eitaa logo
نمکتاب 🇮🇷
17.7هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
956 ویدیو
357 فایل
💢نمکتاب: نهضت ملی کتابخوانی💢 『ارتــــباط بــــا نمکتاب🎖』 💌- @p_namaktab 『سفارش کتاب نمکتاب』 🛒 @ketab98_99 『قیمت + موجودی کتب』 『📫- @sefaresh_namaktab 『مشاوره کتاب نمکتاب』 📞 @alonamaktab 『سایت جامع نمکتاب』 🌐- https://namaktab.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 ⃣ بلندگوی سالن فرودگاه📣 دائما در حال داد و فریاد است. دهانم خشک شده😐 و گلویم می سوزد. 😭مادرم به پهنای صورت اشک می ریزد. بغلش می کنم و سرش را روی سینه ام می گذارد. 😔حالا با رفتن ما تنهاتر از قبل می شود. 👩چند متر دورتر از ما، صنم خواهرش آیدا را بغل کرده و هردو شانه شان تکان می خورد. 😭صورت هردو خیس شده و آرایش صنم بهم ریخته. ✋از همه خداحافظی میکنیم. 👀 پله برقی بالاتر می رود و من آخرین نگاه ها و آخرین دست هایی را که در هوا تکان می خورد، می بینم. از بازرسی رد می شویم و از اتوبوس پا روی باند فرودگاه می گذاریم. 🌪باد خنکی بلند می شود و روسری صنم روی شانه اش می افتد. _صنم، روسریت. 😒صنم بدون توجه به مأموران حراست، با بی میلی روسری اش را تا نصفه روی موهایش می اندازد و زیر لب چیزی می گوید. ✈️سوار می شویم و بعداز لحظاتی، هواپیمای ایرباس با سرعت زیادی از زمین جدا می شود. 😰 یک ماه گذشته برایم روزهای خاصی بود. روزهای پراز تشویش و استرس. باید خانه را تحویل می دادیم و ماشین و وسایل منزل را می فروختیم. فرقی هم نداشت که جارو و خاک انداز است یا گلدان کریستال گران قیمت. 🧐نمی دانم این همه عجله برای چیست. از پنجره هواپیما، برج میلاد معلوم می شود. حس می کنم چقدر این برج را🗼 که مثل منار بلند و بدترکیبی، سیخ تا دل آسمان بالا رفته، دوست دارم. 😰صنم سرش را از روی صندلی بلند می کند و به بیرون زل می زند. همانطور که از پنجره کوچک هواپیما، تهران را نگاه می کند، یک دفعه با صدای بلند می زند زیر گریه.
نمکتاب 🇮🇷
#برشی_از_کتاب📖 #قسمت_اول1⃣ بلندگوی سالن فرودگاه📣 دائما در حال داد و فریاد است. دهانم خشک شده😐 و گلو
📖 ⃣ ✈️📝 بعداز یازده ساعت پرواز بالاخره به دالاس، یکی‌ از شهر های بزرگ آمریکا می رسیم. 😨📃حس عجیبی دارم. ترس، شادی و دلهره معجون غریبی توی دل و مغزم ساخته اند. تمام شعارهای مرگ بر آمریکا که در صف مدرسه داده بودم، از ذهنم رد می شود. ✨وارد سالن فرودگاه می شویم. انگار همه جارا با عطر غسل داده اند. در و دیوار از تمیزی برق می زند. 👀📃دل توی دلم نیست. دقیق تر نگاه می کنم تا عماد را پیدا کنم. عماد و هومان، رفیق های دوران مدرسه ام بودند. هردو باهوش و حالا هردو در آمریکا زندگی می کردند. ۵سال است که دیگر آنها را ندیده ام. در افکار خودم بودم که صنم جیغ کوتاهی کشید و گفت: آرش، عماد. 🏠📃...وارد خانه عماد می شویم. هومان هم بهمراه همسرش، الهام به دیدنمان می آیند. همه چیز مرتب و تمیز است و با وسواس زیاد در جای خودش قرار دارد. 🏬📃صنم و الهام از پله های چوبی کنار دیوار، به طبقه بالا می روند. من هم ولو می شوم روی مبل. هومان رو می کند به من و می گوید : خونه زندگی آقارو می بینی آرش. خداییش اگه ایران بود یه سوراخ موش هم می تونست بخره؟ عماد می گوید : مال من نیست. مال بانکه. 🏢📃_ هی می گه مال بانکه، مال بانکه. خب چه فرقی داره؟ بانک وام داده تا یه سِنت آخرش هم ازت می گیره. منم شروع می کنم: هومان راست میگه. خود ما، بعد این همه سال چی داشتیم ایران؟ هیچی. یه خونه مستاجری. 🍊📃عماد پرتقالی پوست می کند: _ مستأجر بودی ولی توی شهر خودت. تو این مملکت، ما هیچ وقت صاحب خونه نمی شیم. 💸📃بلند می شوم و صاف می نشینم: ولی من اومدم اینجا که پولدار بشم. درس بخونم، عشق من اینه دکتر بشم. دوسال کالج، بعدم می رم دانشگاه و می شم دکتر آرش نیک منش. عماد با صدای بلند می خندد🤣...
نمکتاب 🇮🇷
#برشی_از_کتاب📖 #قسمت_دوم2⃣ ✈️📝 بعداز یازده ساعت پرواز بالاخره به دالاس، یکی‌ از شهر های بزرگ آمریک
📖 ⃣ 👩📃 صنم زبان انگلیسی را خیلی خوب حرف می زند. عماد یک موقعیت کاری مناسب برایش پیدا کرده. 🤝📃 دوستی دارد به نام الکس که یک شرکت بیمه به راه انداخته است و نیاز به یک همکار دارد. الکس بعداز دیدن صنم و پرسیدن چند سوال به انگلیسی، اعتراف کرد که او عالی حرف می زند و ورودش به شرکت را تبریک گفت😃! 😎📃 آلکس قد بلند و چهار شانه است و هیکل ورزیده ای دارد. سرش را از ته تراشیده و ادکلن تند می زند. 🚘📃...بیشتر از یک ماه است ماشین خریده ام. آن روز سرزده به شرکت آلکس رفتم تا صنم را ببینم. 📲📃صنم پشت میزش نیست ولی موبایلش کنار کیبورد کامپیوتر است. آنت با خوش رویی جلو می آید: _چی شده امروز زودتر اومدی دنبال صنم؟ _ دلم براش تنگ شده. _باید منتظرش بمونی، یه ساعتی میشه که با آلکس بیرون رفته ان. 👣📃 آنت نمی داند آن ها کجا رفته و کی برمی گردند. توی اتاق قدم می زنم. هوا خیلی گرم است. به طرف بیرون می روم تا در ماشین بنشینم و کولر را روشن کنم. ☎️📃 به الکس زنگ می زنم ولی جواب نمی دهد. یعنی کجاست؟ چرا رفته؟ برای چی با آلکس؟ هیچوقت نگفته بود باهم بیرون می روند. ⁉️📃 پس چرا برنمی گردند؟ اصلا سابقه نداشت. خیلی وقت ها بین روز زنگ زدم. تلفنش را جواب نداده ولی من نپرسیدم کجاست. حتما توی دفتر بوده. 🚗📃 ماشینی جلوی شرکت ترمز می کند. صنم و آلکس هردو از ماشین پیاده می شوند. 😳📃صنم وقتی من را می بیند، با تعجب نگاهم می کند: _ آرش، تو این موقع اینجا چی کار می کنی؟ 👋📃 موبایلش را در می آورم. دستش را باز می کنم و موبایل را محکم فشار می دهم کف دستش. _ نگاه کن ببین چندبار زنگ زدم. معلومه کدوم قبرستونی؟ چشم های صنم گرد می شود😳.
نمکتاب 🇮🇷
#برشی_از_کتاب📖 #قسمت_سوم3⃣ 👩📃 صنم زبان انگلیسی را خیلی خوب حرف می زند. عماد یک موقعیت کاری مناسب بر
📚 ⃣ 🎑🔹شنبه ها نیمه تعطیل است مثل پنجشنبه های ایران، ولی انگار برای این شهر هیچ فرقی نمی کند. 🚗🔹هومان ماشین را در پارکینگ عمومی می گذارد. وارد محوطه بزرگی می شویم که سردرش نوشته : "westwood village" ⚰🔹اینجا قبرستانی ساکت و خلوت است. کمی بزرگتر از زمین فوتبال و دورتادورش درخت های بزرگ و قدیمی چنار. 👩🔹دست صنم را می گیرم. همه جا سبز است و مرده ها بدون نظم خاصی دفن شده اند، آن هم در مملکتی که همه چیز منظم و قانون مند است. 👨🔹هومان می گوید : قبرسون معروفیه. یه سری از ایرانی ها اینجا دفن شدن. 👣🔹از روی سنگ ها یکی یکی رد می شویم. کنار یکی از سنگ ها می ایستم. نفس بلندی می کشم و می گویم : _ این غربت لامصب آدم رو دق می ده. 🧐🔹صنم سرش را بالا می آورد. _مثلا اگه توی غربت نبود، نمی مُرد؟ ایران که همه زیر چهل سال سکته می کنن. 😐🔹_ آره می مُرد ولی این جوری غریب نه. تک و تنها توی یه قبرستون سوت و کور این سر دنیا. حالا کی بشه یکی رد بشه و فاتحه ای بخونه براش. 💦🔹نم باران شروع می شود و باد خنکی برگ ها را از روی قبرها جمع می کند. 😤🔹_ تا وقتی نفس می کشیم، توی این غربت باید سگ دو بزنیم. نه ننه بابایی و نه دوست و رفیقی. وقتی هم مُردیم، بکنندمون زیر خاکی که سوسک و کرم هاش باهامون غریبه ان. ترس داره دیگه. 🗣🔹عماد فاتحه اش را تمام می کند و می گوید : گور اون بابای یونایتد استیت، که نه دست و پامون رو ول می کنه گورمون رو گم کنیم و نه دل مون رو خوش می کنه توی این بهشت برین. 😬🔹من مادر مرده مشکل دارم، بدبختی دارم. هم باید خرج خودمو دربیارم هم پول بفرستم واسه ننه بابام. به خودم باشه به خدا همین فردا برمی گردم ایران. زندگی نیست می کنیم تو این خراب شده. 🔹همه اش کار، کار، تنهایی، غربت😖 پایان بریده‌هایی از کتاب....⁉️🤔
📖 ⃣ 🔸گل های بهاری شروع به روییدن کرده اند و آسمان آبی آبی است. امسال در ویرجینیا، گرما از همان کله ی سحر شروع میشود. 🔹در هنگام درس، من باید ارباب کوچولو ویلیام و خانم لیلی را باد بزنم. ودر حال انجام همین کار، توانستم حروف الفبا را بشناسم و به تنهایی خواندن کلمات را یاد بگیرم. 🔸بعضی وقت ها، دانستن چیزهایی که یاد گرفته ام، برایم ترسناک میشوند چون برده ها حق ندارند خواندن و نوشتن بدانند. 🔹خانم لیلی دفتر خاطراتی دارد با روبان های فراوان و پر از مروارید و دفتر خاطرات من، از کاغذهایی است که در سطل آشغال پیدا کرده ام و با نخ بهم وصل کرده ام. 🔸شنیده ام ارباب هنلی قسم خورده اگر برده هایش را درحال سواد آموزی ببیند، آن هارا تا حد مرگ کتک خواهد زد و پوستشان را به برده داران ایالات جنوبی خواهد فروخت. 🔹از خودم می پرسم: چرا سفید ها این قدر با سوادآموزی ما مخالف اند؟ چه چیزی آن ها را می ترساند؟ 🔸دلم می خواهد در مورد تمام چیزهایی که در سه سال گذشته یاد گرفته ام، با کسی حرف بزنم...🗣 ◀️ ادامه دارد... بخشی از کتاب(شما حدس بزنید)⁉️😉 🔰 ‌@p_namaktab 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2615869456C65e7ea9c67 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
نمکتاب 🇮🇷
#برشی_از_کتاب📖 #قسمت_اول1⃣ 🔸گل های بهاری شروع به روییدن کرده اند و آسمان آبی آبی است. امسال در ویر
📖 ⃣ 🔸روز یکشنبه، همگی برای مراسم بزرگ عید پاک جمع شدیم. 🔹ارباب هنلی در مراسم حاضر شد تا ببیند ما چه می‌کنیم و تاکید کرد که نمی خواهد ما فریاد بکشیم و داستان های احمقانه‌ی آزادی‌مان را دنبال کنیم😒. او گفت برای داشتن هوای خوب و محصول فراوان دعا کنید. آیا او واقعا فکر می‌کند که ما به جای اینکه برای خودمان دعا کنیم🤲 ،برای بیشتر شدن دارایی او دعا می‌کنیم😏؟ بعد از این حرفها ،ارباب هنلی نشست و روفو موعظه را شروع کرد🗣️. او داستانی از انجیل📕 در مورد مردی شجاع به نام دانیال👨 تعریف کرد که تنها با نیروی ایمان خود شیر را رام کرد💪. داستان دانیال و شیرها🦁، داوود و غول👿 و... مثل ما برده ها هستند😢 درمقابل ارباب‌ها ، که خدا آنها را آزاد کرد😍 و روزی ما را هم آزاد خواهد کرد. البته روفو نمی‌تواند روشن و صریح صحبت کند😐. چند روز بعد موقع ناهار 🍲 بیست تا سواره نظام 💂به بلومونت آمدند و دنبال مرد سفید یک چشمی می‌گشتند که می‌گفتند طرفدار الغای برده داری است😳. من هرگز این کلمه را نشنیده بودم👀. چند هفته پیش چند تا از برده های 👨‍🌾 آقای تامسون فرار کرده بودند! می‌گفتند مرد سفید یک چشم👀 به آن‌ها کمک کرده تا به آزادی برسند. بخشی از کتاب( شما حدس بزنید😉)⁉️ 📪@p_namaktab https://eitaa.com/joinchat/2615869456C65e7ea9c67
نمکتاب 🇮🇷
#برشی_از_کتاب📖 #قسمت_دوم2⃣ 🔸روز یکشنبه، همگی برای مراسم بزرگ عید پاک جمع شدیم. 🔹ارباب هنلی در مرا
✂️ 3⃣ 🔸یک هفته ای می شود آقای هارمس به عنوان معلم سرخانه ویلیام آمده است. 🔹 آقای هارمس هر درسی را با گفتن روز و ماه و سال شروع می کند اینطور من بهتر می توانم تاریخ را دنبال کنم.👌 🔸 در رفتار آقای هارمس رازی وجود دارد که کنجکاوی مرا بر می انگیزد؛ اسپایسی هم می گفت: که آقای هارمس را در حال نگاه کردن به کار کردن برده ها در مزرعه دیده است. 🔹او هیچ وقت به من نگاه نمی کند و طوری رفتار می کند که انگار من حضور ندارم. 🔸امشب ارباب و خانم لیلی در بلومونت نیستند. من و اسپایسی یواشکی👣 وارد دفتر کار ارباب شدیم. 🔹 من در سبد کاغذ توانستم چیزهایی درباره "الغای برده داری" و" راه آهن زیر زمینی" پیدا کنم. ناگهان از حیاط صدایی شنیدم، به طرف پنجره دویدیم. 🔸آقای هارمس و روفو این وقت شب در جنگل چه کاری ممکن است با هم داشته باشند 🤔 🔹... بعد از صبحانه☕️ وارد اتاق آقای هارمس شدم به پنجره نگاه کردم و دیدم که جنگل و به خصوص درختی که دفتر خاطرات من در آن مخفی است کاملاً معلوم است؛ مطمئن هستم ،من را دیده👀 است. پس چرا به ارباب چیزی نگفته وقتی رفتم دفتر خاطراتم را جابه جایش کنم یادداشت کوچکی پیدا کردم که نوشته بود.... بخشی از کتاب(شما حدس بزنید😉)⁉️ 📪@p_namaktab https://eitaa.com/joinchat/2615869456C65e7ea9c67