🌸هنگام سپیدہ دم خروس سحری
🌿دانے ڪہ چرا همے ڪند نوحہ گری؟
🌸یعنے ڪہ : نمودند در آیینۀ صبح
🌿ڪز عمر شبے گذشت و تو بیخبری!
خیـام نیشابوری
🌸سلام صبحتون عالی
🌸شروع روزتون پراز خیروبرڪت
👳 @mollanasreddin 👳
#اندکی_تفکر
یکبار از زنی موفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد. لبخندی زد و گفت:
موفقیت من زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم.
دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را می کردند برداشتم.
دست از جنگیدن با خانواده همسرم کشیدم.
دیگر به دنبال جنگیدن برای جلب توجه نبودم،
سعی نکردم انتظارات دیگران را برآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم.
دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که درباره من اشتباه می کند.
آنگاه شروع کردم به جنگیدن برای:
اهدافم
رویاهایم
ایده هایم و
سرنوشتم
روزی که جنگ های کوچک را متوقف کردم
روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد.
هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد. نبردهایمان را عاقلانه انتخاب کنیم.
#ژوان_وایس
👳 @mollanasreddin 👳
من آدم نرفتنم
آدم دوست موندن،
یا اصلاً آدم دیر رفتنم
خیلی دیر،
اما وقتی برم
دیگه آدم برگشتن نیستم
آدم مثل قبل شدن نیستم
باور کن ...
#آنا_گاوالدا
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
اگر آلبالو بودم
باد بیرمقِ اردیبهشتماه در لابهلای شاخههای انبوه از شکوفههای بهاری میچرخید و صورتیهای زیبا را بر زمین سبز از علف میریخت.
از بین شکوفههای درخت آلبالو سری بیرون کشیدم. ریز و کمجان بودم. امیدوارم بودم، روی شاخهی درخت دوام بیاورم و نریزم.
آلبالوها از آفتاب بهاری رنگ میگرفتند.
روزها میگذشت و من هنوز نحیف بودم.
امیدم به آفتاب تابستان بود، شاید بتوانم جان بگیرم.
در بین آلبالوها مخفی میشدم. از دوستانم خجالت میکشیدم.
وقتی باغبان در باغ میچرخید، دستی بر شاخههای سنگین آلبالوها میکشید و زیرلب خدا را شکر میکرد.
تیرماهِ گرم به نیمه رسیده بود. باغبان با چند کارگر، سبدهای بزرگشان را زیر درختان گذاشتند و آمادهی برداشت ما شدند، البته من که نه بلکه دوستانم.
آفتاب بر آلبالوهای رسیده میتابید و زیبائیشان را دو چندان میکرد.
باغبان از کارگران خاست که با دقت ما را بچینند و در سبدها بگذارند. مبادا له شویم و از شکل بیفتیم.
موقع چیدن از بس ریز بودم، سُر خوردم و رفتم ته سبد روی کاغذی نشستم. دیگر امیدی نداشتم. مطمئن بودم من را در سطل زباله میاندازند و زندگیم به پایان میرسد.
صدای شادی و خندهی دوستانم آزارم میداد.
زمان برداشت تمام شد. کارگران سبدها را پشت وانتی گذاشتند و به سمت کارخانه رفتیم.
در دل به خودم و سرنوشتم بد و بیراه میگفتم.
صبح روز بعد باغبان از کارگران خاست با احتیاط ما آلبالوها را روی صفحههای فلزی سالن بریزند. دوستانم صاف و مرتب کنار هم نشستند. و من در بینشان گم شدم.
باغبان بلند گفت که بچهها دقت کنید، آلبالوها له نشوند.
چند دقیقهای که گذشت، کارگر جوانی من را در دست گرفت و پرسید که آقا با این آلبالو نرسیدهها چکار کنیم؟
بند دلم پاره شد. خدا خدا میکردم تو سطل زباله نندازتم.
باغبان با لبخند گفت که بگذارشان کنار، کارشان دارم.
در بین مشت کارگر جوان از خجالت آب شدم.
ساعت کار به اتمام رسید و کارگران سالن را ترک کردند. کارگر جوان از باغبان پرسید که نگفتید با آلبالو نرسیدهها چکار میکنید؟
باغبان دستی بر شانهی پسر گذاشت و گفت که میکارمشان و چند سال دیگر بارشان را باهم میچینیم.
👳 @mollanasreddin 👳
#شعر
از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم
تا پلهها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم ، آغاز پیری بود
گفتم دستانات را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستانات را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد
#احمدرضااحمدی
👳 @mollanasreddin 👳
vangelis_-_antarctica_echoes.mp3
12.29M
#موسیقی_بیکلام
درون هر کسی نغمهای هست
که او را این سو و آن سو میدواند
تا نیزنی بیاید که
نغمهی او را بنوازد
و او خودش را
در نغمهی خویش فراموش کند
#بیژن_الهی
👳 @mollanasreddin 👳
چند جایگزین فارسی
استنباط برداشت
استهلاک فرسایش
استیجاری کرایهای
استیضاح بازخواست
استیلا چیرگی
اسرار رازها
اسراف ریختوپاش، زیادهروی
از قدیم از دیرباز
اساس بنیاد
اساسی بنیادین
اسبق پیشین
استحصال برداشت
استحضار آگاهی
#غلط_ننویسیم
#جایگزینی
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
شلمچه بودیم. شیخ مهدی می خواست آموزش نارنجک پرتاب کردن بده.
گفت: بچه ها خوب نیگاه کنید تا خوب یاد بگیرید.😎
خوب یاد بگیرید که یه وقت خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید!🙄
من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم.
اول دستتون رو میذارین اینجا، بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت: حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر میشه.💥
داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانیش تعریف می کرد، که فرمانده از دور داد زد: آهای شیخ مهدی چیکار می کنی؟!
شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک رو پرت کرد!😬
نارنجک رفت افتاد رو سر خاکریز، بچه ها صاف ایستاده بودن! و هاج و واج نارنجک رو نگاه می کردند.
که حاجی داد زد: بخواب رو زمین برادر، بخواب!انگار همه رو برق بگیره.
هیچ کس از جاش تکون نخورد، چندثانیه گذشت. همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد و رفت اونور خاکریز و منفجر شد.😨
شیخ مهدی رو کرد به بچه ها و گفت: هان!😑
یاد گرفتین؟!😁دیدید چه راحت بود؟!😎
فرمانده خواست داد بزنه سرش، که یک دفعه صدایی از پشت خاکریز میومد که میگفت:
الله اکبر! الموت الصدام!😳
بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟! دیدن یه عراقی زخمی شده به خودش میپیچه.😉😂
شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد: حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست!😐😂
ببینید چیکارکردم!😌
👳 @mollanasreddin 👳
#ضربالمثل
« اگر زاغی کنی، زیقی کنی میخورمت» :
میگویند یک روز مردی میخواست مرغی را بگیرد، بکشد و بخورد.
مرغ که بسیار زیرک بود، خواست ادای کلاغ را در بیاورد تا مرد فکر کند یک پرنده حرام گوشت است و از او بگذرد.
مرد وقتی این را دید گفت: ببین من میخواهم تو را بخورم، حتی اگر کلاغ هم باشی تو را خواهم خورد.
این ضرب المثل زمانی به کار میرود که بخواهند بگویند ترفندهایش هیچ فایدهای ندارد و مجبور است به خواسته تن بدهد.
👳 @mollanasreddin 👳
#معرفی_کتاب
📚عنوان: تاوان کلمات
✍️نویسنده: عبدالجبار کاکایی
ناشر: انتشارات نیستان
کتاب تاوان کلمات نوشتهی عبدالجبار کاکایی، یک مجموعهی شعر خواندنی برای علاقهمندان به شعر و ادب است. اشعار این کتاب بنمایهای اجتماعی دارند و لطافت و بیپیرایگی آنها به دل مخاطب مینشیند و صمیمیت میان کلمات آن احساس میشود.
👳 @mollanasreddin 👳
D1739070T13566993(Web).mp3
6.74M
🎙#روایت_شب| طنین آزادی
🔸در دل دانشگاه اردن، جوانان فلسطینی درگیر مبارزات سیاسی و اجتماعی میشوند...
🖼 قسمت سیزدهم کتاب خار و میخک، نوشتۀ شهید یحیی سنوار
👳 @mollanasreddin 👳
چیزهای خوب این دنیا بی پایان است
همه کاری که باید انجام دهی این است که به خودت جرات کشف کردن آن ها را بدهی
و روزت را با یک لبخند شروع کنی
صبح بخیر
👳 @mollanasreddin 👳