد. مطمئن بودم مهرابه. رفتم سمت آیفون درو باز کردم. مهراب تا اومد تو خونه با دیدن من اولش عصبانی بود بعد که فهمیدچی شده رفت سمت اتاق و آمینو بغل کرد. از تو اتاق داد زد --ظهرت بخیر مائده خانم. فهمیدم داره کنایه میزنه جوابشو ندادم. --شیشه رو دربیار تا بیام. چند دقیقه بعد همینجور که آمینو رو دستش خوابونده بود و با دست دیگش شیشه شیرشو نگه داشته بود اومد تو آشپزخونه. با راهنمایی من جعبه ی کمک های اولیه رو پیدا کرد و آمینو داد دست من پامو پانسمان کرد. کارش تموم شد و آمینو از دستم گرفت. --بلند شو آماده شو باید بریم. بلند شدم رفتم تو اتاق چادرمو برداشتم و رفتم بیرون....... سکوت مطلق بود و مهراب تموم حواسش به رانندگی بود. صدامو صاف کردم --ببخشید من امروز خوابم برد. خندید --شاید یه حکمتی توش بوده بش فکر نکن. نفس عمیقی کشیدم و سرمو چسبوندم به شیشه...... رسیدیم اونجا و حدوداً یکساعت بعد نوبتمون شد و بعد از اینکه کارمون تموم شد رفتیم رستوران. آمین همش نق میزد و بهتره بگم غذا کوفتمون شد...... همین که رسیدم خونه لباسای آمینو عوض کردم و بهش شیر دادم. رفتم حموم دوش گرفتم و وقتی برگشتم آمین خونه رو گذاشته بود رو سرش. بغلش کردم تا آروم شد و بعد لباسامو پوشیدم...... دو روز از روزی که رفتیم آزمایشگاه گذشته بود. ساعت۹صبح مهراب زنگ و زد و گفت داره میاد خونمون. بلند شدم لباسامو عوض کردم و چادرمو سرم کردم...... مهراب اومد خونه و اول رفت سراغ آمین بغلش کرد و کلی باهاش حرف زد. کلاً بچم با تنها کسی که مشکل داشت من بودم پیش من فقط گریه میکرد و نق میزد. با صدای مهراب برگشتم سمتش. خندید --چیه تو فکری؟ --هیچی. از تو جیبش یه کاغذ درآورد و لبخند زد --بخونش. برداشتم بخونم ولی همش انگلیسی بود. --من زبانم خوب نیست آخه خندید --همه چی اوکی شد. --یعنی چی؟ --یعنی فردا باید بریم محضر. متعجب گفتم --به همین زودی؟ من که لباس ندارم. مشمئز گفت --همین؟ فقط بخاطر لباس؟ سرمو انداختم پایین. --همین الان بلند شو بریم خرید. --آخه الان؟ چشماشو بست --همین که گفتم. یعنی به قدری از این کلمه من متنفرم که حد نداره. بلند شدم و با لجبازی آماده شدم. داشتم چادرمو سر میکردم که مهراب در زد اومد تو اتاق. --این بچه ام هستا! آمینو ازش گرفتم و لباساشو عوض کردم...... بین لباسا مونده بودم کدومو انتخاب کنم و ترجیح دادم مهراب انتخاب کنه. خدایی از حق نگذریم سلیقش خوبه. بعد از خریدای من رفتیم واسه آمین لباس خریدیم و مهراب کلی اسباب بازی واسش خرید. به انتخاب خودم واسه مهراب یه کت و شلوار نوک مدادی انتخاب کردم...... شب بود و داشتم آمینو حموم میکردم که مهراب زنگ زد. --سلام خوبی؟ --سلام مرسی. --فندق چطوره؟ --اونم خوبه. -- فردا صبح ساعت ۷میام دنبالت ببرمت آرایشگاه آمینم آماده کن با خودم میبرمش. --اذیت میکنه ها! خندید --نترس این بچه هیچکسو اندازه من دوس نداره. تماسو قطع کردم و لباسای آمینو بهش پوشوندم...... صبح زود از خواب بیدار شدم و ساک آمینو برداشتم توش هرچی که لازم داشت رو با لباسای جدیدش گذاشتم و خودمم آماده شدم. آمینو بغل کردم و رفتم پایین...... بعد از کلی سفارش به مهراب آمینو سپردم دستش و رفتم تو آرایشگاه. اول از اصلاح صورتم شروع کرد و بعد صورتمو با یه آرایش خیلی ملیح انجام داد. مدل موهامو به انتخاب خودم خیلی ساده واسم درست کرد. کارم تموم شد زنگ زدم به مهراب تا بیاد دنبالم...... حلما                             @mojaradan