4_5868493380241068968.mp3
3.04M
اولین همخوانیِ زنده همایون شجریان و علیرضا قربانی.
- دلدادھ مٺحول -
اولین همخوانیِ زنده همایون شجریان و علیرضا قربانی.
ساعت از نیمه شب گذشته و خونه تاریکه. صدای بارون میاد و هوا سرده. مقالات شمس جلوی چشمام بازه و رسیدم به اون خطی که میگه:
مرا اگر بر در بهشت بیارند، اول در نگرم که او در آنجا هست؟! اگر نباشد گویم «او کو؟!»...
از خودم میپرسم واقعا "اویِ ما" کو؟
"اویِ ما" کجاست؟ کِی میاد؟
صدای شجریان رسیده به اونجایی که میگه میروم تا که فراموشش کنم...
به این فکر میکنم که یعنی قراره اویِ ما هم بیاد و بره؟ یه گذشتن و رفتنِ پیوسته باشه؟ یه خاطرهسازِ نَموندنی؟
هنوزم بارون میاد و هوا سرده. این بار منم همراه شمس تکرار میکنم که «او کو؟!»...
- دلدادھ مٺحول -
چون آقای اسنپی وقتی رسید به جملهیِ
"موند به قلبم حسرتش" تو اتوبان بوق زد. یه بوق ممتد و طولانی که احتمالا میخواست صداش برسه به اونی که ندارتش و مونده به قلبش، حسرتش.
درسته که کودک درون آدم باید زنده باشه ولی دیگه توقع اینو از من نداشته باش که با نوتیف پیامت دلم هُرری بریزه کف پارکتِ خونه و تا چهار صبح زیر پتو با چشمایی که از ذوق جولون میده، چت کنم.
آتیش بسوزونم و پلههایِ پلهبرقی رو برعکس بدو بدو کنم همراهت. پیام ریسکی برات بفرستم و گوشی رو پرت کنم اونور خونه. کلاس هشت صبح رو بپیچونم و همراهت بیام پارك لاله.
نه جونم! دیگه دیر شده واسه این کارا.
الان ساعت ۱۰ شب رو کاناپه خونه خوابم میبره و اگه ببینی بیدار موندم،
باید بدونی که احتمالا سومین فنجون قهوه رو سر کشیدم برای این که تا صبح بیدار بمونم و فلان کار رو تموم کنم. وقتی نوتیف پیامت بیاد، احتمالا تو مترو ایستگاه انقلابم و شلوغی جمع اجازه باز کردنشو نمیده بهم. پیچوندن کلاسای هشت صبح چی؟ نه دیگه. جدیدا ساعت یه ربع هشت میرسم به محل تشکیل کلاس که خیالم راحت باشه زودتر از موعد حاضر شدم. میبینی؟ گذر زمان و سن، و نزدیک شدن به دهه دوم زندگی داره از دور چشمك میزنه و آثارش هر روز بیشتر از قبل به رخـم کشیده میشه. تو چی؟ تو هم میبینیش از دور؟
- دلدادھ مٺحول -
درسته که کودک درون آدم باید زنده باشه ولی دیگه توقع اینو از من نداشته باش که با نوتیف پیامت دلم هُرر
دیدی چیشد؟
موقع نوشتنش دلم تنگ شد برای وقتایی که کلههامون داغ بود. برای اون روزایی که این کارارو انجام میدادیم و حالا تکرارِ عامدانهیِ همشون دیگه ممکن نیست. بازم میگم، دلم تنگ شد برای روزایی که کلههامون داغ بود و پر از شیطنت. :)))))))))
- دلدادھ مٺحول -
غم ذاتأ پرروعه. موندگاره. مهمون ناخوندهس و کافیه بهش یه نیمچه لبخند بزنی تا بیاد بشینه کنج دلت. پس امشب رو بیا یچیز متفاوت گوش کنیم و در خونه رو واسش باز نکنیم.
چی صدای زنگ میاد؟
ببخشید رو اُپِن آشپزخونه نشستم و فعلأ دارم با این سه دقیقه سر تکون میدم. بعداً بازش میکنم تا غم هم بیاد کنارمون یه لیوان چایي بخوره.
4_5962887110615634347.mp3
2.53M
تلفظ فارسی کلمات،
با لهجهیِ غلیظِ فرانسوی...
کاش میشد بگم تو این پنجاه و نه ثانیه،
چقدر آوايِ واژهها متفاوت و درخشنده و زیبا به گوش میرسن عزیزم.
آقای حافظ میگه که
"گویند سنگ، لعل شود در مقامِ صبر
آری شود ولیک خون به جگر شود..."
ما که خون به جگر شدن رو،
مثل بابا نان داد و مادر آب دادِ کلاس اول روی تخته گچی یاد گرفتیم تو این کشور،
قد کشیدیم با تسبیح به دست گرفتن و ذکر گفتن تو موقعیتهای حساس،
تو پیچ و خم رسانه و طوفانِ فضای مجازی دَووم آوردیم، قد عَلَم کردیم در برابر هر کی که جز حـُب و وطن کلمهای رو گفت،
ولی کاش آخرش طبق حرف خودتون، بعد از این صبوریها، سنگمون واقعا لعل بشه آقای حافظ.
نه استوری که مجبور بشیم با کپشنِ
"آه از غمی که تازه شود با غمی دیگر" پستش کنیم.
- دلدادھ مٺحول -
آقای حافظ میگه که "گویند سنگ، لعل شود در مقامِ صبر آری شود ولیک خون به جگر شود..." ما که خون به جگ
من خیلی دلم میخواد مأموریت تورو اینجوری بنویسم که:
"در آخرین روز گرم اردیبهشت ماه، سید ابراهیم رئیسی دیداری خصوصی با مأمورین و مسئولین و محکومین ردهی اول داشت، آن هم نه حضوری، از پشت میز ریاست جمهوری. و عید را نیز از پشت همان تریبون به ملت شریف ایران تبریک گفت."
ولی اون چیزی که منو اذیتم میکنه،
اینه که تو توی این تاریخ دیدار نداشتی،
نه با مامورین، نه با مسئولین، نه با محکومین.
این که پشت میز ریاست جمهوری نبودی.
این که امروز، یه روز گرم اردیبهشتی نبود.
تو حتی عید رو هم تبریک نگفتی بهمون، به عادت سالهای پیش، نوتیف پیامک وزارت ارتباطاتت نیومد روی گوشیهای چند اینچیمون.
و حقیقت قضیه اینه که باید اینجوری بنویسم:
آخرین روز اردیبهشت ماه بود،
اما به دلیل حضور در نقطهی صفر مرزی، گرم نبود.
سرد بود. مه بود. باران بود. جنگلهای ورزقان بود.
بدون تیم محافظتی بود. بیخبر بود.
یک مأموریت برای افتتاح سد بود.
جو هواشناسی خراب بود. راههای ارتباطی قطع بود. سیستم راداری بالگرد مختل بود.
دل خیل عظیمی از بدخواهانِ داخلی کشورش شاد بود.
دشمن امیدوار و در حال زخم زبان زدن بود.
اما؛
خبری از صحت و سلامتیِ او نبود...
کاش فعل اخرمم به بود ختم میشد، ولی نبود.
نه ختم شدن فعلِ من،
و نه خبري از تو.
تنها چیزی که امشب میتونم براش فعل بودن رو صرف کنم، اینه که:
امشب او خادمي تنها، در زیر باران،
برای خدمت به همین مردم بود...
- دلدادھ مٺحول -
انگار در دلم گروهی مینوازند،
یکی پیانو میزند، دیگری ویولن سل.
آن یکی هم انگشتانش را با تمام وجود به روی کمانچه حرکت میدهد...
زبانِ موسیقی را نخواندهام و نمیدانم،
اما میفهمم که غمگین مینوازند، تلخ مینوازند.
در سوگِ عزیزی که از دست دادهایم مینوازند...
- دلدادھ مٺحول -
+ چرا اومدی اینجا نشستی؟
هوا گرفتهس، الان بارون میگیره.
- میگن برای درك هر چیزی، باید تجربهش کنی. میخوام ببینم جنگلهای ورزقان، منطقه صعبالعبور، مـهگرفتگی و بارون،
صداي سکوت و بیخبری، یعنی چی.
اینجا هیچوقت مثل اون لوکیشن و شرایط نیست و نمیتونه باشه. ولی میتونه ذرهای شبیهش باشه، نه؟
+ اهل غم را ترجمانی نیست غیر از اشک
معانی هم نمیگنجند در ظرفِ بیان گاهی...
- دلدادھ مٺحول -
در عالم رازی است که جز به بهایِ خون،
فاش نمیشود...
- سید مرتضی آویني.
؛
طهران، دومین روز از خردادماه صفر سه.
تشییع شهید خدمت، آیت الله رئیسی.
خداحافظ رفیق .mp3
13.23M
غمِ تو؛ شیرینترین چیزی بود که تو زندگیم درك کردم...
نمیدونم چجوری بگم ولی شما هم تاحالا شده احساس کنید بخشی از روحتون از قرتیجات تشکیل شده و بخشیش از مذهبیجات؟
یعنی همزمان دوتاشو باهم دارید.
انگاری که خدا موقع آفریدنتون هم عصاره قرتی و نازنازی بودن ریخته باشه، هم بچه سر به زیری که محرم تو هیئت زندگی میکنه و های های با مداحیا گریه میکنه.
الان من احساس میکنم از بچگی یك قرتیِ دلبسته به تعلقات مذهبی هستم.
احساس میکنم به هیچچیز و هیچکجا تعلق ندارم و این "غربت" در عینِ زیبا بودن،
غمگینکنندس برام.
این روزا دنبال روزنه نوري میگردم برای جَوونه زدن،
ولی همش خاکستره. سوزه. سرده.
وقتشه تو آسمون بدرخشی تا مطمئن بشم حواست هست و داری میبینی این دَوییدن و نرسیدنهارو.