eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
248هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
61 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺عنایت امام زمان (عج)🌺🍃 🌺در عصر حکومت قلدر یکی از دانشمندان ربانی مرحوم آیت الله سعی بسیار داشت تا به محضر مبارک حضرت (عج) شرفیاب گردد. 🌺او برای رسیدن به این سعادت بزرگ تصمیم گرفت چهل جمعه در مسجدی از مساجد را بخواند او به این تصمیم عمل کرد و هر به قرائت زیارت عاشورا به طور کامل ادامه داد 🌺او می گوید: در یکی از جمعه هایی آخر که در یکی از مساجد مشغول زیارت عاشورا بودم ناگاه نوری را از خانه ای نزدیک مشاهده کردم. حالت معنوی عجیبی پیدا کردم و به دنبال آن نور رفتم خود را نزدیک آن خانه رساندم دیدم نور عجیبی از داخل آن خانه می درخشد. در را زدم و با اجازه وارد شدم دیدم حضرت ولیعصر(عج) در یکی از اطاق های آن خانه تشریف دارند و در آن اطاق را مشاهده نمودم که پارچه سفیدی روی آن کشیده بودند. منقلب شدم درحالی که اشک از چشمانم سرازیر بود به آقا امام زمان(عج) سلام کردم آقا جواب سلام مرا داد و فرمود: چرا اینگونه دنبال من می گردی و آن همه رنج ها را تحمل می کنی؛ مثل این باشید (اشاره به جنازه) تا من به دنبال شما بیایم. سپس فرمود:این جنازه، جنازه بانویی است که در عصر رضا خان، هفت سال برای حفظ خود از گزند حکومت رضاخان از خانه بیرون نیامد تا مبادا او را ببیند. 🍃اینست که امام علی(ع) می فرماید: پاداش رزمنده بیشتر از کسی نیست که قدرت بر گناه دارد امّا پاکدامنی می کند همانا ، فرشته ای از فرشته هاست. حجاب بیانگر شخصیت زن، ص121. نهج البلاغه،حکمت 474. 👳 @mollanasreddin 👳
🍅ملای محتاج 🍅دو نفر کیسه پولی پیدا کردند و سر آن حرفشان شد. پیش ملانصرالدین رفتند و گفتند: ملا جان، تو از ما دو نفر داناتری، تو بین ما قضاوت کن و این پولها را بین ما تقسیم کن. 🍅ملا گفت: اگر من خواستم پولها را تقسیم کنم، قسم می خورید که روی حرف من حرفی نزنید؟ 🍅آن دو مرد گفتند: بله قسم می خوریم. 🍅ملانصرالدین کیسه پول را برداشت و گفت: فعلا?من بیشتر از شما دو نفر به این پول احتیاج دارم، هر وقت احتیاجم رفع شد خبرتان می کنم تا بیایید آن را به طور مساوی تقسیم کنم. 👳 @mollanasreddin 👳
کلاهت رو قاضی کن کرده‌اند که روزی مرد بی‌آزاری در خانه نشسته بود که داروغه شهر به سراغش می آید و او را متهم می کند که از یک مسافر غریب هزار سکه گرفته و به او پس نداده است. مرد با تعجب اظهار کرد که از این اتفاق بی خبر است و این موضوع صحت ندارد. داروغه هم که حرف او را قبول نمی کرد، گفت برای روشن شدن حقیقت باید تا دو روز دیگر به محکمه بیاید. همسر مرد که او را در حالت ترس و اظطراب دید، به او گفت اگر تو بی گناهی، چرا مظطرب شده ای، از قدیم گفته اند آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است.؟ مرد جواب داد می دانم. ولی من که تابحال به محکمه نرفته ام می دانم زبانم آنجا بند می آید و گناهکار شناخته می شوم. همسرش هم که زن باهوشی بود راهکاری را به مرد یاد یاد. برای اینکه با این ضرب المثل و داستان مربوط به آن بیشتر آشنا شوید حتما این پادکست ادبی را بشنوید. 👳 @mollanasreddin 👳
🌸توصيه عجل الله تعالي فرجه الشريف به خواندن 🌸 🌸محدث عظيم و سالک وارسته، (پدر علامه مجلسي) مي‌فرمايد: «در اوايل جواني مايل بودم بخوانم، اما بر عهده‌ام بود و به همين دليل احتياط مي‌کردم و نمي‌خواندم. خدمت (ره) عرض نمودم که فرمود: قضا بخوان. اما من با خودم مي‌گفتم نماز شب، خصوصيات خاص خود را دارد و با نمازهاي واجب فرق مي‌کند. 🌸يک شب بالاي پشت بام خانه‌ام در خواب و بيداري بودم که امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف را در بازار خربزه فروش‌هاي اصفهان در کنار ديدم. با شوق و شعف، نزد او رفتم و سئوالاتي کردم که از جمله آن، خواندن نماز شب بود. 🌸فرمود: بخوان! 🌸عرض کردم: يابن رسول الله، هميشه دستم به شما نمي‌رسد. کتابي به من بدهيد که به آن عمل کنم. 🌸فرمود: برو از ، کتاب بگير. 🌸گويا در خواب، او را مي‌شناختم؛ رفتم کتاب را از او گرفتم. مشغول خواندن بودم و مي‌گريستم که از خواب بيدار شدم. از ذهنم گذشت که شايد «محمد تاج» همان شيخ بهايي است و منظور امام از «تاج» اين است که شيخ بهايي، رياست شريعت را در آن دوره به عهده دارد. 🌸نماز صبح را خواندم و خدمت ايشان رفتم. ديدم شيخ با سيد گلپايگاني مشغول مقابله صحيفه سجاديه است. ماجرا را برايش نقل کردم. فرمود: ان‌شاءالله به چيزي که مي‌خواهي مي‌رسي. 🌸بعد ناگهان ياد جايي که امام عليه السلام را در آن ملاقات کرده بودم، افتادم و به کنار مسجد جامع رفتم. در آنجا آقا حسن تاج را ديدم که از آشنايان قديم ما بود. مرا که ديد، گفت: ملا محمد تقي! بيا برويم خانه، يک سري کتاب به تو بدهم. 🌸مرا به خانه‌اش برد. در اتاقي را باز کرد و گفت: هر کتابي را که مي‌خواهي بردار. کتابي را برداشتم؛ ناگهان ديدم همان کتابي است که در خواب ديده‌ بودم؛ 🌸صحيفه سجاديه. 🌸به گريه افتادم. برخاستم و بيرون آمدم. گفت: باز هم بردار. گفتم: همين بس است. 🌸پس شروع نمودم به تصحيح و مقابله و آموزش صحيفه سجاديه به مردم؛ و چنان شد که از برکت اين کتاب، بسياري از اهل اصفهان شدند.» 🌸مرحوم (نويسنده کتاب بحارالانوار) مي‌فرمايد: «پدرم چهل سال از عمر خود را صرف ترويج صحيفه کرد و انتشار اين کتاب، توسط او باعث شد که اکنون هيچ خانه‌اي بدون صحيفه نباشد. اين حکايت بزرگ مرا بر آن داشت که بر صحيفه شرح فارسي بنويسم تا عوام و خواص از آن بهره‌مند شوند.» الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 📚مجله امان شماره 42 👳 @mollanasreddin 👳
💰حسابداری ملا 💻از ملانصرالدین پرسیدند: ملا بلدی حساب کنی؟ 💻 ملانصرالدین جواب داد: بله، من حتی در این زمینه به درجه استادی هم رسیده ام. 💻گفتند: ملا، ما چهار درهم پیدا کرده ایم و می خواهیم این چهار درهم را بین سه نفرمان تقسیم کنی، چکار می کنی؟ 💻ملا به آنها رو کرد و گفت: به دو نفرتان دو درهم می دهم و به سومی نصیحت می کنم صبر کند تا دو درهم دیگر پیدا شود. 👳 @mollanasreddin 👳
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ: 🍀ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺳﺒﺰ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﻌﻨﯽ و مفعوم: 🍂ﺩﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺎﺭﯼ، ﺟﻬﺖ ﺳﻮﺀﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ؛ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﻋﺪﻩﻫﺎﯼ ﻓﺮﯾﺒﻨﺪﻩ ﺩﺍﺷﺘﻦ. 👳 @mollanasreddin 👳
🌸 #جبرئيل در زندان نزد #حضرت_يوسف آمد و گفت : اي #يوسف چه كسي ترا زيباترين مردم قرار داد ؟ فرمود : پروردگار . 🌸گفت : چه كسي ترا نزد پدر محبوب ترين فرزندان قرار داد ؟ فرمود : خدايم . 🌸گفت : چه كسي كاروان را به سوي چاه كشانيد ؟ فرمود : خداي من . 🌸گفت : چه كسي سنگي كه اهل كاروان در چاه انداختند از تو باز داشت ؟ فرمود : خدا . 🌸گفت : چه كسي از چاه ترا نجات داد ؟ فرمود : خدايم . 🌸گفت : چه كسي ترا از كيد زنان نگه داشت . فرمود : خدايم . 🌸گفت اينك خداوند مي فرمايد : چه چيز ترا بر آن داشت كه به غير من نياز خود را باز گوئي ، پس هفت سال در ميان زندان بمان (به جرم اينكه به ساقي سلطان اعتماد كردي و گفتي : مرا نزد سلطان ياد كن ) 🌸يوسف آن قدر در زندان ناله و گريه كرد كه اهل زندان به تنگ آمدند ، بنا شد يك روز گريه كند و يك روز آرام بگيرد . 👳 @mollanasreddin 👳
🐝تازه وارد🐝 🐝روزی ملانصرالدین به شهری رسید و در کوچه، پس کوچه های آن شروع کرد به گشتن. 🐝مردی از ملا پرسید: جناب ملا! امروز چه روزی است؟ 🐝ملا جواب داد: والله نمی دانم. من تازه واردم و هنوز به این شهر آشنایی ندارم.😳😂 👳 @mollanasreddin 👳
مرد جوانی که می خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده. تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد. استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر. همین که مرد رفت استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او. جوان به گدا گفت: عالی است! یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم. استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت: برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی! 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ کانال رسمی جدیدترین فتاوای حضرت آیت الله خامنه ای(مدظله) این کانال توسط بخش استفتائات دفتر اداره می شود. 👌معرفی در سایت رهبری: www.leader.ir/fa/content/22542/ عضویت در کانال👇 http://eitaa.com/joinchat/80609296C8716f12e7c
🍆ارباب یا نوکر🍆 🍆از ملانصرالدین پرسیدند: یا ؟ 🍆ملا جواب داد: البته نوکر! 🍆گفتند: چه دلیلی برای این حرفت داری؟ 🍆ملانصرالدین جواب داد: چون اگر نوکر نباشد که کار کند، ارباب از گرسنگی می میرد.👍😂 👳 @mollanasreddin 👳
🌸ابا صالح! بیا درمانده ام من! 🌸 رحمه الله می‌فرماید: مرد شریف و صالحی را می‌شناسم به نام امیر اسحاق استرآبادی او چهل بار با پای پیاده به حجّ مشرّف شده است، و در میان مردم مشهور است که دارد. 🌸او یک سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات کردم تا حقیقت موضوع را از او جویا شوم. او گفت: یک سال با کاروانی به طرف مکّه به راه افتادم. حدود هفت یا نُه منزل بیش‌تر به مکه نمانده بود که برای انجام کاری تعلّل کرده از قافله عقب افتادم. وقتی به خود آمدم، دیدم کاروان حرکت کرده و هیچ اثری از آن دیده نمی‌شد. راه را گم کردم، حیران و سرگردان وامانده بودم، از طرفی تشنگی آن‌چنان بر من غالب شد که از زندگی ناامید شده آماده مرگ بودم. [ناگهان به یاد منجی بشریت ‌علیه السلام افتادم و] فریاد زدم: یا صالح! یا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت کند! 🌸در همین حال، از دور شبحی به نظرم رسید، به او خیره شدم و با کمال ناباوری دیدم که آن مسیر طولانی را در یک چشم به هم زدن پیمود و در کنارم ایستاد، جوانی بود گندم‌گون و زیبا با لباسی پاکیزه که به نظر می‌آمد از اشراف باشد. بر شتری سوار بود و مشک آبی با خود داشت. 🌸سلام کردم. او نیز پاسخ مرا به نیکی ادا نمود. فرمود: تشنه‌ای؟ گفتم: آری. اگرامکان دارد، کمی آب ازآن مشک مرحمت بفرمایید! او مشک آب را به من داد و من آب نوشیدم. آنگاه فرمود: می‌خواهی به قافله برسی؟ گفتم: آری. او نیز مرا بر ترک شتر خویش سوار نمود و به طرف مکّه به راه افتاد. من عادت داشتم که هر روز دعای «حرز یمانی» را قرائت کنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حین دعا گاهی به طرف من برمی‌گشت و می‌فرمود: این‌طور بخوان! 🌸چیزی نگذشت که به من فرمود: این‌جا را می‌شناسی؟ نگاه کردم، دیدم در حومه شهر مکّه هستم، گفتم: آری می‌شناسم. فرمود: پس پیاده شو! من پیاده شدم برگشتم او را ببینم ناگاه از نظرم ناپدید شد، متوجّه شدم که او قائم آل محمّدصلی الله علیه وآله وسلم است. از گذشته خود پشیمان شدم، و از این که او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسیار متأسف و ناراحت بودم. 🌸پس از هفت روز، کاروان ما به مکّه رسید، وقتی مرا دیدند، تعجب نمودند. زیرا یقین کرده بودند که من جان سالم به در نخواهم برد. به همین خاطر بین مردم مشهور شد که من طی الارض دارم 🍃حضرت مهدی سلام الله علیه : 🍃فإنّا یُحیطُ عِلمُنا بِأنبائِکُم وَ لا یَغرُبُ عَنَا شَیءُ مِن أخبارکُم 🍃علم ما به شما احاطه دارد و چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست 📚تهذیب الاحکام (تحقیق خراسان) مقدمه ج1 ، ص 38 📚بحار الانوار(ط-بیروت) ج53 ، ص175 👳 @mollanasreddin 👳
🌿بنده‌ی خدایی از شاگردان علامه طباطبایی می‌گفت: 🌿«به #علامه_طباطبایی عرض کردم: آقا! من عجول و بی‌صبرم. در يک جمله برايم عصاره‌ی همه‌ی معارف را بيان کنيد! 🌿علامه خنده‌ی مهربانی کرد. نگاهی از سرِ لطف و رأفت به من کردند و سپس فرمودند: «با همه #مهربان باش! با دوستان مروت و با دشمنان مدارا کن. 🌿خلاصه‌ی همه‌ی دين و قرآن، "بسم الله الرحمن الرحيم" است 🌿 بنابراین هرحرکتی که از تو سر می‌زند، باید یادآور اسمِ #الله، #رحمن و #رحیم باشد یعنی هم با تمامِ خلق خدا، رحمن باش؛ و هم با اهل ایمان و محبت، رحیم باش. 📚 [از کتابِ آشنای آسمان؛ خاطرات و اسنادی منتشرنشده درباره‌ی علامه‌ی طباطبایی. نوشته‌ی محمدتقی انصاریان خوانساری، صفحه‌ی 160) 👳 @mollanasreddin 👳
🌺ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﻳﻮﺳﻒ ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ 🌺ﻣﺮﺣﻮﻡ ، ﺭﺍﻭﻧﺪﯼ ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﻘﻞ ﺍﺯ ﻣﻔﻀّﻞ ﺑﻦ ﻋﻤﺮﻭ ﺣﮑﺎﻳﺖ ﮐﻨﺪ: 🌺ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺁﻝ ﻣﺤﻤّﺪ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺍﻟﻠّﻪ ﻋﻠﻴﻬﻢ ﺍﺟﻤﻌﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ: 🌺ﺁﻳﺎ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ 🌺ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ: ﺧﻴﺮ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ؛ ﺷﻤﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﻴﺪ ﺗﺎ ﻓﺮﺍ ﺑﮕﻴﺮﻡ. 🌺ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭼﻮﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺗﺶ ﺑﻴﻨﺪﺍﺯﻧﺪ، ﺍﻣﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﭘﻴﺮﺍﻫﻨﯽ ﺍﺯ ﻟﺒﺎﺱ‌ﻫﺎﯼ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺍﻭ ﭘﻮﺷﺎﻧﻴﺪ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺃﺛﺮ ﺷﺪ. 🌺ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺣﻴﺎﺗﺶ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻭ ﻧﻴﺰ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﭘﻮﺷﺎﻧﻴﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻗﺎﻣﺖ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ. 🌺ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻳﻮﺳﻒ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺁﻣﺪ، ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻳﻮﺳﻒ ﭘﻮﺷﺎﻧﻴﺪ، ﺗﺎ ﺁﻥ ﺟﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺭﺍ ﺗﻮﺳّﻂ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ - ﮐﻪ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩ - ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺑﻴﻨﺎ ﮔﺮﺩﻳﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﺑﻮﺩ. 🌺ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ: ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺁﻥ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﻭ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻟﺎ ﻥ ﻧﺰﺩ ﺍﻫﻠﺶ ﻣﯽ‌ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻳﺖ، ﺗﻘﺪﻳﻢ ﻗﺎﺋﻢ ﺁﻝ ﻣﺤﻤّﺪ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺍﻟﻠّﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. 🌺ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻇﻬﻮﺭ ﻧﻤﺎﻳﺪ، ﺁﻥ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻦ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ‌ﻧﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺆﻣﻨﻴﻦ ﺩﺭ ﺷﺮﻕ ﻭ ﻏﺮﺏ ﺩﻧﻴﺎ، ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﺸﻤﺎﻡ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ. 🌺ﻭ ﺍﻭ - ﻳﻌﻨﯽ؛ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺠّﻞ ﺍﻟﻠّﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻓﺮﺟﻪ ﺍﻟﺸّﺮﻳﻒ - ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻣﻮﺭ ﻭﺍﺭﺙ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮﺍﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﻣﯽ‌ﺑﺎﺷﺪ. 📚ﺇﮐﻤﺎﻝ ﺍﻟﺪّﻳﻦ: ﺹ 327، ﺡ 7، ﺍﻟﺨﺮﺍﻳﺞ ﻭﺍﻟﺠﺮﺍﻳﺢ: ﺝ 2، ﺹ 691، ﺡ 6، ﺑﺎ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ 📚-چهل داستان و چهل حدیث از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 👳 @mollanasreddin 👳
😔شرمندگی ملا😢 🍇شبی دزدی رفت سراغ خانه ملا و کورمال کورمال شروع کرد به گشتن. 🍇ملانصرالدین در همین حین از خواب بیدار شد و دزد را دید و گفت: آقا جان، شرمنده ام والا به خدا. 🍇چیزی که تو در تاریکی شب به دنبالش می گردی، ما در روز روشن گشتیم و پیدایش نکردیم.😂😂 👳 @mollanasreddin 👳
#ضرب_المثل شغالی از روستایی رانده شده بود. در معدن گوگرد خود را به رنگ زرد درآورد و دوباره به آن روستا برگشت. این بار هرکه او را در روستا می‌دید این طور می‌پنداشت که سگ زردی است که ولگرد است و بی‌آزار. بارش باران راز #شغال را بر ملا کرد، رنگ زردش را پاک کرد و دوباره شد همان شغال گذشته. مردم ده که او را برادر شغال می‌نامیدند با دیدن این اتفاق دریافتند که این #سگ زرد نه برادر شغال، که خود شغال است. 👳 @mollanasreddin 👳
❤️شاید فردا دیر باشد! روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند . بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از پس از اتمام ،برگه های خود را به تحویل داده ، را ترک کردند . روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت . روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد . شادی خاصی کلاس را فرا گرفت . معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “ “من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من می دهند! “ “من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “ دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد . معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود . آن تکلیف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد . او تابحال ، یک ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید . مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود . به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “ معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا” سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند . پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد . خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود . همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند . چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “ همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “ سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد .. “ سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد . بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد. بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید 👳 @mollanasreddin 👳 💯 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳 @mollanasreddin 👳
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌼مهلت ندادن 🌼 حضرت (ع) با مادرش (س) در کوهی به عبادت خدا مشغول بودند، و روزها را روزه می گرفتند. غذایشان از گیاهان کوه بود که عیسی (ع) تهیه می نمود. یک روز نزدیک غروب شد، عیسی (ع) مادرش را تنها گذاشت و برای به دست آوردن سبزیجات کوهی رفت... هنگام افطار فرا رسید، مریم (س) برخاست تا نماز بخواند، ناگاه عزرائیل نزد مریم (س) آمد و بر او سلام کرد، مریم پرسید: تو کیستی که در اول شب بر من سلام کردی و با دیدن تو، بیمناک شدم؟ عزرائیل گفت: من فرشته مرگ هستم. مریم پرسید: برای چه به اینجا آمده ای؟ عزرائیل گفت: برای قبض روح تو آمده ام. مریم گفت: چند دقیقه به من مهلت بده تا پسرم نزد من بیاید عزرائیل گفت: مهلتی در کار نیست، و آنگاه روح مریم (س) را قبض نمود. عیسی (ع) وقتی نزد مادر آمد، نگاه کرد که مادرش بر زمین افتاده است، تصور کرد که مادرش خوابیده است، مدتی توقف کرد، دید مادرش بیدار نشد و وقت افطار گذشته است، صدا زد ای مادر برخیز! افطار کن. ندائی از بالای سرش شنید که مادرت از دنیا رفته و خداوند در مورد وفات مادرت به تو پاداش می دهد. عیسی (ع) با دلی سوخته، به تجهیز جنازه مادر پرداخت و او را به خاک سپرد و، غمگین بر سر تربتش نشست و گریه می کرد و به یاد مادر، گفتاری جانسوز می گفت، در این هنگام ندائی شنید، سرش را بلند کرد، مادرش را در بهشت (برزخی) که در کاخی از یاقوت سرخ بود دید گفت: ای مادرم! از دوری تو سخت اندوهگین هستم. مریم (س) فرمود: پسرم، خدا را مونس خود کن تا اندوهت برطرف گردد. عیسی (ع) گفت: مادر جان با زبان گرسنه و روزه از دنیا رفتی. مریم (س) فرمود: خداوند گواراترین غذا که نظیر نداشت به من خورانید. عیسی (ع) گفت: ای مادر! آیا هیچ آرزو داری؟ مریم (س) گفت: آرزو دارم یک بار دیگر به دنیا باز گردم، تا یک روز و یک شب را به نماز برآورم. ای پسر اکنون که در دنیا هستی و مرگ به سراغت نیامده است، هر چه می توانی توشه راه آخرت را (با انجام اعمال نیک) از دنیا برگیر . 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳 @mollanasreddin 👳
🍀دلداری عجل الله تعالی فرجه الشریف به یکی از دوستان 🍃ابراهیم بن محمد نیشابوری می گوید : حاکم ستمگر نیشابور ، به نام (عمرو بن عوف) تصمیم گرفت مرا ( به جرم دوستی خاندان رسالت و تشیع ) اعدام کند ، هراسان شدم ، با بستگانم وداع کردم و خود را به سامره ، حضور امام حسن عسکری علیه السلام رساندم ، و در آنجا قصد فرار و مخفی کردن خود داشتم ، وقتی که به نزد آن حضرت ، شرفیاب شدم ، دیدم پسری که چهره اش مانند ماه شب چهارده می درخشید ، در آنجا نشسته بود ، از نور جمالش آن چنان حیران و شیفته شدم که نزدیک بود جریان خودم را فراموش کنم ، آن کودک نورانی به من فرمود : ( ای ابراهیم ! فرار نکن ، خداوند شر آن حاکم را از سر تو ، دفع می کند ) . 🍃حیرت من زیادتر شد ، به امام حسن عسکری ( ع ) عرض کردم : ( این آقازاده کیست که از باطن من خبر داد ؟ ) فرمود : هو ابنی و خلیفتی من بعدی : ( این کودک پسرم ، و جانشین من ، بعد از من می باشد ) . همان گونه که آن حضرت خبر داد ، خداوند مرا شر ( عمرو ) حفظ کرد ، زیرا معتمد عباسی ، برادرش را فرستاد تا ( عمرو بن عوف ) را بکشد . 📚اثبات الرجعه فضل بن شاذان ، مطابق نقل اثباه الهداه ، ج 7 ، ص 356 👳 @mollanasreddin 👳
🍆آواز گوشخراش🌶 🍆روزی ملانصرالدین حمام رفت. 🍆در حین حمام کردن شروع کرد به آواز خواندن. 🍆از صدای خودش خوشش آمد و بعد با خودش گفت: بارک الله، نمی دانستم چه صدای خوبی دارم. بهتر است فردا پیش حاکم بروم و برایش آواز بخوانم تا از او جایزه بگیرم. 🍆فردای آن روز ملانصرالدین پیش حاکم رفت و گفت: ای حاکم بزرگ دستور بدهید خمره ای بیاورند تا در آن برایتان چنان آوازی بخوانم که تا به حال نشنیده اید. 🍆حاکم دستور داد خمره آبی آوردند و جلوی ملا گذاشتند. ملا لخت شد و رفت توی خمره و با آن صدای گوش خراشش زد زیر آواز. 🍆حاکم عصبانی شد و به نوکرهایش دستور داد با آب خمره دستهایش را خیس کنند و آن قدر به صورت ملا بزنند تا آب خمره تمام شود. 🍆ملانصرالدین تا این را شنید سجده شکر به جا آورد. 🍆حاکم پرسید: ملا! این چه وقت شکرگذاری است؟ 🍆ملانصرالدین گفت: خدا را شکر می کنم که در خمره آواز خواندم چون اگر در حمام می خواندم خدا می داند تا تمام شدن آب خزینه چقدر کتک می خوردم. 👳 @mollanasreddin 👳
💰ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭستایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ. ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ. به هر ﺯﺣﻤﺘﯽ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ. 💰دﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ. 💰ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ مراميست!!! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟ 🌹ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : من به اين سكه ها نيازی ندارم چون كارشان را كردند! دو ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ: 1⃣ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ. چون برايش بهايي پرداخت كرده بوديد 2⃣ ﺩﻭﻡ اينكه من ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ كردم. چون در جيبم پول بود !! 👳 @mollanasreddin 👳
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می‌کرد باز هم از زندگی خود راضی نبود و علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می‌زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می‌کرد، صدای ترانه‌ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می‌شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: «چرا اینقدر شاد هستی؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌ای حصیری تهیه کرده‌ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم.» پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست‌وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : «قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!» پادشاه با تعجب پرسید: «گروه 99 چیست؟» نخست‌وزیر جواب داد: «اگر می‌خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!» پادشاه بر اساس حرف‌های نخست‌وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند. آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در، کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه‌های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه‌های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد ولی واقعاً 99 سکه بود! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. خانه و اطراف آن را زیر و رو کرد اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد! آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی‌خواند. او فقط تا حد توان کار می‌کرد! پادشاه نمی‌دانست که چرا این کیسه چنین بلایی بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: «قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد! اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می‌کنند تا بیشتر بدست آورند. آنان می‌خواهند هر چه زودتر یکصد سکه را از آن خود کنند! این علت اصلی نگرانی‌ها و آلام آنان است. آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می‌دهند.» 👳 @mollanasreddin 👳
🍃شیطانﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﻰ ﺭﺍ ﻣﻮﻋﻈﻪ ﻛﺮﺩ 🍃ﺭﻭﺯﻯ ﺣﻀﺮﺕ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﻛﻠﺎﻫﻰ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻛﻠﺎﻩ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﻠﺎﻡ ﻛﺮﺩ، ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺗﻮ ﻛﻴﺴﺘﻰ؟ 🍃ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻣﺪﻩ‌ﺍﻡ ﺑﭙﺎﺱ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﻘﺎﻭﻡ ﻭ ﺗﻘﺮﺏ ﺗﻮ ﻧﺰﺩ ﺧﺪﺍ ﺗﺮﺍ ﺳﻠﺎﻡ ﻛﻨﻢ، ﺣﻀﺮﺕ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺩﺍﺷﺘﻰ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻮﺳﻴﻠﻪ ﺁﻥ ﺩﻟﻬﺎﻯ ﺍﻭﻟﺎﺩ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﻴﺮﺑﺎﻳﻢ، ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻛﺪﺍﻡ ﻋﻤﻞ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﻭﻟﺎﺩ ﺁﺩﻡ ﺁﻧﺮﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻴﺮﻩ ﻣﻴﺸﻮﻯ؟ ﮔﻔﺖ: ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﭘﺴﻨﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎﺭﺩ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﺪ. 🍃ﻳﺎ ﻣﻮﺳﻰ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﻴﻢ ﻣﻴﺪﻫﻢ: ﺑﺎ ﺯﻥ ﺍﺟﻨﺒﻰ ﺧﻠﻮﺕ ﻣﻜﻦ ﭼﻮﻥ ﻫﻴﭻ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﻤﻴﻜﻨﻨﺪ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺘﻨﻪ ﺑﻴﺎﻧﺪﺍﺯﻡ، ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﻬﺪ ﻭ ﭘﻴﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻰ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻔﻮﺭﻳﺖ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻩ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﻟﺖ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﺮﺩﻯ ﺑﺰﻭﺩﻯ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﺼﺮﻓﺶ ﺑﺮﺳﺎﻥ ﻭ ﺍﻟﺎ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﻣﻴﺴﺎﺯﻡ. 📚ﻣﺪﺭﻙ: ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﻭﺭﺍﻡ ﺹ 73 قصه های اسلامی و تکه های تاریخی 👳 @mollanasreddin 👳