کودک و جنگ
در پنج سالگی، ترس از جنگ را چشیدم! سال ۷۰ خانوادگی رفتیم خرمشهر دیدن یکی از اقوام. هیچچیزی در خاطرم نیست به جز، خانههای نیمه خراب و خالهای سیاه بزرگ بر دیوار خانهها.
خانهی فامیلمان دوطبقه بود ولی، طبقهی بالای خانه مثل دندانهای هیولای برنامه کودک، تکهتکه و زشت بود. نخلها اصلا برگ نداشتند. بعضیهایشان انگار که مداد سیاه بودند! نوکشان سیاه سیاه بود. هرجا را نگاه میکردم انگار که کودکی، بازی خانه سازیاش را نیمه کاره رها کرده، همه چیز خراب بود.
هیچ صدایی نمیشنیدم و کسی
را نمیدیدم. مسجد بزرگی که درست آنطرف خیابان بود، دیوارهایش پر از حفرههای سیاه بزرگ بود. گنبد بزرگش انگار که لانهی پرندگان باشد، همهجایش سوراخ بود. بچههایشان بازی میکردند و بلند میخندیدند، ولی من زیر چادر مادرم، از جنگِ ندیده، به اندازهی دنیا ترسیدم.
دیگر هرچه از جنگ شنیده و دیدهام در فیلمها و کتابها بوده. ولی دیدن آن تصاویر واقعی، چهرهی زشت جنگ را جور دیگری به من نشان داد. جنگ چیزی فراتر از اندوه بشر، تلختر از زهر و سیاهتر از، هر سیاهی است.
جنگ را در مقابل صفحههای بزرگ سینما، کتابهای جنگی و شنیدن خاطرات خیلیها حس کردم و حالا دوباره در کتاب " مثلا برادرم " همان ترس عجیب پنجسالگی را در وجودم حس میکنم.
جنگ، گودال سیاه بزرگیست که ته ندارد!
✍ #فهیمه_میرزایی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
صبح، رفیقی به دفتر خبرگزاری آمد و از حضورش در کلاس هوش مصنوعی تعریف کرد. یک ساعت در مدح و مناقب آن حرف زد و مخلص کلام گفت نویسندگان باید جل و پلاس را جمع کنند و بروند سماق بمکند و صفحه کلید را به جناب هوش مصنوعی بسپارند.
این جمله را در این یکی دو سال، زیاد شنیدهام، اما با همه آنها مخالف بودم و میگفتم هوش مصنوعی هر چقدر هم که خفن و کار درست باشد، در ادبیات، نویسندگان سه هیچ آن را میزنند.
حالا هم برای اثبات این حرف،فیلم« کنت مونت کریستو» را به شما معرفی میکنم.
فیلم از رمان جناب الکساندر دوما اقتباس شده و الحق که خوب به داستان، وفادار مانده است.
فیلم داستان جوانی به نام ادموند است که جهان بر وفق مرادش میگردد. اول ناخدای کشتی میشود و سپس، دختر رویاهایش جواب مثبت میدهد و تا ده دقیقه شما زندگی سراسر خوشبختی و حسادت برانگیز او را میبینید. اینجاست که قلم آقای دوما، خودنمایی میکند، جوهر بر کاغذ میچرخد و ادموند را از عرش به فرش میزند و...
ضربآهنگ و کشمکشهای پشت سر هم، باعث میشود، دقیقهای خسته نشوید و از گرهها و گرهگشاییهای دهانتان باز میماند.
در سکانسهایی از فیلم، پیداست که کارگردان بازیگران و جلوههای ویژه، مقابل دیالوگها، توصیف صحنه و شخصیت پردازیهای چند پاراگرافی کتاب جناب دوما، کم آوردهاند و مجبور شدند یا خلاصه کنند و یا کلا قید آن صحنه را زدند.
گویا الکساندر دوما کتاب «کنت مونت کریستو» را نوشت تا دویست سال بعد و در عصر هوش مصنوعی، فیلماش را بسازند و ما بتوانیم آن را سر دست بگیریم و برای ادبیات، مبارز بطلبیم.
✍ #محمد_حیدری
https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله
✨همیشه با خودم فکر میکردم خوش به حال آدمهایی که زیاد اهل سفرند، هم صبح و شام در زمان و مکان جدید جان و دل تازه میکنند، هم به قول قرآن عبرت میگیرند از سرگذشت اقوام و نسلها.
یک هفتهایست منادی تکلیف کرده بود بر گُردهمان خواندن کتاب کاملا غریبه و متفاوت «مثلا برادرم» را. برای منِ گزیدهخوان، سختخوان بود کتابش. لاکپشتی پیش میرفت. یک عالمه میخواندی، بیل میزدی تا بفهمی نویسنده چه میخواسته بگوید که این همه جایزه برده؛ تازه میدیدی سه صفحه پیش رفته.😳
✨با هر جان کندنی بود تمامش کردم. خیلی جاهایش را نفهمیدم اما دلم تکهتکه شد در بعضی قسمتهایش. برای ما که هنوز نیم قرن از جنگ در کشورمان نگذشته اما اسمش را هم دفاع مقدس نامیدیم فهم اتفاقات آلمان سخت است. اینجاست که نتیجه نیت در عمل خودش را نشان میدهد. دفاعی که ما انجام دادیم، هدفش، مدلش و نتیجهاش کجا؛ جنگی که بر اساس نژادپرستی و ژن برتر و بدون رعایت کوچکترین نکات انساندوستانه جهانی را به خاک سیاه نشاند کجا!
✨سخت است حال و روز مردمی که جان و مال و عزیزانشان را فدای راهی کردهاند که چند صباح بعد ورق برگشته و همه ارزشها ضد ارزش شده. ساک نبستم، خستگی و گرد سفر بر چهرهام ننشست، اما در دلِ ورقهای کتاب ترجمه شده «مثلا برادرم» سفر کردم به دوران جنگ جهانی دوم و کشوری غریبه و دور از دسترس مثل آلمان.
✍ #زکیه_دشتیپور
🆔محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
22.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨مادر ملیحه، همسایه بغلیمان هر کسی را میدید، یاد یک نفر از اقوامشان میافتاد. مثلا ولخرجی پسر تهتغاریش را نسبت میداد به برادرزاده بزرگش.
یا غرغرو بودن همسرش را میچسباند به والده محترمش.
اگر حرفی بینشان میافتاد هم، اسم صغیر و کبیر طایفه جلوی چشم اهل خانواده میآمد.
✨با همه این اتفاقات ولی ملیحه اخلاق برعکس مادرش را پیدا کرده.
میگردد دنبال نشانههای خوب و وصلش میکند به اخلاق بهترینهای دوران.
انگار نقطه مقابل مادرش شده. مثل پادزهری خانوادگی که همه تلخیها را میشوید.
✨چندروز پیش سر حرف زلزله بم بینمان باز شد. آن موقع دوتاییمان دبیرستانی بودیم. چه خبرهایی که نمیشنیدیم؟! قلبمان مچاله شده بود.
ولی یک خبر همه آن تلخیها را شست. بودن امام خامنهای کنار ادمهای آن شهر. سرکشی منطقه به منطقه.
ملیحه حرف قشنگی زد. « چقدر شبیه پیامبر هستن. طَبیبٌ دوارٌ بِطِبِه را عملی انجام میدن. هر جایی لازم باشه حضور دارن، درست مثل پیامبر»
✨حرف ملیحه برایم تلنگر بود. چقدر بلدیم خوبیهای ادمهای اطرافمان را ببینیم؟! و بعد از دیدنش یاد چه کسی میافتیم ؟!
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
هدایت شده از نخستین جایزه ملی «پلک»
15.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚖️ ما قضاوت نمیکنیم
🖌 روایت میکنیم ....
با ما همراه باشید...🍃
⭕️جشنواره ناداستان پلک
✅جشنواره را در فضای مجازی دنبال کنید:
اینستاگرام| ایتا | بله | سایت
هدایت شده از نخستین جایزه ملی «پلک»
📚| معرفی محورهای جشنواره
«پلک»؛ نخستین جایزه ملی ناداستان
جشنوارهای با محوریت پوشش اجتماعی
با ما همراه باشید...🍃
⭕️جشنواره ناداستان پلک
✅جشنواره را در فضای مجازی دنبال کنید:
اینستاگرام| ایتا | بله | سایت
✨بعد از مدتها انگار قرار است جای خالی خیلی از روایتها در فضای ادبیاتمان پر شود.
✨جشنواره پلک برای اولین بار بدون قضاوت، آیینهای در برابر همگان گرفته و پوشش اجتماعی آدمها را دنبال میکند.
✨اتفاقات خوبی در راه است ان شاءالله...
✨کلهام آن قدر بوی قرمهسبزی میداد که مدام توی سایتشان بودم! هر خبر و مطلبی میگذاشتند، جفتپا از پشت تکل میرفتم روی مچِ پایشان! مخصوصاً مطالبِ مرتبط با حضرت فاطمه سلاماللهعلیها. توی این ماجرا همیشه کمترین نظراتِ زیر مطالب برای آنها بود، بیشترینش برای ما. جوابی نداشتند بدهند، قفل میکردند آدمهایشان و ما شیعهها بودیم که جواب تو جواب، اینها را میپوکاندیم به هم! نه اینکه سُنی باشند، نه! وهابی بودند و برای همین تنمان خارش میکرد ولشان نکنیم!
✨سال هشتاد و هشت که رسید و خوردیم به انتخابات ماجرا جالبتر شد. یک ایمیل داشتم که طبیعتاً با اسم خودم بود و اسم من برای اینها ایجاد حساسیت نمیکرد؛ احمد؛ توی خبرنامهشان عضو بودم و ایمیلهای اعتقادی انها برای من هم ارسال میشد. میرحسین موسوی که زد توی جادهی انحراف و ایستاد توی سینهی نظام، آتش فتنه شعله کشید. دهه شصتیها بیشتر یادشان هست که ماجرا چطور شروع شد، ادامه پیدا کرد و به کجا رسید و ختم شد.
✨توی اوج درگیریهای عناصر فتنه با نظام، سایتِ وهابیِ مورد نظر که هنوز میرفتم توی آن و سرِ حقانیت شیعه درگیر میشدم، شروع کرد به فرستادنِ عکسنوشته، پوستر و لیست شعارهایی که باید توی خیابان میدادند. یک بسته کاملِ و آماده از تصاویری که باید توی آشوبهای خیابانی سر دست میگرفتند و شعارهایی که باید علیه جمهوری اسلامی میدادند. راستش من واکنشی به ایمیلها نشان ندادم. هر چند توی آن وضعیت، آن قدر ناراحت و عصبیِ اتفاقاتِ توی جامعه بودم که حد نداشت. جالب این بود که حتی آدرسها و مکانهای تجمع و درگیری در هر استان و شهر را میفرستادند؛ ساعت میدادند؛ ترغیب میکردند همه بروند؛ و در مجموع یک کارِ دقیق و برنامهریزی شده داشتند، هر چند حال به هم زن و چِندش...!
✨همهی اینها گذشت تا رسید به عاشورای سال هشتاد و هشت و حملهی فتنهگرها به مراسمهای عزاداری و اتش زدنِ حسینیه و ...! و من از همان روز خیالم یک جورهایی راحت شد! هر چند ناراحتِ این توهین و تعرض بودم اما فهمیدم فتنه، گور خودش را با این کار کند و تمام خواهد شد...
✨و نهم دیماه هشتاد و هشت شد نقطهی پایانِ رذالتِ اینها؛ مردم ریختند بیرون و بساطشان را جمع کردند و فتنهی 88 را کردند توی سطل زبالهی تاریخ؛ من اما این بار رفتم سراغ همان سایتِ وهابی و ایمیلهایی که برایم میآمد. یک متنِ دماغسوز نوشتم برای منبع ایمیلها و فرستادم تا جگرشان حال بیاید؛ دماغشان یحتمل بدجور سوخته بود که بعد از تمام شدن فتنه، سایتشان هم کمکم به هوا رفت؛ هر چند میدانم اینها توی رنگ و لعابهای دیگری باز هم سراغمان آمدند و خواهند آمد...
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir