eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
217.7هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
74 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
چند جایگزین فارسی ●مشکل ☜دشوار، سخت، پیچیده ●مصداق ☜گواه، نمونه، برابر ●مصاف ☜میدان، رزمگاه ●مصافحه ☜روبوسی، دست‌دادن ●مصائب ☜دشواری‌ها، مصیبت‌ها ●مصالحه ☜سازش، آشتی ●مشهور ☜نامور، نامدار، سرشناس 👳 @mollanasreddin 👳
قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیم... ڪه تڪفیریا نفهمن...🤔 یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده)از فرمانده های تیپ فاطمیون😍 بلند گفت:آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدرخوشبختم...بدونید دهنم سرویس شده......😂🤦‍♂😐 شهیدمصطفےصدرزاده یادش_باصلوات 👳 @mollanasreddin 👳
Gibran Alcocer4_5785085686583398609.mp3
زمان: حجم: 1.66M
وَ به قول شمس لنگرودی: «دوستت دارم» و پنهان کردن آسمان پشت میله‌های قفس کار آسانی نیست...! 👳 @mollanasreddin 👳
روزى شاه‌عباس با لباس درويشى در شهر مى‌گشت. غروب شد. شب هر چه گشت جائى براى خوابيدن پيدا کند نتوانست. به او گفتند در سه فرسنگى شهر چوپانى هست که مهمان مى‌پذيرد. پادشاه به آنجا رفت. چوپان به درويش گفت زنم آبستن است و نمى‌تواند از مهمان پذيرائى کند. درويش اصرار کرد و چوپان قبول کرد. بعد از شام، زن چوپان شروع کرد به آه و ناله. چوپان به درويش گفت: زنم در حال زائيدن است و من هم همين يک اتاق را دارم. شاه‌ عباس گفت: يک مقدار هيزم به من بده در ايوان آتش روشن مى‌کنم و مى‌نشينم. چوپان رفت دنبال قابله. زن چوپان يک پسر به دنيا آورد. صبح رمالى آوردند. رمال رمل انداخت و گفت: اين پسر با دختر شاه‌عباس عروسى مى‌کند. شاه‌عباس تصميم گرفت پسر را بخرد و ببرد و به دست جلاد بسپارد. به چوپان گفت: من بيست سال است که فرزندى ندارم. هر چه بخواهى به تو پول مى‌دهم، پسرت را به من بفروش. چوپان مخالفت کرد زن چوپان گفت: ما باز هم بچه‌دار مى‌شويم. بچه را بده. زن چوپان سه روز به بچه شير داد. بعد شاه‌عباس به اندازهٔ دو برابر وزن بچه ليره به چوپان داد و بچه را به قصر برد. شاه‌ عباس دو وزير داشت. يکى کافر و ديگرى مسلمان بود. شاه‌عباس بچه را به وزير مسلمان داد و گفت: ببر و او را بُکش... وزير بچه را برد ولى دلش سوخت و او را در غارى گذاشت. بعد پيراهن بچه را با خون کلاغى که شکار کرده بود، خونين کرد و آورد پيش شاه. فردا که شد چوپان گله را به بالاى آن کوه برد. به امر خدا بزى مأمور شد که به بچه شير بدهد. وقتى چوپان گله را برگرداند، صاحب بز ديد شير ندارد و به چوپان اعتراض کرد. روز دوم هم همين‌طور شد. روز سوم چوپان بز را تعقيب کرد و بچه را ديد و او را با خود به خانه آورد. ده سال گذشت. در اين مدت هم چوپان صاحب فرزندى نشد. پس از پانزده سال، شاه‌عباس با لباس درويشى به در خانه چوپان رفت. غروب که شد از چوپان پرسيد چند فرزند داري؟ چوپان گفت: فرزندى ندارم اين پسر را هم در خرابه‌اى پيدا کرده‌ام. شاه‌عباس فهميد که پسر همان است که قرار بود وزير او را بکشد. نامه‌اى نوشت و به پسر داد که به قصر ببرد. در آن نامه نوشته شده بود که پسر را بکشند. پسر نامه را برداشت و برد. نزديکى‌هاى قصر کنار نهرى خوابيد. دختر پادشاه که از حمام برمى‌گشت پسر را ديد و عاشقش شد. ديد گوشهٔ نامه‌اى از جيب او بيرون آمده نامه را برداشت و خواند و فهميد که پدرش دستور داده او را بکشند. آن را پاره کرد و نامهٔ ديگرى نوشت که طلاق دختر را از پسرِ وزير بگيرند و براى پسر حاملِ نامه عقد کنند و رفت. پسر بيدار شد. نامه را به‌ دست وزير داد. وزير نامه را خواند، ملائى را خبر کرد. طلاق دختر را از پسر خود گرفت و او را به عقد پسر درآورد و بعد عروس و داماد را با صد سوار به خانهٔ چوپان بردند. پادشاه وقتى آنها را ديد مبهوت ماند و با خود گفت: آنچه خدا خواهد همان خواهد شد.... 👳 @mollanasreddin 👳
خار و میخك - قسمت ۲۵.mp3
زمان: حجم: 7.42M
🎙| زیر خاکستر آتش 🔸درحالی‌که نسل جوان فلسطینی دنبال راه‌های جدیدی برای مبارزه با اشغالگران است، اختلافات داخلی بر سر توافق اسلو به اوج خود می‌رسد... 🖼قسمت بیست‌وپنجم کتاب خار و میخک، نوشتۀ شهید یحیی سنوار 👳 @mollanasreddin 👳
چقدر قشنگ نوشته بود : کسی چه می‌داند شايد يلدا، وقت اضافه‌ی روزگار است برای گفتن دوستت دارم‌های در دل مانده... صبح تون بخیر یلداتون مبارک🤍 👳 @mollanasreddin 👳
ویلی گفت: "آدم های معمولی" و انگار چنین چیزی مزه ی دهنش را بد کرده باشد، تف کرد: " آدم های معمولی و برنامه هاشون. این بارون، این رطوبت - این ها همه یه جور پس مونده ست. پس مونده ی یه رویا. در واقع، پس مونده ی یه عالَم رویا. رویای من، رویای او، و رویای تو. " 🕴 دانیل والاس 👳 @mollanasreddin 👳
همیشه پای زنی در میان بوده است! مثل ماه که شبانگاهان از دریچه‌های مشبک خیال با رویاهایم همزاد می‌شود مثل خورشید که دستان روشنِ سحر را می‌گیرد و از شکاف پنجره‌ها در سیاهی گیسوان می‌خزد حالا تو به ساحت یلدا در من حلول می‌کنی و سرانگشتان کرختم را از عمیق زمستانی بی‌رحم بیرون می‌کشی و در ارتفاعی غمگین بی‌تابانه ها می‌کنی... 👳 @mollanasreddin 👳
جراح‌دیوانه-یورگن‌توروالد-@lbookl.pdf
حجم: 5.89M
داستان کتاب در مورد زائر بروخ جراح بزرگ آلمانی است که با وجود حفاظت از مغز خود و جلوگیری از فراموشی، در پایان عمر دچار جنون میشود که فجایعی را در پی داشت.(این کتاب بر اساس واقعیت است) 📕 جراح دیوانه 👤 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
انگشتر هیات شهدای گمنام تهران💚 🔴زیر قیمت کل بازار😎 🟡بیش از۸سال فروش💍 🔵 شما سود ماست✨ 🟢ارسال رایگان و سریع+ضمانت مرجوعی+هدیه😘📦 http://eitaa.com/joinchat/4067164162C323f980ba7 ⚠️بیا و تخفیف ویژه و مسابقه رو از دست نده 👆😍
آنهایی که کمتر تو را می‌شناسند همیشه می‌گویند خوش به حالت. فکر می‌کنند آرامش تو و شادی‌ات نتیجه‌ى بی‌ خیالی‌هاست. فکر می‌کنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری. به خیالشان می‌رسد بدی‌ها را حس نمی‌کنی. آنها فکر می‌کنند دیوارِ شادی تو به اندازه صدای خنده‌هایت بلند است. اما کسانی هستند که بیشتر می‌شناسندت. بیشتر در کنار تو بوده‌اند و یا عمیق‌تر تو را دیده‌اند. آنها می‌فهمند و می‌دانند که بدی‌های دنیا را خوب دیده‌ای. می‌بینند ناراحتی‌هایی را که روی دلت سنگینی می‌کند را بلدی با چند تا خنده‌ى بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی. آنهایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفس‌های سنگین شده‌ات را دارند و می‌بینند گاهی با ته مانده‌ى امید، تاریِ چشم‌هایت را پاک می‌کنی. آنهایی که تو را بهتر می‌شناسند خوب می‌دانند همیشه قاعده‌ها بر عکس است. آدم‌هایی که زیاد می‌خندند، زیاد نمی‌خندند! آنهایی که دوست زیاد دارند، دوست‌های کمی پیدا می‌کنند و آنهایی که می‌خواهند غمگین به نظر برسند غم‌های کوچک‌تری دارند. قدر شادی را کسانی می‌دانند که قلب سنگین‌تری داشته باشند. 👳 @mollanasreddin 👳
پدر ♥️ هر وقت میرسیدم شرکت خیس عرق بود و داشت تی میکشید قبل از آن هم چای را دم کرده بود کم حرف میزد و زیاد کار میکرد. کار زیاد باعث میشد خلع وضعیت جسمانی اش جبران شود تا نکند اخراجش کنند! یک روز داشتم در راه پله ی شرکت با تلفن حرف میزدم که صدای داد و بیداد شنیدم بدو رفتم به سمت درب خروجی که دیدم غلامرضا روی زمین نشسته و سیگار میکشد و یک زن چادری هم کمی بالاتر روی پله ها ایستاده و دستش را روی صورت قرمز شده اش گذاشته! زن غلامرضا بود،چند باری هم دیده بودمش وقتی برای غلامرضا ناهار می آورد نزدیک تر نرفتم سیگارش را خاموش کرد و آمد سمت همسرش و جای سیلی ای که زده بود را نوازش میکرد برگه ای را از روی زمین برداشت و در جیبش گذاشت و رفت سمت آسانسور. چند روزی از این ماجرا گذاشت.. مصرف سیگارش دو برابر شده بود و حال و حوصله هم نداشت. وضعیت شرکت داشت روز به روز بدتر میشد و مدیر عامل دستور داد ده نفر از کارکنان را که غلامرضا هم جزوشان بود اخراج کنند. میدانستم با وضعیتی که دارد جایی کار پیدا نمیکند اما مجبور به ترک شرکت بود. روزی که برای تسویه آمد گفتم خدا بزرگ است و از این حرفها که مثلا امیدواری بدهم...خب همه میدانند خدا بزرگ است! بعد ماجرای دعوای آن روز را پرسیدم که برگه ای از جیبش در آوارد و نشانم داد... برگه ی جواب آزمایش بود، خبردار شدم که همسرش باردار است! حالا دیگر فهمیده بودم آن دعوا و سیلی برای چه بوده، با وضعیت جسمی و مالی این بنده خدا که حالا درد بی شغلی هم اضافه شده بود... آمدن یک بچه خیلی خوشحال کننده نبود، برخلاف خیلی ها که این خبر را جشن میگیرند غلامرضا ماتم گرفته بود. چند سالی گذشت یک شب در قطار(مترو) نشسته بودم که دیدم غلامرضا که حالا پیر و شکسته هم شده بود در حال دستفروشی ست.... خیلی خسته به نظر میرسید اما سرحال جلوه میداد! رفتیم گوشه ای از ایستگاه نشستیم و کمی از احوالاتش پرسیدم. می گفت روزها در خانه های مردم کار میکند و شب ها در مترو دستفروشی تعطیل و غیر تعطیل هم نداشت پنج صبح از پایین شهر میرفت تا بالای شهر و ساعت دوازده شب هم بر میگشت خانه با این همه خوشحال بود و میگفت هر چیزی که پسرم میخواهد برایش میخرم تا کیف کند میگفت وقتی لباس مدرسه را میپوشد دلم برایش میرود میگفت خدارو شکر کاملا سالم است .. اما یکبار هم به میان دوستانش نرفته بود که نکند پسرش از وضعیت او خجالت زده شود.. میگفت ..خدارو شکر.. آن شب تا برسم خانه خیلی فکر کردم و برای غلامرضا برای حال خسته و برق چشمانش برای از خود گذشتگی هایش برای خدارو شکر گفتنش نامی جز" پدر نیافتم... 👳 @mollanasreddin 👳