☔️تدابیر فصل زمستان ☔️
🔺 ماه کانون اول:
(23آذر تا 23دی)
در این ماه۳۱روزه:
👈بادها شدید میشود.
👈سرما زیادتر می شود.
👈و تدابیر ماه تشرین2 نیز منفعت دارد.
👈نباید غذاهای سرد مصرف کرد.
👈نباید حجامت و فصد کرد.
👈باید غذاهای خوردکه هم ظاهرش و هم طبعش گرم باشد.
🔵{یادآوری اعمال تشرین دوم: نباید شب آب خورد. حمام و جماع کمتر باشد. هرصبح یک لیوان آب گرم خورده شود.کرفس و نعناع و شاهی نخورید.}
✴️رساله ذهبیه منسوب امام رضا علیه السلام
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_23
📌
میشد راحت کنار سوری و مادرش ماند. - ارغوان جان، از هیچی نترس! اون هم کاری نمیتونه کنه مگه شهر بیقانونه؟ که البته هست! شهین خانم با هیکل چاق و قد متوسطش تلفن بیسیم را برداشت و به سمت تک اتاق خانه رفت. - چی شد که ماشین رو دزدیدن؟! چطور کلید رو روش جا گذاشته بودی؟ کلهاش را خاراند. - امروز صبح فهمیدم که تو از خونه بدون اطلاع خاله زدی بیرون! تعقیبت کردم و تهش رسیدم به همون پارکی که رفتی توش. بیخیال ماشین شدم و اومدم ببینم که اون پسره کیوون ننه مرده بلایی سرت نیاره! حواسم پی تو بود که دیدم خیابون خالیه و ماشین نیست. حالا من بدو... سگ یه دختره بدو! دیگه قید ماشین رو زدم و از ترس اینکه اون سگ بیچشم و رو پاچههام رو ندره تا سر کوچه دویدم! نمیدونم سگ رو کی انداخته بود به جون من. بیصاحاب رو دختره نمیومد بگیره ک... یهو ساکت شد و هاج و واج من را نگاه کرد. - میگم ارغوان، دختره که سگ داشت چقدر شبیه تو بود... اَ که هی! نکنه همون لیلی باشه؟! لیلی در آن پارک! بیشک این هم از توهمات سوری بود. بیقید نگاهی خیره به چشمهای خمار شدهاش انداختم
چرت نگو سوری! از مامانت بپرس میتونم بمونم یا نه؟ سوری ادای من را درآورد و با صدایی مسخره گفت: - چرت نگو سوری، از مامانت بپرس... هوی ننه، ننهاش اجازه داد بمونه یا نه؟! طوری ننه میگفت انگار مادر چهل و پنج سالهاش خیلی پیر است! صدای جوان و بشاش خاله شهین، در گوشم نواخته شد: - آره... میتونه بمونه. سوری من باید برم هتل تا پنج یا شش صبح هم نمیام چون مراسمه... مراقب ارغوان باش! آرام و طوری که مادرش نشنود، گفت: - یه طوری میگه برم هتل انگار رئیس اونجاست! - میگم سوری، تو که همه جا آشنا داری میتونی آدرسی، تلفنی از لیلی برام پیدا کنی؟ چند بار پلک زد. با زبان لبش را تر کرد. - عرضم به حضور منحوست که اگه میشد راحت پیداش کرد تا الان مجنون پیداش کرده بود! تو هم نمیخواد دنبالش بگردی ولی اگه خیلی اصرار داری به ممد شوفر میگم ببینم کاری میتونه برات کنه یا نه
پوزخند مسخرهای تحویلش دادم و با همان لحن آزار دهنده و آرام خودم گفتم: - جون مادرت یه کاری برام بکن! میخوام ببینمش. پوفی کشید و پاهایش را روی میز شیشه ای جلوی مبل گذاشت و با پرستیژ خاصی موبایلش را از روی میز برداشت و شروع به شماره گرفتن کرد. - تا این جواب نداده، بگو ببینم با این خانوم لیلی چی کار داری و اصلا فامیلی، اسم پدری، اسم شوهری(!) چیزی ازش داری؟ پشت نامه، نام فرستنده را زده بود" لیلی گلدرهای" - آره فامیلیش رو بلدم. گلدرهای؛ میخوام که... تا آمدم حرفم را ادامه بدهم شروع به صحبت کرد. - الو... سلام. خوبی ممد؟ قرض از مزاحمتت... نه برای اون قضیه نیست. میخوام یکی رو برام پیدا کنی! عکس و فامیل و اسمش رو فقط بلدم هیچی از آدرس محل زندگیش نمیدونم. جون مامان شهینم که عمهی مادرته یه کاری برامون کن. دمت گرم پس منتظر میمونم! عجله؟ نه بابا عجله نداریم. انشالله کلی مسافر خنگ و ساده به پستت بخورند تا میتونی کرایه اضافه بگیری! چشمکی نثار من کرد و انگشت بزرگ پایش را که از جوراب سوراخش بیرون زده بود خاراند
حله... البته به این زودیا نمیتونه پیداش کنه ها! فعلا باس عکس تو و اسم و فامیل لیلی رو بهش بدم تا ببینیم خدا چی میخواد. حالا میتونی بگی فازت از پیدا کردن این یارو چیه؟! سرم را میان بازوانم گرفتم. - میخوام ببینم اون چی داره که من ندارم! میخوام جام رو باهاش عوض کنم! اون بشه ارغوان و من لیلی. فقط برای چند روز... متعجب نگاهش را به تمام اجزای صورت من انداخت و زمانی که از جدی بودنم مطمئن شد با خشم ضربهای نثار ران پایم کرد! - تو خیلی غلط میکنی. بعدم لیلی کجا تو کجا! وای فکر کن لیلی صداش با تو فرق کنه اونوقت لو میری... حالا اون هیچی! مگه فیلم خواهران غریبه که با هم عوض بشید و بقیه از نظر آی کیو صفر باشن و نفهمند! آبجی این دفعه رو اشتباه زدی چون واقعیت اون چیزی نیست که تو تصور میکنی و پدر مادرت و حتی امیر گوشاشون مخملی نیست که فرق تو و اون رو نفهمند! حالا اینا هیچی! لیلی مگه احمقه بیاد جاش رو با تو عوض کنه؟ اینم هیچی! اومدیم و لیلی تا سال دیگه پیدا نشد تو چه غلطی میکنی؟ اینم میگیم یه کاری میکنیش! عزیزم٬ کیوون رو چطوری دک میکنی؟ اصلا من میگم به پدر مادرت بگو امیر اینطوریه و خودت رو خلاص کن! بعد هم به کیوون بگو بیاد خواستگاری و خلاص! مگر اینکه ته قلبت نخوای با کیوون ازدواج کنی که اگه این باشه باید بیشتر فکر کنم! شاید....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال724
سلام وقت بخیر به مشاور عزیز خانم پارسا ....لطفا راهنماییم کنیید ...من خانمی هستم ۳۲ ساله پدر و مادرم من را به فرزندی قبول کردن ...وبزرگم کردند خیلی ازشون سپاسگذارم ودستشونو میبوسم اما من از سن ۱۵ سالگی تا الان با مامانم مشکل دارم البته مامانم...ارثی ناراحتی اعصاب دارن یه داداش کلا دیوونه بوده که به رحمت خدا رفته ...وبعدش مامانم ..که خودش میگه ۱۳ سال داخل یه خونه کاه گلی زندگی کردم بدون بچه وشوهرم بیشتر شبا یا خونه مادرش بود یا سر تلمبه زیاد تنهایی کشیده باید تو منو درک کنی هرچی من میگم توباید گوش بدی ..وباهام کل کل نکنی ...به این توجه نمیکنه ازسن ۱۵ سالگی تا الان که ۱۷ سال میگذره اعصاب منو تو همه شرایط خرد کرده ...الانم من ازدواج کردم ....وقتی با همسرم برا ناهار میریم خونشون سر سفره خیلی کل کل باهام میکنه وهمسرم ناراحت میشه حتی بعضی مواقع چند روز نمیزاره برم خونشون بازم دلم میسوزه وباز میرم خیلی خواستم خودمو ریلکس کنم وبا شرایط کنار بیام ولی کم اوردم..دیه تحمل ندارم ونمیدونم چکار کنم با کی درد دل کنم خیلی تنهام ...بیکسم جایی ندارم وقتی از بیکسی بهشون پناه میبرم .ومیرم خونشون با یه کوله بار از ناراحتی واعصاب خردی بر میگردم ...ویبارهم همسرم باهاش(مامانم)صحبت کرد وهمسرم گفت ..مامانت فقط تورو مقصر کرد ...همش گفت من مشکل اعصاب دارم من ........همون حرفای همیشگی که من باید کوتاه بیام ....لطفا منو راهنمایی کنید از بیکسی نمیدونم به کی پناه ببرم ...جلو همسرم خیلژ خُرد میشم وکوچیک میشم با رفتاراش ...هیچ حسی بمن وبچه ام نداره پسرم یکسال ونیمش هست ...خواستم از شیر بگیرمش بهم گفتن باید از خودت دورباشه تا هوای سینه ات نکنه ..رُک گفت خونه من نیا ...من دلم برا بابام میسوزه و زیاد دلتنگش میشم وبارها بهم گفته خونه ما نیا ..تاسر هر مساله ای که میشه ..میگه ...تروقران به همه مردا وزنان که بچه دار نمیشن بگید ترا به قران اگه بچه ای میارید که بزرگ کنید ...تا وقتی که بهش احتیاج دارید وتنهاییتون پُر میکنه باهاش خوب باشید و وقتی ۱۴ سالگی به بعد که خودش میتونه کارهای خودش بکنه باهاش بد بشید مگه مابچه هاچی از شما میخواهیم فقط فقط محبت ما کمبود محبت داریم به کی بگیم ....من همسرم زبون محبت هم نداره متاسفانه که بخواد ابراز محبت بهم بکنه و دلم لک میزنه برا آغوش پدر مادر ....اما متاسفانه هنوز یکبار هم نشده منو ببوسن ونوازشم کنن و بگیرنم توبغل ..شاید کسی باورش نشه من دختر خود رویی بودم ...راهنماییم کنید وکمکم کنید .ممنون از گروه مشاور انلاین ...
همیشه میگم ای کاش .تو یتیم خونه بودم حداقل اونجا دخترهایی مثل من وهم سن وسال من زیاد هستن وهممون عین هم ویه درد داریم که پدر ومادر نداریم ..نه اینکه تو محیط خونه باشیم اما همش حس تنهایی کنیم وهمه مردم به یه چشم دیه نگاهمون میکنن وهمش تو گوش هم پچ پچ میکنن ....دلم خیلی میگیره ...وقتی یه دختر از اقواممون میره تو بغل باباش یا مامانش وباهم خوب هستن همش آه میکشم میگم چرا من نباید یه همدم داشته باشم که درکم کنه ودوستم داشته باشه ....😭😭😭😭😭😭😭😭 از لحاظ مالی کسی مارو حمایت نمیکنه ...
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاور خانواده
باسلام
خواهر خوبم ممنون از اعتمادتون
باور میکنی اگه بهت بگم همه این رفتارها از سر دوست داشتن هستن؟!میدونی این مادر به امیدی شمارو به فرزندی پذیرفته وبزرگ کرده (والبته این لطفش نباید فراموش بشه وجای شکر داره لااقلش اینه که شما الان میدونی یه خانواده داری که گاه دلتنگی بری پیششون پس ای کاش نزن ) میدونی همه اش نگران از دست دادن تو هست وداره از افعال معکوس استفاده میکنه؟!ایشون دوست داره کنارش باشی بهس محبت کنی به درد دلهاش گوش بدی وتنهاییش رو پر کنی اما شما فکر میکنی که قصدش ناراحت کردن تو ویا منت نهادن برسر توست وبه همین دلیل ازش دوری میکنی که اشتباهه ،عزیزم لطفا دیدگاهت رو عوض کن وحتما به این مادر تنها سربزن وبهش محبت کن وهمدلی کن ونشون بده که درکش میکنیدهمه ما ادمها موجودی اجتماعی هستیم ونیازمند محبت وتعاملات اجتماعی پس لازمه که دیدگاه فکریمون رو عوض کنیم وهمدل باشیم وبه این فکر کنیم که یه روز میاد که دیگه فرصت محبت کردن ودست داشتن رو نداریم پس تا هستیم قدر هم رو بدونیم وبه هم عشق بورزیم
موفق باشی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
اولین آدینه زمستونیتون🌹🍃
پرازیهویےهاےقشنگ🌹🍃
الهےیهویےوبےدلیل🌹🍃
دل مهربونتون شاد🌹🍃
ولبتون خندون بشه🌹🍃
الهے بشه اون🌹🍃
چیزےکه دلتون میخاد🌹🍃
وهزاران یهویے شاد و زیبا🌹🍃
نصیب لحظه لحظه زندگیتون بشه🌹🍃
تقدیم به شما خوبان 🌹🍃
آدینه تون شاد و مبارک 🌹🍃
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #ایده_و_ابتکار_زناشویی
💠 آهای مردها! وقتی همسرتان از دستهایش زیاد کار کشیده است به او بگویید کنارتان بنشیند و دستهایش را #ماساژ دهید.
و گاهی بین ماساژ دستش را ببوسید تا #علاقه و قدردانی شما را با تمام وجود حس کند.
💠 برخی کارها برای همیشه در #ذهن همسرتان میماند و با همان #تصویر، با سختیهای زندگی کنار میآید و باعث #همدلی میشود.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#روانشناسی
اقایون سعی کنید از کلمه "سخت نگیر" استفاده نکنید.
با این جمله زن احساس میکند که تمامی دغدغه های او را کوچک جلوه داده اید و نسبت به آنها بی تفاوت هستید و موضوعی که او فکر میکند بسیار مهم است و یک مشکل ترقی کرده است بسیار بی اهمیت و پیش پا افتاده بوده.لذا زنان شما میخواهند صحبت کنند،از شما انتظار حل مشکل را ندارندآنها را درک کنید و به آنها گوش دهید،قبل از اینکه گوش دیگری برای شنیدن حرفهایشان پیدا کنید.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
زنان
نماد رفتارهای برجسته انسانی همچون عشق ورزی، مهربانی، لطافت، لبخند و در کل خود زندگی هستند
و برای مردان دیدن این زن بسیار لذّتبخش و آرامبخش است.
پس سعی کنید زن باشید!
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال725
سلام خسته نباشید
همسرم تو زندگی مطیع و فرمان بردار خانوادشه اون قدر که اعضای خانوادش تو زندگیمون تاثیر دارن من ندارم
واقعا دیگه خسته شدم اگه مشکلی پیش بیاد و اون مشکل از طرف من باشه که باید طاوانشو ببینم ولی اگه از طرف اونا باشه ایب نداره مدام توی زندگی مشترک من با همسرم
هستن یه راهنمایی بکنین چیکارکنم
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
باسلام
از من به تو نصیحت هیچگاه هیچگاه خودت رو بین همسرت وخانواده اش حائل نکن به چند دلیل فکر میکنه تو انحصار طلبی وهمه چیز رو فقط برای خودت میخوای ،فکر میکنه که تو میخوای بین اون وخانواده اش جدایی بندازی،تورا ادمی حسود وخودخواه میبینه
بهترین راهکار همدلی ودرک متقابله باید خودت رو از انها جدا ود مقابل انها نبینی توهم یکی از انهایی ود واقع یه خانواده که باید با محبت وبا احترام باهم برخورد کنند ودر همه احوالات خدارو ناظر اعمال خود بدانی وبرای رضای او قدم برداری ،دیگه اینکه اگه برای خانواده اش احترام نذاره به تواصلا احترام نمیذاره پس این یه حسنه نه عیب وجای خوشحالی داره ،ازاون گذشته تصور کن خودت مادر شوهر شدی وعروست اینگونه باهات رفتار کنه چه حسی داری؟پس لطفا مراقب باش....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_24
📌
هم مجبور به از خود گذشتگی بشم و مخ هر دوتاشون رو بزنم تا تو مجرد بمونی و تنهایی رو جشن بگیری! مسخرهای نثارش کردم. بعد از آنکه مادرش بیرون رفت و خوردن ماکارانی از ظهر مانده؛ روی تشک ولو شدیم. فکر کنم امشب شب یلدا بود که قصد تمام شدن هم نداشت! شاید هم تنها برای منی که همیشه زندگیم یکنواخت و روزمره بود، اینطور حس میشد. صبحی که از یک قرار بیارزش با کیوان شروع شد و دزدی و تهمت به سوری و در آخر فاش شدن راز امیر و لیلی. چشمهایم با خواب بیگانه شده بود. از زمانی که با کیوان دوست شدم با این بیخوابی مضحک وصلت کردهام! از همان روزی که چیزی برای مخفی کردن و فردی برای فکر کردن برایم پیدا شد؛ دیگر شبها زود خوابم نبرد. آن هم در خانوادهی ما که رسم بر این بود سر ساعت یازده همه در تخت خواب باشند! گاهی چراغ مطالعهام را روشن میگذاشتم تا فکر کنند تا دیر وقت مشغول مطالعه کتابهای درسیم بودم، حال آنکه هر کاری میکردم غیر از درس خواندن! *** - خاک بر سر من که تا حالا فکر میکردم میری سر کار! هه...! مامان کارت این بود؟ آره؟ مگه نگفتم خودم کار میکنم خرجمون رو در میارم، نگفتم؟
اگه میخواستی شوهر کنی همون سالهای اول میکردی دیگه چه کاری بود به خاطر من به همه جواب منفی بدی، هان؟ - تو رو جون فریدون ساکت شو، ارغوان میشنوه! - به درک...! بذار بشنوه! خیلی جالبه که تو هنوز من رو به اسم شوهر نامردت قسم میدی! دیدمت داشتی از ماشین اون یارو پیدا میشدی. صدای هقهقهای سوری در گوشم طنین انداز شد. معلوم نبود چه بر سر مادر و دختر آمده که این گونه باهم به جدال پرداختهاند. - ببند دهنت رو دیگه! به خدا خسته شدم از تو، از خودم، از این تن لعنتی! دقیقا بالای سرم ایستاده بودند و اینگونه اشک میریختند و به هم ناسزا میگفتند. حتی جرات نکردم چشمهایم را باز کنم. - اون ماشینی که رسوندت اینجا، ماشین اون بود؟ این خونه و ماشین رو واسه خاطر تو به ما بخشیده؟! پس اینکه دوست ارغوانی و من باید بهت کمک کنم کشک بود! خدایی شد امروز پاشدم و از پشت پنجره دیدمت! سر کوچه... وای! تو چی کار کردی مامان؟ اون زن و بچه داره! از که حرف میزدند؟ مگر غیر از این بود که خانه و ماشین سوری را پدر من داده بود؟ نکند مادر سوری و پدر من...! حرفم را در جا قورت دادم.
حاج کاظم هدایت عاشق مادرم فاطمه است و خطا نمیکند اما اگر خواسته یا نا خواسته چشمهایم را گشودم. نیمخیز شدم و سلام آرامی به سوری و مادرش کردم. مادرش رنگ پریده به نظر میرسید و دستهایش میلرزید. صورت سوری خیس اشک بود و ابروهایش نامرتب پایین آمده بودند. سفیدی چشمهای هر دو سرخ سرخ! و این وسط چیزی میلنگید؛ اینکه چرا بعد از بیداری من سکوت اختیار کرده بودند و نگاه سوری به من نگاهی دوستانه نبود! "لیلی" - فوتبال شروع شد دختر. ول کن اون عکسا رو! بیا دیگه! قطره اشک مزاحم را از صورتم پس زدم. کاش میشد تا دل صبح به حال زار خودم گریه کنم؛ اما امان از این بغض لعنتی! - الکلاسیکو بدون من دیدن نداره ها! بذار وسایلم رو جمع کنم میام! پیراهن سورمهایش را در آغوش کشیدم. بو میکشیدم شاید از پشت عکس، بوی عطر تلخش به مشامم برسد. میگفتند عروسی کرده و همسرش دختریست هم سطح خودش! پس حاج جواد به خواستهاش رسید. نیلوفر را فرستاده بودم پیشان. امیر را دیده بود اما دختر را نه.
یاد آخرین تماسمان افتادم قلب بیمارم تیر کشید."️ من فریب همون کسی رو خوردم که بیشتر از همه باورش داشتم!" عکسها را لای کتابی گذاشتم و از اتاق چهار متری خارج شدم. نیلوفر روی تشک رو به روی تلویزیون چهارده اینچ که نصف عمرش برفک نشان میداد؛ ولو شده بود و هوار میکشید" گل" دوباره فراموش کردم گذشته را و پای بند حال شدم. - دِ ببند اون فکت رو! آفساید بود. با دندانهای زرد و کج و معوجش خندید. - لیلی جون داور با ماست. رونالدوتون رو هم اخراج کرد! نگاهی به ساعت گوشی سادهام انداختم. شش بعد از ظهر را نشان میداد و این نیلوفر تنبل هنوز جایمان را جمع نکرده بود. گفته بود امروز پسری به نام کیوان میآید، دیروز برایش کاری کرده کارستان که پسر مجبور است تا آخر عمر مدیونش باشد! شب را کنار هوشنگ و عباس صبح کرده بود. هوشنگ، برادر نیلوفر بود. پدرش بدو تولد نیلوفر به علت چهره زیبایش نامش را هم نام گل گذاشت. هنوز سه ماه از مرگ برادرم نگذشته بود که عباس به جمعمان پیوست. پسری که ادعا میکرد صدایش زیباست و خوانندهی بنامی میشود. میگفت چون پول نداشته مجبور است این خرابه را اجاره کند. به لطف آقا جواد(!)، صاحب خانه خیلیها شدم از جمله نیلوفر و برادرش که از شهری غریب به تهران آمده بودند. - هوی لیلی! حواست کجاست؟ گل زدید...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺