🔶منم خاکمالی شدم!
#داستان_معنوی
🔷شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را میساخت، خودش میرفت و مزد کارگران را میداد.
کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف میکشیدند و خوشحال مدتها در صف میماندند تا از دست شاه پول بگیرند.
در این میان عدهای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت میزدند و لباسهای خود را خاکی میکردند و در صف میایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند.
👈وقتی نوبت به آنان میرسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکردههای رند را خوب میشناختند، به پادشاه ندا میدادند و کارگران خاکمالیشده را با فحش و بد و بیراه بیرون میانداختند
أمّا شاه عباس آنها را صدا میزد و به آنها نیز دستمزد میداد و میگفت:
من پادشاهم و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم!
✅یا صاحب الزمان!
مدتهاست در بساط شما خودمان را خاکمالی کردهایم!
گاهی در #نیمه_شعبان، گاهی جمعهها، گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعایتان کردهایم!
میدانیم این کارها کار نیست
و خودمان میدانیم کاری نکردهایم
ولی خوب یاد گرفتهایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم
تا دستمزد دریافت کنیم.
☘ای پادشاه مُلک وجود!
این دستهای نیازمند، این چشمهای منتظر،
این نگاههای پرتوقع، گدای یک نگاه شمایند!
یک نگاه!
از همان نگاههای لطف آمیز که به کارکردههای با إخلاصتان روامیدارید
#داستانهای_معنوی #امام_زمان #میلاد_امام_زمان #ماه_شعبان
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
https://eitaa.com/moslem_garivani
✅خدایا منو میرسونی؟!
#داستان_معنوی 👏
🚖سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم💴
اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود…! جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!
نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود…
به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی؟
گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!
گفتم: الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده…! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی، می رسونمت… .
🤲خدای من!
من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
اما الان هرچه نگاه می کنم، می بینم هیچی ندارم، خالیه خالی ام …
فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفت …
🤲خدایا ما رو می رسونی؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟
الهی و ربی من لی غیرک
✍شهید مرتضی آوینی
#داستانهای_معنوی #ماه_مبارک_رمضان #ماه_رمضان #خودسازی
╔═📚📒════════════╗
eitaa.com/moslem_garivani
╚════════════📖🔖═╝
✳️هیچوقت عوض نشو
#داستان_معنوی
👈رفتم توی مغازه کامپیوتری گفتم: ببخشید این تبلت من یهویی خاموش شد
مغازهدار گفت: باشه یه نگاهی بهش میندازم. ممکنه Lcd سوخته باشه. اگه سوخته بود عوضش کنم؟
گفتم بله لطفاً، خیلی احتیاج دارم
گفت فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین.
با خودم گفتم خوب یه ۷۰۰ ۸۰۰ تومنی افتادم تو خرج و روز بعدش رفتم و خلاصه تبلت رو سالم بهم تحویل داد.
گفتم هزینهش چقدر میشه
گفت: هیچی، چیز مهمی نبود فقط کابل فِلَتش شل شده بود، سفت کردم همین
تشکر کردم و اومدم بیرون... نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد. میتونست هر هزینهای رو به من اعلام کنه و منم خودم رو آماده کرده بودم...
کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود. یک بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش. گذاشتم رو پیشخوان و بهش گفتم:
*دنیا به آدمهایی مثل شما نیاز داره... لطفاً هیچوقت عوض نشو*
از بالای عینکش یه نگاهی بهم انداخت و متوجه موضوع شد.
گفت؛ جَوُون حرف پدرم رو بهم زدی که چند وقت پیش فوت شد اونم میگفت *همیشه خوب باش و عوض نشو حتی اگه همه بهت بدی کنن*
در راه برگشت به این فکر میکردم که تغییر در آدمها به تدریج اتفاق میافته. تنها چیزی که میتونه ما رو در مسیر درستکاری و امانتداری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه...
*آدمِ خوب! هیچ وقت عوض نشو...*
*از هزاران، یکنفر اهل دل اند*
*مابقی تندیسی از آب و گِل اَند*
#داستانهای_معنوی #ماه_رمضان #بهار_قرآن
╔═📚📒════════════╗
@moslem_garivani بارانمعنویت
╚════════════📖🔖═╝
🍎معرفی #کانال_باران_معنویت
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
✍️یادداشتهای کوتاه و کاربردی دکتر گریوانی
در اطراف👈 عرفان، تربیت و اجتماع👇
موضوعات و نکات #پایان_نامه
#سیر_مطالعات
#مهارتهای_من (شخصی)
#تمرینهای_معنوی
#با_خودمان_خوب_باشیم
#تکنیکهای_رابطه_مؤثر_و_کیفی_با_خدا
#روشهای_معرفی_خدا_به_کودکان
#عزت_نفس و اعتماد به نفس
#ارتباط_با_دیگران_با_نگرش_معنوی
#حضور_خدا_در_زندگی
#موفقیت_توحیدی
#تربیت_توحیدی
#داستانهای_معنوی
#تفکر_و_تلنگر
#تفسیر_ساندویچی
#فضای_مجازی
#مسائل_روز
#نظر_مخاطبین (اظهار لطف اعضای کانال)
#معرفی_کتاب #معرفی_نرمافزارهای_خوب
#حدیث_زندگی از اهلبیت (ع)
#کلیپ_صوتی و #کلیپ_تصویری (تربیتی و معارفی)
#قرآن_بخوانیم (تلاوتهای زیبا و کوتاه ترتیل)
🔶با زدن روی هشتکهای بالا در داخل کانال، موضوع مورد علاقهتان را بیابید و مطالعه کنید.
👈 محبت کنید این #بنر رو در گروههای دوستان و خویشان معرفی کنید.🙏🌹
🆔حضور در ایتا و اینستا با این آیدی👇
@moslem_garivani
👇کانال باران معنویت👇
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
https://eitaa.com/joinchat/4020633613C23f341a04b
✅ چرا علامه طباطبایی میهمان دعوت نمیکرد؟
#داستان_معنوی
آیت الله نوری همدانی، از شاگردان علامه می گوید:
🔸ایشان وقتی به قم آمدند با اينكه فيلسوف معروف جهان اسلام و يك استاد متبحّر مشهور تفسير و كلام و حكمت بودند، اما با يك عمامه بسيار كوچك از كرباس آبي رنگ و قباي ساده و بدون جوراب با لباس كمتر از حدّ معمول در كوچه هاي قم تردّد داشت و اگر كسي ایشان را نمی شناخت وی را يك طلبه عادي تصور ميكرد.
🔸خانه او اجارهاي بود و به خاطر دارم چند بار خانه خود را عوضكرد و از خانه دیگر به خانه اي منتقل شدند، منزلش بسيار كوچك و محقر بود حتّي نمي توانستن از دوستان پذيرائي كند چون از نظر امكانات بسيار محدود بود.
🔸گاهي به خاطر پرسيدن برخی سئوالات علمی مجبور بودم خدمت استاد در منزل شرفياب شوم؛ ايشان در حالي كه جلو دَرِ منزل آمده، دو دست خود را بر دو طرف دَر گذاشته، سرشان را بيرون مي آوردند و به سؤال من گوش داده و پاسخ مي گفتند. در اين هنگام اين سؤال براي من مطرح شد؛ چرا استاد تعارف نمیکند منزل بروم. بعدها كه آشنائي من با ايشان بيشتر شد، متوجّه شدم منزل به اندازه اي محدود و محقّر است كه نمي توانند از میهمان پذيرائي كنند.
🔸مدّتها زندگي ايشان از حّق التّاليف كتاب هايشان اداره مي شد و سال ها مبالغ هنگفتي بدهکار بودند و حتي دامادشان آقای قدّوسي از اين موضوع اطلاع نداشت.
🔸علامه با وجود كسالت قلبي و كسالت اعصاب و کهولت سنّ فقط و فقط برايِ حمايت از دين و نشر فرهنگ اسلام براي ملاقات و مصاحبه با هانری كُرْبَنُ (مستشرق فرانسوي) هر دو هفته يك بار با زحمت و تحمل رنج فراوان به تهران مي رفتند و اين رفت و آمد با ماشين عمومي مستلزم رنج هاي فراوان بود.
#داستانهای_معنوی
👇همراهی شما افتخار ماست🔷
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@moslem_garivani
چطور میشه یک گندهلات رو تغییر داد؟!
جالب و تاثیرگذار
#مهارت_ارتباطگیری و تاثیرگذاری
یه لات بود تو مشهد هم سگ خرید و فروش میکرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن! که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش میکنه!
شهید چمران بود! از ماشین پیاده شد و دست رضا سگبازو گرفت و گفت:
👈”فکر کردی خیلی مردی؟!“
👈بروبچ که اینجور میگن!!!
👈اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش برخورد راضی شد و راه افتاد سمت جبهه!
مدتی بعد شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد!
چند لحظه بعد رضا رو با دست بسته آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحشای رکیک دادن!
اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد: ”آهای کچل با توامآ! “
یکدفعه چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت:
👈بله عزیزم! چی شده عزیزم؟
👈داشتم میرفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!
👈”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.!“
☘☘☘
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر... رضا به چمران گفت:
👈میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! كشيدهای، چیزی؟!!
👈 چرا؟!
👈من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....! تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!!
👈اشتباه فکر می کنی! آقا رضا یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی میکردی ولی اون بهت خوبی میکرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....!
تا یکمی منم مثل اون (خداوند) بشم …!
رضا جا خورد! رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمیرفت، زار زار گریه میکرد! تو گریه هاش میگفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟
اذان شد. رضا اولین نماز عمرش بود. سرِ نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد.پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد. رضا رو خداوند برای خودش جدا کرد!
(فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
یه توبه و نماز واقعی.
📚کتاب خاطرات شهید مصطفی چمران
#داستانهای_معنوی
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@moslem_garivani
☘
💫ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ.
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: وﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ.
ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم...
"از پاهایی که نمی توانند تو را به سمت ادای نماز ببرند انتظآر نداشته باش تورا به بهشت ببرند"
#داستانهای_معنوی
╔═📚📒════════════╗
@moslem_garivani مهارتکده
╚════════════📖🔖═╝
✅وقتی علامه حسنزاده مدیران ارشد را به منزلش راه نداد
#داستان_معنوی
سید عباس عظیمی مدیر موزه و برج آزادی تهران در قالب خاطره میگوید:
سال ۷۳ بود بنا شد مدیران کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استانها در قم دیداری با علامه حسن زاده آملی داشته باشیم. هماهنگیها توسط مدیرکل فرهنگ و ارشاد قم انجام شد.
زمان موعود مهمانان با اتوبوس دم منزل علامه پیاده شدند. یکی از مدیران زنگ منزل علامه را به صدا درآورد. چندین بار زنگ منزل به صدا درآمد و خبری نشد! تقریباً همه فکر کردند کسی خانه نیست که ناگهان و با کمال تعجب در با تأخیر زمانی زیادی توسط خود علامه حسن زاده آملی باز شد! علامه تمام قد در آستانه در ایستاد و گفت: بفرمائید.
متولیان برنامه گفتند که استاد با جنابعالی قرار داریم که علامه با خونسردی تمام اعلام بیاطلاعی کردند و باعث تعجب همگی شدند!
مجدداً توضیح دادند که اگر اجازه بدهید با توجه به مسافت طولانی که مهمانان آمدهاند، چند لحظهای مزاحم شویم و …، که مجدداً ایشان حرفهای قبلی را تکرار و از پذیرش مهمانان سر باز زده و در منزل را به روی مهمانان بستند!
این رفتار استاد حسن زاده که به دور از انتظار بود، باعث تعجب مهمانان شده و رفته رفته غرغرها شروع شد: ایشان استاد اخلاق بودند!؟ …این رسم میهمان نوازی بود؟!
رئیس ارشاد قم برای مقامات مافوق خود توضیح میداد و تاکید میکرد که هماهنگ کرده و … همین ماجرا باعث بگو مگو و اختلاف مدیران در پشت درب منزل استاد شد.
ناچارا مدیران با ناراحتی به سمت اتوبوسها حرکت کردند.
هنوز جمعیت فاصلهای از منزل علامه نگرفته بودند که ایشان در منزل را مجدداً باز کردند و به داخل کوچه آمدند و مهمانان را به داخل منزل دعوت کردند. این اتفاق به کلی باعث سردرگمی مهمانان شد! نه به آن بستن در منزل و نه به این دعوت کردن!
علامه با لبخند فرمودند که بله هماهنگ شده بود و من هم منتظر شما بودم، فقط خواستم لحظهای منیت و غرور مدیریتی را از شما دور کنم و آنرا در پشت در و در کوچه بگذارید!
ایشان برای رفع تردید میهمانان که همچنان ادامه داشت، به آماده بودن میوه و چایی و وسایل پذیرایی در منزل اشاره کردند و با مهربانی تمام همگی را به داخل منزل راهنمایی کردند.
این حرکت استاد در روحیه تمامی افراد تحولی عمیق ایجاد کرد و دوستانی که خیلی زود علامه را قضاوت کرده بودند سخت پشیمان و خجالت زده بودند. جالب اینکه استاد خود تنها در منزل بودند و با آرامش خاصی اقدام به چیدن بشقاب و آوردن میوه و چایی کردند که با التماس و خواهش از ایشان خواستیم که بنشینند و اجازه بدهند جوانان ترتیب پذیرایی را بدهند.
علامه با این حرکت خود درس بزرگی به همه افراد حاضر داد.
اینکه زحمت مهمانان او بر دوش خانواده یا کسی دیگر نبود و خودش را با آن جایگاه رفیع علمی و مذهبی مکلف به پذیرایی از میهمانان میدانست بدون غرور و تکبر!
حالا استاد علامه سعی میکرد با صحبتهای شیرین و جذاب فضای بوجود آمدهی قبلی را تلطیف کنند.
هر کس از ایشان برای عکس گرفتن دو نفری اجازه میگرفت، بدون هرگونه منیت بلند میشدند و در هر جهتی که لازم بود میایستادند و حتی خودشان هم برای عکس بهتر پیشنهاد سوژه میدادند و در حین عکس گرفتن با فرد یا افراد کنار خود به مزاح و به زیبایی هر چه تمامتر ارتباط کلامی برقرار میکردند تا معذب نباشند!
به جرأت میگویم در منزلشان انرژی خاصی وجود داشت.
#داستانهای_معنوی
#داستان_معنوی
🇯🇴🇮🇳 ↯مهارتکده
@moslem_garivani
✳️اسیر عراقیها اسیر اینستاگرامیها
#داستان_معنوی
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
👈 توی اسارت، بعثیها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمهای مبتذل پخش می کردند
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﻋﺮﺍﻗﯽها ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ... ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ، ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود،😔
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷــ🥀ــﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ،
✳️ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.😔
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ،
ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.
ﻋﻠﺖ ﺷــ🌷ــﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
این روزها چقدر شبیه اون روزهاست، تلگرام و اینستاگرام رو باز میکنی کلیپها و لایوهای اینستاگرامی مختلف جلومون باز میشه. فقط یه فرقی داره با اون زمان، فرقش اینه که میتونی کلیپ رو با خیال راحت ببندی و نبینی، هیشکی شکنجهات نمیده.
موافقید هروقت کلیپ یا تصویر نامناسب دیدیم ببندیم و ادامه ندیم؟
تا میتونید این پست رو منتشرکنید، حتی یک نفر هم از دیدن لایوها و تصاویر مستهجن منصرف بشه، خیلی خوبه،
وضعیت خوب نیست یه کاری بایدکرد، بیتفاوت نباشیم.
#داستانهای_معنوی
╔═📚📒═══════╗
@moslem_garivani مهارتکده
╚═══════📖🔖═╝
☘
شخصی سیبی برداشت و گفت من با اين سيب آبروى امام صادق(ع) را می ريزم. گفتند: چه كار می کنى؟ گفت: من می گويم اى امام صادق! این رزق من هست يا نه؟ اگر گفت رزقت هست، لگد می کنم. اگر گفت رزقت نيست، می خورم. هرچه او گفت، من ضدش را انجام می دهم. تا آبروىش برود!
سيب را برد پهلوى امام صادق و گفت: آقا اين رزق من هست يا نه؟ امام به سيب نگاه كرد و يك خورده هم به قيافه او نگاه كرد. نگاه به سيب، نگاه به قيافه! بعد فرمود: اگر از گلويت پايين رفت، معلوم می شود كه رزقت بوده است!
بیچاره متحیر شد چه کند!؟ يعنى گاهى وقت ها حرص می زند و پول هم جمع می کند، اما از گلويش پايين نمی رود. رزقش نيست. رزق اين نيست كه آدم دارد. داشته ها رزق نيست. كاميابى ها رزق است. خيلى ها دارند و كامياب نيستند، خيلى ها ندارند و كامياب هستند.
┈┈••✾🌸✾••┈┈
👈در این کانال بهترین و تأثیرگذارترین #داستانهای_معنوی را میخوانید.
🇮🇷شما هم عضو شوید👇
🌹⸾‣@moslem_garivani
🔶 طوطی خداشناس!
🔹شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
🔹 روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: ✨لااله الا اللّه✨
🔹 طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت. اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد. گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.
🔹 با آن همه لااله الاالله که می گفت ، وقتی گربه به او حمله کرد ، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود
سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم ! تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است.
👈در این کانال بهترین و تأثیرگذارترین #داستانهای_معنوی را میخوانید.
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@moslem_garivani
❇️ داستان حل مشکل ازدواج یک جوان فقیر توسط پیامبر (ص)
🔶 در زمان پیامبر اکرم (ص) یه جوان فقیری بود به نام جویبر. ایشون تازه مسلمان شده بود و توی مدینه کنار فقرا ساکن بود و البته قد و قیافه زیبایی هم نداشت!
🔹 یه روز پیامبر اون جوان رو دید و فرمود: آیا میل داری ازدواج کنی؟
عرض کرد: بله آقا! ولی خب کی میاد به من دختر بده؟! من که نه مالی دارم و نا قیافه ای و نه شانی!🤔🙄
🌹 پیامبر مهربانانه فرمودند: اسلام همه چیز رو جبران میکنه. "مسلمان هم کفو مسلمان هست"... سیاه و سفید و عرب و عجم نداره و ملاک خوب بودن تقواست...
🔶 حضرت اون جوان رو پیش زیاد بن لبید که از اشراف یکی از قبایل اطراف مدینه بود فرستاد و فرمود: به زیاد بگو که پیامبر من رو فرستاده تا دخترت رو به عقد من در بیاری!
🌴🏝🏜
🔶 جویبر اطاعت کرد و رفت پیش زیاد که توی یه جلسه ای نشسته بود. گفت یه پیام از رسول خدا دارم. توی جمع بگم یا خصوصی؟
🔹 گفت اگه پیغمبر خدا گفته که خب خیلی خوبه. توی جمع بگو.😊
🔶 جویبر گفت: پیامبر فرمود که دخترت زلفا رو به عقد من در بیاری!!!
زیاد که از اشراف بود بهش برخورد و گفت من باید از خود پیامبر همچین حرفی رو بشنوم!
همین که راه افتاد دخترش اومد گفت چی شد بابا؟
🔶 جریان رو به دخترش گفت. زلفا گفت بابا زود باش اون جوان رو برگردون که رسول خدا ناراحت نشه. جالا که پیامبر فرموده من باهاش ازدواج میکنم...
زیاد قبول نکرد و رفت مدینه و از پیامبر پرسید آقا شما چنین دستوری دادی؟ فرمود بله.
🔸 زیاد هم به خاطر دستور پیامبر قبول کرد و برگشت و لباسای خوب و خونه و امکانات داد به جویبر و دخترش رو هم به عقد اون جوان فقیر درآورد...
🔹 سه روز از ازدواج گذشت. زیاد با ناراحتی اومد پیش پیامبرو گفت اقا این جوانی که شما فرستادی سه شب هست که پیش دختر من نیومده و همش مشغول عبادت هست! آقا اصلا این آدم به درد ازدواج میخورده؟!
پیامبر، جویبر رو صدا کرد و فرمود داستان چیه؟
❇️ جویبر گفت آقا من اتفاقا میلی زیادی به همسرم دارم ولی سه شب اول رو به شکرانه این لطفی که خدا بهم کرده خواستم به عبادت خدا بپردازم...
👈در این کانال بهترین و تأثیرگذارترین #داستانهای_معنوی را میخوانید.
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@moslem_garivani