#پارت13
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
وای اصلا یادم رفت آماده بشم، اولین لباسی که دم دستم بودرو پوشیدم:
_بریم مامان من آماده ام
_نه بیا بعد یه ساعت آماده نباش
_اوه عشقم تلخ نشو بلاخره اومدم
_واقعاً خیلی روداری
_بزن بریم عاطی گلی
پوفی کشید و سمت ماشینش رفت.
شام رو توی محیطی شاد خوردیم. بعد شام هم به بام شهر رفتیم. کلا شب خوبی بود به من که حسابی خوش گذشته بود.
صبح روز بعد با انرژی مضاعفی برای رفتن به دانشگاه آماده شدم و از اونجایی که مامان مجبور شده بود برای عمل اورژانسی خودش رو به بیمارستان برسونه نه باید تنها برای انجام کارهای ثبت نام می رفتم.
یک ساعت بعد دانشگاه بودم. دهانم از صف طولانی که جلوی روم بود باز موند
_اوه اینجا رو ببین کم کم دوساعت علافم
همانطور که پیش بینی می کردم دو ساعت و خورده ای منتظر بودم تا نوبتم رسید بعد از انجام کارهای ثبت نام و مشخص شدن زمان کلاس ها که سه هفته بعد بود به خونه برگشتم
تمام این سه هفته رو دنبال خرید برای دانشگاه بودم دقیقاً عین بچه های دبستانی هر چیزی را که میدیدم می خریدم. البته مامان هم بهتر از من هیچ حرفی نداشت
سه هفته هم گذشت و بالاخره روز رفتن به دانشگاه رسید،با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و کش و قوسی به بدنم دادم
_بزن بریم دریا خانم دانشگاه منتظرته
#پارت14
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
بعد یه دوش و خشک کردن موهام رفتم سراغ آرایش کردن. البته چون روز اول بود ترجیح دادم آرایشم کاملاً ملایم باشه پس فقط یه مداد داخل چشم های درشت رنگ شبم کشیدم و یه رژ گلبهی با یه روژ گونه هم رنگش شد همه آرایشم
رفتم سر وقت لباس
_حالا روزه اولی چه لباسی بپوشم مناسب باشه؟برد کلی بلو پین کردن کمدم تصمیم گرفتم شلوار جین یخی با مانتو سرمه ای کوتاهم که تا بالای زانوم بود رو بپوشم،درسته تیپم عین بچه دبیرستانیا شد ولی خوب روز اول بود و باید سنگین میرفتم تا ببینم جو چطوره تیپ های مخصوص دریا رو بزنم
به حرف های خودم خندیدم پاک خل شدم
با یه بسم الله سمت دانشگاه رفتم:
_اینجا رو باش فکر کردم فقط من بچه مثبت بازی در آوردم زود اومدم نه انگار این بچه دکترا همه مثل من ذوق زده هستند
خوشحال از اینکه کلاس ها تشکیل میشه سمت کلاس رفتم
جز من ده،دوازده نفر دیگه توی کلاس بود که ترم اولی به نظر می رسیدن اولین صندلی رو انتخاب کردم و نشستم
چند دقیقه که گذشت دختر ناز و شیک پوشی سمتم اومد و به صندلی کناریم این اشاره کرد:
_چه کسی خانم؟
_نه بفرمایید
دستش رو سمتم گرفت،همینطور که دستم رو توی دستش میذاشتم گفت:
_ببخشید سلام نکردم،سلام من مریم هستم افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
لبخند به لحن مثبتش زدم:
#پارت15
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_سلام منم دریا هستم خوشحالم از آشناییتون
_شما هم ترم اول هستید؟
_بله خیلی معلومه؟؟؟؟
خندید:
_راستش آره خیلی
تک خنده ای از صداقتش زدم و گفتم:
_همچنین شما
دوباره خندید و گفت:
_ایول خوشم اومد عین خودمی پس بیخیال رسمی شدن و این حرف ها دوستیم دیگه؟
این بار من دستم رو سمتش گرفتم:
_اوکی دوستیم
مریم هم مثل من ۱۹ ساله و طبق آماری که گرفتم تک دختر خانه و با دو برادر بزرگتر از خودش و پدرش مدیر شرکت کامپیوتری بزرگی بود. خونش هم تقریباً به خونه ما نزدیک بود و مهمتر از همه مشترک بودن همه کلاسهای ما با هم بود
با ورود استاد منم دست از آمارگیری از مریم بیچاره کشیدم
روز اول بود تقریباً همه کلاس ها با یک معارفه به پایان رسید. البته بهتره بگم هفته اول به همین روال گذشت.
طی این یک هفته دوستی بین من و مریم عمیق تر شده بود. با اینکه آدمی با روابط اجتماعی بالا بودم و خیلی زود با همه دوست میشدم ولی از جایی که روحیات مریم به من خیلی نزدیک بود دوستی عمیقی بین ما شکل گرفت. به طوری که تمام کلاس ها روباهم بودیم و از خونه هم تا دانشگاه و بلعکس با هم میرفتیم.
#پارت16
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
با اینکه درس های سختی رو باید پاس میکردیم ولی در روحیه شاد و صد البته شیطون ما تاثیری نداشت مریم همپایه تمام شیطنت های من بود.
بچه های کلاس اکثرا ترم اولی بودن تک و توکی ترم بالایی هم بین کلاس ها دیده می شد این برای ما خیلی دلچسب تر بود و حسابی آتیش میسوزوندیم
هفته دوم شروع کلاس ها از راه رسید و من حالا تا حدودی با جو دانشگاه آشنا بودند و صد البته فهمیدم الان میتونم از اون تیپ های مخصوص خودم بزنم
از نظر حجاب دختر کاملا آزادی بودم و مامان با اینکه خودش از لحاظ حجاب آدم بازی نبود با تیپ زدن من اصلاً مشکلی نداشت حق انتخاب را به خودم سپرده بود. البته ناگفته نماند منم از حد خودم خارج نمیشدم و آزادیم رو تنها در حجابم خلاصه کرده بودم و اصلا اهل داشتن روابط با جنس مخالف نبودم و اگر رابطه ای هم بود صرفاً رابطه دوستی ساده ای بود که به هیچکدوم اجازه ورود به حریمم رو نمیدادم
شنبه از راه رسید و من منتظر مریم بودم تا به دانشگاه بریم
با صدای بوق ماشین مریم برای آخرین بار خودم رو جلوی آینه چک کردم حالا جای تیپ مدرسه ای هفته پیش رو یک مانتوی قرمز کوتاه تا بالای زانو و یک شلوار یخی جینی که اندام ظریفم رو بخوبی نشون میدادند گرفته بود.مقنعه مشکیم رو حسابی عقب داده بودم تا جای که موهای خوشحالتم سیاهم به خوبی دیده میشد.
آرایش ملیح صورتم کمی تندتر شده بود چشمهای سیاه درشتم رو با خط چشم مشکی درشت تر و وحشی تر آرایش کرده بودم،لبهای قلوه ایم که خودشون تقریبا قرمز بودن رو با رژ قرمز قرمزتر کرده بودم حسابی از خودم راضی بودم.
اون زمان به نظرم عیده آل ترین تیپ رو داشتم یه بوس برای خودم فرستادم و با یه خداحافظی از مادرم از خونه خارج شدم
مریم با دیدم سوتی کشیدم و گفت:
منتظران گناه نمیکنند
#پارت16 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی با اینکه درس های سختی رو باید پاس میکردیم ولی در روحیه شاد و صد البته
#پارت17
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_اوووووه،کی میره این همه رو حسابی پسر کش شدی چه خبره حالا،میخواستی جز خودت کسی دیده نشه
با خنده گفتم:
_اول سلامت کو دوما نه که تو اصلا به خودت نرسیدی
_خوب حالا ولی به خوبی تو نشدم که
_بشین کم حرف الکی بزن دیر شد
مریم دختر ظریفی بود که چشمان سبز بسیار زیبایی داشت به رنگ جنگل با پوست گندم گون که در برابر پوست سفید من تیره تر به نظر می رسید با موهای بلوند که دقیقا برعکس موهای سیاه من بود با قدی که چند سانتی ازقد ۱۷۰ ای من کوتاه تر بود روی هم رفته دختر ظریف و زیبای بود
با صدای مریم به خودم اومدم:
_با مای به کجایی؟بپر پایین که رسیدیم
_اه چه زود رسیدیم
_بله اگه من کل راه رو تو هپروت بودم الان می گفتم چه زود رسیدیم
_وا منو هپروت؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_پ ن پ عمه من همیشه خدا تو هپروته
_خو حالا راه بیفت کلاس تموم شد
دستی به گونه زد قدم هاش تند تر کرد. حواسم به غر غر کردن های مریم برای دیر کردنم بود که یه دفعه با کسی برخورد کردم و گوشیم از دستم افتاد
#پارت18
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
با غصه کنار گوشی نازم که نابود شده بود نشستم با دیدن صفحه شکسته گوشی روی سر بلند کردم شخصی که بهم تنه زده بود رو با فوشهام مورد عنایت قرار بدم دیدم بلهههه یه آقا پسر البته از نوع بسیجیش از همون برادرای که چشمشون جز سنگ فرش چیزی نمی بینند روبه رومه از اونجایی که با این ترتیب آدما حسابی مشکل داشتم بیشتر عصبی شدم و باغیض گفتم:
_مگه نمیبینی آقا حواست کجاست زدی گوشیم رو داغون کردی
بدون اینکه نگام کنه با صدای آرومی گفت:
_معذرت می خوام خانم ولی فکر کنم شما خودتون حواستون نبود و با من برخورد کردید
بدون این که اصلا بفهمه چی میگم با داد گفتم:
_حالا من حواسم نبود نمیشد تو یکم سرت رو بالا بگیری مگه چی تو این سنگ فرشه که امثال شما زل زدن بهش؟
با اینکه معلوم بود حرصی شده ولی بازم با حفظ آرامش جوابم رو داد:
_من که گفتم معذرت میخوام الآنم حاضرم خسارت گوشیتونو رو پرداخت کنم
دست مریم رو کشیدم سمت ورودی و گفتم:
_همینم مونده از تو خسارت بگیرم بر ببینم بابا
مریم که دهنش باز مونده بود و دنبال من کشیده میشد گفت:
_دریا آروم باش مگه بیچاره چکار کرده که اینطوری عصبی شدی؟
_مگه ندیدی گوشیم رو داغون کرد
_باشه خوب اتفاقی بود،عمدی که نبود
_اههههه مریم ول کن کلا خوشم ازش نیومد خواستم حالش رو بگیرم
کف دست چپ منهای 18 کف دست راست=63 مقدار عمر پیامبر اسلام-حضرت محمد(ص)
دست 5 انگشت دارد:نشانه 5 تن(حضرت محمد(ص)-فاطمه زهرا-امام علی-حسن و حسین)
این یک علامت شانسی است ولی در اینکه چرا همه آنها با هم هستند ما را به تعجب وا می دارد . همچنین زمانی که این ها را بدانیم و با انگشتان خود تسبیحات حضرت فاطمه زهرا (س) ذکر کنیم دیگه واویلا .
انگشتان هر دست پنج عدد و در مجموع ده عدد هستند که به ترتیب از سمت انگشت شست: انگشت شست، انگشت اشاره یا سبابه، انگشت میانی، انگشت حلقه یا انگشتری و انگشت کوچک نامیده میشود.
نام انگشت پا
انگشت شست، انگشت پس از آن «سبّابه»، «شهادت» و «مسبِّحه» نام دارد. انگشت بعدی «وسطی»؛ انگشت پس از آن «بِنْصِر» و انگشت کوچک «خِنْصِر» نام دارند.
#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمؤمنین علیه السلام:
✍ ظَرْفُ المؤمنِ نَزاهَتُهُ عنِ المَحارِمِ ، و مُبادَرَتُهُ إلى المَكارِمِ .
🔴 زيركى مؤمن به دورى كردنش از حرامها و شتاب او به سوى خصلتهاى والاست.
📚 غرر الحكم : 6072 .
#حدیث_روز
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
منتظران گناه نمیکنند
🔹🔸🔹 ورود پیکر مطهر شهیده معصومه کرباسی به تهران 🔸این شهیده به همراه همسر لبنانی خود به دست رژیم صه
درمورد خانوم شهیده معصومه کرباسی
👇👇👇👇👇
معصومه کرباسی (آرزو) سال ۱۳۵۹ در شیراز دیده به جهان گشود. فرزند حاج حسین کرباسی از اصحاب مسجد النبی شیراز و از مهندسان برجسته سازمان جهاد کشاورزی بود. وی فارغ التحصیل رشته مهندسی کامپیوتر دانشکده مهندسی دانشگاه شیراز و از فعالان فرهنگی و رسانهای و از نخبگان برنامه نویسی در این دانشگاه بود. معصومه سال ۱۳۸۲ با همکلاسی لبنانی خود دکتر رضا عواضه ازدواج کرد و به همراه همسرش در سال ۱۳۸۳ به لبنان رفت و در آنجا به حزب الله لبنان پیوستند.