#داستان_شب
💎آبگیری که #ماهیهای کوچولو و چند تا قورباغه در آن زندگی می کردند.
کنار آبگیر #تنگ کوچولوی شیشه ای هم بود، که یه ماهی کوچولوی قرمز توش زندگی می کرد.
هر روز #پرنده ها دور آبگیر جمع می شدند و آب می خوردند. یک روز وقتی همه ی #پرنده ها رفتند، یک #پرنده سفید اومد و نشست کنار تنگ ماهی و پرسید: تو چرا نمی ری تو آبگیر #پهلوی ماهیهای دیگه؟ #ماهی قرمز گفت: من از اون ماهیها و قورباغه ها می ترسم.
پرنده گفت: #ولی دنیای واقعی تو اونجاست. می خوای #تنگ آبتو بندازم تو آبگیر؟
ماهی با تردید گفت: نه. پرنده گفت: #دوست داری با نوکم تُنگتو بلند کنم و ببرم تو #لونۀ خودم که تنها نباشی؟
ماهی گفت: دلم می خواد ولی می ترسم، پرنده #خداحافظی کرد و رفت.
مدت ها گذشت، آبگیر #خشک شد. یک روز پرنده آمد تا #سری به ماهی بزند و #احوالپرسی کند.
ماهی گفت: آبگیر #خشک شده، می شه تنگمو با نوکت بلند کنی و ببری تو لونت؟
پرنده گفت: دیگه #پیر و فرسوده شده ام توان بلند کردن این تنگ رو ندارم. پرنده #خداحافظی کرد و رفت و ماهی تنهای تنها ماند.
🌟فرصتهای #خوب زندگی به انتظار ما نمی نشینند، برای #پیشرفت کردن تردید نکنید از فرصتهایتان استفاده کنید.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔
@mojaradan