eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
چک‌لیست شبانه ساعت خواب است؛ یک خداحافظی روانه‌ی بقیه‌ی شب‌رنده‌دارها می‌کنم و می‌پرم روی تشک نه چندان طبی تخت. پتوی صورتی‌‌ای دارم که علاوه بر روانداز، برایم نقش زیرانداز را هم بازی می‌کند. می‌گیرمش توی هوا و وسطش را تا می‌زنم. مارک پایین‌اش را نشانه کردم که یکهو برعکس تا نزنم و آن‌طرف که با تخت و ملحفه کثیف تماس پیدا می‌کند سمت داخلی نباشد. پتو می‌شود عین یک کیسه‌ی خواب نرمالو. می‌خزم وسط‌ لایه‌ی بالایی و پایینی و خودم را مچاله می‌کنم. کمی اگر خمِ پاهایم را باز شود از تهِ کیسه خواب می‌زند بیرون. خستگی قلمبه شده پشت پلکم. آن‌قدر که حریف اینستاگردیِ یکِ نصفِ شب می‌شود. هنوز توی مرحله‌ی خرگوشی‌ِِ بیهوشی هستم که یادم می‌آید زمان بیداری‌ام را به ساعت زنگ‌دار گوشی نسپرده‌ام. پنج‌دقیقه‌ به هفت را تنظیم می‌کنم. باید مغزم را خسته کنم تا تندتر خوابش ببرد. گیرش می‌اندازم بین ریاضیات. چرتکه می‌اندازم که از یک‌وبیست دقیقه تا هفت صبح چند ساعت می‌شود. بعد عدد پشت مساوی را تقسیم بر دو می‌کنم. نصف این زمان را اجازه دارم استراحت کنم. دقیقه به دقیقه‌اش مهم است. اگر من یک دقیقه بیشتر بخوابم از یک دقیقه‌ی دوستم کم می‌شود. حساب و کتابش اعشاری می‌شود و نیاز به مغز هوشیار دارد. «جهنم‌ و ضرر»ی می‌گویم و عدد اولی را به پایین‌تر یعنی همان یک رند می‌کنم. محاسبه راحت‌تر پیش می‌رود. شش تقسیم بر دو، سه. تیکِ فعال شدن آلارم را نزده، صدای تیتراژ خانه‌به‌دوش از شبکه‌ی آی‌فیلم توی گوشم پلی می‌شود. تمام محاسبات ماشین حساب را باید برگردانم به صفر. زمان سحری خوردن در اولین شب ماه‌رمضان را توی ضرب و تقسیم جا نداده‌ام. زمان نمازی را هم که امکان قضا شدنش می‌رود. ساعت بیست‌دقیقه به چهار را رد کرده. گوشی را در دوردست‌ترین جای ممکن می‌گذارم تا برای خفه کردن صدایش مجبور شوم از تخت بیایم پایین. همه‌چیز مهیا شده. تا می‌رسم به مرزِ خواب عمیق، یکی تق‌تق می‌کوبد به شیشه‌ی اتاق. دو، سه تا تق اول را می‌گذارم پای سروصدای بخش. تق‌ها که به مشت تبدیل می‌شوند، می‌پرم بالا. سه‌سوته تمام راه‌های رفته در خواب را برمی‌گردم. گوشی را از روی کمدِ کنار روشویی می‌قاپم و مثل آلِ شبِ چهارشنبه، می‌ایستم وسط آی‌سی‌یو. تخت ۳ بدحال شده؛ باید دست جنباند. خوابِ شیرین جوری از سرم پریده که انگار هیچ‌وقت نه چیزی به عنوان خواب می‌شناختم نه شیرین. وسط ساکشن کردنِ ریه‌ی مریض، صدای آلارم گوشی می‌رود هوا. عقربه‌ی کوچک ساعت بین چهار و پنج مانده. بادصبا دارد می‌گوید بشتابید به‌سوی نماز. از سه‌تا برنامه‌ای که قبل خواب ریخته‌ بودم فقط نمازخواندن تیک می‌خورد. سحری و خواب بی‌دردسر هم می‌شود طلبم از خدا توی یک شیفت شبِ دیگرِ ماه رمضان. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ادبم نکن ما که بچه بودیم از این حرف‌ها نبود. تربیت شیتان فیتان و فلان. مادر بایستد یک گوشه و وقتی بچه مردم زیر دست و پای بچه‌اش سیاه و کبود و نزدیک توقف تنفس باشد، بگوید:«ارشیا جان مامان شما حق نداری دوستت رو بزنی. فقط گفت و گو.» این حرف‌ها را جدیدی‌ها می‌گویند. آن موقع‌ها وقتی پسرها وسط مهمانی آتشی می‌سوزاندند -واقعا بعضی وقت‌ها آتش‌سوزی می‌شد- مامانشان از یک جایی سر می‌رسید و چهارتایی نروماده می‌خواباند زیر گوششان و نیشگونی می‌گرفت و تازه می‌گفت:«بریم خونه ادبت می‌کنم.» من به چشم می‌دیدم همین یک جمله، بچه را تا حد مرگ می‌ترساند. این وعده به عذابی که نمی‌دانی چیست، لنگ در هوا بودن، پای روی پوست خربزه. وقتی رادیوی سیاه می‌خوانْد:«الهی لاتؤدبنی بعقوبتک.» من فقط نه سالم بود. تا همین سن و سال هم هنوز پای سفره سحری، یک چشمم نیمه باز است و دیگری کاملا بسته. خیلی وقت‌ها صبح از اهل خانه می‌پرسم شما یادتان می‌آید سحری چه بود؟ دیگر دعای سحری که از رادیوی سیاه پخش می‌شود نه، ولی دعای سحر شبکه سه صدای پس‌زمینه سحرهای خانه است. وقتی می‌رسد به «الهی لاتؤدبنی بعقوبتک.» گوش‌هایم تیز می‌شوند. خواب برای چند لحظه هم که شده از چشم‌هایم می‌پرد. من معنی تفسیری این عبارت را نمی‌دانم. معنوی لغوی را هم کمابیش می‌دانم. اما همین سه کلمه، آن اضطرابِ «بریم خونه ادبت می‌کنم.» می‌اندازد به جانم. به ادب شدن در آینده، عذابی که نمی‌دانی در چه ابعادی‌ست، در چه شکلی‌ست. خدایا، «لاتؤدبنی بعقوبتک.» 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
جزء‌ها را با این صوت‌های سی دقیقه‌ای معروف می‌خوانم. خوش لحن و سریع است اما یک آفت دارد برای ذهن شلوغ. فکر در لحظه دستت را می‌گیرد و پرتت می‌کند وسط هپروت. تا به خود بیایی، چند آیه را خوانده و نخوانده رد کرده‌ای. بهت مزه نمی‌دهد. حس کارمندی را داری که در زمان معین کاری مشغول بازی و یا مسائل شخصی شده است، هر کاری اِلا آنچه باید انجام می‌داده و برایش حقوق می‌گرفته. انگار که دزدی کرده باشی. جزء یک را همیشه خودم می‌خوانم. به سبب حفظیات دوران نوجوانی قرائتش برایم روان است . تندتر یا کندتر مهم نیست. موقع خواندنش آیه به آیه شیرینی آن روزها ته دلم می‌نشیند. دوستش دارم. امسال تا آمدم بسم‌الله را بگویم امیرعلی قرآن بزرگی را از کتابخانه بیرون کشید و روبه‌رویم نشست. قرار بود توی دلم و زیر زبانی بخوانم اما دیگه قرائت تک نفره نبود. خواهر برادری می‌خواستیم جزء یک‌مان را بخوانیم. من می‌خواندم و بعضی قسمت‌ها اگر اَ،اِ،اُیی از دستِ کلماتم در می‌رفت او سریع اصلاحش می‌کرد و من مجدداً از سر کلمه ادامه‌ می‌دادم. نصف جزء که رسیدیم نفسم برید. گلویم خشک شده بود. صدای خش دارم به زور آیه را می‌رفت جلو تا به انتهایش برسد. انگار نوار صوت را گذاشته باشند داخل یک ضبط قدیمی خش دار. صدقه الله را گفتیم و قرار شد بقیه‌اش را عصر بخوانیم. این قرآن خواندن دو نفره زیر زبان‌مان مزه کرد. لیست صوت‌ها را حذف کردم. هر روز دونفری می نشینیم نصف جزء را صبح می‌خوانیم و نصف دیگر را عصر. صفحه‌هایی که آیه‌هایش کوتاه ترند و با کشیدنِ حروف، خطوط پر شده است را امیرعلی می‌خواند. آیه یک صفحه‌ای سوره بقره را من. آیة الکرسی و آیات آشنایی که برای دعای قبل قرآن می‌خوانند هم برای اوست حتی اگر وسط صفحه‌ی من باشد. قرآن خواندن این ماه رمضان عجیب دلم را برده. به شما هم پیشنهاد می‌کنم خانوادگی قرآن بخوانید یک مزه متفاوتی دارد یک چیزی شبیه بامیه‌های سفره افطار. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
به نام او مهمانی مامان جون پیرزن مهربان و خوش‌چهره‌ای بود. صورت سرخ و سفید داشت؛ با چشمانی روشن. مهربانی بزرگ‌ترین ویژگی‌اش بود که زیادی به چشم می‌آمد. احوالپرسی را با آداب خاصی انجام می‌داد. همه‌ی اعضای کوچک و بزرگ خانواده را می‌پرسید و کسی را از قلم نمی‌انداخت. وقتی برای سلام‌کردن، دست می‌دادی، ناخودآگاه به آغوشِ گرمش پرتاب می‌شدی. آن‌وقت بود که بوسه‌های آبدارش نصیب لپ‌هایت می‌شد. انگار از عمق جانش می‌چسباند. خوش تعارف و مهربان بود. از در ِخانه‌اش که داخل می‌شدی چایش همیشه به‌راه بود. معمولا کنارش سوهانِ از آب گذشته، توت‌خشکِ از راه رسیده، کشمشی کنارش می‌گذاشت. پولکی‌ها را به دور از چشم پسرانش، که به خاطر بیماری دیابت هشدارش می‌دادند، داخل کمد دیواری بزرگی که در سالنِ خانه بود قایم کرده‌ و برایمان می‌آورد. این کمدِ جادویی مثل انبار خوراکی بود. و از هر چیزی بهترینش را داشت. همیشه نان‌خشک اعلا و بیسکوئیت و شکلات داشت. تقریبا همه‌ی نوه ها جایش را می‌دانستند و یک‌راست سراغش می‌رفتند. عاشق میهمانی رفتن و مهمانی دادن بود. آنقدر خوش‌برخورد بود که در هر مهمانی اولین نفر مورد توجه قرار می‌گرفت. همیشه پیراهن بلند تا زیر زانو می‌پوشید. گردنبند کلفت طلایی داشت که با پوستِ سفیدش زیادی به چشم می‌آمد. روسری‌ش را زیر گلو گره ‌می‌زد و موهای‌سفید که از فرق سر به دو طرف باز شده‌بود را با وسواسی می‌پوشاند. جوراب‌های مشکیِ بلندش را روی زیر شلواری می‌کشید و چادر رنگی مهمانی را به سر می‌انداخت و راهی مهمانی می‌شد. البته این آماده‌شدن گاهی بیش از دو ساعت طول می کشید. با دل صبر و آرام‌آرام انگار که زمان متوقف شده‌باشد، برای میهمانی آماده می‌شد. از ورودش به مهمانی با همه احوالپرسی گرم می‌کرد و بعد می‌نشست. غذا خوردن را دوست داشت. آنقدر با اشتها غذا می‌خورد که حتی اگر سیر بودی، اشتهایت تحریک می‌شد. نوشابه‌خوردنش هم به دور از چشم فرزاندانش بود؛ اما همان را هم با ولع خاص می‌خورد. انگار خوشمزه‌ترین نوشابه‌ی جهان را به او داده‌باشند. سالها بود که نمی‌توانست روزه بگیرد؛ اما عاشق مهمانی‌دادن برای افطار بود. از همان روز اول ماه رمضان در تدارک گرفتن مهمانی بود. آن هم نه مهمانی معمولی. یک مهمانی مفصل با غذاهای به قول خودش آرا. (در اصطلاح یزدی: بسیار شیک و مجلسی). آنقدر با تنها دخترش و عروس‌ها تماس می‌گرفت تا مهمانی همان چیزی باشد مطابق با طبعِ‌بلندش. معمولا همه بچه‌ها و نوه‌ها خودشان را برای مهمانی خانه‌ی مامان‌جون که سالی دوبار، یک‌مرتبه برای عید نوروز و یک مرتبه برای ماه‌رمضان بود می‌رساندند. انگار خوشمزه‌ترین غذای دنیا را داشت. امسال اما خانه‌ی مامان‌جون خالی است. امشب که همه تصمیم گرفته‌بودند در نبودنش افطاری را دورِ هم بخورند؛ در و دیوارِ خانه، نبودنش را فریاد می‌کشید. هنوز چادرنماز سفیدِ گل‌گلی‌اش به جالباسی خانه آویزان است و صندلی نمازش انتظار نمازهای یک ساعته‌اش را می‌کشد. امسال بین میهمانی‌های افطاری جای میهمانی خانه‌ی مامان‌جون زیادی خالیست. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
کتاب‌خوان‌هایی که ادبیات غربی مطالعه می‌کنند به این نکته‌ای که می‌گویم اذعان دارند؛ اینکه کتاب‌های ادبیات کلاسیک در غربْ نمودهایی از معنویت در خود داشته و مثل همین تصویری که از «بر باد رفته»ی مارگارت میچل گذاشته‌ام و حدود صد سال از نوشتنش گذشته، اثری از خدا و اعتقادات داشته‌اند ... وقتی مقایسه می‌کنیم با کتاب‌هایی که طی همین چند سال گذشته به فروش بالایی رسیده‌اند، در می‌یابیم که غرب تا چه حد از الهیات و معنویت فاصله گرفته! دیگر آنچه در کتاب‌های امروز می‌خوانیم، سوای از سخیف بودنِ بسیاری‌شان، هیچ ردی از اعتقاد درِشان نیست! و به نظرم دیگر در آن تمدن منحط قرار نیست آثار درخشانی چون بینوایان نوشته شود، ولو اینکه یکی پا به عرصه‌ی نویسندگی‌شان بگذارد که صد برابر ویکتور هوگو هنر نوشتن داشته باشد! پی‌نوشت: انصافاً توی متن این کتابِ آمریکایی، نشانه‌ای از عمیق‌ترین مسائل اخلاقی و عرفانی اسلامی نمی‌بینید؟ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef