May 11
#بچه_ها_بخوانند
داستان : تخم مرغ ها پشت در بودند
قسمت سوم:
تازه روزهایی که مرتضی چیزی نداشت مجبور بودم دوتا هم برای مرتضی بردارم و کم شدن تخم مرغ ها خیلی به چشم می امد 🤭
دو روزی که تب کردم 🤒و یه جا افتادم مامان خودش سراغ مرغ دانی میرفت و تخم مرغ ها🥚 را خودش جمع میکرد همه چیز را فهمید. انقدر سینجینم کرد که مجبور شدم همه چیز را بگویم . مامان هم سراغ مرادی رفت و قشقری راه انداخت که که ان سرش ناپیدا😟
با کاری که مامان کرده بود دائم به این فکر میکردم که چطور توی چشم بقیه نگاه کنم حالا حتما به چشم دزد به من نگاه میکردند.❗️
تا اینکه چند روز بعد یکی در اتاقمان را زد پرده را کنار زدم و بیرون را نگاه کردم .
مرادی بود مطمئن بودم که آمده تلافی طعنه های که مامان شنیده بود را در بیاورد.🙁
در را باز نکردم. ولی این بار سرش را چسباند به در و گفت:
این بار بلند تر گفت: الان هم نیایی فردا باید بیایی ، همه تخم مرغ هایی🥚 که برایم اوردی گذاشتم پشت در ، همان تخم مرغ ها نیست اما مثلش را برایت خریدم ،قشقرق و ابرو ریزی مادرت برای شما بد نشد یک پدر امرزیده ایی پیدا شده و گفته کرایه شما را میدهد هم امسال هم سال بعد، گفته از این پول را وقف کرده است از کارگران کارخانه است کرایه های قبلی را هم داد❗️ فکر نمیکردم قبلی ها را هم بدهد. با قبلی ها تخم مرغ ها را خریدم ، خدا برکت به مالش بدهد هم برای من و زن بچه هایم نان اورد هم برای شما ، خدا وقفش را قبول کند. 😊
به مرتضی هم گفتم: دیر برسید یک دقیقه هم صبر نمیکنیم. پیاده مدرسه را گز کنید‼️
مرادی رفته بودم و من داشتم کارگر ها را یکی یکی به ذهن می اوردم تا حدس بزنم کدامشان کرایه ما را حساب کرده است😊
#پایان
بهترین راه.mp3
9.57M
🌹بهترین راه🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره بقره آیه۲۷ و ۲۸
🎶تدوین:عمو قصه گو
📚منبع:قصه های خیلی قشنگ
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه شب
💠 قصه شب:«آقا مهدی پسر خوب و حرف گوش کن مامان»
✍️ نویسنده: محمد رضا فرهادی حصاری
🎤 با اجرای: ناهید هاشم نژاد، رضا نصیری و راحیل سادات موسوی
🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با قهرمانان دفاع مقدس مخصوصا شهید زین الدین.
@montazer_koocholo
شب بارانی.mp3
8.16M
🌹شب بارانی🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره بقره آیه۲۹ و ۳۰
🎶تدوین:عمو قصه گو
@montazer_koocholo
May 11
#والدین_بخوانند
#ادامه_مبحث:
💫...چي شد كه شما دو تا بخاطر اين اسباب بازي با يكديگر دعوا كرديد❓(اين سوال به بچه ها كمك مي كند تا آنها درباره پيامد رفتار خويش فكر كنند)
🔻فكر ميكني وقتي با دوستت دعوا ميكنی چه احساسي داشته باشد❓
🔻آيا مي تواني براي حل اين مشكل به يك روش ديگه فكر كني❓(چنين سوالي نيز موجب مي شود تا كودكان به راه حل های جايگزين ديگه فكر كنند، بطور مثال: « مي تونم به دوستم بگم، يك کم باهاش بازي مي کنم » « مي تونم اجازه بدم دوستم با اسباب بازيم بازي كنه » و..
✅ممكن است از خودتان سوال كنيد اصلا دعوت شدن به مهماني يا طرد شدن، چه ربطي به مصرف مواد مخدر دارد❓ احتمالا هيچ وجه تشابهی در اين خصوص ملاحظه نمی كنيد اما👈 همه ما مي دانيم، بچه هايی كه به سمت مواد مخدر گرايش دارند، زمانيكه به سنين بالاتری می رسند نمي توانند مسأله گشايي كنند و از حل كردن هرمشكلي در زندگي خويش، عاجز و در مانده مي شوند. فكر مي كنيد دليل آن چيست❓ چون آن ها نمی دانند چگونه تصميم گيري كنند. آنها نمی توانند ريشه مشكل را شناسايي کنند. در مورد راه حل های آن فكر كرده و موانع را برطرف كنند. اگر ما، آموزش اينگونه موارد را از سنين
پيش دبستانی آغاز كنيم و به آنان تفهيم كنيم كه مسأله گشايي چقدر در زندگي آنان كاربرد دارد، مشکلاتی مانند چگونگي دعوت شدن به تولد، و يا بازي كردن با دوستان را می توانند با راه حل هاي مختلف برطرف کنند. بنابراين، همانطور كه بزرگتر مي شوند، انطباق پذيري بيشتري با توانايی مسأله گشايي خواهند داشت و با بکار گيري اين مهارت مشكلات مربوط به سنين مختلف را بخوبي پشت سرمي گذارند. يكي از اين مشكلات اصرار همسالان براي مصرف مواد مخدر ميباشد.
#ادامه_دارد
#روز_های_زوج
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه شب
💠 قصه شب:«میمون کوچولو آنقدر حرف نزن»
✍️ نویسنده: محمد رضا فرهادی حصاری
🎤 با اجرای: مریم مهدی زاده، سما سهرابی، محمد علی حکیمی و راحیل سادات موسوی
🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: کودکان یاد بگیرند به جای زیاد حرف زدن زیاد گوش بدهند تا چیزهای مفید یاد بگیرند.
🔷🔸💠🔸🔷
@montazer_koocholo
May 11
#پنجشنبه_های_شهدایی🌷
#بچه_های_کارون
قسمت ۱۵
عوضِ روز قبل، از اولِ صبح، بزن و بکوبی شروع شده بود آن سرش ناپیدا. خمپاره پشت خمپاره طرفمان شلیک میشد و مسلسلهای سنگین، یک لحظه دست از ور زدن نمیکشیدند. همه جا را بویِ گند باروت سوخته و انفجار پر کرده بود.😣
توی سنگر بودم که صدای سوت رسول بلند شد. هر وقت کارم داشت و میخواست همدیگر را ببینیم، دو تا سوت کوتاه میزد و یک سوت بلند. انواع و اقسامِ سوتها را بلد بود که من یکیاش را هم یاد نداشتم: یک انگشتی، دو انگشتی، چهار انگشتی، یک دستی، دو دستی، بدون دست 😄
رفتم بیرون. ته کانال منتظرم ایستاده بود. تا راه افتادم، خمپارهی پدرنامرد، با صدای وحشتناکی بالای کانال ترکید. آنقدر محلِ انفجار نزدیک
بود که گوشهایم بنا گذاشتند به زنگ زدن و بوی تلخِ انفجار، زد ته حلقم. از میان دود تیره و بدمزه، دویدم طرفش.
تا رسیدم، با اَخم و تَخم گفت: «برویم.»
انگار نه انگار که خمپاره بغلدستم ترکید و چیزی نمانده بود دخلم بیاید. به قیافهاش نمیخورد که اصلاً هم نگران شده باشد. پرسیدم: «کجا⁉️
جوابم را نداد و جلو جلو رفت. به ناچار، پشت سرش راه افتادم. یک کم جلوتر، روبهروی خانهی آجری، از کانال پرید بیرون و رفتیم سمت مخفیگاه. نمیدانستم چه شده که اوقاتش تلخ است و قیافهاش شده مثل برجِ زهرمار. نامرد چیزی هم نمیگفت
میان آجرهای خانهی نیممخروب رد شدیم که دیدم غلام شوش هم آنجاست. یک دستش را زده بود به چارچوبِ درِ زیرزمین و انگار که طلبکار
باشد، پایینِ پلهها، سرِ راه ایستاده بود. پرسیدم: «چیزی شده؟»
رسول سوتی گفت: «برویم تو تا بهات بگوییم.»
غلام از سرِ راه رفت کنار و سه تایی رفتیم تو زیرزمین. هنوز گیج بودم، چه شده آنها اخلاقشان چنان تلخ است که صد رحمت به شمر ذیالجوشن. گفتم: «خب، حالا بگویید.‼️
رسول سوتی گفت: «مگه قرارمان این نبود که کسی تکخوری نکند؟»
گفتم: «خب، آره.»
ـ و آقا...
رسول، لاشهی کنسروهای بادمجان و ماهی تُن را با دست نشان داد.
ـ تو دیروز اینجا بودی، درسته؟
همه چیز را فهمیدم!
ـ آره، آمده بودم
باید یک جوری این خبطم را رفع و رجوع میکردم. ولی چهطور؟! یک کم صبر کردم تا موتورِ عقلم شروع به کار کند و دروغی سرِ هم کنم و تحویلشان بدهم. نه! بدجوری توی گل گیر کرده بودم. هیچ جور نمیتوانستم بهانهای بتراشم که از عبدل حرفی به میان نیاید.🙄
خبرها را بهام میرساند. حالا خودت با زبانِ خوش بگو با کی اینجا بودی...
این را گفت و منتظر ماند تا جوابش را بدهم. چه جوابی میتوانستم بدهم؟ یاد حرفهای فرمانده افتادم و سفارشهایی که بهام کرد.🤭
حالا حالیات میکنم نارو زدن چه عاقبتی دارد. دیدی ناهار آن گوشتهای آشغال است، دو تایی آمدید اینجا، عروسی راه انداختید، هان؟
آمد رو. روی سینهام نشست و اولین مشت را کوبید تو صورتم. بلافاصله دهنم شور شد و لبم سوخت:
ـ باید بگویی این پسره کیه و اینجا چی میخواهد. دیشب دیدم با فرمانده آمد تو سنگر دیدگاه. فکر کردی ما خریم! اهه، من جای شما نگهبانی میدهم، شما دو تا بروید استراحت کنید...😏
بچه پررو، داشت ادای حرف زدنِ من را در میآورد. گردنش را سفت با یک دست گرفتم و با دست دیگر، سعی کردم نگذارم مشت دوم را بزند. خداییاش زور او از من خیلی بیشتر بود. با یک
هلش دادم عقب و خواستم از زیرِ دستش در بروم. تا بلند شدم، کوبیدم به دیوارِ زیرزمین. نفسم برید. جست زد رویم و همان کنارِ دیوار، گیرم انداخت. اما دیگر نگذاشتم مشت تو صورتم بزند. دو تا دستها را گذاشتم رو صورت و مچاله شدم کف زیرزمین. اول، لگد بود که خورد به پهلویم و بعد مشتی که رو دستهام فرود آمد:
ـ این پسره کیه؟ هان؟
میدانستم که هرگز او را لو نخواهم داد؛ حتا اگر صد تا مشت بخورم و صد تا لگد.😞
وقتی برگشتم، لبم حسابی باد کرده بود. ترسیدم فرمانده متوجه شود و ازم دربارهاش چیزی بپرسد. جلوی منبع آب، دست و صورتم را شستم و لباسهام را تکاندم. نفهمید. فقط گفت: «از اورژانس صحرایی زنگ زده بودند. مادرت بود. گفت حتماً بروی آنجا، ببیندت.»
کاری توی سنگر نداشتم. پرسیدم: «الان بروم؟»
گفت: «نمیخواهی بمانی تا آتش سبکتر شود؟»
بعد از دعوا، دلم نمیخواست آن طرفها بمانم. اجازهام را گرفتم و همان موقع راه افتادم.😊
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه شب
💠 قصه شب «درس زیبای عمه سمانه»
✍️ نویسنده: محمد رضا فرهادی حصاری
🎤 با اجرای: سما سهرابی، مریم مهدی زاده و راحیل سادات موسوی
🎞 تنظیم: آقایان علیرضا آذرپیکان و محمد مهدی نقیب زاده
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: کودکان اهمیت و فلسفه حجاب را یاد بگیرند.
🔸🔹💠🔸🔹
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 منتظر کوچولو های عزیزم سلام🖐
روزتون بخیر😍
روز #جمعه روز زیارتی #امام_زمان_عج عزیزمون هسته💚
پس بیایین سلام ویژه اقا رو بخونیم☺️
@montazer_koocholo