بنای عشق پابرجاست، چه باهجران، چه بیهجران
که هجران هم به جانِ تو زِ عشقِ تو نمیکاهد ..
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠مهمترین عمل ما نماز💠
🔰نماز کلید بهشت
#پایان
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم اوشهید شده بود. شهید گمنام😥
از خدا خواسته بود همه را پاک کند.
همه گذشته اش را. می خواست
چیزی از او نماند. نه اسم🕊.
نه شهرت نه قبر و مزار و نه 🥀😔
هیچ چیز دیگر ، اما یاد او زنده است
یاد او نه فقط در دل دوستان بلکه در
قلوب تمامی ایرانیان زنده است❤️
او مزار دارد. مزار او به وسعت همه
خاک های سرزمین ایران است.🍁
او مرد میدان عمل بود او سرباز
اسلام بود. او مرید امام بود.
شاهرخ مطیع بی چون و چرای
ولایت بود و اینان تا ابد زنده اند.
#شهیدگمنام_شاهرخ_ضرغام 🍂
مسافرانِ عشق
. بالشتشو برداشت برد انداخت وسط هال تا بخوابه... رفتم بالا سرش ایستادم و با شک و تردید و من و من گفت
.
پدرم سکوت کرد و گفت: من دخالت نمیکنم ولی این زندگی ارزش نداره من فکر میکردم فرهاد خوشبختت میکنه ولی شرمندت شدم دخترم...
با لحنی گرفته گفتم: آقاجون نباید منو وادار به ازدواج با خواستگار خواهرم میکردید که نتیجه بشه این الانم من وابسته فرهاد شدم و نمیتونم ازش جدا شم...
من وابسته تک تک اجزای این خونه ام پس ازم نخواین ازش جدا شم...
پدرم هوفی کشید و گفت: دخترم هرجور صلاحته خودت تصمیم بگیر نمیدونم چرا دلم به آینده روشن نیست...
خواستم بگم کاش دلتون رو اولش روشن میکردین نه الان که کار از کار گذشته...
ولی چیزی نگفتم تا آقاجونم ناراحت نشه...
آقاجونم بلند شد که بره موقع رفتن گفت: دخترم چرا نمیای خونه مادر و خواهرتو برادرتو ببینی؟
لبخندی زدم و گفتم: اونا منتظر من نیستن شاپورم چند باری اومده دیدنم...
پدرم دیگه چیزی نگفت و با دلی گرفته از خونم رفت...
دوباره تنها شدم...
گرامافون رو زدم و آهنگ الهه ناز بنان رو گوش دادم...
من الهه ناز کی بودم؟
چرا کسی نزدیک من نمیشد؟ چرا هیشکی منو نمیخواست؟ دلم کمی دوست داشته شدن میخواست حتی به دروغ...
دوباره تنها غذا خوردم و تنها میوه قاچ کردم...
سر جام دراز کشیدم و خوابم نمیبرد...
صدای در خبر از اومدن فرهاد میداد...
در اتاق به آرومی باز شد و طبق عادت همیشه بالشتشو برداشت و رفت جای دیگه بخوابه...
از کنار من خوابیدن حالش بهم میخورد و من تشنه ی آغوش فرهادی بودم که عاشق خواهرم بود گاهی آرزو میکردم من اقدس بودم...
چند روزی گذشت و اونروز فرهاد زود به خونه برگشت...
از تعجب نه میتونستم حرف بزنم نه سوالی بپرسم...
با اخم دنبال لباس میگشت...
پیراهنشو پرت کرد سمتمو گفت: صافش کن شب مسئول بدبختی من دعوتم کرده خونشون؟
با تعجب پرسیدم: کی؟
گفت: مسئول بدبختیم پدرم...خودتم آماده شو دستور داده با هم خونم برم...
الته اون گفت با خانومت بیا دیگه نمیدونه تو هم خونه منی نه خانومم...
هم خونه رو جوووری گفت که بهم بفهمونه من هیچ گاه نمیتونم تو قلبش نفوذ کنم...
لباسشو آماده کردمو خودمم آماده شدم...
یه کت و دامن سبز لجنی با جوراب کرم پام کردم و موهام رو ساده دورم رها کردم...
آرایشم خلاصه شد تو یه سرمه ساده و رنگی که به لبم زدم...
بعد از آماده شدنم فرهاد رو که اونجوری خوش پوش دیدم دیوونه تر شدم...
کت و شلوار کرم رنگش فیت تنش بود کراوات زرشکی که زده بود آقا بودنش رو بیشتر نمایان میکرد...
اشکم داشت درمیومد مطمئن بودم امشب خانواده پدریم هم دعوت بودن و من از بودن اقدس احساس خطر میکردم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمایل تو بدیدم نه عقل
ماند و نه هوشم...
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠تمام اتفاقاتی که داشت می افتاد رو می دیدم💠
🔰بازگشت
#قسمت_اول
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠به همه جا اشراف داشتم💠
🔰بازگشت
#قسمت_دوم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠تجربه ی خوب💠
🔰بازگشت
#قسمت_سوم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠تعریفتون از اینجا و آنجا💠
🔰بازگشت
#قسمت_چهارم
*________
@mosaferneEshgh
29.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠چرا تجربه گران برای کسی تعریف نمی کنن💠
🔰بازگشت
#پایان
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. پدرم سکوت کرد و گفت: من دخالت نمیکنم ولی این زندگی ارزش نداره من فکر میکردم فرهاد خوشبختت میکنه ول
.
بلاخره آماده شدیم و به سمت خونه پدر فرهاد که طبقه بالای خونه ما بود حرکت کردیم...
خونشون با خونه ما فاصله ای نداشت ولی کسی به دیدن من نمیومد...
میدونستن پسرشون خونه پیدا نمیشه باز جلوش رو نمیگرفتن انگار من محکوم شده بودم به زندگی اجباری توی اون خونه...
وقتی رفتیم بالا هیچکس منو تحویل نگرفت جز پدر فرهاد...
در رو که زدیم مادر فرهاد با عجله در رو باز کرد و دهنمو باز کردم با لبخند سلام کنم که دوید سمت آشپزخانه و گفت: ای وای دیر شد الان اقدس جون و طوبی جون میرسن...
میدونستم عمدا داره اینکارارو میکنه...
حتی جواب سلامم رو هم نداد...
با دلی شکسته رفتیم داخل خونه...
پدر فرهاد منو در آغوشش کشید و سرم رو بوسید...
هنوز جا نگرفته بودیم که در زده شد...
قلبم به تپش افتاد و منتظر عکس العمل خانواده فرهاد با اقدس بودم...
اول از همه پدرم داخل شد و باهاش روبوسی کردم ولی پشت سرش مادرم با اقدس و شاپور داخل شدن...
شاپور هم کنارم اومد و دستم رو آروم فشار داد و پشتمو نوازش کرد...
انگار میدونست تو دلم چی میگذره...
مادر فرهاد اقدس رو سفت بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت...
مادرم هم با مادر فرهاد خوش و بش کردن و سمت ما اومدن...
مادرم نگاهی به من کرد و گفت: تو خوبی؟ یه سر به مادرت نزنی یه وقت؟
سر به زیر انداختم و چیزی نکفتم...
اقدس ازم رو گرفت و رفت داخل اتاق تا لباساشو عوض کنه...
چشم گردوندم و فرها رو ندیدم...
انگار فرهاد هم داخل همون اتاق بود...
دلم ریخت...
دو دل بودم که برم ببینم اونجاست یا نه...
دل به دریا زدم و بلند شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم...
مادر فرهاد متوجه شد و صدام زد: عروس؟ نمیخوای بیای کمک؟
گفتم: چشم لباسامو عوض کنم میام...
مادر فرهاد: برو عوض کن زود بیا...
رفتم پشت در اتاق که رسیدم صدای آروم گریه اقدس به گوشم خورد: فرهاد چطور میتونی با اعظم تو یه خونه باشی؟
فرهاد هم با آرامش جواب میداد: عزیزکم تو گریه میکنی بخدا حالم خراب میشه کاری میکنی بزنم این دختره رو بکشم از دستش راحت شم...
گریه اقدس شدت گرفت: فرهاد من هر شب به یاد تو اشک میریزم تا خود صبح...
فرهاد: مگه من راحتم؟ فک کردی من زندگیم گل و بلبله؟
بذار یه مدت بگذره میگم بچش نمیشه طلاقش میدم میام سراغ تو...
اقدسم فقط قلب من برای خودته...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🔅کسی که این حدیث رو بشنوه،
تا آخر عمر نماز اول وقتش ترک نخواهد شد
🔰استاد حسینی قمی
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. بلاخره آماده شدیم و به سمت خونه پدر فرهاد که طبقه بالای خونه ما بود حرکت کردیم... خونشون با خونه م
.
کاش فرهاد نصف این حرفارو به من میزد...
صداشون قطع شد و در باز شد...
با اقدس چشم تو چشم شدیم...
اقدس لباشو روی هم فشار داد و گفت: فالگوش وایمیسی؟
گفتم: با شوهر من تو اتاق چیکار داشتی؟
اقدس دندوناشو روی همفشرد ولی بجاش فرهاد جواب داد: شوهرم شوهرم نکن تو زن من نیستی جوگیر نشو برو بشین سرجات...
هر دو به سمت سالن حرکت کردن و من موندم و یک دنیا حسرت...
سر شام فرهاد فقط به اقدس خدمت میکرد...
پدرم فقط چشمش به فرهاد و اقدس بود و از ناراحتی غذا هم نخورد...
بعد از شام همه آماده رفتن شدن...
من و فرهاد هم به طبقه پایین رفتیم...
فرهاد سیگار پشت سیگار دود میکرد...
حالم داشت بد میشد...
تمام پنجره هارو باز کرده بودم...
فرهاد شیشه سر میکشید و من میترسیدم از چشمای سرخش...
دیوانه شده بود تلوتلو میخورد...
به طرفم اومد و با حالتی ترسناک دهنشو پاک کرد و از موهام گرفت...
منو چسبوند به دیوار و گفت: تو اعظمی؟ همونکه عشقمو دزدید؟
نفسم بند اومده بود...
ادامه داد: نه تو اقدسی تو عشق مقدس منی...
میخواست ببوسدم که گفتم: به خودت بیا...
ولی حالش خرابتر از اونی بود که حرفای منو بشنوه....
اونشب فرهاد من رو به چشم اقدس دید و شبی رو که آرزو داشتم با خودم بگذرونه با چهره و اسم اقدس گذروند...
من اونشب بدترین شب زندگیم بود...
مردی که وقتی میفهمید من اعظمم بدنم رو کبود و زخمی میکرد ولی وقتی توهم میزد من اقدسم جور دیگه ای با من برخورد میکرد...
گریه امونم رو بریده بود...
نفسم بالا نمیومد...
انقدر گریه کرده بودم صدام گرفته بود...
فرهاد تو همون حالت خوابش برد...
نمیدونم کی خوابم برده بود که با ترسیدن فردی کنارم از خواب بیدار شدم...
فرهاد با وحشت اطراف رو نگاه میکرد: اینجا چخبره؟ نه...
امکان نداره من نباید به تو دست میزدم...
میزد تو سرش و کم مونده بود گریه کنه...
حمله کرد سمتم و گلوم رو فشار داد:
تو گولم زدی آره؟ روباه مکار...
من نباید به تو دست میزدم من به اقدس قول داده بودم اگه بفهمه فراموشم میکنه لعنتییی...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. کاش فرهاد نصف این حرفارو به من میزد... صداشون قطع شد و در باز شد... با اقدس چشم تو چشم شدیم... اقد
.
خودش رو میزد و به من بد و بیراه میگفت...
انقدر گریه کرد و خودشو به در و دیوار زد که ازش ترسیده بودم...
اومد سمتم و محکم زد توی گوشم و گفت: وای بحالت اگه حامله باشی و به من نگی زنده زنده خاکت میکنم...
آب دهنمو قورت دادم و هیچی نگفتم...
سریع لباساشو عوض کرد و دوید رفت بیرون...
شب دیر وقت بود که برگشت...
چند روز از ماجرای اون شب گذشته بود که پدر فرهاد یه سری به ما زد...
پدر فرهاد چون خبر داشت فرهاد دیر وقت خونه میادهمون موقع که فرهاد سر رسید پدرش هم به خونمون اومد...
براش چایی دم کردم با کیکی که عصر درست کرده بودم ازش پذیرایی کردم...
هر دوی مارو دعوت به نشستن کرد و شروع به حرف زدن کرد: خب فرهاد جان اعظم جان ما منتظر نوه ایم الان چند ماهه عروسی کردید خبری نیست...
سرم رو زیر انداختم و هیچی نگفتم...
که ادامه داد: خجالت نکش دخترم منم مثل پدرتم من نوه میخوام یعنی هرکی منو تو بازار میبینه با تمسخر میگه پسرت بی ریشه اس...
خوب نیست این حرفارو بشنوم...
پس زودتر بهتره به فکر بچه باشید تا بیشتر از این آبرومون نرفته...
من سکوت کرده بودم که فرهاد گفت: راستش حاج بابا ما خیلی تلاش کردیم ولی...
آب دهنش رو قورت داد و نگاه من کرد...
حاج بابا گفت: ولی چی پسرم؟
فرهاد با نگاه به من ادامه داد: اعظم اجاقش کوره...
از این حرفه فرهاد دلم آتیش گرفت...
علاوه بر اینکه دوسم نداشت و زندگیمو زهر کرده بود یه برچسب هم چسبوند بهم و پیش حاجی خرابم کرد...
حاجی گفت: چطور ممکنه؟ امکان نداره...
فرهاد سر به زیر انداخت و قیافه مظلوم به خودش گرفت و گفت: بله آقاجون اعظم بچه دار نمیشه...
آقاجون هوفی کشید و گفت: چی بگم چیکار کنم ما آرزومون دیدن نوه عزیزمونه ولی حتما خواست خدا اینه که شما بچه نداشته باشید یا به وقت دیگه ای بهتون بچه بده...
فرهاد: فکر نکنم دیگه بچه دار بشیم کاملا معلومه اعظم مشکل داره...
حاجی جواب داد: رو دختر مردم عیب نذار من مطمئنم حکمتی توشه...
چاییش رو یک نفس سر کشید و یک تکه از کیک رو داخل دهنش انداخت و گفت: حرفامو فراموش کنید و به خوشبختیتون ادامه بدید...
بلند شد و عزم رفتن کرد...
اصرار من برای خوردن چای و کیک مجدد بی فایده بود و حاجی رفت...
بعد از رفتن حاجی رو به فرهاد گفتم: چرا دروغ گفتی؟
متعجب نگام کرد و گفت: انتظار نداشتی که بگم چشم دوقلو براتون میاریم...
آره براشون دو قلو میارم اما نه باتو...
مادر بچه های من تو نیستی...
بیخودی دلتو خوش نکن...