ازغم دوست درین میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
#امام_روح_الله 🥀
#مسیحا_نفَس🕊
#خلاصهی_خوبیها🌷
#زمینه_ساز_ظهور🇮🇷
#به_تو_مدیونیم💔
#مشق_نور
@niyat135
4_5850205027242610555.mp3
17.28M
مستند صوتی شنود 10🎤
#بخش _دهم
نشرشهیدابراهیم هادی🕊🥀
🔰خدا را سپاس میگویم که سرباز رکاب #خمینی(ره) شدم
🌷شهید سلیمانی: خداوندا! تو را سپاس که در زمانی اجازهی ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجستهترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و سـرباز رکاب او شوم.
🏷 برشی از وصیتنامه الهی شهید حاج قاسم سلیمانی
🏴 بهمناسبت سالگرد ارتحال امام خمینی(ره)
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🕊🥀
هدایت شده از ༺شهیـد مصطفی علیـدادی༻
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیَّت
کانال شهید مصطفی علیدادی👆
مادرش موکبزده بود برای زوار امام
دیشب چند دقیقه کنارش بودیم با صفا نورانی
لذت بردیم از نفسش امرکردن روضه بخونیم
میگفت مصطفی ام حضرت رقیه ای بود
رقیه میخونی...
#موکب_مادر_شهید
#شهید_مصطفی_علیدادی
#کربلای_همه_دستت_خانم_سه_ساله
#عرفه_میشه_بیام😭
@mostafa_alidadi
چند خط روضه سینه زنی امشب هییت بین الحرمین
کربلایی مصطفی صالح نیا
حالتون خوب به حال حسین علیه السلام 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 به اسمِ آزادی
📺 فیلم کمتر دیده شده از امام خمینی:
شما فساد و فحشا را آزادی میدانید!!!
💠 مطالبهٔ همگانی اصلاح و تقویت لایحه عفاف و حجاب از مسئولین
❗️انتشار و اطلاع رسانی نمایید❗️
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صرفا جهت خنده😊
امتحان نکنید✅
❇️قسمت پنجم
بالاخره راضیش کردم باهام بیاد صحن انقلاب،دفتر پیداشدگان
بلند شدیم،دیدم پای راستش مشکل داره،از قسمت مچ کج بود،به سختی راه میرفت😔
لباسهای کهنه،دمپایی ،چادر رنگ رفته و... اوضاع ناجور بود
خدایا چی میخوای بهم بگی؟
تا صحن انقلاب با هم حرف زدیم
میگفت الهی گم بشم پیدا نشم ،منم گفتم عزیزم همه دوست دارن تو حرم گم بشن پیدا نشن
منم دوست دارم
گفتم گرسنه ای گفت نه
گفتم پول لازم داری گفت نه
فقط میترسم خواهرم ....
رسیدیم به دفتر پیدا شدگان
یه شماره بلد بود میگفت تلفن دخترعموم هست
خادم مسول اون قسمت ،شماره را گرفت،هر دومون تردید داشتیم شماره درست باشه
اخه حواسش درست نبود
اما شماره درست دراومد
بله دختر عمو بود
گفت این دختر با خواهرش اومدن حرم ،همدیگر را گم کردن،خواهرش دربه در داره دنبالش میگرده
شماره خواهر بزرگش رو به ما داد
زنگ زدیم دیدیم بله درست میگفته و خواهر بزرگش خیلی نگران و گریه کنان پاسخ داد ،ادرس دادیم تا بیاد خواهرش رو ببره
کار تمام شد
خادم بهم گفت ممنون خانم شما تشریف ببرین
ما ایشون رو تحویل خواهرش میدیم
گفتم بزارین منم بمونم
گفت نه دیگه شما برو ممنون
یعنی برو
اما خب که چی
تو این جریان چی نهفته بود برام؟
نه نباید میرفتم
میدونستم یه چیزی هست ،یه درسی یه هدفی
اومدم بیرون،نشستم پشت در
خیلی گذشت،خواهرش نیومد،سوال شد برام
چرا دیر کرده؟
شاید نزدیک نیم ساعت گذشت دیدم خانمی حدودا ۴۰ یا ۵۰ ساله با یه پلاستیک که معلوم بود جواب ازمایش و عکس و .... بود گریه کنان و سرگردان با لباسهای خیلی کهنه و وضعی اشفته ازم پرسید ،گمشده ها رو کجا میبرن؟
افغانستانی بود
گفتم خواهرت روگم کردی؟
گفت اره اره
گفتم نترس من اوردمش اینجا ،برو داخل تحویلش بگیر
خیلی گریه کرد تشکر کرد دعا کرد چه دعاهای قشنگی کرد رو کرد به اقا و از ایشون هم تشکر کرد
❇️قسمت ششم
هنوز بیرون نشسته بودم.
چرا نمیشه این موضوع رو رها کنم؟
باید بمونم.
قراره چی بشه.
دو تا خواهر با هم اومدن بیرون ،هر دو گریه میکردن.
خواهر بزرگ میگفت
ذلیل بشی که بیچاره م کردی،اخه من از دست تو چکار کنم،چی از جون من میخوای،چه کارت کنم ،چرا منو اوردی حرم ،چرا صبح بلند شدی گریه کردی که منو ببر حرم ،بیا اینم از حرم.
دیدی گم شدی.
چرا گم شدی و....
جلو رفتم گفتم خانم تو رو خدا دعواش نکن.
حالا که چیزی نشده الحمدلله پیدا شده.
خواهر بزرگ دلش خیلی پر بود،کوتاه نمیومد و دعوا میکرد،اون طفل معصومم که فقط گریه میکرد.
اخر گفتم خانم تو رو به جان امام رضا بسته دیگه دعواش نکن.
گناه داره ،میترسه😭😭
خلاصه ارام شد ،حرکت کردن که برن.
منم دنبالشون.
ای خدا چه کار کنم؟!
همونطور که راه میرفتن به عقب برگشتن و دیدن من هنوز دارم دنبالشون میرم.
خواهر بزرگ باز شروع کرد برام دعا کردن و گفت برو خانم ممنون دستت درد نکنه نیا دیگه خیلی زحمت کشیدی.
نمیدونست تو قلب من چی میگذره.
من که واسه تشکر دنبالشون نمیرفتم،من دنبال این بودم ببینم امروز اقا چی برای من میخوان بگن.
یه کم انگار بد شده بود ،متوجه نمیشدن که چرا من دنبالشونم.
گفتم خانم من میخوام به شما کمک کنم،اگر چیزی لازم دارین به من بگین
(چه عزت نفسی داشتن)
گفت نه عزیزم ممنون همه چی داریم شما برو.
گفتم ای بابا حالا چکار کنم.
من که میبینم وضعشون رو به راه نیست
چرا هیچی نمیگن.
هر کس دیگه بود خوشحال میشد و سریع میگفت بله کمک لازم داریم اما این خانم زیر بار نمیرفت.
بازم رفتم دنبالشون،خانم خواهش میکنم صبر کنین یه سوال دارم ازتون.
گفت بفرما!
گفتم چرا پای خواهرت مشکل داره میشه به من بگی شاید بتونم کمک کنم.
گفت ممنون خانم ،کسی نمیتونه کمک کنه شما برو.
اخر تحملم برید یه کم صدامو بردم بالا گفتم خانوم تو رو خدااااا یه دقیقه بایست بابا جان، مسلمان ،کار دارم باهات چرا گوش نمیدی اخه.
دید که من لحنم فرق کرد،ایستاد
گفت چی میخوای؟
گفتم به من بگو مشکل پای خواهرت چیه؟
014-Mostanad-Shonod-www.ziaossalehin.ir-M.Aminikhah-Part11.mp3
17.09M
مستند صوتی شنود 11🎤
#بخش یازدهم مستند
نشر شهیدابراهیم هادی🕊🥀
🌷قسمت پانزدهم🌷
#اسمتومصطفاست
وقت پرو لباس قربان صدقه ام میرفت و به خانم خیاط میگفت:((انتخاب پسرم کار دله نه کار گِل .ان شاءالله که به پای هم پیر بشن.))
دعای مادرانه اش دلگرمم کرد و دو دلی و تردیدم را کمرنگ تر کرد.
ظاهرا جفتم را پیدا کرده بودم،اما هنوز هم برای قضاوت نهایی به زمان احتیاج داشتم.
رفته بودم آزمایشگاه ،اما این بار به موقع .قرار شد تا من و تو برگه ها را امضا میکنیم و در کلاس توجیهی شرکت میکنیم،مادرها بروند زیارت امامزاده اسماعیل(ع).آن ها رفتند و بعد از آنکه کارمان تمام شد آمدیم حیاط آزمایشگاه.گنجشک ها جمع شده بودند داخل باغچه کوچک و جیک جیکی راه انداخته بودند شنیدنی.گل های سرخ،سرخ تر از هر گل سرخی بودند،مثل گونه هایم که آتش گرفته بودند.بنفشه ها دور تا دور باغچه در خواب مخملین بودند.حالا من و تو تنها نشسته بودیم.تازه دقت کردم به لباست.یک شلوار شش جیبِ طوسی با بلوز آبی روشن.هم شلوارت یک سایز بزرگتر بود و هم بلوزت به تنت لق میزد.سکوت سنگین بین مارا صدای گنجشک ها پر کرده بود.
_یه چیزی بگین!
کمی فکر کردم و گفتم :((خب من دوست دارم با کسی زندگی کنم که از نظر ایمان و اعتقاد درجه بالایی داشته باشه،یعنی بتونه خودش رو بکشه بالا.الان هم توی خونه مون دوست دارم اعتقاد و ایمان حرف اول رو بزنه.))
با دست اشاره کردی تا روی نیمکت فلزی سبز کنار باغچه بنشینم.
گنجشک ها پریدند.زیر نور آفتاب چرخی زدند و باز کنار پایمان نشستند.
گفتی :((خب بله دیگه! باهم میزنیم در معرفت رو با لگد باز میکنیم و قدم به قدم میریم جلو.))
در دلم گفتم:عجب پرروئه!هنوز مَحرم نشده چه حرفایی میزنه!
چقدر روش بازه!
وقت برگشت به خانه با فاصله از تو راه میرفتم.حرف نمیزدم و فقط گوش میکردم.
آخرین حرفت این بود:((عصر میریم خرید حلقه.))
عصر که شد ،مامان صحابه را برداشت و باهم رفتیم.من و صحابه و مامان.تو و مامان و بابا و زن داداشت و خواهرت.
برای خرید حلقه شروع کردیم به گشتن.نور خورشید افتاده بود روی شیشه طلافروشی ها و چشممان را میزد.جلوی چند مغازه پسند نکردیم و گذشتیم.پدرت گفت:((مغازه ای هست که مال یکی از آشناهاست.بریم اونجا.))
رفتیم و همان جا حلقه ام را خریدی.
اما تو گفتی:((من حلقه طلا نمیخوام.))و حلقه نقره ای برداشتی که مثل مال من هفت تا نگین داشت.
مامان گفت:((غروب شد.ما برمیگردیم.باید برم شام درست کنم.))
با صحابه برگشتند و قبول نکرد با ما به رستوران بیاید.من هم سختم بود،اما آمدم.رستوران بین شهریار و کهنز بود:رستوران مهستان.
همان که بعد ها شد پاتوقمان.رستورانی زیبا،شیک و خوش آب و رنگ.
هنوز پشت میز ننشته بودیم که مادرت دوربینش را از داخل کیف در آورد:((کمی نزدیک تر به هم بشینین.میخوام عکس بندازم.))یکی دوتا عکس گرفت.هر دو معذب بودیم.رفتم پیش خودش نشستم.تو هم پیش پدرت.
پدرت چلو کباب و جوجه سفارش داد.غذا از گلویم پایین نمیرفت.شاخه ای گل سرخ در گلدان بلور وسط میز بود،آن را آرام هل دادی طرفم.مادرت باز هم عکس انداخت.به زور لقمه هارا فرو دادم .دلم شور میزد.نمیفهمیدم چه میخورم.همه حواسم به این بود که زودتر برگردیم.
برای مجلس عقد مهمان ها آمده بودند و بیشترشان هم از شهرستان بودند.پنجشنبه بود و خانه حسابی شلوغ.عمه ها،دایی ها،مادربزرگ،پدربزرگ ،فامیل دور،فامیل نزدیک،همیایه دستِ راست و دستِ چپ و روبرو!
محضر تا خانه ما چهار پنج خانه فاصله داشت.میشد پیاده رفت،اما همان راه کوتاه را هم با ماشین رفتیم.تازه گواهی نامه گرفته بودی و خودت رانندگی میکردی.کت و شلوار مشکی پوشیده بودی و پیراهن سفید.بعد ها برایم گفتی:((همون شب که میخواستم بیام خواستگاری،رفته بودم سرکوچه برای مامانم خرید کنم.سجاد رو دیدم ایستاده بود توی مغازه.خواستم بگم یه دست کت و شلوار شیک داری بدی بپوشم بیام خواستگاری؟دیدم خودش با دمپایی وایساده اونجا!))
خندیدی،از همان خنده های بلند و کودکانه و گفتی:((راستش،هرچی پول گیرم می اومد،خرج پایگاه میکردم و چیزی ته کاسه نمیموند برای پس انداز.))
آدم ولخرجی بودی.این را بعدها فهمیدم.شاید نشود گفت ولخرج.از این دست آدم هایی بودی که پول به جانشان بسته نیست و این البته نمیتواند بد باشد.
شبی که قرار بود فردایش عقد کنیم،مادرت پارچه ساتن سفید و طلایی را به خانه مان آورد:((سمیه جان،خودت هویه کاری ش کن و دورش گل بزن.برای سابیدن قند روی سرت میخوام.))
ادامه دارد...