eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
22 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
شیطان‌میگھ ‌همین‌یه‌باࢪو‌گناه‌ڪن..! بعدش‌دیگھ خوب‌شو..‌. ✨سوࢪه‌ےیوسف،‌آیه‌ے..۹✨ خدامیگه ‍‌باهمین‌یه‌گناه.. ممکنھ‌دلت‌بمیࢪه‌وهࢪگزتوبھ نکنی وتاابدجهنمۍبشۍ..! ✨سوࢪه‌ےبقࢪه‌،آیه‌ے..۸۱✨ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
‍ داریم‌بہ‌روزایےمیرسیم‌کہ‌ازخیلےاز ○ مذهبیامون ○ صرفا یہ‌تیپِ‌مذهبےوتسبیح‌باقےمونده... کوآرمان‌هامون‌پس..! حقیقتا ..💔🚶‍♂ 🌱 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
همه‌گویند‌.. به‌امیدظهورش‌صلوات‌.. کاش‌این‌جمعه‌گویند‌.. به‌تبریک‌ظهورش‌صلوات‌.. :) (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
...!!! بیایم‌حالا‌ڪه‌سال‌جدیـدداره‌میرسه این‌دل‌رو‌هم‌یه‌تڪونۍ‌بهش‌بدیم واز‌گـردو‌غبارگـناه‌تمیزش‌کنیـم! یہ‌جا‌حـاج‌اسماعیل‌دولابۍ‌میگه: باید‌دل‌رو‌مشغول‌خـدا‌ڪرد‌ و‌دست‌رو‌مشغول‌ڪار‌دنیا! اما‌بالعڪس‌کسانێ‌هستند‌ظـاهرشان‌ مشغول‌نماز‌‌وعبادت ولۍ‌دلشان‌مشغـول‌یاد‌و‌فکردنیا...:) (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
‍ گوش کن خواهر!😑☝️ قرار نیست ⛔️ چون من و تو چادر به سر داریم☺️ نگاهمان به هم جنس هایمان رنگ غرور داشته باشد😠 جنس برتری و خود بینی بگیرد😠☝️ قرار نیست ⛔️ چون من و تو حجابمان (فقط حجابمان) برتر است تماما و از همه نظر برتر باشیم😒 قرار نیست ⛔️ دید خودمان به وضعیتمان را بالا و بالا تر ببریم☝️ مامور شده ایم که با خلق و خوی خوبمان☺️ خواهرهایمان را هم تشویق کنیم🤗 قرار نیست ⛔️ چون خودمان روی یک تار مو حساسیم😕 با آنهایی که هنوز(درک نکرده اند فلسفه ی حجاب را) قطع رابطه کنیم😥 قرار نیست دوستمان را رها کنیم🙁 مامور نشدیم که⛔️ مغرور شویم 😠 مامور شدیم که ✅ اگر لایق بودیم پند دهیم👌 مامور نشدیم⛔️ که قاضی شویم و حکم صادر کنیم 😯 مامور شدیم✅ که از عواقب بد بگوییم👌 نکند میان پند و اندرزهایی که به خواهرت میکنی😳 اخم بر چهره بیندازی و صدایت را کلفت کنی و دم بزنی😠 این جور اگر عمل کنی خدا لیاقتِ هدایتِ دیگران را به ما نمیدهد😏 یادت نرود خودت هم از همان اول چادر به سر نداشتی☝️ واقعه ای رخ داد و درونت انقلاب کرد☺️ لفࢪج ..🌱❣ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
دوستان در آمار 0⃣0⃣4⃣ ویدیوی یکی از بهترین آهنگ های حامد زمانی ☆سرانجام☆ رو میزاریم لذت ببرید 😍 بمونید برامون و لینک رو پخش کنید .
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت صد و پنجاه و پنجم فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برا
پارت صد و پنجاه و ششم _بله😔 دوباره ناراحت گفت: _زهرا!!😒 برای اولین بار از با وحید بودن . نگران بودم. آخرش کم بیارم.😭 ماشین رو نگه داشت.به من نگاه کرد. -زهرا نگاهم کن😢💞 صداش بغض داشت.منم بغض داشتم.😭😣 نمیخواستم از چشمهام حال دل مو بفهمه.کلافه از ماشین پیاده شد.😞😣 یه کم جلوی ماشین،پشت به من ایستاد.بعد اومد سمت من.درو باز کرد.گفت: _زهرا به من اعتماد کن.️☝درسته که خیلی دوست دارم...💞درسته که دل کندن از تو برام خیلی سخته...💔ولی من میرم زهرا.تحت هر شرایطی میرم.️✌حتی اگه التماس هم کنی نمیتونی باعث بشی که نرم.خیالت از من راحت باشه.بذار این ساعتهای آخر مثل همیشه کنارهم خوش باشیم.😒💓 نگاهش کردم،به چشمهاش.👀😢گریه م گرفته بود ولی لبخند زدم و گفتم: _منو بگو فکر کردم بخاطر من هرکاری میکنی.😌 خنده ش گرفت.گفت: _منم فکر میکردم تو بخاطر من هرکاری میکنی. وقتی فهمیدم متوجه شدی دیگه برنمیگردم گفتم الان زهرا التماسم میکنه نرم.😢😁 دو تایی خندیدیم با اشک..😢😁😢 گفت: _میشه تو رانندگی کنی؟😢😍 سرمو به معنی آره تکان دادم.وحید هم نشست. فقط به من نگاه میکرد.😢👀نگاهش رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.به وحید اعتماد داشتم ولی به خودم نه. 😣 کم بیارم و آرزوی مرگ کنم.😭هر دو ساکت بودیم. رسیدیم خونه... وحید،فاطمه سادات رو برد بالا و گذاشت رو تختش.فاطمه سادات بیدار شد،رفتم پیشش. وحید هم رفت اون اتاق.. وقتی فاطمه سادات خوابید،رفتم پیش وحید. داشت نماز میخوند.پشتش نشستم و ساکت نگاهش میکردم.🤐😭 ✨خدایا بدون وحید چجوری زندگی کنم؟!!😭🙏 کمکم کن.✨ وحید برگشت سمت من.سریع اشکهامو پاک کردم.😢وحید هم گریه کرده بود.😭گفتم: _مادرت طاقتشو نداره. گفت: _خدا میده.بابا هم هست،تو هم هستی، میتونید آرومش کنید. -وحید...برای سالم برگشتنت دعا کنم؟😢 -من تو هیچکدوم از مأموریت هام نگفتم خدایا شهید بشم یا خدایا زنده بمونم.همیشه گفتم .تو بهتر میدونی چی بهتره....زهرا،تو خودت باید ببینی چکار کنی خدا ازت . مدتی ساکت به هم نگاه میکردیم.وحید گفت: _زهرا،اگه برگردی به گذشته دیگه با من ازدواج نمیکنی؟😒❣ لبخند زدم و گفتم: _من کنار شما خوشبختم.️☺ -وقتی من نباشم چی؟😒 -عشقت که هست.من وقتی عاشقتم خوشبختم.️☺ دوباره مدتی ساکت بودیم.وحید گفت: _زهرا،تو احتمالا میتونی تو بهشت انتخاب کنی با من باشی یا با امین...تو دوست داری با کی باشی؟😒 داشتم به حرفش فکر میکردم که یعنی چی؟😥چی میگه؟ 😥وقتی دید ساکتم.. گفت: (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
پارت صد و پنجاه و هفتم _من همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که بهشت هم با من باشه.😒💖چون به نظرم این دنیا اونقدر کوتاهه که حتی ارزش نداره آدم بخاطر دنیا لحظه هاشو با کسی شریک بشه. به شوخی گفتم: _باید ببینم مقام کدومتون بالاتره،قصر کدومتون قشنگتره.😁😌 باناراحتی نگاهم میکرد.😒کلافه شد.بلند شد، گفت: _میخوای با امین باشی راحت بگو.😣💔 رفت سمت در.گفتم: _وحید.😒💓 ایستاد ولی برنگشت سمت من. -قبلا بهت گفته بودم وقتی اومدی خواستگاریم از خدا خواستم یا فراموشم کنی یا عاشقت بشم، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.ولی شما هنوز هم باورم نمیکنی.😔نمیبینی فقط دارم میکنم که بخاطر من از وظیفه ت کوتاهی نکنی.وگرنه مگه من میتونم بدون شما...😔😣 گریه م گرفته بود.. روی سجاده،جای وحید به حالت سجده افتادم و فقط گریه میکردم.😭 از خدا میخواستم کمکم کنه.قلبم درد میکرد،به سختی می تپید..😭 خدایا دعا کنم که دیگه قلبم نزنه؟..😭 ازت بخوام که دیگه بمیرم؟.. نه،من زهرای سابق نیستم.خدایا کمکم کن.دارم کم میارم.😭😣 خیلی گذشت.با خودم گفتم نکنه وحید منو اینجوری ببینه. سریع بلند شدم.وحید بالا سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد.صورتش خیس اشک بود.😭سریع اشکهامو پاک کردم. گفتم: _تو بهشت منتظر من نمون.من اوضاعم خیلی خرابه.اگه جهنمی هم نباشم،الیق شما هم نیستم.😣😓 مکث کردم و بعد بالبخند گفتم: _با حوریه هات بهت خوش بگذره.️☺😢 خودم از حرفم خنده م گرفته بود ولی وحید ناراحت نگاهم میکرد.😒😢بلند شدم رفتم به صورتم آب بزنم.وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم وحید پشت در منتظر من ایستاده.گفتم: _چیزی شده؟!!😥 گفت: _دنیا با تو برام بهشته.بهشت بی تو برام قفسه... زهرا،تنهام نذار.😢❤ بعد رفت تو اتاق.. اون شب وحید تو اتاق ✨نمازشب✨ میخوند و من تو هال....😭✨ حال و هوای عجیبی داشتیم.😭✨ هردومون میخواستیم باشیم. ولی وقتی اذان شد رفتم تو اتاق تا برای آخرین بار نمازمو پشت سرش به جماعت بخونم... . صبح میخواستم فاطمه سادات رو بیدار کنم تا برای بار آخر باباش رو ببینه😣 ولی وحید نذاشت.. همونجوری که خواب بود،نگاهش میکرد.حدود یه ربع فقط نگاهش کرد.آروم گفتم: _وحید😊 نگاهم کرد.. -بیا،دیرت میشه. -الان میام.😍 آروم فاطمه سادات رو بوسید😘😁 و اومد. وحید سرش پایین بود و صبحانه میخورد.فقط نگاهش میکردم.👀❤وقتی صبحانه شو خورد، سرشو آورد بالا.. چشمهای هر دو مون پر اشک شد.😢😢اینبار من سرمو انداختم پایین و صبحانه میخوردم؛با بغض.😢حید فقط نگاهم میکرد.👀❤نمیدونم چقدر گذشت.وحید صدام کرد: _زهراجانم😍 نگاهش کردم.👀😢... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
پارت صد و پنجاه و هشتم -دیگه باید برم.😊 بلند شدم.✨قرآن✨ رو برداشتم و تو هال ایستادم.وحید بلند شد،کیفشو برداشت و اومد جلوی من ایستاد.از زیر قرآن رد شد.بعد قرآن رو ازم گرفت،بوسید و گذاشت روی اپن آشپزخونه. اومد جلوی من ایستاد و نگاهم میکرد.من سرم پایین بود. -زهرا،به من نگاه کن.😊❤ سرمو آوردم بالا. -زهرا،حلالم کن.تو زندگی با من خیلی اذیت شدی.بعد از منم خیلی اذیت میشی.حلالم کن...به قول خودت خیلی دوست دارم..خیلی...زهرا من بهشت منتظرت میمونم.😍😊 من فقط نگاهش میکردم. -...راستی احوال منو فقط حاجی بهتون میگه.حرف هیچکس دیگه ای رو باور نکن.اگه چیزی درمورد من شنیدی اصلا اهمیت نده.فقط حرف حاجی رو باور کن..😊 بابغض گفت: _مراقب خودت و فاطمه سادات باش...زهرای عزیزم..عزیزتر از جانم...خداحافظ.😢😍 رفت سمت در.برگشت،نگاهم کرد.گفت: _خیلی دوست دارم..خیلی.💓👋 سریع رفت و درو بست.. وحیدم رفت..😭😫وحید مهربونم رفت...😭😫وحید عزیزم رفت...😭😫 پاهام رمق ایستادن نداشت.افتادم روی زمین. اشکهام جاری بود.به در بسته نگاه میکردم.وحید رفت..😭وحید رفت..😭وحید رفت..😭 مدام با خودم تکرار میکردم. از حال رفتم... وقتی چشمهامو باز کردم مامان بالا سرم بود.تو اتاق خودمون بودم.یاد در بسته و رفتن وحید افتادم.بدون هیچ حرفی چشمهامو بستم و اشک میریختم.😣😭مامان گفت: _زهرا،چشمهاتو باز کن.😒 صدای مامان نگران بود.چشمهامو باز کردم.مامان گفت: _وحید هم میخواد بره؟ دوباره تنها میشی؟😭 مامان گریه میکرد.بابغض گفتم: _من خدا رو دارم،شما رو دارم.تنها نمیشم.😢😊 مامان با ناراحتی نگاهم میکرد.گفتم: _فاطمه سادات کجاست؟ -تو هال،داره بازی میکنه. -بابا نیست؟😒 -هست.پیش فاطمه ساداته...وحید به بابات زنگ زد،گفت داره میره و احتملا خیلی زیاد زنده برنمیگرده.گفت بیایم پیشت.اومدیم دیدیم وسط هال افتادی،گفتم زهرا دوباره سکته کرد.😭 مامان گریه میکرد.گفتم: _خیالت راحت.این زهرا،زهرای سابق نیست.😢 تو دلم گفتم.. ✨خدایا *هر چی تو بخوای*✨ روزها میگذشت.. ولی من تو همون لحظه خداحافظی و در بسته مونده بودم.😢سع هفته بعد از رفتن وحید متوجه شدم باردارم.😥😳 بازهم من باردار بودم و وحید مأموریت بود.اما اینبار فرق داشت. امیدی به برگشتنش نداشتم.😣 به مامان و مادروحید گفتم. _همه خیلی نگران و ناراحت من بودن.😨😥 خیلی با خودم فکر کردم که چکار کنم .اینکه برای برگشتنش دعا کنم؟یا برای شهادتش؟ 😞👣منم به نتیجه ای که وحید بهش رسیده بود رسیدم (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
پارت صد و پنجاه و نهم ✨گفتم خدایا تو بهتر از هرکسی میدونی چه اتفاقی بیفته بهتره.اگه زنده برگشتن وحید بهتره *هر چی تو بخوای* اگه شهادتش بهتره *هر چی تو بخوای*.✨ من عاشق وحید بودم.. بود برام ولی به شهادتش بودم.از خدام بود بهشت باهاش باشم.من از وحید دل کندم ولی دیگه برای خودم جونی نمونده بود.😣 روزها میگذشت.. ولی فقط روز،شب میشد و شب،روز میشد.به زندگی میکردم.به فاطمه سادات نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم.با پدرومادرخودم و پدرومادروحید و با همه میگفتم و میخندیدم ولی من مرده بودم و کسی نفهمید.میخندیدم که . دکتر بهم گفته بود دوقلو باردارم...️☺ خوشحال شدم.یادگارهای وحیدم بیشتر میشدن. اینبار دو تا پسر.خیلی👦 😍دوست داشتم پسرهام هم شبیه پدرشون باشن.️☺ ماهی یکبار حاجی خبر سلامتی وحید رو به ما میداد...حدود سه ماه از رفتن وحید میگذشت. حاجی بازهم خبر سلامتیش رو برامون آورد.به حاجی گفتم: _میشه شما پیغام ما رو هم به وحید برسونید؟ گفت: _نه.ارتباط ما یک طرفه ست.بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم.😊 مادروحید خیلی نگران و آشفته بود.😥 میگفت وقتی من و فاطمه سادات میریم پیشش حالش بهتر میشه.برای همین ما زیاد میرفتیم پیششون. یه شب آقاجون ما رو رسوند خونه.فاطمه سادات تو ماشین خوابش برد.آقاجون از وقتی وحید رفت خیلی مراقب من و فاطمه سادات بود.😊 آقاجون گفت: _زهرا.😒 نگاهش کردم و گفتم: _جانم😊 -وحید برنمیگرده؟😒😢 چشمهام پر اشک شد.نگاهم کرد.سریع صورتمو برگردوندم تا اشکهامو نبینه.گفت: _اگه تو دعا کنی برگرده،برمیگرده.😢😒 گفتم: _من خیلی دوستش دارم ولی نیستم.نمیخوام بخاطر دو روز دنیای من، نصیبش نشه.😢😊 آقاجون چیزی نگفت ولی از اون شب پیر شدن و شکسته شدنش رو دیدم.😞😣 بخاطر مادر وحید شوخی میکردم و میخندیدم.یه روز که اونجا بودیم نجمه سادات،فاطمه سادات رو برد پارک.. داشتم تو اتاق وحید نماز میخوندم و آروم گریه میکردم.🤐😭 وقتی نمازم تمام شد و برگشتم،دیدم مادروحید پشت سرم نشسته و به من نگاه میکنه... چشمهاش خیس بود.😢 تا دیدمش شرمنده شدم،سرمو انداختم پایین.😞با امیدواری گفت: _وحید برمیگرده دیگه،آره؟😢 نمیدونستم چی بگم.اومد نزدیک.گفت: _تو چکار میکنی که شوهرات شهید میشن؟چی بهشون میگی که آرزو میکنن شهید بشن؟😒😢 آقاجون با ناراحتی گفت: _راحله! این چه حرفیه؟!!!😒😨 سرم پایین بود.گفتم: _وحید پسر شماست.شما از بچگی از امام حسین (ع) بهش گفتین.😞شوا یادش دادید مرد باشه. شما از فیض شهادت براش گفتین.😢شما اینجوری کردین.منم بخاطر تربیت خوبی که داشت،بخاطر چیزهای خوبی که شما بهش یاد دادید عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم.😞 مادروحید با التماس گفت: _دعا کن برگرده.تو که نمیخوای دوباره تنها بشی.😢🙏 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)