eitaa logo
✍بغضِ قلم🥀
81 دنبال‌کننده
124 عکس
55 ویدیو
0 فایل
شعر و دلنوشته‌های منتظر و منتخب نا‌ب‌ترین اشعار معاصر
مشاهده در ایتا
دانلود
این‌چیست که‌چون دلهره افتاده به‌جانم حالِ همه خوب است، من اما نگرانم... در فکرِ تو بستم چمدان را و همین فکر مثل خوره افتاده به جانم که بمانم... چیزی که میانِ من و تو نیست غریبی‌ست صد بار تو را دیده‌ام ای غم به گمانم... انگار که‌یک کوه سفر کرده از این دشت این‌قدر که خالی شده بعد از تو جهانم... از سایهٔ سنگینِ تو من کمترم آیا  بگذار به دنبالِ تو خود را بکشانم... ای عشق مرا بیشتر از پیش بمیران آن‌قدر که تا دیدنِ او زنده بمانم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از من گرفتی خلوتِ بکرِ جهانت را می‌خواستم مهتاب باشم آسمانت را... می‌شد اگر می‌خواستی مانندِ تن‌پوشی دورِ تن ام محکم بپیچی بازوانت را... هم دوست دارم غرقِ عشقی آتشین باشی هم تشنه‌ام،نفرین کنم همبسترانت را..! تنها شرابت را بنوش و دلربایی کن بی من ننوش اما تو جامِ شوکرانت را... بوسیدنِ تو آرزویی غیرِ ممکن نیست من می‌رسانم بر لبم یک روز جانت را... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
با اینکه به جز یادِ تو در دل هوسی نیست سرخورده‌تر از من به‌خدا هیچ‌کسی نیست... تا آمدم از معجزه‌ی عشق بگویم گفتند به‌جز مرگ که فریادرسی نیست... ای‌غم تو کجایی که در این شهر به‌جز تو با هیچ‌کسی حوصله‌ی هم‌نفسی نیست... امروز که در دامِ تو افتاده‌ام، ای‌عشق! گفتی که‌در این باغِ پر از گل قفسی نیست... قانونِ من‌ای عشق! همان بود که گفتم: در بندِ کسی باش که‌در بندِ کسی نیست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گر تو هم چون ما پریشان‌حال و تنهایی بیا جمع، جمعِ مردمِ تنهاست می‌آیی بیا... ساغری‌از خونِ دل داریم و حسرت می‌خوریم گر در این میخانه هم‌پیمانە‌ی مایی بیا... گریه چیزی از غمِ عاشق نمی‌کاهد ولی  گر بنا داری به اندوهت بیفزایی بیا... مثلِ سنگی، رود را دامن گرفتم،رفت‌و گفت: گر توانستی ز پایت بند بگشایی بیا... سایه‌ای افتاده بر دیوار، آیا این تویی ای رسولِ مرگ! می‌دانم که اینجایی بیا... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دنیا غمِ هجرانِ تو را نیز سرآورد پیراهنِ خونینِ تو را از سفر آورد... آه این‌چه حریفی‌ست که‌در دورِ غم‌از او چون باده طلب کردم و خونِ جگر آورد... موجِ غمِ عشقِ تو به هرسو که دلش خواست آزرده دلم برد و دل آزرده‌تر آورد... گفتی‌که به‌جز من به‌کسی دل نسپردی نفرین به سخن‌چین که برایم خبر آورد... گفتم که حریفِ غمِ عشقِ توأم اما دردا که مرا نیز غم از پای درآورد... تو نم‌نمِ بارانی و من قطره‌ی اشکم هرکس که تو را دید مرا در نظر آورد... در خاطرِ ما خاطره ی تلخِ خزان بود این باغ چرا بارِ دگر برگ و بر آورد...
🦜  چند رباعی 🦜 فریادِ سکوت را اگر حنجره ایم باغِ برهوت را اگر پنجره ایم با این همه شادیم که در وادیِ عمر کژدم، نه رطیل و مار نه، زنجره ایم... (2) همسایۀ خضر و یارِ نوح‌است دلم آیینۀ قدنمای روح است دلم از بس به گناه عشق عادت کرده پیوسته به توبۀ نصوح است دلم... (3) ای آن که به انجمن مرادم خوانی استاد و سخنور و رشادم خوانی امروز به «زنده باد» یادم نکنی فردا چه ثمر که «زنده یاد»م خوانی..؟ (4) دل در هوسِ شرابِ باقی دارم چشمی به بهانۀ تلاقی دارم از زهد ریا رهم به میخانه چو نیست از دور ارادتی به ساقی دارم... (5) ای من به فدای ژرفنای دلِ تو بر دیده نهم ز شوق پای دل تو تو در دلِ من جای بلندی داری ای‌دوست بگو منم کجای دل تو..؟ (6) شب، خانه، سکوت، سفره، بابا گشنه گل ها همه تشنه و شکم‌ها گشنه امشب همه گشنه سر به بالین ،فردا روز از نو و روزی از نو و ما گشنه..! (7) آن سوی کویرهای دور از باران در دامنه های نو ظهور از باران قدری بنشینیم و نفس تازه کنیم صبح گل سرخ ، در عبور از باران... (8) تا باده ز ساغرِ خداوند زدیم بر ماه و گل و فرشته لبخند زدیم ما طبعِ روانِ خویش را وقتِ سحر با آبِ اذانِ عشق پیوند زدیم... (9) در عرصۀ محشری که باشد فردا گویند مرا به پای میزان فرد آ یارب ! چه کنم اگر نباشد به لبم گلنغمۀ «ربِّ لاتذرنی فردا»..! (10) دیشب من و دل روان به کویی بودیم سرمست ز بادۀ سبویی بودیم من در پیِ دل دوان‌دوان، او پیِ یار هر یک طرفی به جستجویی بودیم... (11) یارا! به دلم چو ترکتاز آوردی با لشکر غمزه ، خیل ناز آوردی صد همچو مرا به مرد رندی صد بار بردی لب چشمه ، تشنه باز آوردی..! (12) شب، لانه، پرنده، بال و پرها زخمی جاپنجۀ گربه بر گلو ، پا زخمی می میرد و در خیال او می ماند پرواز به اوج آرزوها زخمی... (13) با یورش«روم»عشق جان درگیر است «یونانِ» تفکّرات من تسخیر است در آتنِ تن ، کنارِ یک «آشیلوس» دل نیست مرا«پرومته در زنجیر» است..! (14) بی جلوۀ عشق ، مسخ آنک شده ایم قربانی چند بارۀ شک شده ایم ما فاخته های عاشق دشت جنون دیری‌ست که‌کمتر از مترسک شده ایم... (15) بر بال کبوتر حرم تیر زدند سرنیزه به چشم های نخجیر زدند عمری به نوای یا شهید بن شهید زیر عَلَم یزید زنجیر زدند..! (16) گر بین من و تو شوق دیدار نبود حسن تو و عشق من پدیدار نبود تا فاصله ها به بوسه ها محو شوند ای کاش نگاه مسخ دیوار نبود... (17) بر خاکِ درِ تو تا تیمّم کردم از ذکر بریدم و ترنّم کردم ابروی تو ناگهان به یادم آمد یکباره مسیرِ قبله را گم کردم..! (18) در بزمِ طرب که روز و شب ساقی اوست سرچشمۀ عاشقی و مشتاقی اوست گر متّهمم به کفرگویی نکنند گویم که‌پس از خدا«هوالباقی» اوست..! (19) عمری‌ست که‌چون شقایقی سوخته ام وین باغ به آتش دل افروخته ام فریاد سکوت را که شعری است زلال از لال ترین پرنده آموخته ام..! (20) ای عشق که در پناه آه آمده ای با داغ دل شکسته راه آمده ای این کوچۀ تنگ تا ابد بن بست است برگرد برو که اشتباه آمده ای..! (21) من زنده ام ، آب و آتش و خاک منم خورشید نه، کهکشان نه، افلاک منم آن سوی فرشته ، فوق ادراک منم خون دل عشق در رگ تاک منم..! (22) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
من راضی‌ام به این که خداحافظی کنیم جامی دگر بچین که خداحافظی کنیم... ای کاش جای شیشه‌ی می می‌گذاشتی_ خنجر در آستین! که خداحافظی کنیم... من برقِ چشم‌های تو را دیده‌ام، تو نیز اشکِ مرا ببین که خداحافظی کنیم... آغوش بستی و چمدانِ غرور را نگذاشتی زمین که خداحافظی کنیم... دل کندم‌از کسی‌که دل‌از من بریده بود صدبار پیش از این‌که خداحافظی کنیم...
اجل رسید و لبش را برابرم آورد چقدر بوسه‌اش از خستگی دَرم آورد... تمام شد همه‌ی آن‌چه زندگی می‌گفت تمام شد همه‌ ی آن‌چه بر سرم آورد... مقابلم ملکی می به استکانم ریخت بدونِ آنکه بپرسد بیاورم ؟ آورد... به خوابِ مرگ بنازم که از لجِ تقدیر تو را در این دمِ آخر به بسترم آورد... طنابِ بسته به‌روح‌است مرگ، دستِ خدا فقط مرا کمی از تو جلوترم آورد... هزار نامه نوشتم برای بعد از خویش بخوان برای تو هر چه کبوترم آورد...
صد شکر غبارِ حرمت تاجِ سرِ ماست نامت همه‌شب ذکرِ قنوتِ سحر ماست... گفتند بسوزید ... سَمِعنا و اَطَعنا عمری‌ست که سرمایه‌ی ما، چشمِ تر ماست... از نوکریِ توست به هر جا که رسیدیم یعنی که غلامیِّ تو تنها هنر ماست... هر جا عَلَمی هست همان‌جا حرمِ توست پس کرب و بلایت همه‌جا در نظر ماست... از دارِ جهان هیچ نداریم به جز اشک اشکی که خودش روزِ قیامت سپر ماست... ای کشته‌ی بی‌غسل و کفن، تشنگیِ تو داغی‌ست که تا روزِ ابد بر جگرِ ماست... 🏴
من زاده‌ی هفتمین شب‌از آذر بود من در صفِ باورِ خودم آخر بود... چون معنیِ من برای من یعنی تو زن زاده‌ی هفتمین شبِ آذر بود... تفریق شدم از تو که‌جمعم کردی از صفر به اعدادِ خودم برگشتم... یک شاه به جنگ با تو راهی کردم یک برده به افرادِ خودم برگشتم... یک عمر تو را خدا نشانم دادی آن‌گونه که از تصورش می‌مردم... تو بنده‌ی من نبوده‌ای درک کنی من چوبِ خداپرستی‌ام را خوردم... این بازیِ غیرِ منطقی یعنی چه ؟ تو دستِ مرا مگر ندیدی عشقم..؟ دل‌دل نکن آن‌قدر که دل حکم کنم تو آسِ دلِ مرا بریدی عشقم... یک‌شعر به‌من نشان بده شور شوم یک راه به‌من نشان بده دور شوم... ای نادرِ تقویمِ تمامِ عالم یک‌تخت به‌من نشان بده کور شوم... تو آن طرفِ همان خیابانی و‌ من  از این طرفش بناست از جان بروم... آن حبس برای من زلیخا، بس بود یوسف نشدم مدام زندان بروم... در مصر اگر قیمتِ من آن بوده این‌جا که‌منم منطقش ارزانی نیست... تو خوب مرا خریده‌ای  باور کن این قیمت یک یوسفِ ایرانی نیست... یک بار تو روی خوش نشانم دادی یک عمر شهید می‌شوم بعد از تو... صدبار مرا خریدی و پس دادی من باز خرید می‌شوم بعد از تو... من مردِ تمام تن به تن ها بودم یک‌شب تو برای من! چه‌جنگی کردیم... یک تخت نشانِ پادشاهت دادی چه تاج گذاریِ قشنگی کردیم... امروز نگو که عاشقِ من شده‌ای امروز به من نگو فراهم شده‌ای... دیوانه ترین زنِ تمامِ دنیا امروز به من نگو که آدم شده‌ای... امروز که هفتمین شب از  آذر ماه امروز که هفتمین شب از آذر آه... امروز که از او خبری آمده است امروز که لعنتِ خدا بر این ماه... من پیش نمی‌روم به سمتت آری  من پیش اگر برم تو را مسئولم... ای علّت هرچه بر سرِ من آمد من پیش نمی‌روم چرا؟ معلولم...  من عاشقِ زندگی نکردن بودم هم‌خواب ترین حالتِ آدم بودم... مصلوب به‌تختِ خوابِ هرکس می‌خواست ناپاک‌ترین مسیحِ مریم بودم... تو اصلِ مرا زمن برون آوردی تو شعرِ مرا به این جنون آوردی... من تیغ به دستِ تو ندادم امّا از کلِّ جهانِ من تو خون آوردی... من در طلبِ لبت هوا بوسیدم من هیچ‌کسی به جز تو را بوسیدم... من هیچ‌کسی به جز تو را می‌ترسم من هیچ‌کسی! چرا تو را بوسیدم..؟ من هیچ کسی نبوده‌ام قبل از تو  قبل از تو که گفته بودی از من رد شو... خوب‌است همین‌که هردومان می‌دانیم من هیچ‌کسی نمی‌شوم بعد از تو..💔
بسمه تعالی بمناسبت بعثت فرخنده بزرگ مربی بشریت، قلب عالم امکان، رسول امجد، حضرت ختمی مرتبت، محمد مصطفی، حبیب‌الله، صلوات الله و سلامه علیه و آله 🧿🍃🌹🌱❤️🌱🌹🍃🧿 مژده ای‌دل، مژده ای‌جان، مصطفی مبعوث شد مصطفی، شمس‌الضحا، بدرالدجا، مبعوث شد... اشرفِ مخلوق عالم در حرا، مبعوث شد عقلِ کل، ختمِ رُسُل، بحرالزکا، مبعوث شد... نوربخشِ"هل عطا" و "انما"، مبعوث شد مصطفی مبعوث شد ،مصطفی مبعوث شد... خاتم و ختمِ نبوّت، صاحب"خلق عظیم" راز و رمز رکنِ هستی، روح رحمان الرحیم... آن‌که هادی گشت انسان را صراط المستقیم آن رسولِ خیر و عزت، در دل و در جان مقیم... آن امین و امی ی ام القرا مبعوث شد مصطفی مبعوث شد، مصطفی مبعوث شد... نورباران شد "حرا" از محضر "روح‌الامین " گشت نازل حضرتش بر قلبِ خیرالمرسلین... گفت پیغام آورم از سوی رب العالمین گفت "اقرا""بسم ربک" وحی منزل با یقین... شهر "علم‌الله" ، ختم انبیا مبعوث شد مصطفی مبعوث شد، مصطفی مبعوث شد... جبرئیلش گفت "اقرا" نورباران شد فلق پای بر اعماقِ ارض و سر بر اقصای شفق... با طنینِ لفظِ "ربک" آن‌که فرمودی "خلق" آن‌که کردی خلقتِ انسان ز "طین" و از "علق"... جانِ جان، روحِ زمان، ثقلِ سما مبعوث شد مصطفی مبعوث شد، مصطفی مبعوث شد... حضرتِ روح‌الامین شد مجلس آرا در حرا سر زد از فیض حضورش شمس بطحا در حرا... کرد روشن طلعتش ارض و سما را در حرا حضرتش را داد شربی از "طحورا" در حرا... در حرا خورشید بطحا با خدا مبعوث شد مصطفی مبعوث شد، مصطفی مبعوث شد... شد ز بعثت "امی ی ام القرا" صاحب مدار با شعار " تفلحو " بخشید بر دل ها قرار شد بشر را رهنمون و شد جهان را راهوار اوستادانِ جهان را جمله شد آموزگار... آن مدرس، آن بشر را رهنما مبعوث شد مصطفی مبعوث شد، مصطفی مبعوث شد... سر زد از شرق " امل" شمس‌الشموسِ مسلمین شد از این بعثت تمامِ خلق را " حبل‌المتین "... قطره‌ی تردید را جا داد در بحرِ یقین خواجه "لو لاک" در تفسیرِ قرآن مبین... آن‌که مجموعِ رسولان را صدا مبعوث شد مصطفی مبعوث شد ، مصطفی مبعوث شد... 🧿🍃🌹🌱❤️🌱🌹🍃🧿 ✍حسین_کریم‌زاده_عقدا ملتمس دعای خیر شما 🌺
دیگر آن انسانِ خندان روی قبلاً نیستم فکر می‌کردم عزیزم، دیدم اصلاً نیستم... فکر می‌کردم پس‌از تو زندگی خواهد گذشت فکر می‌کردم، ولی دیدم که آهن نیستم... دوستت دارم، هنوزم روی قولم مانده‌ام کاش می‌شد بشکنم آن‌را، ولی زن نیستم... دوستان از پشت می‌آیند و خنجر می‌زنند حقِ‌ من زخم‌است چون! با دوست دشمن‌ نیستم... راضیم کردی که تنهایی برایم بهتر است ظاهراً راضی شدم اما عمیقاً نیستم... خسته‌ام از روزها، آغوش وا کن ای خدا باید امضا کرد جایی را؟ بیا ! من نیستم...