خاطرات کتابخوانی
💌 #خاطرات_کتابخوانی
گاهی در نزدیکی ات فردی هست که کارها و شیطنت او فراموشت می شود…🤫
یک روز کتاب “فریاد در تاکستان” را از یکی از دوستان قرض گرفته بودم که بخوانم….🤓
صبح روز بعد که به سراغش رفتم دیدم ای داد بیداد…
جا تر است اما بچه کو؟؟؟؟😟🧐
این ور را بگرد
آن ور را بگرد👀
کیف را بیرون بریز🎒
تخت را زیر و رو کن🛏
کتابخانه را بگرد📚
بچه هارا دعوا کن که چرا گمش کردید؟😡
نبود که نبود…😭
خیلی بهم ریختم…😤
کتاب امانت بود.
ظهر شد و همسرجان برگشتند!
بعد از استراحت شون با ناراحتی پرسیدم شما فلان کتاب رو ندیدین؟😫
امانت بوده گمش کردم…
همسر جان فرمودند:
عه؟
دنبالش گشتی؟
خب شاید همون کسی که خوراکی های خوشمزه پنهان شده توی خونه را پیدا می کنه و یهو می بینی داره می خوره، کتاب رو هم پیدا کرده و رفته بخوره…🤭🤕
راستش یادم رفت بهت بگم:
بردمش با خودم سر کار!
تا نخونمش برش نمی گردونم.
چقد کتاب باحالیه!😎🤩
هرچند با یادآوری خاطره ، یاد حرص خوردن و نگرانی آن روزم می افتم، اما همین ها نمک زندگی ست دیگر…😁😌
نمکتاب
🎨 #نقاشی 📚 #نقاشی_عبدالمهدی 📘 #عبدالمهدی ══✼ نَـمَـڪْــتـٰابـــْـ ✼══ ✍️ آدم باید یک جایے
📚کتاب: #عبدالمهدی
بــــ☘ـرگے از کتــاب:
روز خرید بازار عبدالمهدی گفته بود هرچه عروس دوست دارد😍 بگیرد. هرچه می خواهد.
بانو خودش زیر بار خرید گران و کلان نرفته بود.⛔️ به ذائقۀ خانواده ها نگاه نکرده بود. به اندازۀ نیاز اندک و ارزان خریده بود. ✅نیازش نگاه خدا بود دنبال زندگی شان، نه طلا و پارچه و چرم گران وسط خرت و پرت های خانه شان!❌
به همین راحتی هم عقد کردند و هم عروسی. 😌آخر شب عبدالمهدی رفت تا عروسش را بیاورد. دست عروس سفید پوشش را که گرفت، چادر عروسش را که روی صورتش کشید، آرام آرام کنار گوشش👂زمزمه کرد:
آخر شب آمدهام دنبالت که چشم نامحرمی به خانمم نیفتد…😎 آدم باید یک جایی دلش را تحویل عشق بدهد و پله پله برود بالا تا خدا!🥰
خانه اجاره ای، وسایل مورد نیاز، شروع زندگی شیرین و …☺️
بعد هم سکونت در ۲ اتاق خانۀ عموی عبدالمهدی. عروس و داماد زندگی را زیر سایهی خدا و نگاه خدا شروع کرده بودند.
____📬🖤__📖__🖤📬____
📦 خرید پستی کتاب 📦
✨قیمت با تخفیف ویژه✨
1⃣💰خرید کتاب از فروشگاه نمکتاب:👇
https://b2n.ir/738810
2⃣ سفارش از طریق آیدی ایتا:👇
📦 @ketab98_99
╔ ✾" ✾ "✾ ════╗
📬 @namaktab_ir
╚════ ✾" ✾" ✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق بیستوهــ🦋ــشت سالهی گلزار شهدای کرمانــ...
عارف بیستوهشــ🦋ــت سالهی خوابیده بر زمینــ...
🌹 عبدالمهدی مغفوری🌹
لینک رایگان کتاب عبدالمهدی😍
💢این لینک فقط مختص شماست و ارسال آن برای دیگران غیرشرعیست.💢
http://namaktab.ir/app/abdolmahdi.apk
╔ ✾" ✾ "✾ ════╗
🎬 @namaktab_ir
╚════ ✾" ✾" ✾
نمکتاب
🧐یادداشتهای یک رمان اینترنتی خوان رمان اینترنتی 💢 #رمان_اینترنتی 1⃣ #قسمت_اول 🤓✍ من رمان خوانم. لذ
🧐یادداشتهای یک رمان اینترنتی خوان
رمان اینترنتی
💢 #رمان_اینترنتی
2⃣ #قسمت_دوم
😨✍ با «#قرار_نبود» همراه ترسا می شدم و قربان صدقه ی قد و بالای آرتان می رفتم.
👥✍با دو برادر «#اسطوره» هم قدم می شدم و لب جدول همراه دانیار راه می رفتم و برای معده درد برادرش دلگیر بودم.
😕✍با «دروغ شیرین» دنبال کسی می گشتم که دروغی بگوید و پشتش شیرینی یکعمر را برایم به ارمغان بیاورد.
😐✍با «پانتی بنتی» کینه هایم را با صاحب کینه در میان می گذاشتم و آخرش هم با خودش آرام می گرفتم.
😍✍ با «طواف عشق» در تمام زیارت های اجباریم امید داشتم که کسی باشد و من را بعد از زیارت هم بخواهد.
👩✍ با «بانوی قصه ها» حاضر بودم مثل زنی باشم که خودش را برای کودک های بی مادر به آبوآتش بزند، اما سر آخر نصیبش مرد جنتلمنی بشود که آرزوی هر دختری است.
😓✍ با «#گناهکار» عقده ی تنهایی و خفت آرشام را به جان می خریدم و نهایت آرشام می شد مرد شب و روزم.
✈️✍ با «توهّم عاشقی» از عرفان دل می کندم و همراه آیدین به فرانسه می رفتم.
😶✍با «#این_مرد_امشب_می_میرد» حاضر بودم یک دختر احمق جلوه کنم اما مرد وزین داستان، آخرش نصیب من بشود.
🤬✍ روزی صد ها صفحه می خواندم. گاهی از قلم نویسنده ها به تنگ می آمدم و چند تا ناسزا نثارشان می کردم، اما باز هم نمی شد که نخواند...
◀️ ادامه دارد...
╭┅──────┅╮
📖 @namaktab_ir
╰┅──────┅╯
نمکتاب
♨️#نقد_کتاب
شب ممکن
📚رمان:#شب_ممکن
✍نویسنده:#محمد_حسن_شهسواری
شب خیلی خوب است.
شب ها همه خوبند چون خاصیت پوشانندگی دارند.
تمام آنچه که خورشید قادر است با پشتوانه نورش به رسوایی بکشد🌱، شب می تواند با خاصیت ذاتی اش در خود فرو ببرد و تو تنها تاریکی مطلق را ببینی.
البته که ممکن است کسی بعدها آن چه که در شب پنهان شده بود🤭 را با قلمش هوار بکشد و نمایان سازد.
و “شب ممکن” دانسته یا ندانسته می خواسته چه چیز را فریاد بزند؟
امکان داشتن بودها و نبودها.
بودهای بد و هرزه ای که باید با چشم ندیدو تنها با قلمِ مظلوم می شود مقابل چشمها تماشایی اش کرد.😥
شهسواری از نوشتن این رمان چه هدفی داشته است؟🔎
می خواهد لذت های لجن را عادی سازی کند؟📊
یا غیر عرف ها را لذیذ جلوه دهد؟
از هر جهت که نگاه کنی ظلم بزرگی است. 😠
ولی یک چیز را خوب به تصویر می کشد؛
دریوزگی تمام آن هایی که خودشان را “هرز” داده اندو مثل یک کهنه پارچه گرد گیری، بی مقدارند و در به در.😔
فرقی هم نمی کند مرد و زنش،
همه سرگردانند،
منفعلند،
بی پناهند.😰
هر چند که در ظاهر مست و سرخوشند.
شب ممکن
همان بوفِ کورِ پوچِ صادق هدایت است😟
که کتاب هایش تو را سرگردان و افسرده می کند😔 و به قول بچه های دبیرستانی می مانی که با این زندگی ات چه کنی!😢
خودکشی بهترین کار است!🔪💊
هرچند که ادبیات و قدرت قلمش تو را پای کتاب بنشاند، محتوایش تو را به آخر خط می رساند و این همان “هیچ و پوچ” است.😣
داستان سه فصل دارد: شب شروع، شب واقعه، شب کوچک.🌙
شب شروع : یک خیال است، پردازشی است برای کسی که از حال امروز و الان خسته است.
اصلا خیلی تنهاست و فکرش چیزی متفاوت می خواهد.
پس می رود دنبالش و چون می تواند، به آن می پردازد.🍃
دختری پولدار👸🏻 و بی عار همراه مردی بی هدف، دنبال لذتی چند ساعته می روند🔥 و در نهایت به جدایی بعد از لذت می رسند.
شب واقعه و شب کوچک : می خواهند به تحلیل آن دو شب گذشته و اتفاقات بعد از آن دو شب بپردازند.🍃
نویسنده، اول کتاب شعر حافظ را می نویسد که:
فریب جهان قصه ی روشن است ☘
ببین تا چه زاید، شب آبستن است🍂 ۶
و فریب خوردن انسان ها (از هر دو جنس) در مقابل لذت دنیا را به تصویر می کشد. 🌅
مردمانی از هر وادی و طیف که درون و فکرشان به خاطر مبهوت شدن در برابر لذت🔥، خالی است.
داستان این رمان به گونه ای است که هم خسته ات می کند و هم سر خورده و سر آخر تو می مانی و دنیایی که تو را در خود فرو می برد.🙄
هرچند که انسان ها خودشان چاقو به دست دیگران می دهند تا ذبحشان کنند.🤭
تو بسیار در اطرافت می بینی، سرهای آذین بسته شده، با موهای شینیون، که جدا شده است.
این همه گردن های بریده شده که صورت های عروسکی شان چشم نواز است،☺️
این همه غیرت و حیای مُثله شده،
نتیجه قصه های پر فریب دنیاست که زایش دورشدن از تمدن خود و پیوستن به تمدن غربِ بی خداست.🙄
اما نویسنده ی “شب ممکن” فهمیده یا نفهمیده هم به میخ زده و هم به نعل .
خواننده باید عاقل باشد.😌
╔ ✾" ✾ "✾ ════╗
♨️ @namaktab_ir
╚════ ✾" ✾" ✾
📚تا نیمه ی راه:
📗#تا_نیمهی_راه
✍️نویسنده: ابوالقاسم علیزاده
🌀نشر: #شمشاد
🔖#جوان
معرفی:
داستان همه عروس دامادها یه طرف👉، داستان حبیب و نامزدش یه طرف👈. عاشقانه های ❣️دامادی که آرام آرام مقابل عروسش جان می دهد و شکنجه هایی که عروس تنها به جان می خرد تا…
بریده کتاب:
هنوز جمله تمام نشده بود که صدای شلیک گلوله به گوشم👂رسید. ناخودآگاه به اطراف خیره شدم👀…. کمی دقیق تر🔎 شدم باورم نمی شد. با وحشت واضطراب خاصی گفتم: 🗣حبیب! عراقی ها….
هنوز حرفم تمام نشده بود که تیراندازی به سمت ما شرع شد…. نمی توانستیم هیچ عکس العملی نشان بدهیم. نه من قادر بودم دست به اسلحه ببرم نه حبیب…..حبیب باورش این بود که جاده در دست مدافعان ایرانی است ✅و می شود از سوسنگرد خارج بشویم….
◀️ادامه معرفی در 👈🏻 سایت نمکتاب
#ستاره_درخشان
#هفته_دفاع_مقدس
╭┅──────┅╮
🗓 @namaktab_ir
╰┅──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#من_و_کتاب
#کلیپ_کتابخوانی
تا جایی که می توانید
برای کتابهای خوب هزینه کنید
و آن را بحساب صدقات جاریه بگذارید.
¨*·~-.¸-<🖤🍃🖤🍃>-,.-~*´
2⃣ 💳 شماره کارت نذورات:
5041721039933271
╔ ✾" ✾ "✾ ════╗
🎬 @namaktab_ir
╚════ ✾" ✾" ✾
📚| بگو راوی بخواند...
ماجرای اهل بیت در شام است💔
که در یک نمایشنامه ساده و روان
اما
جذاب و دلنشین تعریف میشود...
خوب مخاطب را میبرد در اوج حادثه
و با چشم گریان💦🦋
و ذهنی روشن و پر نور بازمیگرداند...
💭📖| چند کلامی از ابتدای کتاب:
عِمران:
- چشم هایم کورند. دوباره نمی بینم.
پیرشامی:
- کاش چشم های من کور بودند ونمی دیدم.
عِمران:
- این سرزمین کجاست که مردمانش به چشم های کور مادرزاد حسادت می کنند! آیا تو ازمردمان این جایی؟! از اهالی شام؟!
پیرشامی:
- بگو دوزخ.
عِمران:
- دوزخ؟!
.
.
.
◀️ادامه معرفی در 👈🏻 سایت نمکتاب
#حضرت_رقیه سلام الله علیها
#بگو_راوی_بخواند
#جوان
#نمکتاب
╭┅──────┅╮
🖤 @namaktab_ir
╰┅──────┅╯
#کتاب_نیمه_ی_پنهان_ماه۷ :
کاظمی به روایت همسر شهید
✍️نویسنده: نفیسه ثبات
🌀انتشارات: #روایت_فتح
🔖#جوان
معرفی :
کتاب نیمه ی پنهان ماه۷: خاطرات عاشقانه💞 اززندگی شهید ناصر کاظمی
👥دو نفری که با هم زندگی کردند. هم دیگر را دوست داشتند و عزیز یک دیگر بودند.
یکی رفت برای دفاع از کشور و جانش💔را فدا کرد و دیگری هنوز دارد مبارزه💪 می کند.
این کتاب ها داستان زندگی عاشقانه💖 است.
کتاب نیمه ی پنهان ماه۷ خاطرات عاشقانه اززندگی شهید ناصر کاظمی است.
بریده کتاب:
ناصر آمد👣 دنبالم که با هم برویم کوه. رفتیم دربند، ناصر برایم تعریف کرده بود که دوران دانشجویی زیاد می رفته کوه.
چند ساعتی⏰که رفتیم، ناصر نشست روی یک تخته سنگ از خودش گفت: قول داد که توی زندگی نگذارد به من سخت بگذرد.
کمی با هم حرف زدیم.
هنوز خیلی با هم صمیمی نشده بودیم.
رویمان نمی شد راحت با هم حرف بزنیم.
موقع پایین آمدن شیب سر پایینی خیلی تند بود، چند بار نزدیک بود لیز بخورم و با سر بیایم پایین.
هر بار ناصر برگشت عقب، دستش را آورد🖐 جلو ولی زود دستش را کشید عقب.
بعدها بهم گفت: اون روز اون قدر جدی بودی که فکر کردم اگه دستت رو بگیرم یکی می خوابونی👊 تو گوشم. بالاخره رسیدیم پایین و بستنی خوردیم بعد هم رفتیم، گل مریم برای شام. جای دنج و آرومی🍃 بود.
ناصر این جور جاها رو خیلی خوب می شناخت، می گفت: نعمت های خدا برای مسلمون هاست،
بچه مسلمون باید جاهای شیک بره، غذاهای خوب بخوره، لباس های مناسب بپوشه.
توی مدتی که با ناصر زندگی کردم توی بهترین رستورانهای تهران غذا خوردم.☘️
ص41
◀️ادامه معرفی در 👈🏻 سایت نمکتاب
#ستاره_درخشان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_معرفی_کتاب
حاج قاسم
#حاج_قاسم
#جوان
#نرجس_شکوریان_فرد
🔶️🔸️او یک سردار بود🔸️🔶️
درون و برون مرز
هر اتفاقی برایش میافتاد..
🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️
میدانی حاجی جان!
یک قسمت از ترکشهایت بماند پای حساب
♦️کوچههای مدینه!♦️
درد پهلو و کمرت، باشد
♦️به نیابت از مادر!♦️
یک قسمت از ترکشهایت بماند پای حساب
♦️جگر تکه تکۀ حسن؛♦️
یک قسمت از ترکشهایت بماند پای
♦️روضۀ غریب مادر، حسین؛♦️
دستان قطع شدهات پیشکش
♦️علمدار!♦️
پاهای قطع شدهات، بدن تکه تکه شدهات، سر جدا شدهات؛
همهاش پای
♦️قاسم، علیاکبر، علیاصغر♦️
درد ترکشهایت آرزوی خودت بود؛
دردی که اماممان، حجةابنالحسن(ارواحنا له الفداه)
از حال مردمان میکشد.😔
از قلّت خوبان و کثرت دشمنان!
از دینداری بال پشهای مسلمانان
از گناهان مردمانش!😢
🍃و شهادت خوب عاقبتی است
برای یاران خالص و صادق ایشان🍃
╔ ✾" ✾ "✾ ════╗
🎬 @namaktab_ir
╚════ ✾" ✾" ✾
🧐یادداشتهای یک رمان اینترنتی خوان
رمان اینترنتی
💢 #رمان_اینترنتی
3️⃣ #قسمت_سوم
🤯✍🏻اعتیاد می دانید چیست؟ یک عادت که خیلی بد است، ضرر دارد، بدبختت می کند، روز و عمرت را می سوزاند.
🌈✍🏻 من اما حس می کردم این از آن دسته هایی است که دارد روزم را رنگین کمان می کند و شب هایم را پرستاره.
🌍✍🏻 باور کنید همین هم هست که از 92 درصد دختران ایران زمین بپرسید، همین را می گویند که...
📚✍🏻به غیراز دوستانم، هدی و نرگس و مهدیه...
خودشان مثل من رمان خوان بودند و حال، چند روزی است که برای خواندن درسها برنامه ریخته اند و من را در منگنهی درس درمانی گذاشته اند.
🧕🏻✍🏻نرگس میگفت: هر ماشین شاسی بلندی که از کنارم میگذره، حس میکنم آرتان یا آرشام یا دانیار یا علیرضا و امیر و دانیال الآن پشت فرمان نشستند. باذوق سرک میکشم.
😒✍🏻 اغلب یک پیرمرد مو سپید یا یک مرد جاافتاده کچل پشت فرمانه؛ هرچند که من قیافه بگیرم مثل دخترهای رمان، اونها که نه دلبرند و نه دلداری برای من.
🙄✍🏻از این همه کنف شدن خسته شدم. جوون های دوروبرم دو زار پول ندارند. تهش یک موتور دارند یا یک پراید پیت حلبی.
خندهام میگیرد از استدلال نرگس.
💰✍🏻مهدیه هم میگوید: من که پولدار دوروبرم نیست، اما الآن دلم نمیخواد یک پسر پولدار بیاد خواستگاریم. بس که رمانهایی که خوندم پولدارهاشون، بدبختی هاشون گریهم رو درآورد. همین بابایِ کارمند اداره آبم با خونه قسطیمون رو میپرستم.
❌✍🏻مخالفت میکنم و شروع میکنم به استدلال آوردن.
اما میگوید: چرا در «آمین دعایت باشم» سه تا دختری که برای سه خانوادهی پولدار بودند از بس پدرشون به مادرشون خیانت کرده بود یا دعوا و مشکل بیتوجهی داشتند، از خونه بیرون زده بودند؟ یا در رمان «این مرد امشب میمیرد» با اون زندگی سلطنتیشون همشون یکجور بدبخت بودند.
◀️ ادامه دارد...
╭┅──────┅╮
📖 @namaktab_ir
╰┅──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#من_و_کتاب
#کلیپ_معرفی_کتاب
ناشرین در قطار 🚇
و مترو🚅
و اتوبوس ها🚎
🍃کتابهای خوب و سرگرم کننده ارائه کنند🍃
╔ ✾" ✾ "✾ ════╗
🎬 @namaktab_ir
╚════ ✾" ✾" ✾
📚کاش برگردی:
📘#کاش_برگردی (شهید مدافع حرم زکریا شیری به روایت مادر شهید)
✍🏻 نویسنده: #رسول_ملاحسنی
🌀 #انتشارات_شهید_کاظمی
🧔🏻 #جوان
🔖 #ستاره_درخشان
برگــ🍀ــے از ڪتاب:
داخل مسجد که شدیم، سعی کردم بی توجه به بقیه یک گوشه را انتخاب کنم و مشغول کار خودم باشم. می شنیدم که بعضی از خانم های روستا مسخره می کردند و می گفتند: «مثلا شب قدره؛ سه تا بچه ردیف کرده اومده مسجد که چی؟ انگار واجبه!»
حرف هایشان را نشنیده گرفتم. یحیی شیرش را که خورد خوابید. زکریا را روی پاهایم خواباندم. صغری مثل همیشه ساکت و مظلوم مشغول بازی شد.
◀️ادامه معرفی در 👈🏻 سایت نمکتاب
____📬🌸__📖__🌸📬____
📦 خرید پستی کتاب 📦
✨قیمت با تخفیف ویژه✨
1⃣💰خرید کتاب از فروشگاه نمکتاب:👇
https://b2n.ir/738810
2⃣ سفارش از طریق آیدی ایتا:👇
📦 @ketab98_99
╔ ✾" ✾ "✾ ════╗
📚 @namaktab_ir
╚════ ✾" ✾" ✾
هدایت شده از تک رنگ
🏞| قدیم الایام
مردم برای درس، کتاب دفتر دست میگرفتن📖
و
برای استراحت گه گاه میرفتن پای گوشی...📲
°
°
🗓| جدید الایام
ملت بـرای درس و بحث میرن سـراغ گوشی📲
و
برای استراحت همچنان میمونن سر گوشی!😐
°
°
°
ما که مجبور نیستیم مثل «خیلےها» باشیم!😊
❤️#من_و_کتاب
📚#کتابخوانی
🌸@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌸
📚 پیکار سرنوشت:
📘کتاب: #پیکار_سرنوشت
✍ نویسنده: #محمود_حکیمی
🌀 انتشارات #به_نشر
🤩 #نوجوان
🍉 یک قاچ کتاب:
هربار که همدیگر را ملاقات میکردند، به ساحل دریا🌊 می رفتند و از زندگی آینده✨ خود حرف می زدند.
علاوه بر این احمد سعی می کرد مسائل اجتماعی را هم برای فائزه مطرح کند. او ابتدا علاقه ی چندانی به مباحث نشان نمیداد. 😕اما احمد کم کم او را قانع کرد که خوشبختی فرد بدون خوشبختی جامعه امکان پذیر نیست و فقط آدم های خودخواه به خوشبختی دیگران اهمیت نمی دهند…
◀️ادامه معرفی در 👈🏻 سایت نمکتاب
╔ ✾" ✾ "✾ ════╗
🤩@namaktab_ir
╚════ ✾" ✾" ✾
اطلاع از دنیای کتاب های نوجوان در سایت نمکتاب👇🤩
🌐 https://namaktab.ir/category/age-category/teen/
🔰 فهرست کتب نوجوان
#فهرست_کتب_نوجوان
👇👇👇👇👇👇😄😄😄
#نوجوان_رمان
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#شاهین_و_بشکه_ی_باروت
#پسران_جزیره
#زایو
#ایرج_خسته_است
#تو_را_خانه_ای_هست
#مترسک_مزرعه_آتشین
#مسافر_کربلا
#کودک_اندلسی
#بچه_مثبت_مدرسه
#تپه_تاپالای
#اگر_بابا_بمیرد
#امیرحسین_و_چراغ_جادو
#سایه_ملخ
#و_دست_ها_از_خاک_روییدند
#ماجراهای_پسر_سرکار_عبدی
#اصیل_آباد
#دلاوران_عالی_قاپو
#به_هم_رسیدن_در_میانسی
#جستجوگران_شمشیر_عدالت
#پایگاه_سری
#گل_آخر_دقیقه_۹۰
#نگهبان_قوچ_های_وحشی
#لبخند_در_غربت
#آن_مرد_با_باران_میآید
#مهربان_تر_از_مادر
#هیچکس_به_من_نگفت
#پدری_مهربان_برای_همه
#فواره_گنجشک_ها
#سفری_که_پر_ماجرا_شد
#مهمانی_باغ_سیب
#برادر_من_تویی
#حرف_های_آبدار
#زیر_شاخه_زیتون
#بنین
#بهشت_برای_همسایه
#گرداب_سکندر
#شازده_کوچولو
#مثبت_هفده
#دنیای_دیدنی
#یک_شب_رویا_یک_شب_کابوس
#پیکار_سرنوشت
#رفاقت_به_سبک_تانک
نمکتاب
🧐یادداشتهای یک رمان اینترنتی خوان رمان اینترنتی 💢 #رمان_اینترنتی 3️⃣ #قسمت_سوم 🤯✍🏻اعتیاد می دانید
🧐یادداشتهای یک رمان اینترنتی خوان
رمان اینترنتی
💢 #رمان_اینترنتی
4⃣ #قسمت_چهارم
🕸️✍🏻صحنههای رمان از مقابلم رژه میرود. چند کانال تلگرام هم دارم میخوانم. زندگیهایی که به تصویر کشیده شدهاند، همهاش پر از پول و امکاناتی است که دورش غصه ی شخصیتهای قصه مثل تارعنکبوت تنیده شده است.
💞✍🏻چند وقت است که هرچه رمان میخوانم همین است. دلخوشی ای نیست تا اینکه عاشق میشوند. فکر که میکنم میبینم زیباترین لحظات نوجوانی هایشان پر از غصه و خیانت پدر و مادر و طلاق عاطفی و رقابت در کار آنها بوده و دختران و پسران رؤیاهای من تنها با پوششهای زیبا خودشان را شاد جلوه میدادند.
👥✍🏻نه این که لذت خواندنم از بین برود، نه! اما حالا که دارم آن رمان «آچمز» را آنلاین میخوانم، میبینم امیر و دلارام که قرار است عاشق هم بشنوند، هردوی آنها با آن ماشینهای لوکس و زیبایی فریبنده شان هیچکدام کودکی، نوجوانی و جوانی خوبی نداشتهاند؛ پرغصه اند یا آرام؟
❌✍🏻یا رمان «همیشه تلخ نوشتم» نه شهاب خوشبخت داستان است، نه یکتا. تلخیهای زندگیشان گاهی کامم را چنان تلخ میکند و خودکشی پریای داستان دلگیر، که نمیخواهم ادامه دهم. نمیدانم که شما رمان الهام جنت را میخوانید یا نه، مرد پولدار داستان پر از کینه است به خاطر...
یا رمانِ ...
◀️ ادامه دارد...
╭┅──────┅╮
📖 @namaktab_ir
╰┅──────┅╯
خاطرات کتابخوانی
💌 #خاطرات_کتابخوانی
خاطره آن داروی شفابخش و عجیب از شیخ رجبعلی خیاط برای درمان افسردگی🤕🤒
چند وقتی بود که بابا حال و روزِ خوبی نداشت…
از بعد آن تصادف، دیگر خبری از آن بابای پرشور و پرهیجان نبود…🙁
پیش چند دکتر روان شناس و روان پزشک رفتیم، فایده نداشت.😞
همه شان گفتند خودش باید بتواند که با این اتفاقات کم کم کنار بیاید.😲😧
و فقط گذشتِ زمان است که می تواند حالشان را بهتر کند.😢
در همین روزها یکی از دوستان کتاب خوانم را دیدم. به من چند کتاب خیلی خوب امانت داد که بخوانم.😎
کتاب شیخ رجبعلی خیاط را که خواندم خیلی به دلم نشست و به ذهنم رسید که بابایم هم قبلا این سبک کتاب ها را خیلی دوست داشت.☺️
کتاب را به بابا دادم و با آب و تاب از آن تعریف کردم،🙃😁
گفتم: « باباجون، اگه دوست داشتید این کتاب شیخ رجبعلی خیاط رو بخونید. ماجرای زندگی قشنگی داشته و … »🤓
کتاب را گرفتند و مثل لواشک که آرام آرام آن را می مکند، هر روز کمی از آن را می خواندند😋
کتاب را جای خاصی توی اتاق گذاشته بودند و سفارش می کردند: « کسی اجازه ندارد به آن دست بزند. »
برای من که خییلی جالب بود و حتی کمی باور نکردنی روز به روز حالِ بابا بهتر شد و در زمان خیلی کمی شدند همان بابای همیشگی و مهربان🤩😇
و برای من خیلی عجیب و جالب بود که داروی شفابخش پدرم چیزی نبود جز “مطالعه یک کتابِ خوب”😍☺️
╭┅──────┅╮
💌 @namaktab_ir
╰┅──────┅╯