eitaa logo
سیره‍ شُهدا
64 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
538 ویدیو
54 فایل
گفت فحشا در کجا آید پدید؟ گفتمش در کوچه های بی شهید...🥀 ارتباط با خادم، انتقادات و پیشنهادات 👇 @Mughniyeh7093 تبادل پذیریم( با هر تعداد عضو )🔗 کپی ترجیحا با ذکر صلوات...♥🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
رو سینه و جیب پیراهنش نوشته بود: ✍"آنقدر غمت به جان پذیرم تا عاقبت قبر تو را به بر بگیرم حسین" بهش گفتند: چرا این شعر رو روی سینه ات نوشتی⁉️ گفت: میخوام اگه که قراره بشم تیر از دشمن درست بیاد بخوره وسط این شعر💥 وسط سینه و قلبمـ💔... بعد از عملیات بچه ها دنبال محمد می گشتند تا اینکه خبر اومد محمد به شهادت رسید🌷 درست تیر خورده بود وسط همون شعر😭 🌷 ♡ سیره شهدا ♡ 💟 @navayehshahid
⚫️رحلت جانسوز حضرت نبی اکرم خاتم الانبیاء مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم و فرزند دلبندش حضرت مجتبی علیه السلام کریم اهل بیت بر تمامی شیعیان جهان تسلیت باد ╭─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╮ ☑️ @navayehshahid ╰─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╯
🕊🌹🥀🌷🥀🌹🕊 در آخرین برایم نوشته بود : هرجا باشم عاشقتم . ایران باشم یا خارج ، هرجا باشم عاشقتم . می‌گفت همسر داشتن هم خوب است و هم سخت . فکر اینکه همسرت دختر (سلام الله علیها) است، اجازه بدرفتاری را به آدم نمی‌دهد و از طرفی قدم‌هایش زندگی است . در انجام وظیفه و کارهایش عجیبی داشت . یادم هست که می‌گفت من سر کارم را کنار دستم گذاشتم و مدت زمان چای خوردن و دستشویی رفتن‌هایم را حساب می‌کنم و از اضافه کاری‌هایم کم می‌کنم که حقی از به گردنم نماند . خیلی بود . واقعاً اگر بگویم او را ندیدم ، گزافه نیست . حتی وقتی درمعراج برای آخرین‌بار او را دیدم همان زیبا و همیشگی را روی لب داشت . خدا را شکر می‌کنم که محمد من هم شد . چون او را دوست داشت . خیلی را دوست داشت . 🕊🌹🥀🌷🥀🌹🕊 @navayehshahid
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 یک شب که در جبهه ی غرب در سنگر خوابیده بودم، که در عملیات بیت المقدس (فتح خرمشهر) شده بود، به خوابم آمد. بعد از احوالپرسی گفت : «آقا محمود وسایلت را جمع کن، وصیت نامه ات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی. پرسیدم: «تو از کجا می دانی» گفت: «این جا کسانی هستند که به من اشاره می کنند به شما بگویم، پیش ما خواهی آمد.» نیمه های شب از خواب پریدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدت می لرزید، بوی مرگ چنان در جانم پیچیده بود که به کلی خودم را از یاد برده بودم . بلند شدم، دو رکعت نماز خواندم . پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که چرا خداوند مرا برای برگزیده است، از یک طرف حالت شوق داشتم که می خواستم دنیا را پشت سر بگذارم ولی با خود می گفتم : «به راستی پس از رفتنم از این دنیای خاکی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند کرد، حالت توأم با ترس و شادی مرا در کش و قوس انداخته بود. چند روزی در این حالت بودم، بالاخره در یکی از شب ها همان دوستم به خوابم آمد و گفت: «آقا جان شما خیلی چیزها با خود اندیشیدی ، خیلی فکرها کردی، فعلاً در همین دنیایی که وابسته آن هستی خواهی ماند، دست و پاهایت از تو پذیرفته می شود، اما خودت فعلاً نمی آیی» . پرسیدم: «بعداً چه طور؟» گفت: «بعداً خواهی دانست». پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: «به آن جایی که اشاره می کنم نگاه کن، دیدم همان دوستانی که قبلاً به رسیده اند، دور هم جمع نشسته اند و یک جای خالی در بین آن هاست. او گفت: «آن جای توست ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی» از خواب بیدار شدم. زمان گذشت، پس از مدتی یک روز هنوز آفتاب نزده بود که کسی مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نیاز است تا از منطقه گزارش بیاورند و آن روز در کمین ضد انقلاب از ناحیه ی دست و پا مجروح شدم. در مجموع هفده گلوله به من اصابت کرد و تمام دوستانم در اطرافم به رسیدند و من ...». در سال 1338 در قزوین متولد شد و در دوران سربازی با عضویت در بسیج در مناطق عملیاتی حضور یافت و چند بار مجروح شد، و در تاریخ 1361/03/04در سن 23 سالگی در مرحله ی اول عملیات بیت المقدس به رسید . راوی : محمود رفیعی 🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 @navayehshahid
🌹🕊🌴🌹🌴🕊🌹 حسین محمدی مفرد از جمله واحد تخریب لشکر۵نصر که همرزم بوده، درباره وی می‌گوید: در شب عملیات کربلای ۴ با اصابت تیر به ناحیه شکم شد و عراقی ها شد. نیمه های بود که با یک ضربه از خواب بیدار شدم. در سمت چپ من روی یک پتو بود و من هم در سمت راست نزدیک به نرده های درب زندان بودم. مقداری بود که خون آلود و مقداری هم مواد داخل روده بزرگ به من داد و خواست که این را از سلول بیرون بیندازم. وقتی این را دیدم متوجه وضعیت بد شدم؛ آنقدر جراحاتش زیاد بود که از طریق انجام می‌شد. با خودم گفتم در داخل شکم همه چیز جابجا شده است . سعی کردم فکر نکنم و بعد از انداختن آن به خارج دوباره خوابیدم. ساعت ۱۰ شب بود که دیگر کاملا بی حال شده بود و دیگر توان ناله کردن هم نداشت به من نگاه کرد و گفت حسین یادت نرود که من بچه بودم و چگونه جان دادم (شهیدشدم) و بعد گفت خواهش می‌کنم کمی به من آب بده که خیلی هستم و من به چشمان که می‌گفت آخرین لحظات زندگیم هست نگاه می‌کردم . صدای خیلی آهسته شده بود او خیلی صدایش رسا و بلند بود، ولی دیگر خبری از آن صدا نبود دستم را به سمت قابلمه هایی که در آن آب بود بردم و بلند کردم و به سمت بردم فکرکنم این وضع شاید ۵۰ ثانیه هم طول نکشید که محمد از قابلمه جدا شد و بر زمین افتاد و به رسید. 🌹🕊🌴🌹🌴🕊🌹 @navayehshahid