شنیدهام حضرت ابراهیم هیچ وقت سر سفرهای که مهمان نداشت، نمینشست.
البته این را در خانه پدربزرگم تجربه کردهام.
مهمان هم نداشت، تنها نمینشست سر سفره، اینقدر منتظر میماند تا یکی از اعضای خانواده از راه برسد و او لقمه اول را بردارد.
میگفت:«مهمون رزقش رو با خودش میاره».
حالا چند هفتهای است سر سفره #همخوانی_منادی، با ارائه یکی از دوستان مهمان هستیم.
بشقاب کتاب #آلوت را تمام کردیم.
روزی این هفته ما کتاب #مثلا_برادرم است.
اما با یک تفاوت چشمگیر.
مهمان داریم، آن هم چه مهمانی.
استاد #مجید_قیصری قرار است با ما هم سفره شوند.
و ما ذوق این جلسه #همخوانی_منادی را داریم. برای مهمانی که قرار است از راه برسد.
#مثلا_برادرم
#همخوانی_منادی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
21.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه چیز فرق داشت. از رنگ پردههای صورتی حسینیه امام خمینی تا ترکیب سخنرانها. هم متفاوت، هم آشنا.
و توی این قاب، سخنرانی ایستاد که دغدغهاش کلمه است،در برابر یک کلمه شناس.
متنی که انگار آن را هزار بار تمرین کرده، تا از حفظ بگویدش و همین چقدر قوی نشانش میدهد.
از ترجمههای ضعیف شاکی است. از بهایی که به تهیه کننده و کارگردان زن نمیدهند.
آخر سر هم انگشتر حضرت آقا را نمیخواهد. گفتم همه چیز این جلسه فرق داشت. پند خواست، نصیحتی که برای روحش نشان و زیبایی بشود.
همه چیز این جلسه فرق داشت. هم لطیف و هم قوی.
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
به قدری فیتیلهی سیستم گرمایشی را دادهاند بالا، وارد بخش که میشوی فراموش میکنی پشت پنجره زمستان شده. خانم حسنزاده روی صندلی بند نیست. پنجتا خط گزارش مریضش را مینویسد، سهبار میرود توی آشپزخانه و برمیگردد.
آقای چخماقی ولوله افتاده به جانش. قسمت پلاستیکی آنژیوکت صورتی را با انگشت شست میفرستد داخل رگ مریض و سوزن فلزیاش را با انگشت سوم میکشد بیرون. یک چشمش منتظر بیرون آمدن قطرهی خون از ته آنژیوکت است. آن یکی مدام روی مچ دست راستش میچرخد و تا عقربهی ثانیهشمار ساعتش بیاید دور جدیدش را کامل کند، پنج، شش بار و دزدکی مسیرش را دنبال میکند. انتظار دارد چشمش عقربهها را نگه دارند؟
سروکلهی خانم حسنزاده پیدا میشود. دستهایش را قفل کرده دور ماگ سرامیکیاش که شیرین جوابگوی پنجلیتر مایع است . مینشیند روی صندلی. چشمهایش را میبندد و نفس گرم بالا آمده از لیوان را میبلعد. دارد با تکتک اجزای چاییاش عشقبازی میکند. بار اول است چای مینوشد یا درگوشی بهش رساندهاند این ماگ، ماگ آخریست که توی این دنیا نصیبت میشود؟
نگاهش میکنم که یعنی برای یک لیوان چای انقدر دست و پا میزده؟
نگاهم میکند که یعنی اگر بدانی توی سرما چقدر میچسبد.
مریضهای آقای چخماقی راستوریس شدهاند. سهسوته روپوش سفید را میاندازد روی دوشش و میرود توی حیاط تا خستگیهایش را دود و خاکسترش را خاک کند توی باغچه. میگوید عجیب توی سرما میچسبد.
یک چشمم مسیر مایع شیریرنگ توی لولهی معدهی بیمار را میپاید. یک چشمم به قطرههای ریز شبنم نشسته روی شیشهی دوجدارهی بخش. و دلم… دلم بیمعطلی پاشده رفته حرم سفیدپوش امام رضا. نشسته روی سکوی ورودی صحن آزادی. دست توی جیب، چشم انداخته به فوارهای که وسط فرودش به حوض منجمد میشود و به زور خودش را به آب میرساند. زل زدهام به ساعت حرم تا همسفرم بیاید و برویم چایخانه.
من کویرنشین توی هوای زیر صفر شهرم، هوس حرم کردهام. برف مشهد ولوله به جانم انداخته. دلم لکزده برای بلعیدن هوای استخوانسوز خراسان. همیشه زیارت توی سرمای زمستان عجیب میچسبد.
✍ #مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
شب چله یعنی چراغ روشن خانهی ننه.
صدای هیاهوی بچهها.
شیشه رنگیهای بخار گرفتهی اتاق ننه.
صدایِ قُلقُل سماور.
بوی چای هل و گل.
عطر نرگسهای باغچه.
کرسی قدیمی، با لحاف گلگلی، که اندازه همهی کوههای جهان سنگین است ولی گرم است.
سرخیِ انارهایی که از کنج باغچه و زیر خاک و پارچههای نخی، روی کرسی خودنمایی میکنند.
طعم تخمههای آفتاب گردانی که ماهها پیش، ننه در پستوی خانهاش پنهان کرده.
شب چله یعنی دورهمی ، مهربانی،لبخند و محبت.
شب چله، سفرههای رنگی نیست ، محبت های رنگارنگ است.
شب چله، چراغ روشنِ خانهی پدربزرگها و مادربزرگهاست که با صدای خندههای بچهها پر شده.
✍ #فهیمه_میرزایی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
اواسط دهه نود سر تیتر خبرها بود. روزنامهای نمانده بود که یک مقاله دربارهاش چاپ نکرده باشد. خبرنگاران از صدر تا ذیل مسئولین را یک دور بابتش سوال پیچ کرده بودند. تلویزیون هم کارشناس دعوت میکرد برای بررسی علتها و ارائه راهکارها. موضوع داغی بود برای رسانهها. امروز اما از حرارت افتاده، تنها خاکستری به جا مانده که روزگار مردم را سیاه که نه خاکی کرده است.
ساعت ۲ صبح بود. به سرفه افتاده بودم. دوستم صدا زد
- بچهها ریه شما هم میسوزه؟!
دهانم مزه خاک میداد. گفتم: «سوزش رو نمیفهمم اما انگار دارم خاک نفس میکشم.»
آسمان شب سیاه نبود. یک رنگ زشت، شبیه لباس مشکی که چرک شده و از رنگ و رو افتاده باشد.
دو روز پشت سرهم تعطیل شدیم. پنجرههای خوابگاه دوجداره نیستند. داخل اتاق هم ماسک میزدیم. دوستم مهندس بهداشت محیط است. گفت استادشان گفته دوغ و ماست اثر آلایندهها را کم میکند. هرچه دوغ ته یخچال بود را نی زدیم و خوردیم. سرما نخورده بودیم اما حال و روزمان شبیه سرما خوردهها بود.
سالهاست از آن روزگاری که ریزگردهای خوزستان اوج خبرها بود میگذرد. درد برای رسانه عادی شده. انگار یک چیز همیشگی باشد که نیازی نیست درموردش صحبت شود. کسی بازخواست نمیشود. راهکاری ارائه نمیشود. فقط بخشهای ریه بیمارستانهای خوزستان است که میداند تنفس خاک هیچوقت یک مسئله روتین و عادی نخواهد شد.
✍ #محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
از خانم دکتر اصرار و از من ماما انکار.
خانم دکتر تازه از راه رسیده بود و یکی یکی مریضها را معاینه میکرد. یکی از مریضها بخش را گذاشته بود روی سرش که بیمه تکمیلی هستم. اجازه انتقالم را بدهید بروم بیمارستان خصوصی. چندبار آمدم بگویم دختر شاه پریون که نیستی! بیمه تکمیلی هستی واسه خودتی.
مریض فشار بالا داشت و خانوادهاش برای اینکه خطری تهدیدش نکند. اولین بیمارستان نزدیک را انتخاب کردند برای مراجعه.
خانم دکتر آمد کنارم که یک امضا بزن زیر پروندهاش و خودت و ما را راحت کن. کل بیمارستان را گذاشته رو صدا. هر چه با وجدانم کلنجار رفتم، کاسه داغ تر از آش شدم و گفتم: این مریض الان که تحت نظره، فشارش ۱۶ به بالا، قطعا به کوچه بعدی نرسیده تشنج میگیرد به بدنش. فعلا حقی که از تختش تکان بخورد ندارد.
خانم دکتر یکی یکی مریضها را میدید تا نوبت رسید به تخت سی و شش، هنوز فاز اول زایمانی بود و سر بچه بالا قرار داشت. خانم دکتر گفت:آمادهاش کنید برای اتاق عمل. همه وجودم از دورن شروع کردند به اعتراض. ای بابا، گرهی که میشود با دست باز کرد چرا با دندان؟
طفلک مریض تخت سی و شش، هنوز پا به بخش نگذاشته بود برایم تعریف کرد: هیچ کس را ندارم پرستاریام کند. هر طور شده کمکم کنید زایمانم طبیعی باشد. مادرم پیر است و اگر بتواند با دستان لرزان و چشمان کمسو شمارهام را درست بگیرد؛ از پشت تلفن احوالم را میپرسد و والسلام.
همان بدو ورود دستم را گذاشتم روی شانهاش و گفتم: توکل کن به بالایی و دلت قرص قرص باشد. ما همه تلاشمان را میکنیم. خودت هم اگر محکم و مقاوم باشی، هر حرکت و ورزشی بهت دادم انجام بدهی قطعا موفق میشوی.
دنیای عجیبیست. هنوز واردش نشدیم خدا دارد درس مقاومت میدهد که پشت هر فتح و اتفاق مبارکی در دنیا چقدر درد و استقامت نهفته هست.
خانم دکتر داشت سفارشهای اولیه اتاق عمل را میکرد که مریض تخت ۳۶ سزارین شود. به ذهنم رسید خانم دکتر را، راهی نماز و ناهار کنم. همین که خانم دکتر رفت اتاق بغل برای نماز، مریض فشار ۱۶ شروع کرد به تشنج. دیگر صدایش در بخش، پخش نبود. فقط صدای من بود که میپیچید خانم دکتر بدو مریض از دست رفت.
پرستارها دورش را گرفته بودند. کارهای اولیه اتاق عمل را انجام دادیم که خانم دکتر پابرهنه خودش را رساند. با تخت روان راهی اتاق عمل شدند. آخرین جملهای که خانم دکتر گفت: تا اتاق عمل هستم، تخت ۳۶ را هم بیاورید.
تازه بدنم آرام شده بود که صدای کلکل و بگو مگو به گوشم رسید، نه شیر شتر میخواهم نه نظارت دکتر. دنبال صدا رفتم کنار تخت ۳۶. پرستار میخواست طبق دستور دکتر آمادهاش کند برای سزارین و مریض مقاومت میکرد. پرستار را از اتاق فرستادم بیرون.
حرکتها و مانورها را با همراهی خودش یکی یکی انجام دادیم. لحظه زایمان را هیچ کس نمیتواند پیش بینی کند.
درست مثل بارش باران که ناگهانی در رحمت آسمان به زمینیان باز میشود. چند ساعت هم، هوا ابری باشد کسی نمیتواند تشخیص دهد در کدام دقیقه و کدام ثانیه، باران شروع میکند به باریدن.
هرچند علائم زایمان در مادر هویدا باشد، فقط خدا میداند این نوگل پاک نشکفته به دنیا، که نه ماهست مادر و اهالی خانه به انتظارش نشستهاند، دقیقا در کدام ثانیه و کدام دقیقه صدای نازنینش به گوش مادر طنینانداز میشود.
هنوز دکتر از عمل برنگشته بود که مهمان گوگولی تازه به دنیا رسیده، لابلای انگشتانم حس شد.
✍ #فاطمه_دهقانی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
30.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصل غافلگیری! توی فیلمهایی که میبینیم و یا داستانهایی که میخوانیم یا حتی روایتهایی که میخوانیم و تماشا میکنیم این را خیلی دوست دارم. نه اینکه من دوست داشته باشم، اصلاً نقطه قوت اینها توی غافلگیر کردن مخاطب است! چیزی شبیه کتاب «مغازه خودکشی» چیزی شبیه فیلمِ «پوست شیر» یا خیلی از کتابها، فیلمها و ...
یک جایی آدم توی این کتابها، فیلمها و یا چیزی شبیه همین گزارشی که از بیستوسی گذاشتهام میایستد و به احترامِ فکر و اندیشه و قلم و تصویری که ماجرا را نوشته و نشان داده دست میزند!
شبیه همین کاری که در بدون تعارفِ دیشب شکل گرفت. تا جایی از گزارش که مادرها داشتند غمهای قرض و بدهکاری به همراه دوری از بچههایشان را میگفتند دلم توی آتش و درد بود. به علی آقای رضوانی احسنت گفتم که نزدیک به روز مادر خوب جایی رفتی و دست گذاشتی روی خوب موضوعی! از آن هوشیاریهایی که سید ابراهیم توی ریاست جمهوری استفاده میکرد و چقدر دل بود که همراهش میشد. اما از آن جایی که مسئولین زندان به همراه چند نفر دعوت شدند و ناگهانی خبر آزادی این مادرها را دادند، به معنای تمامِ کلمه غالفگیر شدم!
اصل غافلگیری! یک حرکت فوقالعاده از مجموعهی آدمهای دستاندرکار، خیرین و بدون تعارفِ بیستوسی که نه تنها مخاطب را ریخت به هم، بلکه خانمهای آزاد شده را تا پای سکته پیش برد! و چه خیر و خوبی و ارزشی بهتر از آنکه مادری را به آغوش گرم خانوادهاش، پیش بچههایش و سر زندگیاش برگردانی؟!
رضایت خدا مبارکتان باد...
#روز_مادر_مبارک
✍ #احمد_کریمی
بسم الله
همیشه نباید اتفاق خوبی برای خودت بیفتد تا خوشحال باشی؛ گاهی شادی اعضای خانواده پیچک می شود، تار میتند در دل تکتکمان. قبولی کنکور،ازدواج موفق یا افتخار نوکری برای ارباب. موفقیت برای یکی است اما همه خوشحالند، کأنه مرغ آمین روی شانه خودشان نشسته.
خانواده الا و لابد به همخونی نیست، میتوان همه کسانی که بند محبتِ شاهمهرهای از دلشان رد شده را، اعضای یک اَبَر خانواده دانست؛ شاهمهره خالق رحمان.
شیعیان اعضای یک خانوادهاند و امروز همه شادند به شادی خاتم المرسلین؛ امیرالمومنین و اولاد پاکش؛ همه شادند به یمن میلاد دردانه خلقت.
بهانه دیگری هم برای شادی ما هست اما؛ بهانه بخشش گناهان ریز و درشتمان در صحرای محشر. فرمانروای آن روز بانو را صدا میزند در آن بلبشو؛ چه کنم که راضی باشی؟ و بهای رضایتش بخشش شیعیانش است.
ما شادیم نه فقط به شادباش آمدن بهانه بخششمان! به شادی دل مولای متقیان.
جایی نخواندهام اما حسی بهم میگوید دلم شاد است امروز از ذوق برخواسته از دل رسولالله است، از دیدن نور چشمش، از دیدن اولین لبخند میوه دلش. از دل غرق محبت حضرت خدیجه به وقت نوشاندن شیره وجودش به یکییکدانهاش.
از چشمههای شوق و شعف جوشیده در دل حضرت علی، به وقت در آغوش کشیدن این نوگل تازه رسیده. و چه ذوقی در نگاهش نشسته با دیدن نگاه ناب و زیبایش، کانه مرج البحر یلتقیان.
✍ #زکیه_دشتیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او
لزومی ندارد که بپرسم شغلش چیست؟ اما آنقدری قشنگ روسری پوشیده، حجاب دارد که محض کنجکاوی میپرسم. با جوابش چنان جا میخورم که حتم دارم از گشاد شدن مردمکهای چشمم متوجه میشود.
_من غسالهام.
جا میخورم. بیهیچ دلیلی غسالهها را همیشه زنهای میانسال که عموماً هیکل چاقی دارند، قد کوتاهی و موهای یکدر میان سفیدشان از زیر مقنعههای سیاهرنگ بیرون زده، موهای ابرو و پشت لبشان را مدتهاست اصلاح نکردهاند، تصور میکردم. تصوراتم البته هیچ علت خاصی ندارد. حالا همهی اینها را بریزید دور. زنِ روبهرویم خانمِ جوانِ لاغراندامِ قد بلندی است، با چهرهای بسیار دلنشین و مرتب. روسریاش را هم خیلی قشنگ پوشیده.
بعد از فوت همسرش سر حقِّ بچههایش با پدرشوهرش به اختلاف خورده و بدون آنکه تحصیلات حقوقی داشتهباشد، درست مثل یک حقوقخواندهی درسخوان، پیِ اثبات حقشان رفته و خوب هم برآمده.
در همان تصوراتم غسالهها به اجبار این شغل را انتخاب کرده و حتماً حسابی از آن دلگیر و نالان هستند. اما زنِ روبهرویم اصلاً اینطور نیست. میگوید، زمان کرونا محض کنجکاوی و علاقه سراغ غسالهگی رفته. از کتابهایی که زمان جوانی و نوجوانی در این مورد خوانده میگوید و با وجود چند مدرک آرایشگری، غسالی را انتخاب کرده.
از شرایط زندگیاش ناله نمیکند. فقط گاهی دلگیر است. از صاحبخانه که به محض شنیدن شغلش به او خانه اجاره نمیدهد، از دوستانی که از او فاصله گرفتند، از خواستگارانی که برای دخترش میآیند و بهمحض شنیدنِ شغلش، عقب عقب پس میروند، از بقال و نانوا و میوهفروش که او را مثل یک جذامی میبینند و با اکراه به او چیزی میفروشند.
و من در تمام مدتی که او حرف میزند، به این فکر میکنم، اگر او و همکارانش نبودند، همین بقال و نانوا و میوهفروش، همین خواستگاری که وازده، آن صاحبخانهای که خانه اجاره نداده، جنازهشان را چهکسی غسل میدهد؟
کاش در برخورد با آدمها کمی مهربانتر باشیم!
✍ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
بعد از دههفتهی مدام همخوانیِ دوشنبهها؛ بعد از آنکه به توصیهی نویسندهی بزرگ، آنتوان چخوف، «نگفتیم، بلکه نشان دادیم»، این توبمیری از آن تو بمیریها نیست! جا نمیزنیم و پای کار منادی هستیم؛ آقای جعفری هم دلشان از حفظ آبروی هملباسشان قرص شد و بالاخره رضا دادند مجید قیصری پربکشد و بنشیند سر کلاس همخوانیهای هفتگیمان.
چون استاد پروازیمان هم میخواست به تأسی از معلمش، چخوف، «نگوید! بلکه نشان بدهد» نحوهی زهرچشم گرفتن را؛ از آن بالا، جایی بین آسمانِ سومچهارم دستورالعمل رسید این هفته کتاب مثلا برادرم را بخوانید.
اهالی منادی یکییکی داشتند راه خریدن کتاب را مییافتند؛ و من شبیه بیماری صعبالعلاج به تکتک آشنایان میسپردم بروند بجورند ناصرخسروهای شهرشان را. شاید فرجی شود و کتاب آخرهفته برسد دستم. انگار تنها یک تیراژ از این کتاب چاپ شده بود آنهم ناشرش صاف گذاشته بود کف دست آقای قیصری. انگار داشتم وسط نازیهای سبیل مستطیلی، دنبال هیتلر میگشتم.
تنها راه، توسل به تهرانیهای مقیم پایتخت بود. پیدا کردن یک کتابفروشی مجازی که از قضا آقای قیصری هم مشتری دائمش باشد.
با اینکه به ضرس قاطع میدانستم نمیتوانم کتاب را تا دوشنبه تمام کنم؛ با اینکه مثل روز برایم روشن بود وقتی آقای قیصری دارد توی جلسه دل و رودهی کتاب را پهن میکند کف بستر گوگل میت، باید عین بز بنشینم و نفهمم اصلا کجای صحبتهایش را نمیفهمم؛ ولی سهسوته تنها موجودی سایت را فرستادم توی سبدخرید.
تا به حال پستچی ساعت ده شب در خانهتان را زده؟
آخر هفته، وقتی دیگ نذریمان داشت به شکرانهی گذر از یلدا روی کندههای چوب قل میزد، بستهی پستیام را انداختند توی بغلم. پستچی آمده بود حلیم کمچه(کفچه) بزند؛ چون رفت و آمدش به خانهمان بهوفور است! با خانواده ندار شده. در کسوت رفیق، زودتراز موعد کتاب را به نیش کشیده بود و…
قطعا اگر روزی سی و چهارصفحه میخواندم، دوشنبه پروندهی کتاب بسته میشد. دارم اصل «نگو، نشان بده» را رعایت میکنم ها! وگرنه مریض نیستم انقدر طول و تفسیر بدهم متن را.
مریض شدم، حوالی صفحات سی، سی و دو. آنهم نه مرضهایی که با قرص سرماخوردگی بزرگسالان رفعورجوع شود. نه! رفتم درازکشیدم توی بستر بیماری تا خود امروز.
صبح که اول پلکهای نزارم را باز کردم بعد گروه کلاسیمان؛ دیدم اصلا اینهفته قرار شده جلسهمان چهارشنبه باشد نه دوشنبه.
و حالا از بامداد امروز اگر بخواهم به کائنات دریوری «نگویم، که نشان بدهم»، باید تا چهارشنبه ۱۶۸صفحه از کتاب را بخوانم، و شاید نیاز باشد برای سرپاشدنم جناب دکتر چخوف مطبش را تعطیل کند و یک توکِ پا بیاید نشانم بدهد قدرت
سِرم ب_کمپلکس و آپوتل را.
✍ #مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
کودک و جنگ
در پنج سالگی، ترس از جنگ را چشیدم! سال ۷۰ خانوادگی رفتیم خرمشهر دیدن یکی از اقوام. هیچچیزی در خاطرم نیست به جز، خانههای نیمه خراب و خالهای سیاه بزرگ بر دیوار خانهها.
خانهی فامیلمان دوطبقه بود ولی، طبقهی بالای خانه مثل دندانهای هیولای برنامه کودک، تکهتکه و زشت بود. نخلها اصلا برگ نداشتند. بعضیهایشان انگار که مداد سیاه بودند! نوکشان سیاه سیاه بود. هرجا را نگاه میکردم انگار که کودکی، بازی خانه سازیاش را نیمه کاره رها کرده، همه چیز خراب بود.
هیچ صدایی نمیشنیدم و کسی
را نمیدیدم. مسجد بزرگی که درست آنطرف خیابان بود، دیوارهایش پر از حفرههای سیاه بزرگ بود. گنبد بزرگش انگار که لانهی پرندگان باشد، همهجایش سوراخ بود. بچههایشان بازی میکردند و بلند میخندیدند، ولی من زیر چادر مادرم، از جنگِ ندیده، به اندازهی دنیا ترسیدم.
دیگر هرچه از جنگ شنیده و دیدهام در فیلمها و کتابها بوده. ولی دیدن آن تصاویر واقعی، چهرهی زشت جنگ را جور دیگری به من نشان داد. جنگ چیزی فراتر از اندوه بشر، تلختر از زهر و سیاهتر از، هر سیاهی است.
جنگ را در مقابل صفحههای بزرگ سینما، کتابهای جنگی و شنیدن خاطرات خیلیها حس کردم و حالا دوباره در کتاب " مثلا برادرم " همان ترس عجیب پنجسالگی را در وجودم حس میکنم.
جنگ، گودال سیاه بزرگیست که ته ندارد!
✍ #فهیمه_میرزایی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir