#انرژی_مثبت
برای #خنديدن وقت بگذاريد،☺️
زيرا موسيقی قلب شماست.
براي #گريه کردن وقت بگذاريد،😭
زيرا نشانه يک قلب بزرگ است.
براي #کتاب خواندن وقت بگذاريد،📚
زيرا منبع کسب دانش است.
براي #رؤيا پردازی وقت بگذاريد،
زيرا سرچشمه شادی است.
برای #فکر کردن وقت بگذاريد،🤔
زيرا کليد موفقيت است.
برای #کودکانه بازی کردن وقت بگذاريد.👶
زيرا ياد آور شادابی دوران کودکی است.
برای #گوش کردن وقت بگذاريد،👂
زيرا نيروی هوش است.
برای #زندگی کردن وقت بگذاريد
زيرا زمان به سرعت میگذرد و هرگز باز نمیگردد.
مأموريت ما در زندگی بدون مشکل زيستن نيست، با #انگيزه_زيستن است.😊💪
❤️🍃باما همراه باشید در کانال
مجردان انقلابی
🌸🍃 @Mojaradan
#داستان_شب
#هفت یا هشت سالم بودم، برای #خرید میوه 🍊و سبزی به مغازه محل باسفارش #مادرم رفتم.
اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا #دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه# زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه #تکه کاغذ📄 از لیست سفارش ... میوه وسبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35زار.
دور از #چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه #کیک🥐 پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادادرای از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
#خونه که #برگشتم🚶 مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟
راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود ... #مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم.
داشتم ازکاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود #احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد.
#پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره.
گفت پس #بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه ازجلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد گفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
#دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر #دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم.
#حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه!؟! بخدا هنوزم #بعد ۶۱ سال لبخندش و پندش یادم هست!
بارها باخودم می گم این آدما کجان و
چرا نیستن؟
چرا #تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه #كتاب های📚 روانشناسی خوندن
و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
ولی #تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه ...!
👤 پرویز پرستویی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
bazrpashiok[1].pdf
2.95M
فایل PDF
#کتاب فصل بذرپاشی
🌹توصیه ها و رهنمودهایی از رهبر معظم انقلاب #امام_خامنه_ای
درباره #تربیت_کودک
🔵 با مقدمه #حاج_حسین_یکتا
مناسب برای والدین مربیان و فعالین تربیتی و آموزشی
@mojaradan
#داستان_شب
#طلبه ای که به لوستر های حرم حضرت امیر المؤمنین (عليه السلام) اعتراض داشت
فاضل بزرگوار #سید جعفر مزارعى روایت کرده : یکى از #طلبه هاى حوزه با عظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و #دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار #ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) عرضه مى دارد : شما این #لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى #اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟! شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در #خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در #نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فجل و #فرش طلبگى است ، واگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به #هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :
به #آسمان رود و کار آفتاب کند .
پس از این خواب ، دوباره به #حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و #نابسامان است ، شما مرا به #هندوستان حواله مى دهید !! بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى #استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان #راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) ، پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، #کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند، و #اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در #شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان #مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند !!
وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را #باز مى کنند ، مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او #روبرو مى شود مى گوید: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) ، فوراً راجه #پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : این طلبه را به #داخل عمارت راهنمایى کنید ، و پس از پذیرایى از او تا #رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید ، و او را با #لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید . مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد ، و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا #عصر پذیرایى مى شود .
فردا دید #محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند ، و هر کدام در آن #سالن پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟ گفت : #مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که #وسایل عیش براى آنان آماده است . هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى #برخاستند ، و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من #نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و #مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به #دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى #عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید .
چون #صیغه جارى شد ، طلبه که در دریایى از #شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست ؟
راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در #مدح امیرالمؤمنین (علیه السلام) شعرى بگویم ، یک مصراع گفتم و #نتوانستم مصراع دیگر را بگویم . به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان #مطلوب نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان #چنگى به دل نمى زد ، پیش خود گفتم : حتماً شعر من منظور #نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین (علیه السلام) قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و #مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم ، و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم .
شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما #درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت : من گفته بودم :
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند
طلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه #لطف خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است . راجه #سجده شکر کرد و خواند :
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند *
به آسمان رود و کار آفتاب کند
وقتی نظر کیمیا اثر حضرت مولا، فقیر نیازمندی را اینگونه به ثروت و جاه و جلال برساند، نتیجه نظر حق، در حقّ عبد، چه خواهد کرد؟
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مجردان انقلابی
#انچه_مجردان_باید_بدانند 🔹در خواستگاری از کجا بفهمیم طرف مقابل #راست میگوید؟ 🦋 استاد حسین #دهنوی:
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_دوم
#درخواستگاری از کجا بفهمیم طرف مقابل #راست میگوید
3⃣ بحث #تناسب بین ادعا و عمل هم هست .
بطور مثال #خواستگاری برای شما آمده ، ادعاهایی دارد ، شما خیلی راحت میتوانید بفهمید بین عمل و ادعا با هم تناسب دارند یا نه . مثلا ادعا دارد آدم خیلی #معتقد و متدینی است و خیلی به نماز اهمیت میدهد حالا رفت و آمد برای خواستگاری می کند ، شما ببینید به نماز اهمیت میدهد و #نماز اول وقت برایش مهم است یا خیر . و یا ادعا دارد شما خانم متدینی هستید و #مآنوس با قرآن هستید ، ببینید آیا بلد هست دو آیه قرآن بخواند . ادعا می کند آدم با اخلاقی هست ، ببینید جلوی بزرگترها چطور بلند میشود یا مینشیند . آیا درحرف دیگران میپرد ، #ادعای تحصیل می کند ، ببینید چند واحد درس خوانده مشروط شده یا نه .
🌟 جلسه اول سوالاتی می کنید این آقا و خانم جوابهایی داده اند ، می ببنید با هم جفت و جور نیست و تناقض دارد . در #جلسه_دوم سوال های مطرح میکند آدم می تواند بفهمد ، ادعا میکند خیلی منظم است ببینید چقدر سر وقت می آید . ادعا میکند کتاب خوان و اهل مطالعه است ببینید دراتاقش #کتاب هست یا خیر .
#ادامه_دارد....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#پندانه
روزے به آیتالله بهجت(ره)گفتند:
کتابی در زمینهی #اخلاق معرفی کنید!
•📜
ایشان فرمودند:✨
لازم نیست یک #کتاب باشد,یک کلمه کافیست که بـدانی:
• #خدا مےبیند…! •💡♥
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی 🙃🌱
@mojaradan
#پرسش
: خانمی ۲۷ ساله هستم و در #انتخابم برای ازدواج مشکل دارم و نمی توانم #تصمیم بگیرم . گمان می کنم خاستگارهایی که برایم می آیند ، همه #ویژگی های مورد نظر مرا ندارند . لطفا کمکم کنید .
# پاسخ :
با سلام و احترام خدمت دختر بزرگوارم . اين حالت جنابعالى #آرمانگرايى يا ايده آل گرايى است كه يك اختلال روانشناختى به شمار مى رود . شما به تعبیر دکتر آلبرت الیس ، معتقد به قانون همه یا هیچ هستید و می خواهید با کسی ازدواج کنید که همه #ایده آل های شما را داشته باشد ؛ وگرنه ازدواج نمی کنید یا #دنیا را سفید و سیاه می بینید ؛ در حالی که دنیا خاکستری است ؛ یعنی ازدواج درهم است .
براى مقابله با اين حالت : ١- منبعى مربوط به ازدواج ، مثل #كتاب گلبرگ زندگى ١ اينجانب ( انتشارات خادم الرضا ٠٢٥٣٧٧٣٦١٦٥ ) را مطالعه كنيد تا اطلاعاتتان در مورد ازدواج ، بيشتر شود ؛ چون يكى از #علل آرمانگرايى ، ناآگاهى است . امام على - عليه السلام - فرمود : الناس أعداء ما جهلوا ؛ يعنى #مردم دشمن نادانى هاى خودشان هستند ؛
٢- هميشه با خودتان بگوييد كه من بنا هست با #كسى ازدواج كنم كه هفتاد درصد خوب است و سى درصد نقطه منفى دارد ؛ هیچکس #گل بی خار نیست ؛ همه گل هستند ؛ اما خار هم دارند ؛ گل بى خار فقط #خدا و امامان معصوم - عليهم السلام - هستند ؛
٣- به #خدا توكل كنيد ؛
٤- به #امامان معصوم - عليهم السلام - متوسل شويد . اين كارها باعث مى شود كه حالت آرمانگرايى شما #بسيار كم شود و ان شاالله بتوانيد براى ازدواجتان راحت تر تصميم بگيريد . موفق باشيد . 🌸
#پرسش_و_پاسخ
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#معرفی_کتاب
📒کتابی که مقام معظم رهبری آن را 7بار خوانده اند...
#کتاب #روح_مجرّد
💠 #رهبر معظم #انقلاب:
📘 کتاب "#روح_مجرد " (زندگینامه و #احوالات عرفانی عارف بزرگ آقا سید هاشم حداد از شاگردان آیت الله سید علی قاضی رحمةالله علیهما) بسیار #کتاب خوبی است. چاپ اول را خود علامه طهرانی به من دادند و آنقدر برایم جالب بود که ۳روزه خواندم، علامه #طهرانی این کتاب را بعنوان یک #تحفه برای ما باقی گذاشتند، بنده این کتاب را ۷بار خوانده ام!
#کلام_رهبری در بازدید از نمایشگاه #قرآن ۸۷/۷/۶
✅این کتاب #یادنامه مرحوم آقای حداد رحمت الله از افاضل #شاگردان مرحوم آیت الله سید علی #قاضی رحمت الله علیه می باشد که مملو از معارف و آموزه های سلوکی برای وصول به مقامات والای #عرفانی و تقرب الی الله است از بیان علامه محمدحسین حسینی طهرانی(ره) است.
#تقویت_معنوی
#اخلاق_و_معنویت
#نهضت_فراگیر_روشنگری
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾
@mojaradan
#سیره_تربیتی_شهدا
📝 راوی: #همسر_شهید #موسوی_راد
🔶 اولش که قبول نمیکرد، با #اصرارهای من بالاخره راضی شد ازدواج کند.
🔹 #معیارهایی برای #انتخاب_همسر داشت، دلش میخواست همسرش با ایمان باشد، به مادرش میگفت «مادر جون! زنی میخوام که با خدا باشه، دوست دارم طوری باشه که به #حجابش افتخار کنم.»
♦️ روز اول به همسرش گفته بود «من به خاطر این #ازدواج کردم، که دینم کامل بشه؛ چون بنای #شهادت دارم، میخوام وقتی #شهید شدم، با دین کامل برم به #دیدارخدا.»
📚 #کتاب کاش با تو بودم
🌀 با ما همراه باشید.
#سبک_زندگی
#سیره_شهدا
#شهید_سید_احمد_موسوی_راد
🌐 #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔 @mojaradan
#سیره_تربیتی_شهدا
📝 راوی: #همسر_شهید #صفوی
🌸 #مهندس ساختمان بود. و توی یک شرکت کار میکرد. به خیالم خیلی سرش گرم دنیاست، برعکس من فعالیت سیاسی داشتم.
🔻 روی همین حساب دلم به این #ازدواج راضی نمی شد. باید #نصیحتش می کردم، میخواستم بسازمش.
⚜ آمد خانهمان. سر صحبت را باز کردم «چرا من را انتخاب کردی؟ من زن کسی میشم که مهریهم رو با #شهادت قرار بده.»
گفتم تیر خلاص را زدهام. الان راهش را می گیرد و می رود دنبال کارش.
❇️ اما #محکم جلویم ایستاد، و دوباره گفت «به جدم من شهید میشم.» داشت از تعجب خشکم زد.
🔸بعد عقد تازه فهمیدم #فعالیت_سیاسی دارد؛ آن هم چه فعالیتی.
از فکر هایی که درباره اش کرده بودم، خندهام گرفت. میخواستم بسازمش.
📚 #کتاب قصهای برای سجاد
🌀 با ما همراه باشید.
#سبک_زندگی
#سیره_شهدا
#شهید_سید_محسن_صفوی
🌐 #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
👌 @mojaradan
#سیره_تربیتی_شهدا
📝 راوی: #همسر_شهید #آوینی
🔶 آن زمان هم رسم و رسوم #ازدواج زیاد بود، ریخت و پاش بیداد میکرد؛ ولی ما از همان اول، ساده شروع کردیم.
🔹 خریدمان، یک بلوز و #دامن برای من بود، و یک #کت و #شلوار برای مرتضی.
♦️ چیز دیگری را لازم نمیدانستیم. به حرف و #حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم.
⚜️ خودمان برای #زندگی مان تصمیم میگرفتیم. همینها بود، که زیبا ترش می کرد.
📚 #کتاب مرتضی آیینه زندگیام بود
🌀 با ما همراه باشید.
#سبک_زندگی
#سیره_شهدا
#شهید_مرتضی_آوینی
🌐 #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔 @mojaradan
#سیره_تربیتی_شهدا
📝 راوی: #همسر_شهید #نیلچیان
🔶 #شب_عقد کلی سنت شکنی کردیم. سفره نینداختیم، یک #سجاده پهن کردیم رو به قبله، و یک جلد #قرآن هم مقابلش.
🔹 #مهریه را هم بر خلاف آن زمان #سنگین نگرفتیم؛ اما مراسممان شلوغ بود. همه را #دعوت کرده بودیم؛
♦️ البته نه برای ریخت و پاش، برای اینکه سادگی ازدواجمان را ببینند؛ این که میشود ساده #ازدواج کرد، و خوشبخت بود.
⚜ عروسیمان هم از این ساده تر بود. اصلا مراسمی نبود. شب #نیمه_شعبان، خانواده علی آمدند خانه ما، دورهم #شام خوردیم، بعد هم من و علی رفتیم خانهی بخت.
📚 #کتاب قرمز رنگ خون بابا
🌀 با ما همراه باشید.
#سبک_زندگی
#سیره_شهدا
#شهید_علی_نیلچیان
🌐 #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔 @mojaradan
💚مرحوم علامه جعفری:
آیا برای 50سال زندگی مشترك
نمی خواهید 50ساعت وقت بگذارید
🚹🚺 تصمیم به ازدواج گرفته اید؟
🗣پیشنهاد ما ":
مطالعه و تحقیق.
💠آقاپسر و دخترخانمی كه #ازدواج را
در اولویت زندگی تان قرار داده اید،
بهتر است چند كتاب درباره #شخصیت زن یا مرد مطالعه كرده و به شناختی كه از طریق خواهر و مادر یا پدر و برادر كسب كرده، اكتفا نكنید. 📍
خواندن #كتاب📘
#مشاوره👥
شنیدن سخنرانی 🗣
شركت در كارگاههای آموزشی
میتواند شما را در شناخت جنس مخالف كمك كند
🦋 #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی 🍂
♥️🦋°•.| @mojaradan
364_14287282762696.pdf
1.53M
#کتاب دعای روز #عرفه با ترجمه #فارسی
با خط #درشت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
➖➖➖➖➖➖➖➖
#ناحله💕
#قسمت_صد_و_نود_دوم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
هیچی نمیگفت. انگار صدام به گوشش نمیرسید. خیلی ترسیده بودم. این رفتار محمد بی سابقه بود.داشت میرفت بیرون که بازوش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم:
_اه سکته ام دادی محمد میگم چی شده؟ کسی طوریش شده؟
چند ثانیه به چشم هام زل زد.نگاهش پر از ترس بود.
با صدای لرزونی گفت:
+برمیگردم میگم، نگران نباش
بدون اینکه صبر کنه از خونه خارج شد.
با تعجب به در بسته نگاه کردم. کلی سوال تو ذهنم ساخته شد. اعصابمخورد شده بود
نشستم رو مبل و زانوهام روتو بغلم گرفتم. دلماز محمد پر بود.
نگاهم رو به ساعت دوختم.انگار عقربه های ساعت هم بامن لج کرده بودن.
سعی کردم خودم رو به کاری مشغول کنم تا کمتر نگران شم ولی نه کیک پختن تونست حواسم رو از محمد پرت کنه،نه خیاطی...
ساعت دو شده بود و دیگه داشت گریه ام میگرفت.موبایلش رو همبا خودش نبرده بود و نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم.
از نگرانی هی تو خونه راه میرفتم.
بیست بار در یخچال رو همینطور الکی باز کردم. خواستم #کتاب بخونم ولی هیچی ازش نفهمیدم. حوصله فیلم دیدن هم نداشتم. از اونجایی که نمیتونستم کاری کنم و به شدت نگران بودم نشستم روی مبل و زدم زیر گریه.
میخواستم به مامانم زنگ بزنم ولی دیر وقت بود.
ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود که صدای باز و بسته شدن در اومد. با اینکه به شدت از محمد ناراحت بودم منتظر بودم بیاد و ببینم که حالش خوبه.
محمد اومد ،ولی یه لحظه شک کردم آدمی که دارم میبینم محمده.
با صدای بی جونی سلام کرد.
به سرعت از جام بلند شدم و رفتم جلو تر. لامپ آشپزخونه یخورده خونه رو روشن کرده بود.
با ترس صداش زدم:
_محمد
جوابی بهم نداد. دوباره به سمتش قدم برداشتم و تو فاصله ی کمی باهاش ایستادم. از وقتی محمد رو شناخته بودم هیچ وقت اینجوری ندیدمش. با دیدن چهره اش تمام حرف هایی که آماده کرده بودم از یادم رفت .
چشم های تَرِش کاسه خون شده بود.
از نگاهش فهمیدم چقدر حالش بده.
وقتی بهت من رو دید از کنارم گذشت و روی زمین نشست.سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد.
خیلی داغون بود. یادم افتاد جواب سلامش رو ندادم.
نشستم کنارش ولی میترسم چیزی ازش بپرسم. در شرایطی نبود که بخواد به سوال های من جواب بده.الان تنها چیزی که میخواستم این بود که حرف بزنه و سکوت نکنه که حالش بدتر شه.
یخورده گذشت،با اینکه قلبم داشت از جاش در میومد از جام بلند شدم. حس کردم تنهایی براش بهتره. ولی دو قدم که برداشتم صداش رو شنیدم
+بشین
دوباره رفتم و کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم. نور لامپ نیم رخ راست صورتش رویخورده روشن کرد بود.
باورم نمیشد کسی که کنارم نشسته و اینطور اشک میریزه محمده. محمدی که همیشه محکم بودنش رو تحسین میکردم کسی که حتی زمان فوت پدرش هم اشک هاش رو ندیده بودم.
حس کردم دیگه نمیتونم طاقت بیارم و وقتشه که حرف بزنم باهاش.
گفتم :
_خیلی نگران شدم.
یه نفس عمیق کشید ودوباره با بغض گفت:
+میگن من باید برای زن و بچه اش خبر ببرم...
_چه خبری؟زن و بچه ی کی؟
+میثم...
_خب؟؟
+میثم شهید شد
با چیزی که گفت تمام بندم یهو لرزید.
_میثم؟
+اره همون که روز عروسیمون همش میومد جلو ماشینمون نمیذاشت بریم.
همونکه دوتا دختر کوچیک داره!
فهمیدم کدوم دوستش رو میگه. با فکر کردن به زن وبچه هاش سرم گیج رفت
سرش رو به شونه ام تکیه دادو گفت:
+من به دختراش چی بگم؟دلم نمیخوادمن برم و خبر شهادتش رو برسونم.فاطمه باورمنمیشه باید سه ساعته دیگه..
با اینکه خودم گریه امگرفته بود تلاش میکردم که محمدرو ارومکنم
_خودت گفتی،آقا میثم چندین بار رفت عملیات و مجروح برگشت. از وقتی هم ازدواج کرد تو سپاه بود و ماموریت میرفت،یعنی بیشتر از ده سال. هر چقدر هم همسرش بهش وابسته باشه به اندازه ی عشقی که من به تو دارم نیست که
آدمی مثل من که حتی نمیتونه چند ساعت نبودت رو طاقت بیاره داره رو خودش کار میکنه....
با اینکه خیلی دردناکه گاهی بهش فکر میکنم. مطمئنم خانوم آقا میثم از قبل خودش و برای شنیدن این خبر آماده کرده میدونم خیلی سخته ولی با چیز هایی که از تو راجع به صبرشون شنیدم ازش بعید نیست.
وقتی چیزی نگفت گفتم:
_محمد پس من چیکار کنم؟اگه یه روزی یکی خبر شهادت تو رو.
خودم از ادامه دادن به جمله ام ترسیدم
ولی انگار همین جمله کافی بودکه محمد دوباده خودش رو پیدا کنه.
همه ی هدفم از زدن حرفام همین بود
ادامه دادم:
_مگه خودت نمیگفتی شهادت مرگ نیست؟مگه نمیگفتی شهید هیچ وقت نمیمیره،هست ولی بقیه نمیبیننش؟مگه نگفتی شهادت اتفاق مبارکیه؟ پس چرا رسوندن این خبر مبارک انقدر برات سخته؟حرفات رو قبول نداری؟
صداش رو صاف کرد،از جاش بلند شد و گفت:
+چرا،دارم. فقط امیدوارم حق با تو باشه و خانومش واسه این خبر آماده شده باشه
لباسش روعوض کرد و رفت تواتاق
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
@mojaradan