eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوبیست_ونه لحن نگرانش در گوشم نشست.. و پیش از آنکه او حرفی بز
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم.. بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست😣😰 و قفل را از جا کَند...🔓 ما میان اتاق خشکمان زده و آنها به داخل خانه کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم.. و تنها از ترس جیغ میزدیم...😵😰😱 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند.. و فقط میدیدم مثل به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم... مادر مصطفی بی اختیار ضجه میزد..😩😭تا کسی نجاتمان دهد و این گریه ها به گوش کسی نمیرسید.. که صدای تیراندازی از خانه های اطراف همه شنیده میشد.. و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود.... دیگر روح از بدنم رفته بود،..😰😣😭 تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید.. که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد... نام و تصویر زیبایش💞 را که روی گوشی📲 دیدم دلم برای گرمای آغوشش پرید.. و مقابل آنها به گریه افتادم.😭😭😭 چند نفرشان دور خانه حلقه زده.. و یکی با قدم هایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد،.. برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد... 😖😭 یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد.. و دل مصطفی برایم بال بال میزد که بی خبر از این همه گوش نامحرم به فدایم رفت _قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!😊😨 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت.. و با اشک هایم به ابوالفضل التماس میکردم...😰😰😰😭😭😭😭😭😭🤲🤲🤲🤲🤲 ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم.. بلکه در اتاقی پنهانشویم
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ به ابوالفضل التماس میکردم😭😭🤲🤲 دیگر به این خانه نیاید..که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن🌷😭 بریده ببینم. مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد.. و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از هستند و به خونمان تشنه تر شوند.😰😱😭😭😭 گوشی را مقابلم گرفت.. و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه ام پاشید... 😖😭😖😭😣 از شدت درد ضجه زدم...😰😩😭 و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش😡😤😡😤😤😤😡😡 را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجه ام جان میدهد... گوشی📱 را روی زمین پرت کرد... و فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله هایم را نشنود.😭😭 نمیدانستم باز صورتم را شناختند... یا همین صدای مصطفی برای جرم مان کافی بود.. که بی امان سرم عربده میکشید👿🗣 و بین هر عربده با لگد😣 یا دسته اسلحه😖 به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.... دندانهایم را روی هم فشار میدادم،.. لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله ام از گلو بالا نیاید..و عشقم بیش از این عذاب نکشد،... 😖❤️ ولی ... را طوری به قفسه سینه ام کوبید که دلم از حال رفت،.. 😖😭😩از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله ام در همان سینه شکست... با نگاه بی حالم دنبال مادر مصطفی میگشتم... و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد... پیرزن دیگر ناله ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد...😭✨ کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم.. که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی رحمانه از جا بلندم کرد... بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را...😖😭😭😭😭😖😖😣😣😣 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_ویک به ابوالفضل التماس میکردم😭😭🤲🤲 دیگر به این خانه نیاید
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ خدا را به همه ائمه(ع) قسم میدادم.. پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.😖😖😖🤲🤲🤲🤲😭😭😭😭😭😭 از فشار انگشتان درشتش... دستم بی حس شده بود، دعا میکردم زودتر خالصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند... تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد...😭😭😭🤲🤲🤲 خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند.. و نمیدانستم برای زنان زینبیه وحشی گری را به رسانده اند....😨😨😭😭😭 که از راه پله باریک خانه... ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند... مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد😱😣 و همچنان او را میکشیدند که باصورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد...😥😰😭 و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود.. که نفسی هم نمیزد... ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود،.. هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود..و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازه ام چه زجری میکشد... که این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم😭❤️ از گوشه چشمم چکید. به رسیده بودیم.. و تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است...😰😰😱😱 دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت.. و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه های اطراف شنیده میشد... چشمم روی آشوب کوچه های اطراف میچرخید و میدیدم💚حرم حضرت زینب (س)💚بین دود و آتش گرفتار شده... که فریاد حیوان تکفیری👿🗣 گوشم را کر کرد... مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید.. و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند.. 😰😰😰😰😰😰😭😭😭😭😭 و میشنیدم او به جای ، را میخواند که قلبم از هم پاره شد... میدانستم نباید لب از لب باز کنم.. تا نفهمند ایرانی ام و تنها با ضجه هایم التماس میکردم او را..😩😖🤲🤲😭😭😭 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_ودو خدا را به همه ائمه(ع) قسم میدادم.. پای مصطفی و ابوا
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ التماس میکردم او را رها کنند... مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم 😩😭😵😰😭که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس میکردم.... از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود... و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه های مادر مصطفی را گرفتند... و از لبه بام پرتش کردند..😱😱😱😱 که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت... و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم _یـــــــــــا زیــــــــــــنب!💚✨😱😱😭😭😭😭😭✨✨🤲🤲🤲😭😭😭😵😵😵😵😵😵😵😰😰😭😭😭 با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم،.. به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم.. چند نفری طوری از پشت شانه ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد...😣😖😰😭 با همین یک کلمه... 🇮🇷 و ✨ بودنم را با هم فهمیده بودند... و نمیدانستند با این چه کنند که دورم له له میزدند... بین پاها و پوتین هایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب(س) را با ناله صدا میزدم،.. دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند.. و آنها تازه 🔥طعمه ابوجعده🔥را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید _ابوجعده چقدر براش میده؟👿😈 و دیگری اعتراض کرد _برا چی بدیمش دست ابوجعده؟میدونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟😈😏 و او برای تحویل من به ابوجعده... کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت _بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش میدونه با اون ۴٨ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!😈😈😈😈 سپس به سمت صورتم خم شد،.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدو_سی_وسه التماس میکردم او را رها کنند... مقابل پایشان به زمی
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سپس به سمت صورتم خم شد،.. چانه ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید...😣😖😰😭 که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد _فکر نمیکردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!👿😏😈 از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید.. و تنها حضرت زینب(س) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت این همه تشنه به خونم جان ندهم.. که در حلقه تنگ محاصره شان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم... ایکاش به مبادله ام راضی شده بودند😣 و هوس تحویلم به ابوجعده بی تاب شان کرده بود... که همان لحظه با کسی تماس گرفتند..📲و مژده به دام افتادنم را دادند... احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد.. که رگبار گلوله لحظه ای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جانشان افتاده بود.. که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند _ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!😈😏👿 صدایش را نمیشنیدم.. اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم تعیین میکند...😱😰😭 و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند... پیکرم را در زمین فشار میدادم.. بلکه این سنگ ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه ام را با تمام قدرت کشید و تن بی توانم را با یک تکان از جا کَند...😭😭😖😖😖😖 با فشار دستش شانه ام را هل میداد تا جلو بیفتم،.. میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند..که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود... پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم...😖😖😖😖 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌"
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_وچهار سپس به سمت صورتم خم شد،.. چانه ام خیسِ اشک و خون ش
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ با تمام قامتم روی سنگ راه پله زمین خوردم... احساس کردم تمام استخوان هایم در هم شکست و دیگر جز نام (س) به لب هایم نمیآمد😖🤲😭 که حضرت را با صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است... دلم میخواست خودم از جا بلند شوم.. و که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند... شانه ام را وحشیانه فشار میدادند.. تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم.. 😖😭🤲 و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت.. که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند... مسیر حمله به سمت حرم را بررسی میکردند.. و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد...👿😡😈 کریه تر از آن شب نگاهم میکرد👁👹 و به گمانم در همین یک سال به قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود... تماسش را قطع کرد.. و انگار برای جویدن حنجره ام آماده میشد.. که دندانهایش را به هم میسایید و با نعره ای سرم خراب شد _پس از وهابیهای افغانستانی؟!😈😡😏👿 جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود..😰😖😭 و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت _یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!👿😡😡😈 و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود.. که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم.. و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی اش جانم را گرفت _آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!😈😡😏😈👿 قلبم از وحشت...😰😰😰😭😭😭😭 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌"
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_وپنج با تمام قامتم روی سنگ راه پله زمین خوردم... احساس
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ قلبم از وحشت به خودش می پیچید.. و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم.. که شلیک گلوله😭😣😖😭😭😰 پرده گوشم را پاره کرد.. و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت...🔥 از شدت وحشت.. رمقی به قدم هایم نمانده.. و با همان ضربی که به کتفم خورده بود،.. از پله آخر روی زمین افتادم...😣😭😣 حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد..و انگار عده ای میدویدند.. که کسی روی کمرم زد..و زیر پیکرش کرد... رگبار گلوله خانه را پُر کرده.. و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را ،..😭🕊 تکان های قفسه سینه اش را روی شانه ام حس میکردم.. و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند _یا حسین!🕊✨ که دلم از سوز 😭😭 آتش گرفت. گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد.. پیراهنم از پشت خیس و داغ شده.. و دیگر ناله ای هم نمیزد که فقط خس خس نفس هایش را پشت گوشم میشنیدم... بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی وقفه، چیزی نمیفهمیدم... که گلوله باران تمام شد...😣😭😭😭😣 صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود،.. چیزی نمیدیدم.. و تنها بوی خون و باروت مشامم را میسوزاند.. که زمزمه مصطفی🌸 در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد... گردنم از شدت درد.. به سختی تکان میخورد، به زحمت سرم را چرخاندم.. و اش دلم را زیر و رو کرد.😭😭😭 🕊ابوالفضل✨🕊 روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود،.. از تمام بدنش خون میچکید.. و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد... تازه میفهمیدم 😱😭🕊 من بوده... که پیراهن سپیدم... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_وشش قلبم از وحشت به خودش می پیچید.. و آنها از پشت هلم م
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ پیراهن سپیدم همه از رنگ گل شده بود،..😭😭😭 کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین ✨👣 که به نگاهش مانده بود، دنبال میگشت...😭😭😭 اسلحه مصطفی کنارش مانده.. و نفسش هنوز برای می تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم...😭😭 گوشه پیشانی اش شکسته و کنار صورت و گونه اش پُر از خون شده بود... ابوالفضل از آتش این همه زخم در آغوشش پَرپَر میزند.. و او تنها با قطرات اشک، گونه های روشن و خونی اش را میبوسید...😭🌸 دیگر خونی به رگ های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت🕊سنگین میشد.. و دوباره پلک هایش را می گشود تا صورتم را ببیند.. و با همان چشم ها مثل همیشه به رویم میخندید...😊🕊 مستش کرده بود.. که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد،..😍😊 صورتش به میزد و لب های خشکش برای حرفی میلرزید.. و آخر که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست🥀🕊 و سرش روی شانه رها شد...🕊👣✨ انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود..😱😭 که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم😭😫 فقط یکبار دیگر نگاهم کند... شانه های مصطفی از گریه میلرزید😭 و داغ دل من با گریه خنک نمیشد..😭 که با هر دو دستم.. پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم.. و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لب هایم روی صورتش ماند.. و نفسم از گریه رفت...😭😭😫😫😭😫😭😭 مصطفی تقلّا میکرد.. دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم...🕊😭😭😭 که هر چه.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_وهفت پیراهن سپیدم همه از #خونش رنگ گل شده بود،..😭😭😭 کمر
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ که هر چه بیشتر شانه ام را میکشید، بیشتر درآغوش ابوالفضل فرو میرفتم...😫😫😫😭😭😭 جسد ابوجعده🔥 و بقیه دور اتاق افتاده.. و چند نفر از رزمندگان🌟.. مقابل در صف🌟🌟🌟 کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند... مصطفی🌸 سر ابوالفضل🕊 را روی زمین گذاشت،.. با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه😭❤️ تمنا میکرد تا آخر از دل کندم... و به خدا قلبم روی سینه اش جا ماند که دیگر در سینه ام تپشی حس نمیکردم...😭🥀🕊 در نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم.. و تازه دیدم... کنار کوچه جسم بی جان🌷مادرمصطفی🌷 را میان پتویی پیچیده اند... نمیدانم مصطفی با چه دلی این همه غم را تحمل میکرد.. که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد.. و غریبانه به راه افتادیم...😣😭😞💞😖😭 دو نفر از رزمندگان.. بدن ابوالفضل🕊👣 را روی برانکاردی قرار داده.. و دنبال ما برادرم رامیکشیدند... جسد چند تکفیری... در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان های اطراف شنیده میشد... یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده..😭🌷 و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود..😭❤️ که به قدمهایم رمقی نمانده..و او مرا دنبال خودش میکشید. سرخی غروب🌆 همه جا را گرفته.. و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه🌷💚 در و دیوار کوچه ها رنگ خون شده بود.. که در انتهای کوچه.. مهتاب 🕌💚✨ پیدا شد و چلچراغ اشکمان😭💞😭 را در هم شکست... تا رسیدن به آغوش حضرت زینب (س) هزار بار جان کندیم.. و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری ها در حرم شویم... گوشه و کنار صحن عده ای پناه آورده و اینجا دیگر مردم زینبیه از هجوم تکفیری ها بود... گوشه صحن... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_وهشت که هر چه بیشتر شانه ام را میکشید، بیشتر درآغوش ابوال
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ گوشه صحن زیر یکی ازکنگره ها کِز کرده بودم،.. پیکر ابوالفضل😢 و مادر مصطفی😢 کنارمان بود.. و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود...😞😣 در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید.. و حس میکردم هنوز روی پیراهن خونی ام دنبال زخمی میگردد..😥 که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم _من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!😭😞 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت... و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد _پشت در که رسیدیم، بچه ها آماده حمله بودن.😒من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.😞😭 و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من😞❤️ کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد😭 _وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.😓😭 من تکان های قفسه سینه😥😭 و فرو رفتن هر گلوله به تنش😭 را حس کرده بودم.. که از داغ دلتنگی اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا میکرد _قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.😣😭 چشمانش از گریه رنگ خون شده بود.. و این همه غم در دلش جا نمیشد.. که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت.. و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید... سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم.. و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد...😢❤️ جای لگدشان روی دهانم مانده.. و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود. این صورت شکسته را ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_ونه گوشه صحن زیر یکی ازکنگره ها کِز کرده بودم،.. پیکر ا
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم ها برایش کهنه نمیشد..😠 که دوباره چشمانش آتش گرفت...😠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت پرده را پاره نکرده.. و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید.. و صورتم را روی شانه اش نشاند...😠😓 خودم نمیدانستم.. اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوری ام را گشودم.. و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم _مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده!😭 دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!😭🕊 صورتم را در شانه اش فرو میکردم..تا صدایم کمتر به کسی برسد،.. سرشانه پیراهنش از اشک هایم به تنش چسبیده.. و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند.. که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید... رزمندگانِ🌟 اندکی در حرم مانده.. و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند،😱 و با هم شکسته میشد... میتوانستم تصور کنم.. تکفیری هایی که را با محاصره کرده اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند.. و فقط از خدا میخواستم..😣🤲 شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده اش را نبینم...😣 تا سحر گوشم به لالایی گلوله ها بود،.. چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی دریغ میبارید..😣😢 و مصطفی🌸🌟 با مدافعان... و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند.. و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود😥😥 که پس از نماز صبح... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوچهل این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم ها
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست....😥 نگاهش دریای نگرانی بود،..😥😥 نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش قدم شدم _من مصطفی!😊✨ از اینکه حرف دلش را خواندم.. لبخندی غمگین☺️😢 لبهایش را ربود و پای در میان بود.. که نفسش گرفت _اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟😥❤️ از هول دیروزم.. دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد.. و صدای شکستن دلش بلند شد _تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!😠😥❤️ هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه شان درد میکرد،..😣 هنوز وحشت😥 شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده.. ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش ..❤️✌️ که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم.. _یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه (س)؟ 😊اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب(س)!😊✨🕌 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود،.. از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود.. که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب(س) را شاهد عشقم گرفتم _اگه قراره بلایی سر و این بیاد، دیگه چه ارزشی داره؟😊☝️ و نفهمیدم با همین حرفم... با قلبش چه میکنم که شیشه چشمش ترک خورد😢 و عطر عشقش در نگاهم پیچید❤️✨ _این و جون این و جون همه برام عزیزه!😢برا همین مطمئن باش نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!😢😠🕌❤️ در روشنای طلوع آفتاب... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
منتظران گناه نمیکنند
#صوت_مهدوی🔈 🔹صحبت غیرلزوم با نامحرم(رل،داداش مجازی و..) و حضور در گروه مختلط مذهبی و غیرمذهبی معادل
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔈 ➰صحبت غیرلزوم با نامحرم(رل،داداش مجازی و..) و حضور در گروه مختلط مذهبی و غیرمذهبی معادل با زیر پا گذاشتن نصف قرآن و باعث تباه شدن انسان میشود ➰چرا صحبت با نامحرم گناه واشتباهه؟ و چرا خدا با دادن احکامی به ما دستور میدهد؟ ➰شباهت زندگی بعضی از ما به زندگی گوسفندی! .. ▪️کسایی که از ته دلشون امام حسین رو دوست دارن بدونن چه قدر ایشون رو عذاب دادند و غیرت امام حسین خورد کردند!!
🔵 تا جوان هستید خود را اصلاح کنید سعی کنید تا جوان هستید خود را اصلاح کنید. هرچه عمر می گذرد، سیاهی های قلب بیشتر می شود و صفای درونی کمتر. تلاش کنید قلب تان را روز به روز و لحظه به لحظه جلا داده، به آنجا برسانید که جز خدا و محبت او در آن چیزی نباشد. مطمئن باشید که آسان است اما کمی همت و مردانگی می خواهد. ارزش های انقلاب را همواره در ذهن داشته، لحظه ای از ارج نهادن به آنها غافل مباشید. 🔹 بخشی از وصیت نامه شهید بلورچی🌹 هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🟢 شرح مختصر فضیلت و فرازهای زیارت آل یاسین 🎙
بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین ابتدا يک توضيح بدم برای خانمها و آقایون 👇 📝 ما برای اينکه بخواهيم زندگيمون سر و سامان بگيرد اومديم کرديم گفتيم ما يک سری کارهايی رو که ميخواهيم انجام بديم مينويسيم مهلت گذاری ميکنيم ميکنيم اينها رو در زمان مشخص انجام ميديم ⛵️ وقتی خواستيم در زمان مشخص برنامه هامون رو انجام بديم، قرار ميديم يعنی يک موقعی يک کاری اولويت داره انجام ميديم اولويت نداره بعدا انجام می دیم 👈مهم و مهمتر می کنیم يک موقعی شرايط طوری پيش مياد من برنامه ای رو که مينويسم الان نميتونم انجام بدم برنامه بعدی رو ميتونم انجام بدم انجام ميدم 🏃يعنی ما همه‌ش در حال کار و تلاش و تکاپو هستیم ⛔️ گفتيم تنبلی ممنوع ⛔️ چی باشيم❓❓ و زنده 👈حالا اين حی و زنده ميخواد دائم رشد بکنه 👌👌اينکه گفتيم ديگه حق نداريد بنشينيد. بدو اين کار رو بکن، بعدش یه کار ديگه زود باش انجام بده، بدو بدو کارهات رو انجام بده 💪ورزش کن 🔔بيدار باش 🚶‍♂️برو سرکار 🌮غذا درست کن 📚مطالعه کن 😍صله ارحام انجام بده 🚽 دستشوييت تميز باشه ✨گازت تميز باشه 🎓درس بخون 🛁 حمام و دستشويی تمیز باشه 🏎ماشینت درست باشه خلاصه لیست کارهای که یک خانم یا آقا باید انجام بده ✅ خانمه ميگفت مهمون اومد سر زده خونه ما مرتب و تميز بود ✨ 👌وقتی هميشه باشید در همه جهات شما آماده دريافت هستی ❌ولی وقتی نه دائم خواب باشی خب مثلا ميخوان يک چيزی رو اعلام کنن تو اگر آماده باشی ميگيری اگر آماده نباشی نميگيری 🔔 گفتيم اگر کسی بيدار باشه بين الطلوعين رو بهش ميدن ❌اگر بيدار نباشه گفتيم اون مريضيهای جسمی و روحی رو کسی بخوابه بهش ميدن. اون هم دریافت می کنه ولی يک جور ديگه 📢 ما در می خواهیم با و آشنا بشیم 🍃در سن فيزيکي که از صفر شروع ميشه تا ان‌شاءالله 120سالگی و بيشتر هم ميخواهيم تا 130و 140 سالگي رو داريم 👈و در کنار دوره های رشد رو هم داريم 👈 اين مراحل رشد هم همينطوره اگر آماده باشی ميگيری اگر آماده نباشی نميگيری.
منتظران گناه نمیکنند
#نظم_وهدف #جلسه1_قسمت بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین
⏰ ما برنامه هامون رو از چه زمانی تا چه زمانی بکنیم ❓❓چه جوری برنامه ریزی کنیم❓❓ ✅ از اذان صبح یا قبل از اذان صبح تا اذان ظهر، از اذان ظهر تا اذان مغرب و از اذان مغرب تا موقع خواب من از اذان صبح تا اذان ظهر چه کارهایی رو باید انجام بدم❓❓ 👌👌اول از همه، مهم ترین کار توی کلاس نظم اینو قرار بدید 🔰 🔴 اگر دارید  اولین چیزی که تو فهرست تون مینویسید نماز قضا باشه و مهم، شروع کردنشه 👈 چون ما اگر که به فکر این نباشیم که نماز قضامون رو بخونیم محاسبه میشیم مورد بازخواست قرار میگیریم 😱 اگر خدایی نکرده از دنیا بریم در حالی که انجام ندادیم چون همه‌مون که از دنیا میریم‌ ولی  اگراین کار رو شروع نکرده باشیم به عنوان این که ما نمیخواستیم انجام بدیم، بازخواست میشیم ✅ ولی اگر شما شروع کرده باشید یکیش رو خونده باشید دارید ادامه میدید. اون وقت بازخواست فرق میکنه   🎞 آیت الله جاودان تعریف میکنن میگن زمانی که انسان بخواد از دنیا بره، تمام لحظات عمرش مثل یه فیلم میاد حتی اون خانومی که یه فوت زیر اجاق کرده اون فوتش جلو چشمش میاد ✅ حالا مثلا یه آقایی گاز رو روشن میکنه اگر نیت کرده باشه برای رضای خدا، کار خداییش جلوی چشمش میاد ♦️اگر این طور نباشه چی جلو چشمش میاد❓❓ 👈بیهوده 👈"إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ"👈میشه خُسر 📝 پس بالای برگه هامون گفتیم چی بنویسیم❓❓نیت چی باشه❓❓رضای خدا چرا❓ 👈وقتی هست پس شما غذا درست کردید خب هیچ کس ازت تشکر نکرد خدا که دیده یاد میگیری بدون منت کار کنی نیت رضای خدا میشه و و وقتی توقع و منت نباشه خیلی راحت کار میکنی. میگی چی❓❓ 👈بسم الله الرحمن الرحیم 🍀گاز رو روشن میکنم امروز میخوام نذری امام حسین علیه السلام بپزم گرفتم قربة إلی الله ✅ 🍀حالا امروز من یا حلیم را میگم امروز ذکر یا صبور رو میگم یا شکور رو میگم یا رئوف رو میگم یا رازق رو میگم 👈هر ذکری که فکر میکین امروز نیاز داری امروز مثلا عصبانی هستی ذکر یا حلیم رو میگی✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴نوزدهمین قسمت برنامه تلویزیونی «خیابان آزادی» 📌با حضور: 🔻جناب آقای دکتر بانکی پور 🔺در این برنامه پاسخ میدهیم سرنوشت لایحه حجاب در مجلس آینده چه خواهد بود؟ 🗓️ ۱۵اسفند ماه 🕙ساعت ۲۲ از شبکه افق سیما بصورت زنده
🔰رسول اکرم صلی الله علیه و آله: ✍ إذا قالَ الْعَبدُ بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ قالَ اللّهُ جَلَّ جَلالُه: بَدَأَ عَبدى بِاسْمى و حَقٌّ عَلَىَّ أنْ اُتَمِّمَ لَهُ اُمُورَهُ و اُبارِكَ لَهُ فى أَحوالِهِ. 🔴 هر گاه بنده‌‏ای بسم اللّه‏ الرحمن الرحیم بگوید خداوند می‏‌فرماید : بنده‌‏ام کارش را با نام من آغاز کرد ، بر من است تا کارش را به پایان برسانم و برای او در کارهایش برکت قرار دهم. 📚 عیون أخبار الرضا(علیه ‏السلام) ، ج۲ ، ص۲۶۹
زمان زنده شدن.mp3
3.32M
🌱⃢🌧 🎤 «زمان زنده شدن» 👤 استاد ▫️ یُحْیِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها... 🔅 وقتی امام زمان ظهور می‌کنن یک حیات طیبه‌ای در عالم دمیده میشه و قلوب مرده با حضرت زنده میشه... زینب الکبری سلام الله علیها اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲 سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🌿