eitaa logo
نوربین
263 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
490 ویدیو
8 فایل
یا نور! تاریکی‌های روی هم انباشته نمی‌گذارند ببینیم؛ ما را به "خودت" برسان. ن.ملکی؛ کارشناسی ارشد فلسفه و کلام اسلامی م.فخریه؛ کارشناسی ارشد روانشناسی تربیتی و کارشناسی ارشد مدیریت 🌷ارتباط با ما: @mfakhrieh
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 پیرمرد در پارک نشسته و به برگ خشکی خیره مانده بود. سلامش کردم. با سردی پاسخم را داد. پس از مدتی سکوت، نگاهی ناامیدانه به من انداخت و گفت: «انتظار مرگ چقدر سخت است.» گفتم: «خدای نکرده مگر دچار بیماری لاعلاج شده‌اید؟» گفت: « بیست روز است که بازنشسته شده‌ام. مدتی بود در خانه به همسرم کمک می‌کردم، تا اینکه خسته شدم. چند روزی است به پارک می‌آیم و مردم را نگاه می‌کنم. نگاهم به این برگ افتادکه خشک و خرد شده است. با خودم گفتم این حکایت من است. عمری کار کردم، هر لحظه‌ی آن را به چیزی دلخوش و سرگرم می‌شدم: قبولی در دانشگاه، ازدواج، پیدا کردن شغل و بچه‌دار شدن، بچه‌ها را به خانه‌ی بختشان فرستادن و ... . اما امروز، به پایان خط رسیده‌ام و منتظر مرگ هستم.» 💫 دوباره سکوت کرد، به دهانم چشم دوخت و منتظر ماند. ناگهان یک جمله بر زبانم نقش بست جمله ای که پیرمرد با شنیدنش، به آرامی دست روی دستم گذاشت و جشمان پر از قصه اش بارانی شد: « خدا؟! خدا کجایش بود؟» هنگامی که از او دور می‌شدم، از ذهنم گذشت که هیچ‌گاه خزان ندارد و با خودم زمزمه می‌کردم: «بدان که دوستان خدا نه ترسی از آینده دارند و نه حسرتی برای گذشته.» یونس ۶۲ 🔅به ما بپیوندید: @banoye_roshanaee
👑 پادشاهی دستور داد 10 تا سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد او را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام او را بخورند. در یکی از روزها یکی از وزراء رأیی داد که موجب پسند پادشاه نبود. پادشاه دستور داد که او را جلوی سگها بیندازند. 👑 وزیر گفت ده سال خدمت شما را کرده‌ام حالا اینطور با من معامله میکنی، گفت: خوب حالا که چنین است ده روز تا اجرای حکم بهم مهلت بده. پادشاه گفت این هم ده روز. وزیر رفت پیش نگهبان سگ ها و گفت میخواهم به مدت ده روز خدمت این ها را من بکنم او پرسید از این کار چه فایده‌ای میکنی گفت به زودی بهت میگم. 👑 نگهبان گفت اشکالی ندارد و وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحت برای سگ‌ها؛ از دادن غذا و شستشوی آنها و غیره. ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه هست ولی با چیز عجیبی روبرو شد دید همه سگها به پای وزیر افتادند وتکان نمی‌خورند. پادشاه پرسید با این سگ‌ها چکار کردی؟ 👑 جواب داد ده روز خدمت این ها را کردم فراموش نکردند ولی ده سال خدمت شما را کردم همه اینها را فراموش کردی پادشاه سرش را پایین انداخت ودستور به آزادی او داد... 🔅به ما بپیوندید: @banoye_roshanaee
🌟 پسر کوچکی وارد مغازه‌ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می‌داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» 🌟 پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او می دهید انجام خواهم داد.» زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرارکرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. دراین صورت امروز شما زیباترین چمن را در کل شهرخواهید داشت» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک درحالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. 🌟 مغازه‌دار که به صحبت‌های او گوش داده بود، گفت: «پسر از رفتارت خوشم آمد. به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.» پسر جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می‌سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند. ✅ چه خوب است که ما هم گهگاهی عملکردمان بسنجیم. 📚مجموعه شهر حکایات 🔅به ما بپیوندید: @banoye_roshanaee ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
👩‍🍳زنی مشغول درست کردن تخم مرغ در آشپزخانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: 🍳 موا‌ظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره بریز ... وای خدای من خیلی درست کردی، حالا برش گردون ... زود باش. باید بیشتر کره بریزی ... حالا از کجا باید کره‌ی بیشتر بیاریم؟! ... دارن می‌سوزن. گفتم مواظب باش ... هیچ وقت موقع غذا پختن به حرف‌های من گوش نمیدی .. هیچ وقت!!! برشون گردون، زودباش ... یادت رفته بهشون نمک بزنی ... نمک بزن ... نمک ... 🍳 ‍♀ زن به او زل زده و ناگهان گفت: چه اتفاقی برات افتاده؟؟!! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟؟ شوهر به آرامی گفت: فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه احساسی دارم !!!😅😂 🔅به ما بپیوندید: @bonoye_roshanaee
⛅️ داستان معروفی است از بوذرجمهر و پادشاه معاصرش انوشیروان؛ می‌گویند بوذرجمهر همیشه این پادشاه را به نصیحت می کرد و خودش هم صبح زود می آمد. ⛅️ شاه هم خوشش نمی آمد که به این زودی بیاید؛ آخرش گفت: من یک نقشه‌ای می‌کشم که این دیگر مزاحم نشود. به افرادش گفت: هنگام سحر که او از خانه‌اش بیرون می‌آید و حرکت می‌کند شما بروید تمام لباس‌های او را و هرچه دارد از وی بگیرید که او دیگر این کار را نکند. همین کار را کردند. ⛅️ بین راه، هنوز هوا تاریک بود، بوذرجمهر را گرفتند، لختش کردند، پولها و لباس‌هایش را گرفتند و رهایش کردند.😱 او مجبور شد به خانه برگردد، لباس دیگر بپوشد، آماده بشود و بیاید. برای همین، آن روز دیرتر از روزهای دیگر آمد. شاه از او پرسید: تو چرا امروز دیر آمدی؟ گفت: امروز برایم حادثه‌ای پیش آمد. من با دزد برخورد کردم و دزد مانع شد، چنین و چنان کرد، رفتم خانه و بالاخره یک ساعت تاخیر شد. ⛅️ شاه گفت: عجب! جنابعالی که می‌گفتید: "سحرخیز باش تا کامروا شوی" چه طور شد؟ و بوذرجمهر جواب داد: دزد از من سحر خیزتر بود. (و او کامروا شد☺️) 👏👌 🔅 به ما بپیوندید: @banoye_roshanaee
📜 پاره زغال بهلول برساختمان خلیفه 🔳 بهلول روزی پیش خلیفه رفت. خلیفه عمارتی عالی ساخته بود. بهلول را گفت: چیزی بر این دیوار بنویس. بهلول پاره ای زغال برداشت و برآنجا نوشت: "شما خاک را بلند گردانیدی و دین را پست؛ آهک و گچ را بالا بردی و دستور دین را فرو گذاری. اگر از دارایی خودت باشد کرده ای و پروردگار اسراف کنندگان را دوست نمی دارد؛ و اگر از دارایی دیگران خرج کرده ای، کرده ای و خداوند ستمگران را دوست نمی دارد." ✨( بهلول همان فرد دانا و زیرکی است که حتی یک دیوارنویسی ساده را تبدیل به فرصت تغییر و اصلاح می کند.) 📚 قصه های بهلول عاقل 🖋گردآورنده: اکبر مرتضی پور 🔅به ما بپیوندید: @banoye_roshanaee
! 🌿 روزی هارون الرشید مبلغی به داد که بین فقرا و نیازمندان قسمت کند. بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به خلیفه بازگرداند. 🌿 هارون دلیل این امر را سئوال کرد، بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر نیافتم. چرا که می‌بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه‌ی تو می ریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است، لذا وجه را به خودت بازگرداندم... 🔅به ما بپیوندید: @banoye_roshanaee
🌸 روزی وزیر، بهلول را گفت: دل خوش دار که خلیفه تو را تربیت کرد و برسر خوک ها و خرس ها حاکم گردانید! بهلول گفت: این زمان خود حاضر باش و قدم از فرمان من بیرون منه، که منی!😁😁 خلیفه و اهل مجلس بخندیدند و وزیر منفعل شد. 📚بزم ایران 🖋 سید محمدرضا طباطبایی 🔅به ما بپیوندید: @banoye_roshanaee
این حکایت رو حتما برای بچه ها تعریف کنین. واقعا یه ذهنیت درست رو در مورد مسئولیت پذیری و تعهد می سازه⬇️⬇️⬇️ روزی جنگل آتش گرفته بود و مي‌سوخت. 🐇خرگوش‌ها تازه از خواب بيدار شده بودند و وحشت زده تلاش مي‌كردند فرار كنند! 🐅ببر مي‌گفت من قوي هستم. به جاي ديگري مي‌روم و دوباره زندگي‌ام را مي‌سازم! فيل خودش را به رودخانه رسانده بود و با ريختن آب روي بدنش خود را خنك مي‌كرد و در فكر گريز بود! 🕊اما گنجشکی نفس‌نفس زنان خود را به رودخانه مي‌رساند، با نوكش قطره‌يی آب برمی‌داشت، پر می‌كشيد و دوباره برمی‌گشت... از او پرسیدند: در اين وانفسا تو داری چه می‌كنی؟ پاسخ داد: آب را می‌برم تا آتش جنگل را خاموش كنم! 🔥به او گفتند: مگر حجم آتش را نديده‌ای؟ 🔴 مگر تو با اين منقار كوچكت می‌توانی آتش جنگل را خاموش كنی؟ اصلا اين كار تو چه فايده‌ای دارد؟ گنجشك گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما وقتی از من پرسيدند زمانی که جنگلی كه وطن تو بود و در آتش می‌سوخت چكار کردی❓❓ خواهم گفت؛ صحنه را ترك نكردم و هر چه از دستم بر آمد؛ برای نجات جنگل كردم! و به جنگ با آتش رفتم!✔️ ⬅️مهم نیست که شما چقدر «قدرت» دارید، مهم این است که چقدر «غیرت» دارید. 🔅به ما بپیوندید: @banoye_roshanaee
🍷🍷🍷🍷🍷🍷 تجزیه و ترکیب ! روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟…. بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! بهلول گفت: این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نب اید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی. 🔅به ما بپیوندید: @banoye_roshanaee
📖 داستان شیخ ابوسعید و مریدش 🌿 روزی شیخ ابوسعید، یکی از مریدانش به نام خواجه حسن مؤدب را که هنوز از خودخواهی چیزی در وجودش باقی مانده‌ بود خواند و به او فرمود تا سبدی برداشته، به بازار رود و هر شکنبه و جگربند که می‌یابد بخرد و در آن سبد نهاده، به پشت گیرد و به خانقاه بیاید. 🌿 خواجه حسن آن سبد را بر دوش نهاد و از اینکه می‌دید در انظار مردم، جامه‌های گرانبهایش آلود به خون و نجاست می‌شود بسیار خجالت زده بود. چون نزد شیخ آمد، شیخ او را گفت:«به بازار برو و بپرس آیا مردی را دیده‌اند که سبدی از شکمبه و جگربند به دوش می‌کشید؟» 🌿 خواجه حسن به حکم و اشاره‌ی شیخ به بازار رفت و از جایی که سبد را به دوش می‌کشید از یک یک دکان‌داران می‌پرسید و هیچکس نگفت من چنین کسی را دیده‌ام. 🌿 چون نزد شیخ آمد، شیخ گفت: «ای حسن! آن تویی که خود را می‌بینی، و الا هیچ کس را پروای دیدن تو نیست. آن ذهن اغواگر توست که تو را در چشم تو می‌‌آراید. او را قهر می‌باید کرد.» 🔅به ما بپیوندید: @banoye_roshanaee
🍯 جوان و عسل ⚡️ پسر جوانی مریض شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت. 🌺 حکیم به او عسل تجویز کرد. جوان می‌ترسید باز از خوردن عسل دچار دل‌پیچه شود لذا نمی‌خورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معده‌اش عسل را پذیرفت. ⁉️ حکیم گفت: می‌دانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟ جوان گفت: نمی‌دانم. 🐝 حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک‌بار در معده زنبور هضم شده است. پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. اگر می‌خواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخت گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را درمعده‌اش هضم می‌کند، ✅ تو نیز در مغزت سخنان خود سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور... 🔅 @banoye_roshanaee