فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی کوتاه
معجزه دستان مادر برای فرزندان
آیت الله فاطمی نیا
شادی روحش صلوات
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ را حتماً ببینید خیلی جالب است گاهی اوقات افرادی را میبینیم میگویند مقام معظم رهبری را قبول نداریم یا ولی فقیه را قبول نداریم .
هم ببینید و هم برای کسانی بفرستید که با رهبری مشکل دارند ولی اهل بیت علیهم السلام را دوست دارند .
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔴فرازی از دعای امام رضا برای امام زمان
🟢 خداوندا! یاری کنندگان او را قوت ببخش و هر کسی که یاری او را وا می نهد واگذار.
#امام_زمان
#ویژگیهای_منتظران
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#گپ_روز
#موضوع_روز : «بازیِ بُرده را داریم میبازیم و حواسمان نیست!»
✍️ شبیه شوک بود! بیش از ۱۲ ساعت گیجی و بیخبری!
یک شوک سنگین برای «پراندن خواب یک سرزمین به خواب رفته!»
• خوابرفتگی، نابینا شدن، عدم فهم زمان و مکان، از میوههای غفلت است! و غفلت ابزارِ دست شیطان است. یک سرطان بیدرد !
سرگرمت میکند به نداشتهها و کمبودها، به ضعفها و عقبماندگیها و آنقدر احساس بدبختی یکهو میریزد در دلت که چشمانت نمیبیند داشتههایت را!
و ما درست هفتروز پیش به شوکی مبتلا شدیم که پردهها را کنار زد، و باز داشتههایمان را به رخمان کشید و خواب سنگینِ غفلتمان را شکست.
• چشم که بینا میشود، ضعفها کوچک میشوند و قوّتها باز نقطهی تلاقی و اتحاد آدمها میشوند برای حفظ داشتههایشان.
• برای همین است در این هفت روز از هر طرف به اتفاق مصیبتبارِ سقوط بالگرد که نگاه میکنم رحیمیت خاص خدا را میبینم، که با تمام خودش آمد وسط میدان و شانههای مردم تمدنساز را گرفت و بیدار کرد و آورد شانه به شانهی همدیگر به بدرقهی رئیس جمهور شهیدشان کشاند....
و این حادثه جز «مانور قدرت عشق» نبود برای اهل جهان.
• اما جهل جاهل همیشه کار خودش را میکند!
آخر خواستگاه غفلت، جهل است. جاهلان غافل میشوند، نه آنان که به معرفت رسیدهاند.
اهل معرفت هم خودشان را بیدار نگه میدارند هم دیگران را.
• مصیبتی که به خانوادهای میرسد بچههای آن خانه اگر اختلاف دارند و قهر هم که باشند، میآیند و مینشینند دور آن سفره تا پدر یا مادرشان را راهی سفر آخرت کنند.
چه شد که ما آنقدر جهلمان زد بالا... که از سکوتِ رئیس جمهورمان برای حفظ وحدت حرف زدیم، و آنرا برجسته کردیم، اما خودمان شروع کردیم شاخصههای حرفهای و اخلاقی این شهید را چماق کردیم بر سر دیگران!
• خدا را میخواستیم راضی کنیم ؟
• یا خلق خدا را ؟
• شاید هم دل خودمان را میخواستیم خنک کنیم!
✘ اینها رفتارهای متانت بار نیست...
درندگی رسانهایست که گریبانمان را گرفته و زمان و مکان نمیشناسد.
مصیبت و شادی نمیشناسد.
همه چیز را آلوده میکنیم بیآنکه بدانیم، خدا خواسته جامعهای را به مصیبتی پیچیده در لحافِ رحمتش، به وحدتِ دوباره برساند، آنهم در خطرناکترین بُرهه تاریخ که اگر نجنبیم و از این ناموس حفاظت نکنیم، «بازیِ بُرده را خواهیم باخت.»
• کمی حواسمان باشد، به عقب برنگردیم!
وحدت را فقط جانهایی میتوانند حفظ کنند که از گذشته رهایند، چشمشان آینده را میبیند و در زمان حال فقط برای آینده میدوند، اینها اهل دولت کریمهاند، همان بزرگانِ حکومت صالحان که قرآن وعدهاش را داده است.
وحدت ناموسِ پیروزی ماست، مراقب باشیم بازیِ بُرده را نبازیم!
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ چرا در طول تاریخ، دشمنان اهل بیت علیهمالسلام از پیروانشون موفقتر بودن؟
#کلیپ #استاد_شجاعی
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
خطر باخت بعد از بُرد.mp3
6.6M
√ شکایت رهبری از جبهه انقلاب،
و هشدار تکاندهندهی ایشان که ممکن است بازیِ بُرده را به باخت تبدیل کند.
#پادکست_روز
#رهبری | #استاد_شجاعی
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
باب الرضا.mp3
6.71M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
#باب_الرضا ۴
#استاد_شجاعی
به هر میزان که شادی شما در داشتن #امام_رضا علیهالسلام بیشتر میشه؛
قیمت شما میره بالاتر!
همچنین شادی های فراوان و ماندگار دنیایی و آخرتی به سمت شما می آید.
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
کلینیک درمان حسادت 14.mp3
11.24M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
#کلینیک_درمان_حسادت 14
💢حسادت
نه فقط دنیاتُ خراب میکنه،
و بقیه رو از مهرورزی بهت بازمیداره!
💠بلکه بقدری ذهن وقلبتُ به خودش مشغول میکنه؛
که تموم فرصتتُ برا آخرت سازی از دست میدی👇
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷به این تصاویر دقت کنید !
انگارخودآقا هم؛
حاج قاسم رازیارت میکنه
ویه لحظه متوجه میشه همه دارن
نگاهش میکنن😭
🌹خدایا رهبر در او چه میدید؛ که خیلی ها نمیدیدند!؟
این کلیپ را حتماً ببینید خیلی جالب است گاهی اوقات افرادی را میبینیم میگویند مقام معظم رهبری را قبول نداریم یا ولی فقیه را قبول نداریم .
هم ببینید و هم برای کسانی بفرستید که با رهبری مشکل دارند ولی اهل بیت علیهم السلام را دوست دارند .
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیعه روز قیامت جهنم نمیره و رسوا نمیشه
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #میثم_مطیعی برای اولین بار به حواشی شعر صف اول و برخورد شهید سید ابراهیم رئیسی با وی واکنش نشان داد
#سید_شهیدان_خدمت💔
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_31
#نویسنده_محمد_313
تو اتاق داشتم لباسامو مرتب میکردم که نجمه اومد تو و گفت:
_ازاده زودی حاضر شو که باید بریم.
-کجا؟
-محمد زنگ زد گفت ناهارو برداریم بریم بیرون دورهم.
-باشه
دستپاچه گفت:
_وای مانتومو یادم رفت اتو کنم.
دوان دوان سمت اتاقش رفت که سرمو تکون دادم. بعد از اینکه خانوما رضایت دادن! رفتیم پایین.
سبد غذا خیلی سنگین بود تو دروایستی قبول کردم برش دارم
پله ها هم مگه تموم میشدن!
خونشون ویلایی بود ولی کلی پله داشت
کمیل که کنار محمد به ماشین تکیه داده بود با دیدن من که سبد سنگینو به سختی میاوردم سمتم اومد و ازم گرفتش:
-ممنون، خیلی سنگینه!
-اخه مجبوری اینو بلند کنی وقتی اینقدر سنگینه!
-خوب بقیه نمیتونستن بیارن.
-میتونستن، تو خیلی کم رویی،تو روی همه چی میمونی.
سبدو پشت ماشین گذاشت و در صندوق عقبو بست.
دلخور داخل ماشین نشستم،اخه دست خودم نبود،من هرچقدرم تلاش میکردم بازم خجالتی و کم رو بودم، نمیتونستم نه بگم.
چند تقه به شیشه ماشین خورد که کشیدمش پایین کمیل بود:
_ناراحت شدی؟؟
-نه.
-چرا ناراحت شدی!
چیزی نگفتم که گفت:
_واسه خودت گفتم کمرو نباش!
به دستام نگاه کردم:
_حالا چرا عقب نشستی؟
در همین حال نجمه اومد سمتمونو گفت:
_ازاده توهم بیا ماشین ما..با محمد کلی ادا بازی در میاریم کیف میکنیم،مامانم و زنداییم با ماشین کمیل بیان برا اعصابشون بهتره.
خندیدم که کمیل بااخم گفت:
_اگه ناراحتید با ماشین من نیاین.. لیاقتتون همون محمد دیوونس.
محمد با خنده دستی براش تکون داد و گفت:
_مخلصیم،دیوانه ی شماییم اقا.
پشت فرمون نشست که نجمه رو بمن گفت:
_اخه نگاش کن،ادم جرئت نمیکنه بهش بگه بالا چشش ابروهه.
از ماشین پیاده شدم،دلم میخواست پیش ندا و نرگس و نجمه باشم
خواستم برم که برگشتم و نگاهی به کمیل انداختم.
درسته مامان و عمه خانومم با ماشینش میومدن ولی احساس میکردم تنها میمونه،پشت فرمون مظلوم و ساکت نشسته بود و به ما نگاه میکرد
خواستم برگردم که نجمه دستمو کشید و برد.
ناچار لبخندی زدم و همراهش رفتم
بازم تو رودروایستی موندم
پیش نرگس و ندا صندلی عقب نشستم و نجمه هم جلو نشست.
مدتی بعد محمد پشت فرمون نشست و راه افتادیم
دلم میخواست برم پیش کمیل
مثل بچه ها با ناراحتی به بیرون زل زده بودم
محمد داشت اواز میخوند و بقیه دست میزدند:
_دورهم بودن چه حالی داره
دوتا چشمات عجب جادویی داره
دلم امشب حال خوبی رو داره
مگه دنیا بهتر از ما اخه داره
منم ناخواسته تحت تاثیر جو قرار گرفتم و با سقلمه ی نرگس باهاشون دست زدم
اونقدر خندیدیم که دل درد گرفتم.
محمد خیلی پسر باحال و شوخی بود
باگفتن رسیدیم همه متعجب بهم نگاه کردیم
اونقدر خوش گذشته بود که نفهمیدیم کی زمان گذشت.
از ماشین با خنده پیاده شدیم که در همین حین ماشین کمیلم پشت سر ما توقف کرد..
#ادامه_دارد....
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_32
#نویسنده_محمد_313
چادرمو جلوتر کشیدم و به اطراف نگاه کردم، تقریبا از شهر خارج شده بودیم
نجمه به درختای گوشه جاده اشاره کرد و گفت:
_بریم اونجا خیلی قشنگه درختاش.
محمد:اونجا که چیزی نیست،میخوام ببرمتون یه جای قشنگ تر.
وسایلارو از ماشین خارج کردیم که من زیر انداز رو برداشتم
کمیل دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود،کلاه نخی میزاشت که باند سرش تو چشم نباشه،کنارش وایستادم و منتظر بقیه موندم:
-خوش گذشت؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_اره خیلی.
از گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت:
_باشه.
-خوب من میخواستم پیشتون بمونم ولی نجمه اصرار کرد.
-نه دیگه اونجا بیشتر خوش میگذشت
دورهمی حسابی کیف کردین.
سبد غذا رو برداشت و رفت ،سمتش دویدم و دسته ی سبدو گرفتم:
_سنگینه بزارید کمکتون کنم!؟
دسته ی سبدو ازم گرفت و به راهش ادامه داد:
_خودم میتونم.
سرجام وایستادم و ازم دور شد
گمونم ناراحت شده بود.
...
رودخانه ی کوچیکی از پایین کوهپابه میگذشت و کنارش پر درخت بود
خیلی قشنگ بود، روی یکی از تخته سنگا نشستم و مداد و دفترمو که اورده بودم از کیفم خارج کردم تا تصویر اینجارو نقاشی کنم.
محمد و کمیل مشغول کباب کردن مرغا شدن،عمه خانومم قابلمه ی برنجو رو پیکنیک گذاشت که گرم بشه.
نرگس و نجمه و ندا هم مشغول فوتبال بازی کردن بودند،از رفتاراشون خندم گرفته بود،مثل پسربچه ها سر توپ دعوا میکردند.
مونده بودم چی بکشم
کمیل روی یکی از تخته سنگا نشست و به محمد گفت:
_من دیگه خسته شدم بقیش با تو!
فکری به سرم زد،زیر چشمی نگاش کردم و مشغول کشیدن چهرش شدم.
عاشق طراحی کردن بودم،همیشه ارزو داشتم کنکور هنر بدم ولی افسوس که نتونستم.
نرگس اومد سمتم که برگه ی نقاشی رو قایم کردم
-ازاده تو نمیای بازی؟؟
-نه.
#ادامه_دارد....
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_سی_و_دو
#نویسنده_محمد_313
-چیکار میکنی دختر؟
-دارم طراحی میکنم.
-اوووو بده ببینم چی کشیدی.
-هنوزنکشیدم. تازه میخواستم شروع کنم.
-یعنی نیم ساعته اینجا نشستی داری فکر میکنی؟
ابروهاشو داد بالا و اروم گفت:
_یا تو فکر یاری؟
با ابروهاش به کمیل اشاره کرد که مشتی به بازوش زدم خندید و گفت:
_منکه میدونم دوسش داری!!
_هیییس نرگس،بقیه میشنون!
-خوب بشنون!میخوای برم به خودشم بگم،جرم که نکردی کمیل شوهرته دیگه.
خواست داد بزنه که گفتم:
_نه نرگس خواهش میکنم
خندید و با شیطنت برگه ی نقاشیمو برداشت، سعی کردم ازش بگیرم ولی از دستم فرار کرد و با خنده بهش نگاه کرد:
_اووووو که داشتی تازه شروع میکردی،
نامرد رو نکرده بودی اینقدر هنرمندی
برم بهش نشون بدم!
خواست سمت کمیل بره که بازوشو گرفتم:
_نرگسسس؟؟
ابروهاشو بالا داد و گفت:
_پس باید بیای باهامون بازی کنی!
_چشممم،نقاشیم تموم شه میام!
با لودگی گفت:
_ای شیطوووووون!
دوباره تو بازوش زدم و خندیدم
جدی گفت:
_میخوام یه چیزی رو بهت بگم؟
منتظر بهش نگاه کردم:
_سعی کن بهش بفهمونی دوسش داری
از وقتی اومدیم مشهد کمیل خداروشکر خیلی بهتر شده، الان به نظرم دیگه وقتشه همه چی رو دور بریزین و به فکر خودتون باشید.
ولی خوب اگه تو روی خوش نشون بدی مطمئنم کمیلم خیلی خوب میشه باهات.
به زمین نگاه کردم که گفت:
_خجالتو بزار کنار،به فکر زندگیت باش
تو که خداروشکر تو این مدت فهمیدم دختر خوبی هستی
حالا پدرت هرکاری کرده که به تو ربطی نداره.
با بغض گفتم:
_هرچقدرم بد باشه پدرمه،دلم میخواد بدونم داره چیکار میکنه!
دستمو گرفت و گفت:
_عزیزم فعلا صلاح نیست در مورد پدرت چیزی بگی، اول سعی کن قلب کمیلو بدست بیاری بعدش دوتا اشک بریزی واسه پدرت حله میبرتت ببینش!
از لحنش خندم گرفت که صدایی گفت:
تو گوش هم چی پچ پچ میکنین میخندین، در گوشی تو جمع کار زشتیه
محمد بود، که نرگس در جوابش گفت:
_حرفای شخصی بود!
-ما که از قدیم زمون دیدیم خواهرشوهر و زنداداش گیسای همو بکشن
شما اینطوری گل میگید و گل میشنوین ما در تعجبیم!
_وا
-والا
خندیدم و گفتم:
_نکنه شما دوست دارید ما دعوا کنیم،
محمد دستشو گاز گرفت و گفت:
_من غلط کنم.
کمیل صداش زد:
_محمد؟محمد؟ باز کجا گذاشتی رفتی بیا مواظب گوشتا باش.
محمد شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
_اقا داداشتون خیلی بمن زور میگه، خوبه یکی دو ماه ازم بزرگتره ها گوشت تنمو ریخته تو این مدت.
-محمد!
-چشم اقایی اومدم.
روبه ما گفت:
_برم تا طلاقم نداده!
دوتایی خندیدیم که نرگس گفت:
_این محمدم دیوونس ها،مثل بچه ها میمونه
گفتم:
_تو راس میگی.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
-میخوای تلافی کنی.
شونه هامو مثل محمد بالا انداختم که خندید.
ناگهان توپ زیر پای ما افتاد که نجمه سوتی زد و گفت:
_بفرس بیاد.
نرگس با ژست خاصی پاشو برد عقب و توپو محکم شوت کرد که در همون حین چون محمد داشت برای اتیش کبابا رو به رومون چوب جمع کرد،توپ
محکم خورد توسرش
هممون خندیدیم که دستشو رو سرش گذاشت و عصبی گفت:
_کار کدومتون بود؟؟
نجمه با اشاره ی چشم گفت"کار نرگس بود"
محمد نگاهی به نرگس که از خجالت سرشو پایین انداخته بود و میخندید انداخت، قیاقه ی جدی و شاکیش باز شد و گفت:
_ععع اشکال نداره، میخواین اینوری بشینم این ور سرمم با توپ منور کنید!
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c