eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ مونده بودم کیو زده که شهریار گفت دستت درد نکنه داداش ، اون ارزشش از ناموست و داداشت بیشتره ؟ و از
❕ خیلی ناراحت بودم، شهریان ماشین رو روشن کرد و با عصبانیت راه افتاد تا شب بیرون بودیم پیشنهاد داد شام بخوریم دید حوصلحه ندارم پیتزا خرید به زور دو تیکه خوردم با کلی اب و نوشابه عطش داشتم دلم نمیخواست برگردم تو اون خونه ، اما رفتم وقتی رسیدم مازیار جوری داد و هوار راه انداخت که تا الان با برادرم کدوم گوری بودی که خودمم به خودم شک کردم که نکنه بد برداشت کرده شهریار ، اما کوتاه نیومدم داد زدم تو یکیو میاری خونه من چیزی نمیگم؟! باز حمله کرد بهم که چیه نکنه هوایی شدی ؟ منتظری بمیرم بری زن اون بشی ؟ دیگه هیچی نفهمیدم چند بار نفسم رفت دیگه تو بیمارستان رو یادمه که شهریار بالا سرم بود حالم که بهتر شد و از سرم بخاطر ضربه اسکن گرفتن و بعد یه روز و نصفی برگشتم خونه اما خونه شهریار و با دیدن عمه انگار دنیا رو بهم دادن ، عمه بغلم کرد زد زیر گریه که بمیره عمت چه به روزت اورده ؟ شروع کرد به ناله و نفرین مازیار ، بعد اینکه دوش گرفتم و یکم غذا خوردم عمه گفت مازیار جمع کرده رفته کیش برو وسایلت رو جمع کن مهرت رو بزار اجرا بزار بترسه همینجور که حرف میزدیم شهریار تلفن خونه رو گذاشت رو ایفون داد زد بنال مازیار بی غیرت ، مازیار با پرویی صدام زد پرستو حرف اخرم رو میزنم تمام یا ول کن برو تکلیفم معلوم شه یا برو رضایت بده من میخوام زنم رو عقد کنم ، بدونه هیچ درنگی گفتم اگه پاک پاکم بودی من دیگه تصمیم به موندن نداشتم تو رو به خیر و خوشی ، چند روز فقط خوابیدمو فکر کردم مطمئن بودم به جدا شدنم اما از کجا باید شروع میکردم (دقیقا همینه مغز هنگ میکنه وقت جدایی تازه بعدها میگی کاش زودتر جدا میشدم ) زنگ زدم به مامان و قرار شد جهازم رو بفروشم و برگردم پیش مامانم و تمام کارهای فروش وسایل رو سپردیم دست شهریار خیلی ناراحت بود اما قبول کرد که همجوره حمایتم کنه ، مامان و دایی اومدن دنبالم لباسهام و هر چه طلا داشتم به اصرار عمه جمع کردم و برگشتم خونمون‌، تو راه خونه بهم گفتن که انا جان ماه هاست با مامانم زندگی میکنه و دلیلش هم زن گرفتن اقاجون بود یعنی لعنت فرستادم به شانس خودمو خانوادم ، دایی برای اینکه‌ منو بخندونه گفت طفلی خواهرم شده حامی زنان بی سپرست و بد سرپرست یکیشون رو که شوهر دادیم منظورش به عمه بود انشالله دو نفرم پیدا میکنم برای تو و انا که خواهرم نفس بکشه عمه با ناراحتی گفت دستت درد نگنه حالا برای خانوادم تور پهن کردی ،اونها میگفتنو میخندیدن اما من به فکر انا بودم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 شهید شاهرخ ضرغام 29 گفتم: شاهرخ الان بايد كاری كه میخوايم رو انجام بديم. خيابان خلوت شده بود. با
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (30) 🌺 . خستگی ناپذیر 1 رشادتهای شاهرخ (راوی : آقای جبار ستوده) اوايل سال پنجاه و نه بود. هر روز درگيری داشتيم. مخالفين جمهوری اسلامی هر روز در گوشه ای از مرزهای ايران، آشوب برپا می کردند. پس از کردستان و گنبد و سيستان، اينبار نوبت خوزستان بود. گروه خلق عرب با حمايت بعثی های عراق اين منطقه را ناامن کردند. شاهرخ که به منطقه خوزستان آشنا بود، به همراه تعدادی از بچه ها راهی شد. غائله خلق عرب مدتی بعد به پايان رسيد. رشادت های شاهرخ در آن ايام مثال زدنی بود. هنوز مشکل خوزستان حل نشده بود که دوباره در مناطق غربی کشور درگيری ايجاد شد.به همراه شاهرخ و چند نفر از دوستان راهی قصرشيرين شديم. اينبار وضعيت به گونه ای ديگر بود. نيروهای نفوذی عراق همه جا حضور داشتند. در همه استان کرمانشاه همين وضعيت بود. هيچ رستورانی به ما غذا نمی داد. هيچ مسافرخانه ای به بچه های انقلابی جا نمی داد.نيروهای نفوذی عراق به راحتی از مرز عبور می کردند و سلاح و مهمات را به داخل خاک ايران منتقل می کردند. آنها به چندين پاسگاه مرزی نيز حمله کرده و چندين نفر را به شهادت رساندند. محل استقرار ما مسجدی در قصرشيرين بود. بيشتر مواقع به اطراف مرز می رفتيم. آنجا سنگر می گرفتيم و در کمين نيروهای دشمن بوديم. جنگ رسمی عراق هنوز آغاز نشده بود. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 یه خیلی از چیزایی که دنبالشون بودم پی بردم💠 # قسمت_پنجاه_و_ یک *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تجربه دقیق دنیا با عالم پس از مرگ💠 # پایان *________ @mosaferneEshgh
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ خیلی ناراحت بودم، شهریان ماشین رو روشن کرد و با عصبانیت راه افتاد تا شب بیرون بودیم پیشنهاد داد شا
❕ باز من جوون بودم سنی نداشتم اما انا بیچاره آبروش رفته بود بین سر و همسر ، عروسو دوماد ، رسیدیم خونه، انا منو بغل کرد و‌ هر دو زدیم زیر گریه ناله زد بالام جان تو مظلوم بودی اخه تو چرا باید به این روز بیوفتی و تند تند اقاجون رو نفرین میکرد که سر پیری خارش کرده مامانمو داییم هم زمان دعواش کردن که خدا نکنه خار بشی این چه حرفیه ، انا کلی دعاشون کرد که این خواهر و برادر فیریشتن ( فرشته ) از لهجش همه خندیدیم انا هم خندید ، بلاخره من تقاضای طلاق دادم عمه چند باری از من خواست بیشتر فکر کنم شاید سرش به سنگ خورد؛ درکش میکردم بلاخره مازیار بچش بود اما من تصمیم رو گرفته بودم عمه که هیچ بابامم اگه بود نمیتونست نظرم رو عوض کنه ، هفته ها گذشت و شهریار هر دفعه پول فروش جهازم رو میریخت به حسابم و همیشه هم زنگ میزد خونه مامان که هر جا خواستی بری بگو بیام دنبالت فکر نکن برادر شوهرتم دختر دایی فکر کنم برادر خودتم ، چقدر غیرت و مسئولیت پذیریش رو دوست داشتم بازم پیش خودم برای هزارمین بار گفتم کاش زن شهریار میشدم ، بعد اولین دادگاه حالم بهتر شد انگار از خواب بیدار شده بودم ، مامان داشت از دختر داییش میگفت از گیلدا که همسن من بود طفلی بخاطر دست بزن داشتن شوهر دیوونش تازه جدا شده بود، یهو زد به سرم پاشدم زنگ زدم خونشون چقدر خوشحال شد گفت بیا بیرون بعد چند سال اسارت اون روز با گیلدا خیلی خوش گذروندیم کم کم رفت و امدمون بیشتر شد و با هم درد ودل میکردیم و گیلدا تشویقم میکرد به طلاق و درس خوندن ، خودشم اموزشگاه خیاطی میرفت ، همون روزها بود که عمه یه پسر به دنیا اورد یاشار شد نور چشم عمها و پدر بزرگ و مادر بزرگ مادریم ، زنداییم بنده خدا طلاق گرفت البته دایی تمام حق و حقوقش رو داد حتی خونه هم براش خرید و طفلکی رفت پی زندگیش عمه هم عقد دایی شد و سر و سامون گرفت ، منم مرداد ماه درست تو ۱۸ سالگی جدا شدم و شروع کردم به درس خوندن بعد از به دنیا اومدن یاشار پسر داییم بابا بزرگ و بی بی ( مادربزرگ مادریشون ) زیاد میومدن شهرمون چون خونشون کرمان بود هر بار بی بی که زبون تلخی داشت کلی حرف بار انا جان و عمم که عروسش بود میکرد و من از این موضوع ناراحت میشدم و سعی میکردم انا رو تو اتاق سرگرم کنم یادمه عید بود که مامان گفت پدر و مادرش امسال میان اینجا البته بیشتر خونه دایی بودن و پدر عمه رو در میاوردن..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (30) 🌺 . خستگی ناپذیر 1 رشادتهای شاهرخ (راوی : آقای جبار ستوده) اوايل سال پنج
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (31) 🌺 خستگی ناپذیر نماز صبح همه چی دست خداست (راوی : آقای جبار ستوده) .نيمه های شب از سنگر کمين برگشتيم. آنقدر خسته بوديم که در گوشه ای از مسجد خوابمان برد. دو ساعت بعد احساس کردم کسی مرا صدا می کند. روحانی مسجد بود. بچه ها را بيدار می کرد برای نماز جماعت صبح بلند شدم. وضو گرفتم و در صف نماز نشستم. روحانی بار ديگر شاهرخ را صدا کرد. اين بار هم تکانی خورد و گفت: چشم حاج آقا چشم! اما خيلی خسته بود. دوباره به خواب رفت! نماز جماعت صبح آغاز شد. فقط شاهرخ در کنار صف جماعت خوابيده بود. رکعت دوم بوديم که شاهرخ از خواب پريد. بلافاصله بلند شد. کنار من در صف جماعت ايستاد و بدون وضوگفت: الله_اکبر !! در نماز هم چرت می زد و خميازه می کشيد. نماز تمام شد. شاهرخ همانجا کنار صف دراز کشيد و خوابيد! نماز يک رکعتی، بدون وضو، حالا هم که صدای خُر و پُف او بلند شده. همه بچه ها می خنديدند.😂صبح فردا وقتی ماجرای نماز صبح را تعريف کرديم چيزی يادش نمی آمد. اصلاً يادش نبود که نماز خوانده يا نه! اما گفت: خدا خودش میدونه که ديشب چقدر خسته بودم. بعد ادامه داد: همه چی دست خداست. اگه بخواد همون نماز يک رکعتی بدون وضوی ما رو هم قبول می کند ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحوم مجتهدی تهرانی کمک به فقرا و آثار ان در قبر و قیامت *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸‍ لحظه مرگ شخصى نزد امام صادق رفت و گفت من از لحظه مرگ بسيار ميترسم چــه کنــم؟ امام صادق(ع) فرمودند⇩ زيـارت عاشـورا را زيـاد بخوان.. آن مرد گفت: چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟ امام صادق فرمود: مگر در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد؟ •{ اَللّهُمَّ‌ارْزُقْنی‌شَفاعَهَ‌الْحُسَیْنِ‌یَوْمَ‌الْوُرُودِ }• یعنی خدايا شفـاعت حسين علیـه‌السلام را هنگام ورود به قبر روزى من کن... *________ @mosaferneEshgh
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ باز من جوون بودم سنی نداشتم اما انا بیچاره آبروش رفته بود بین سر و همسر ، عروسو دوماد ، رسیدیم خون
❕ اما انا جان که شنید مامان مهمون داره بهم گفت بالام جان مامانت شاید بخواد با با مادرش درد و دل کنه گناه داره هر وقت میان من اینجام ؛میشه زنگ بزنی شهریار بیاد منو ببره روستا خونه برادرم ؟ من که فهمیدم اناجان از حرفهای بی بی فراری شده دلم سوخت گفتم قربونت بشم انا جان خودت رو اذیت نکن هر بار بی بی خواست بیاد من میبرمت خونه پریسا یا پروانه که نبینیش خودمم از دستش ناراحتم انا بنده خدا همونجور که گریه میکرد بازم گیر داد به اقاجون که واگذارت به ابلفضلیم ( حضرت عباس ) نگاهش افتاد بهم هر دو بخاطر لهجش زدیم زیر خنده ، بالاخره خانواده مامان اومدن عمه که فهمید انا ناراحته به من گفت به شهریار گفتم هر شبی که بی بی میخواد بره خونه شما تو و انا برید خونه شهریار اونم میره پیش دوستهاش با خوشحالی گفتم چه خوب اما میتونه بره طبقه بالا بخوابه نهار و شامم بهش میدیم عمه خندید و گفت حالا فکر اون نباش خودش زرنگه خودم از این حرفم خجالت کشیدم زودی گفتم عمه شهریارم مثل پیمانه برام ( داداششون ) اولش مامان مخالفت کرد که انا جان کجا بری من ناراحت میشم اما وقتی دید خودش راحتره زنگ زد به عمه و هماهنگ کردن شهریار اومد دنبالمون سر راه هم انا جان پول داد خرید کنیم از مرغ و گوشت گرفته تا میوه و اجیل. رسیدیم خونه دروغ نگم یه حس دلتنگی داشتم وقتی پام رسید به راه پله ، از بالا صدای حرف میومد شهریار گفت مازیار مهمون داره با این حرفش یکم ناراحت شدم مازیار چقدر بی عاطفه بود اما زود به خودم اومدم ، عمه خونه رو تمیز کرده بود فقط غذا درست کردم شهریارم رفت بیرون گفت بهتون سر میزنم اگه چیزی خواستی بگو براتون بخرم خودت نرو باشه ؟ با تعجب نگاهش کردم که گفت عیده شهر پر از غریبه شده انا جانم تنها نباشه بهتره و رفت ، من از همین حرف شهریار یکم حال به حالی شدم اما پیش خودم گفتم مثل داداشمه مگه میشه ؟ انا جان شنید پرسید چی میگی با خودت بالام خندیدم گفتم دیوونه شدم که گفت خدا نخواسته باشه دیوونه نشدی فقط شاید حیران شدی گفتم یعنی چی منو نشوند بغلش اروم دست کشید رو موهام گفت حیران شهریار شدی اونم همینه من سنی ازم گذشنه میدونم چی میگذره تو دلیتون ( دل ) گفتم انا جان مگه من چکار کردم که اینجوری میگی گفت هیچی بالام فقط نیگاهیت ( نگاه )حرف داره نیگاه شهریار حرف داره ، دیگه سکوت کردیم شهریار که برگشت صدام زد من میرم بالا تو یه اتاق میخوایم اگه کاری داشتی تلفن بالا وصله زنگ بزن فقط مازیار جواب داد قطع کن من میفهمم تویی شهریار با حرفهاش طوفان بپا کرد و رفت....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (31) 🌺 خستگی ناپذیر نماز صبح همه چی دست خداست (راوی : آقای جبار ستوده) .ني
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (32) 🌺 . ازدواج آخر هفته میريم برای خواستگاری (راوی : آقای جبار ستوده) شهريور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خيلی خوشحال بود. بعد از ماه ها فرزندش را می ديد. يک روز بی مقدمه گفت: مادر، تا کی میخوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی سال نمیخوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خنديد و گفت: چرا، يه تصميم هایی دارم. يکی از پرستارهای انقلابی و مومن هست که دوستان معرفی کردند. اسمش فريده خانم و آدرسش هم اينجاست. بعد برگه ای را داد به مادر و گفت: آخر هفته میريم برای خواستگاری، خيلی خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم. ظهر روز دوشنبه سی و يکم شهريور جنگ شروع شد. شاهرخ گفت: فعلاً صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه.