eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
برای وقت بگذاريد،☺️ زيرا موسيقی قلب شماست. براي کردن وقت بگذاريد،😭 زيرا نشانه يک قلب بزرگ است. براي خواندن وقت بگذاريد،📚 زيرا منبع کسب دانش است. براي پردازی وقت بگذاريد، زيرا سرچشمه شادی است. برای کردن وقت بگذاريد،🤔 زيرا کليد موفقيت است. برای بازی کردن وقت بگذاريد.👶 زيرا ياد آور شادابی دوران کودکی است. برای کردن وقت بگذاريد،👂 زيرا نيروی هوش است. برای کردن وقت بگذاريد زيرا زمان به سرعت میگذرد و هرگز باز نمیگردد. مأموريت ما در زندگی بدون مشکل زيستن نيست، با است.😊💪 ❤️🍃باما همراه باشید در کانال مجردان انقلابی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌🌸🍃 @Mojaradan
یا هشت سالم بودم، برای میوه 🍊و سبزی به مغازه محل باسفارش رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا هم همراهی کنن! پنج تومن پول داخل یه# زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه کاغذ📄 از لیست سفارش ... میوه وسبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35زار. دور از مادرم مابقی پول رو دادم یه 🥐 پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادادرای از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم. که 🚶 مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود ... چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم ازکاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود غرور می‌کردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می‌ داد. فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره. گفت پس پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه ازجلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد گفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه. رو سرم چرخ می‌خورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج صبوری! مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من! ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه!؟! بخدا هنوزم ۶۱ سال لبخندش و پندش یادم هست! بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه های📚 روان‌شناسی خوندن و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟ ولی رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه ...! 👤 پرویز پرستویی @mojaradan
bazrpashiok[1].pdf
2.95M
فایل PDF فصل بذرپاشی 🌹توصیه ها و رهنمودهایی از رهبر معظم انقلاب درباره 🔵 با مقدمه مناسب برای والدین مربیان و فعالین تربیتی و آموزشی @mojaradan
ای که به لوستر های حرم حضرت امیر المؤمنین (عليه السلام) اعتراض داشت  فاضل بزرگوار جعفر مزارعى روایت کرده : یکى از هاى حوزه با عظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار مطهّر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) عرضه مى دارد : شما این قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟! شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فجل و طلبگى است ، واگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو : به رود و کار آفتاب کند .  پس از این خواب ، دوباره به مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و است ، شما مرا به حواله مى دهید !! بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان را سراغ بگیرى و به او بگویى: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) ، پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند، و خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند !!   وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را مى کنند ، مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او مى شود مى گوید: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) ، فوراً راجه خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : این طلبه را به عمارت راهنمایى کنید ، و پس از پذیرایى از او تا خستگى اش وى را به حمام ببرید ، و او را با هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید . مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد ، و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا پذیرایى مى شود .  فردا دید شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند ، و هر کدام در آن پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟ گفت : جشن عقد دختر صاحب خانه است . پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که عیش براى آنان آماده است . هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى ، و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید . چون جارى شد ، طلبه که در دریایى از و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست ؟ راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در امیرالمؤمنین (علیه السلام) شعرى بگویم ، یک مصراع گفتم و مصراع دیگر را بگویم . به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان به دل نمى زد ، پیش خود گفتم : حتماً شعر من منظور کیمیا اثر امیرالمؤمنین (علیه السلام) قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم ، و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم . شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت : من گفته بودم : به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند طلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است . راجه شکر کرد و خواند : به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند * به آسمان رود و کار آفتاب کند وقتی نظر کیمیا اثر حضرت مولا، فقیر نیازمندی را اینگونه به ثروت و جاه و جلال برساند، نتیجه نظر حق، در حقّ عبد، چه خواهد کرد؟ @mojaradan ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مجردان انقلابی
#انچه_مجردان_باید_بدانند 🔹در خواستگاری از کجا بفهمیم طرف مقابل #راست میگوید؟ 🦋 استاد حسین #دهنوی:
از کجا بفهمیم طرف مقابل میگوید 3⃣ بحث بین ادعا و عمل هم هست . بطور مثال برای شما آمده ، ادعاهایی دارد ، شما خیلی راحت میتوانید بفهمید بین عمل و ادعا با هم تناسب دارند یا نه . مثلا ادعا دارد آدم خیلی و متدینی است و خیلی به نماز اهمیت میدهد حالا رفت و آمد برای خواستگاری می کند ، شما ببینید به نماز اهمیت میدهد و اول وقت برایش مهم است یا خیر . و یا ادعا دارد شما خانم متدینی هستید و با قرآن هستید ، ببینید آیا بلد هست دو آیه قرآن بخواند . ادعا می کند آدم با اخلاقی هست ، ببینید جلوی بزرگترها چطور بلند میشود یا مینشیند . آیا درحرف دیگران میپرد ، تحصیل می کند ، ببینید چند واحد درس خوانده مشروط شده یا نه . 🌟 جلسه اول سوالاتی می کنید این آقا و خانم جوابهایی داده اند ، می ببنید با هم جفت و جور نیست و تناقض دارد . در سوال های مطرح میکند آدم می تواند بفهمد ، ادعا میکند خیلی منظم است ببینید چقدر سر وقت می آید . ادعا میکند کتاب خوان و اهل مطالعه است ببینید دراتاقش هست یا خیر . .... @mojaradan
روزے به آیت‌الله بهجت(ره)گفتند: کتابی در زمینه‌ی معرفی کنید! •📜 ایشان فرمودند:✨ لازم نیست یک باشد,یک کلمه کافیست که بـدانی: • مےبیند…! •💡♥ 🙃🌱 @mojaradan
: خانمی ۲۷ ساله هستم و در برای ازدواج مشکل دارم و نمی توانم بگیرم . گمان می کنم خاستگارهایی که برایم می آیند ، همه های مورد نظر مرا ندارند . لطفا کمکم کنید . # پاسخ : با سلام و احترام خدمت دختر بزرگوارم . اين حالت جنابعالى يا ايده آل گرايى است كه يك اختلال روانشناختى به شمار مى رود . شما به تعبیر دکتر آلبرت الیس ، معتقد به قانون همه یا هیچ هستید و می خواهید با کسی ازدواج کنید که همه آل های شما را داشته باشد ؛ وگرنه ازدواج نمی کنید یا را سفید و سیاه می بینید ؛ در حالی که دنیا خاکستری است‌ ؛ یعنی ازدواج درهم است . براى مقابله با اين حالت : ١- منبعى مربوط به ازدواج ، مثل گلبرگ زندگى ١ اينجانب ( انتشارات خادم الرضا ٠٢٥٣٧٧٣٦١٦٥ ) را مطالعه كنيد تا اطلاعاتتان در مورد ازدواج ، بيشتر شود ؛ چون يكى از آرمانگرايى ، ناآگاهى است . امام على - عليه السلام - فرمود : الناس أعداء ما جهلوا ؛ يعنى دشمن نادانى هاى خودشان هستند ؛ ٢- هميشه با خودتان بگوييد كه من بنا هست با ازدواج كنم كه هفتاد درصد خوب است و سى درصد نقطه منفى دارد ؛ هیچکس بی خار نیست ؛ همه گل هستند ؛ اما خار هم دارند ؛ گل بى خار فقط و امامان معصوم - عليهم السلام - هستند ؛ ٣- به توكل كنيد ؛ ٤- به معصوم - عليهم السلام - متوسل شويد . اين كارها باعث مى شود كه حالت آرمانگرايى شما كم شود و ان شاالله بتوانيد براى ازدواجتان راحت تر تصميم بگيريد . موفق باشيد . 🌸 @mojaradan
📒کتابی که مقام معظم رهبری آن را 7بار خوانده اند... 💠 معظم : 📘 کتاب " " (زندگینامه و عرفانی عارف بزرگ آقا سید هاشم حداد از شاگردان آیت الله سید علی قاضی رحمةالله علیهما) بسیار خوبی است. چاپ اول را خود علامه طهرانی به من دادند و آنقدر برایم جالب بود که ۳روزه خواندم، علامه این کتاب را بعنوان یک برای ما باقی گذاشتند، بنده این کتاب را ۷بار خوانده ام! در بازدید از نمایشگاه ۸۷/۷/۶ ✅این کتاب مرحوم آقای حداد رحمت الله از افاضل مرحوم آیت الله سید علی رحمت الله علیه می باشد که مملو از معارف و آموزه های سلوکی برای وصول به مقامات والای و تقرب الی الله است از بیان علامه محمدحسین حسینی طهرانی(ره) است. 🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾 @mojaradan
📝 راوی: 🔶 اولش که قبول نمی‌کرد، با من بالاخره راضی شد ازدواج کند. 🔹 برای داشت، دلش می‌خواست همسرش با ایمان باشد، به مادرش می‌گفت «مادر جون! زنی می‌خوام که با خدا باشه، دوست دارم طوری باشه که به افتخار کنم.» ♦️ روز اول به همسرش گفته بود «من به خاطر این کردم، که دینم کامل بشه؛ چون بنای دارم، می‌خوام وقتی شدم، با دین کامل برم به .» 📚 کاش با تو بودم 🌀 با ما همراه باشید. 🌐 🆔 @mojaradan
📝 راوی: 🌸 ساختمان بود. و توی یک شرکت کار می‌کرد. به خیالم خیلی سرش گرم دنیاست، برعکس من فعالیت سیاسی داشتم. 🔻 روی همین حساب دلم به این راضی نمی شد. باید می کردم، می‌خواستم بسازمش. ⚜ آمد خانه‌مان. سر صحبت را باز کردم «چرا من را انتخاب کردی؟ من زن کسی می‌شم که مهریه‌م رو با قرار بده.» گفتم تیر خلاص را زده‌‌ام. الان راهش را می گیرد و می رود دنبال کارش. ❇️ اما جلویم ایستاد، و دوباره گفت «به جدم من شهید می‌شم.» داشت از تعجب خشکم زد. 🔸بعد عقد تازه فهمیدم دارد؛ آن هم چه فعالیتی. از فکر هایی که درباره اش کرده بودم، خنده‌ام گرفت. می‌خواستم بسازمش. 📚 قصه‌ای برای سجاد 🌀 با ما همراه باشید. 🌐 👌 @mojaradan
📝 راوی: 🔶 آن زمان هم رسم و رسوم زیاد بود، ریخت و پاش بیداد می‌کرد؛ ولی ما از همان اول، ساده شروع کردیم. 🔹 خریدمان، یک بلوز و برای من بود، و یک و برای مرتضی. ♦️ چیز دیگری را لازم نمی‌دانستیم. به حرف و ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم. ⚜️ خودمان برای مان تصمیم می‌گرفتیم. همین‌ها بود، که زیبا ترش می کرد. 📚 مرتضی آیینه زندگی‌ام بود 🌀 با ما همراه باشید. 🌐 🆔 @mojaradan
📝 راوی: 🔶 کلی سنت شکنی کردیم. سفره نینداختیم، یک پهن کردیم رو به قبله، و یک جلد هم مقابلش. 🔹 را هم بر خلاف آن زمان نگرفتیم؛ اما مراسم‌مان شلوغ بود. همه را کرده بودیم؛ ♦️ البته نه برای ریخت و پاش، برای اینکه سادگی ازدواج‌مان را ببینند؛ این که می‌شود ساده کرد، و خوشبخت بود. ⚜ عروسی‌مان هم از این ساده تر بود. اصلا مراسمی نبود. شب ، خانواده علی آمدند خانه ما، دورهم خوردیم، بعد هم من و علی رفتیم خانه‌ی بخت. 📚 قرمز رنگ خون بابا 🌀 با ما همراه باشید. 🌐 🆔 @mojaradan
💚مرحوم علامه جعفری: آیا برای 50سال زندگی مشترك نمی خواهید 50ساعت وقت بگذارید 🚹🚺 تصمیم به ازدواج گرفته اید؟ 🗣پیشنهاد ما ": مطالعه و تحقیق. 💠آقاپسر و دخترخانمی كه را در اولویت زندگی تان قرار داده اید، بهتر است چند كتاب درباره زن یا مرد مطالعه كرده و به شناختی كه از طریق خواهر و مادر یا پدر و برادر كسب كرده، اكتفا نكنید. 📍 خواندن 📘 👥 شنیدن سخنرانی 🗣 شركت در كارگاههای آموزشی میتواند شما را در شناخت جنس مخالف كمك كند 🦋 🍂 ♥️🦋°•.| @mojaradan
364_14287282762696.pdf
1.53M
دعای روز با ترجمه با خط .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ ➖➖➖➖➖➖➖➖
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 هیچی نمی‌گفت. انگار صدام به گوشش نمیرسید. خیلی ترسیده بودم. این رفتار محمد بی سابقه بود.داشت میرفت بیرون که بازوش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم: _اه سکته ام دادی محمد میگم چی شده؟ کسی طوریش شده؟ چند ثانیه به چشم هام زل زد.نگاهش پر از ترس بود. با صدای لرزونی گفت: +برمیگردم میگم، نگران نباش بدون اینکه صبر کنه از خونه خارج شد. با تعجب به در بسته نگاه کردم. کلی سوال تو ذهنم ساخته شد. اعصابم‌خورد شده بود نشستم رو مبل و زانوهام روتو بغلم گرفتم. دلم‌از محمد پر بود. نگاهم رو به ساعت دوختم.انگار عقربه های ساعت هم بامن لج کرده بودن. سعی کردم خودم رو به کاری مشغول کنم تا کمتر نگران شم ولی نه کیک پختن تونست حواسم رو از محمد پرت کنه،نه خیاطی... ساعت دو شده بود و دیگه داشت گریه ام میگرفت.موبایلش رو هم‌با خودش نبرده بود و نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم. از نگرانی هی تو خونه راه میرفتم. بیست بار در یخچال رو همینطور الکی باز کردم. خواستم بخونم ولی هیچی ازش نفهمیدم‌. حوصله فیلم دیدن هم نداشتم. از اونجایی که نمیتونستم کاری کنم و به شدت نگران بودم نشستم روی مبل و زدم زیر گریه. میخواستم به مامانم زنگ بزنم ولی دیر وقت بود. ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود که صدای باز و بسته شدن در اومد. با اینکه به شدت از محمد ناراحت بودم منتظر بودم بیاد و ببینم که حالش خوبه. محمد اومد ،ولی یه لحظه شک کردم آدمی که دارم میبینم محمده. با صدای بی جونی سلام کرد. به سرعت از جام بلند شدم و رفتم جلو تر. لامپ آشپزخونه یخورده خونه رو روشن کرده بود. با ترس صداش زدم: _محمد جوابی بهم نداد. دوباره به سمتش قدم برداشتم و تو فاصله ی کمی باهاش ایستادم. از وقتی محمد رو شناخته بودم هیچ وقت اینجوری ندیدمش. با دیدن چهره اش تمام حرف هایی که آماده کرده بودم از یادم رفت . چشم های تَرِش کاسه خون شده بود. از نگاهش فهمیدم چقدر حالش بده. وقتی بهت من رو دید از کنارم گذشت و روی زمین نشست.سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد. خیلی داغون بود. یادم افتاد جواب سلامش رو ندادم. نشستم کنارش ولی میترسم چیزی ازش بپرسم. در شرایطی نبود که بخواد به سوال های من جواب بده.الان تنها چیزی که میخواستم این بود که حرف بزنه و سکوت نکنه که حالش بدتر شه. یخورده گذشت،با اینکه قلبم داشت از جاش در میومد از جام بلند شدم. حس کردم تنهایی براش بهتره. ولی دو قدم که برداشتم صداش رو شنیدم +بشین دوباره رفتم و کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم. نور لامپ نیم رخ راست صورتش رویخورده روشن کرد بود. باورم نمیشد کسی که کنارم نشسته و اینطور اشک میریزه محمده. محمدی که همیشه محکم بودنش رو تحسین میکردم کسی که حتی زمان فوت پدرش هم اشک هاش رو ندیده بودم. حس کردم دیگه نمیتونم طاقت بیارم و وقتشه که حرف بزنم باهاش. گفتم : _خیلی نگران شدم. ‌یه نفس عمیق کشید ودوباره با بغض گفت: +میگن من باید برای زن و بچه اش خبر ببرم... _چه خبری؟زن و بچه ی کی؟ +میثم... _خب؟؟ +میثم شهید شد با چیزی که گفت تمام بندم یهو لرزید. _میثم؟ +اره همون که روز عروسیمون همش میومد جلو ماشینمون نمیذاشت بریم. همونکه دوتا دختر کوچیک داره! فهمیدم کدوم دوستش رو میگه. با فکر کردن به زن وبچه هاش سرم گیج رفت سرش رو به شونه ام تکیه دادو گفت: +من به دختراش چی بگم؟دلم نمیخوادمن برم و خبر شهادتش رو برسونم.فاطمه باورم‌نمیشه باید سه ساعته دیگه.. با اینکه خودم گریه ام‌گرفته بود تلاش میکردم که محمدرو اروم‌کنم _خودت گفتی،آقا میثم چندین بار رفت عملیات و مجروح برگشت. از وقتی هم ازدواج کرد تو سپاه بود و ماموریت میرفت،یعنی بیشتر از ده سال. هر چقدر هم همسرش بهش وابسته باشه به اندازه ی عشقی که من به تو دارم نیست که آدمی مثل من که حتی نمیتونه چند ساعت نبودت رو طاقت بیاره داره رو خودش کار میکنه.... با اینکه خیلی دردناکه گاهی بهش فکر میکنم. مطمئنم خانوم آقا میثم از قبل خودش و برای شنیدن این خبر آماده کرده میدونم خیلی سخته ولی با چیز هایی که از تو راجع به صبرشون شنیدم ازش بعید نیست. وقتی چیزی نگفت گفتم: _محمد پس من چیکار کنم؟اگه یه روزی یکی خبر شهادت تو رو. خودم از ادامه دادن به جمله ام ترسیدم ولی انگار همین جمله کافی بودکه محمد دوباده خودش رو پیدا کنه. همه ی هدفم از زدن حرفام همین بود ادامه دادم: _مگه خودت نمیگفتی شهادت مرگ نیست؟مگه نمیگفتی شهید هیچ وقت نمیمیره،هست ولی بقیه نمیبیننش؟مگه نگفتی شهادت اتفاق مبارکیه؟ پس چرا رسوندن این خبر مبارک انقدر برات سخته؟حرفات رو قبول نداری؟ صداش رو صاف کرد،از جاش بلند شد و گفت: +چرا،دارم. فقط امیدوارم حق با تو باشه و خانومش واسه این خبر آماده شده باشه لباسش روعوض کرد و رفت تواتاق بہ قلمِ🖊 💙و                           @mojaradan