34.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_دلمیزنمبهدریا...(:🙂♥
حالشونوخریدارم!
#راهیان_نور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دوشنبه هارو به عشق تو دوست دارم
یا حسن💚
#حسن_مولا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ اولا من رسولیـم نریمـانۍ نیستـم
دوما اونـو آقـای مطیعۍ خونده چہ ربطۍ بہ آقاے نریمـانۍ داره؟(:😂
#شادکنک
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتم
با التماس صداش کردم .
من – مامان !
سري تکون داد .
مامان – چرا با دوستات نمیری ؟
من – حوصله شون رو ندارم . می خوام تنها باشم . به قول خودتون بیشتر به تصمیمم فکر کنم .
مردد نگاهم کرد .
مامان – کی تا حالا تنها جایی رفتی که این بار دومت باشه ؟
با جدیت اخم کردم .
من – مامان . بیست و سه سالمه ها !
خیلی خونسرد جواب داد .
مامان – می دونم !
از خونسردیش کفري شدم .
من – کی می خواین قبول کنین بزرگ شدم و می تونم براي خودم تصمیم بگیرم ؟
مامان – الانم قبول دارم . ولی دلم آروم نمی گیره بذارم تنها جایی
بري .
کفري گفتم :
من – چطور اگه با دوستام برم ایراد نداره ؟
مامان – براي اینکه چند نفرین و مطمئنم اگر مشکلی برات پیش
بیاد کسی پیشت هست . در ضمن می دونم
خونه ی دوست و آشنا میرین .
با اطمینان از کارم گفتم .
من – خوب الانم می تونم خونه ي دوست و آشنا برم . هوم ؟
مامان مردد نگاهم کرد .
مامان – به بابات می گم . اگر قبول کرد منم حرفی ندارم .
پشت چشمی نازك کردم .
من – من که می دونم اخر سر قبول می کنین .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي من بود یا
براي خودشون .
می دونستم قبول می کنن به خصوص که خودم تو دهنشون گذاشتم برم خونه ي دوست و آشنا . البته من دلم
می خواست یه سر برم اصفهان ولی با اومدن اسم خونه ي دوست و آشنا باید قیدش رو می زدم . چون تواصفهان هیچ دوست و آشنایی نداشتیم .
***
بابا با جدیت نگاهم کرد .
بابا – با اینکه می دونم تا برسی از دلشوره و نگرانی هم من و هم مامانت حالی برامون نمی مونه ، ولی نمیخوام فردا پس فردا بگی
ما نذاشتیم روي پاي خودت باشی .
خیره بودم به لب هاش تا اجازه ي مسافرتم رو صادر کنه .کمی
مکث کرد .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد .
بابا – خواهر شوهر خاله ت مشهده . می تونی بري اونجا . یا برو یزد خونه ي دختر حاج آقا محمدي . البته
خونه ي احمد هم هست . می خواي برو اونجا .
حاج آقا محمدي و احمد آقا هر دو از دوستاي پدرم بودن . با هر دو هم رفت و آمد خونوادگی داشتیم .
خیلی دلم می خواست برم یزد . خونه ي زهرا دختر حاج محمدي .
ولی از اونجایی که خیلی مذهبی بودن و من نمی تونستم راحت عمرا می تونستم بیش از دو سه
ساعت روسري رو تو خونه روسرم تحمل کنم .البته اگر می
تونستم لباس بلند و پوشیده رو تحمل کنم .
احساس خفگی بهم دست می داد . همیشه هم وقتی با خونواده ی حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین مشکل رو داشتم . البته اون موقع نهایت دو ساعت نیاز بود تحمل
کنم . ولی وقتی قرار بود چند روزي خونه ي زهرا باشم غیر قابل تحمل می شد .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتم
اصلاً فکر کردن هم بهش اعصابم رو به هم می ریخت . براي همین سریع در جواب بابا گفتم .
من – یزد نمی رم . من رو که می شناسین نمی تونم محیط خونه شون رو تحمل کنم .
بابا سري به علامت دونستن تکون داد . خوب دخترش بودم و بزرگم کرده بود . می دونست افکار و عقاید وعادت هام چه
جوریه .
با لحنی که مامان ناراحت نشه گفتم .
من – خونه ي خواهر شوهر خاله حمیده هم نمی رم . مزاحمشون می شم .
مامان چنان چپ چپ نگام کرد . می دونست از اونا خوشم نمیاد .
چپ چپ نگاه کردنشم براي این بود که داشتم دروغ می گفتم .
از نگاهش خنده م گرفت . ولی با کنترل خنده م ادامه دادم .
من – ببخشید دروغ گفتم . خب می دونین دیگه چرا اونجا نمی
خوام برم ! می مونه همون خونه ي احمد آقا .
می رم اونجا .
بابا سري تکون داد .
بابا – باشه باهاش تماس می گیرم . میدونم خوشحال می شه .
احمد آقا دوست دوران جوونی بابا بود . که چند سالی می شد با زن و بچه هاش ساکن کیش بودن . دختر
بزرگش ازدواج کرده بود . و دختر کوچیکش که یه سالی از من بزرگ تر ، هنوز مجرد بود .
می دونستم با رفتن خونه شون بهم خوش می گذره . چون می
تونستم از صبح برم گردش و تفریح . اونا هم
مثل همیشه از مهمون نوازي کم نمی ذاشتن .
هفته ي آخر فروردین بود و چون بیشتر مردم از تعطیلات برگشته بودن خیلی راحت بلیط گیر آوردم . بابا هم با
احمد آقا تماس گرفت و بهشون خبر داد یکشنبه عصر پرواز دارم.
اول از همه با پویا تماس گرفتم و بهش گفتم دارم می رم کیش .
اصلا خوشحال نشد . کلی هم غر زد که چرا
زودتر بهش نگفتم و ازش نخواستم که باهام بیاد .
ولی وقتی بهش اطمینان دادم براي مهمونی سمیرا می رسم کوتاه اومد . می دونستم چی تو سرش می گذره .
مخصوصا بهش مهمونی رو یادآوري کردم که کمتر غر بزنه . میخواستم تا می رم و بر می گردم با خیال
مهمونی و نقشه اي که برام کشیده بود خوش باشه .
یه بار دیگه کیفم رو چک کردم . همه وسایل مورد نیازم رو برداشته بودم . رفتم سمت تختم و مانتوي قرمز نازکم رو برداشتم و تنم کردم .
جلوي آینه ایستادم و جلوي موهام رو به سمت عقب بردم . کلیپس
بزرگی زدم . بقیه ي موهام رو هم کنار صورتم ریختم .
شال مشکیم رو هم انداختم روي سرم و کمی عقب بردمش . آرایشم
رو هم براي بار اخر چک کردم و کیفم رو
برداشتم و از اتاق خارج شدم .
مامان و بابا هر دو کنار در منتظرم ایستاده بودن . بابا با دیدنم
دسته ي چمدون رو گرفت و به دنبال خودش ازخونه خارجش کرد .
نگاهی به کارت پروازم انداختم . ردیف نه . صندلی اف .
هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت هاي هواپیمایی چارتر شده بود .
نگاهی به شماره ي ردیف ها انداختم . با دیدن ردیف شماره ي نه که فقط دو ردیف صندلی ازش فاصله داشتم به قدم ها سرعت دادم .
روي صندلیم نشستم و از همون اول کمربندم رو بستم .
مسافراي دیگه هم در حال پیدا کردن صندلی هاشون بودن یا در حال گذاشتن ساك دستیشون تو کابین هاي بالا .
زن و شوهر جوونی با بچه ي چندماهه شون ردیف جلوییم رو اشغال کردن . کنارم هم یه خانوم مسن نشست .
هواپیما که روي باند پرواز قرار گرفت مهماندار شروع کرد به انجام همون ادا اطوارهاي همیشگی که نشون
دهنده ي راه هاي خروج بود و ماسک اکسیژن بالا سرمون . و جلیقه ي نجات زیر صندلی .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
⛔حـــــــــــق الـــــنـــــــاس⛔
فقط سرقـت و ضایع کردن مال دیگران نیست
ترســاندن با صـــدای ترقــه
سلــب آســـایش مردم
آسیب به امــــوال و جســم و روان مـردم
.......هــــــــــــــــــــــــم.........
حـــــــــق الـــــــنــــــــاس هست
.....دقــــــّـــت کنیم......
#حدیث
🍃 نزدیکترین شما به من در قیامت کسی است که با همسر خود به نیکی رفتار نماید...!
"پیامبر اکرم (ص)"
┄┅─✵💞✵─┅┄
🦋❥ِِّـٍِِ#✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓
「⃢🦋➺@shahidebrahiimm
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
#آیین_همسرداری
رابطه ی خوب اینگونه ساخته میشه
به جاے قهر و حرف نزدن درمورد ناراحتے ها ، انتظاراتشون رو به هم میگن.
ڪنار هم رشد میڪنند و مانع رشد هم نمیشن از هم انتظار بهترین بودن ندارن، بلڪه نقص ها و تفاوت هاے همدیگر رو پذیرفتن.
قبل از اینڪه بخوان به رابطه متعهد باشن به خودشون و ادعایے ڪه درمورد احساساتشون داشتن وفادارن.
اگر بحث و مشڪلے پیش بیاد دنبال حلش هستن نه پیدا ڪردن مقصر!
درمورد نگرانے ها و اضطراب هایے ڪه دارن باهم راحت صحبت میڪنند و به هم تسلے میدن.
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نهم
بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و از پنجره ی کنار دستم چشم دوختم به هواپیماهاي دیگه هر کدوم سر جاي خودشون انگار به
صف ایستاده بودن .
با بالا رفتن صداي موتورها نگاهم رو از پنجره گرفتم و چشم دوختم به رو به روم .
هواپیما با سرعت شروع به حرکت کرد . بی اختیار از فشاري که حاصل از سرعت هواپیما بود به دسته ي کنارصندلیم چنگ انداختم.
هواپیما اوج گرفت . همیشه از این قسمت پرواز واهمه داشتم . قلبم به منتهاي کوبش خودش می رسید . و من
نمی دونستم از فشاریه که به بدنم تحمیل می شه یا از ترسه .
تا هواپیما توي آسمون صاف نمی شد آروم نمی گرفتم .
هواپیما در حین اوج گرفتن کمی به سمت راست چرخید . کمی
دلهره م بیشتر شد . اما چند دقیقه بعد با صاف شدن هواپیما تو
آسمون نفس راحتی کشیدم .
از پنجره نگاهی به پایین و بلندي هاي مرتفع انداختم . کوه هایی
که قله هاش از روي سایه اي که به قسمت دیگه انداخته بود بلند تر به نظر می رسید .
نگاه از کوه ها گرفتم و محو تماشاي آسمونی شدم که تک و توك ابرهاي سفیدي رو مثل پنبه تو خودش جا
داده بود .
غول آهنی گاهی از بین ابرها رد می شد و تکون می خورد . با ورود به ابرهاي سفید انگار اون ها رو می
شکافت و جلو می رفت .
چنان محو بودم که نفهمیدم کی مهماندار ها شروع کردن به دادن بسته هاي غذایی . فقط وقتی دستی حاوی بسته ي شفاف پر از اغذیه جلوم قرار گرفت چشم از اون آبی
مزین به سفیدي برداشتم .
بسته رو گرفتم و تشکري کردم . قفل میز مخصوصم رو باز کردم
و بسته رو روش قرار دادم . بسته ي حاوي یه
ساندویچ کالباس ، شکالت ، آب میوه و کارد و یه بسته ي کوچیک
سس سفید .
پاکت محتوي آبمیوه رو برداشتم و نی رو داخل سوراخ مخصوصش فرو کردم . آب پرتقال ش خنک بود و آدم
رو سر حال می آورد .
باز هم نگاهم چرخید سمت پنجره و آبی بیکران . لذتی داشت غرق شدن بین اون همه حجیم گازي سفید .
غرق لذت بودم . دلم می خواست از هواپیما بیرون برم و پا بذارم روي اون ابرهاي پنبه اي زیبا که با انوار
خورشید رنگ به نظر کمی طلایی رنگ شده بودن .
با احساس کم شدن ارتفاع و دوباره بالا رفتن غول آهنی وحشت اتفاقی
زده به سمت مخالف برگشتم تا ببینم این حس منه یا واقعاً
داري می افته .
بقیه هم مثل من با وحشت به دیگران نگاه می کردن . با صداي یکی از مهماندارا که می گفت :
- چیزي نیست نگران نباشین یه چاله ی هوایی رو رد کردیم .
و صد البته وضعیت هواپیما که انگار به حالت نرمال برگشته بود ، همه با خیال راحت لم دادن به صندلی هاشون .
اما این آرامش لحظه اي بیشتر نبود . چرا که هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد . با سرعت .
انگار نیرویی ما رو به سمت پایین می کشید . وحشت زده از اون همه فشار و سرعت رو به پایین ، با دست آزادم
به دسته ي صندلیم چنگ زدم .
گرماي دست دیگه اي رو روي دستم احساس کردم . نگاهی
انداختم .
دست خانوم کنار دستیم بود .
به سرعت نگاهش کردم .
با وحشت لب زد :
- خدا رحم کنه .
و من باور کردم خدا باید رحم کنه تا اتفاقی نیفته .
چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد .
با وحشت از پنجره خیره بودم به زمینی که انگار با نیرویی صد برابر جاذبه ما رو به سمت خودش می کشید .
نفسم حبس جسم ترسیده م شده بود .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
دستام به شدت می لرزید .
سرما به بدنم رسوخ کرده بود . حس کسی رو داشتم که انگار بین
کوهی از یخ گیر افتاده و در هر ثانیه دماي
بدنش کم و کم تر می شد .
هواپیما تکون سختی خورد و در کمال ناباوري اوج گرفت .
همه ي مسافرا که تا اون لحظه ساکت بودن با این اوج شروع کردن به صلوات فرستادن و بعضی دست زدن .
بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم . انگار تازه داشت سعی می کرد خودش رو به مدد نفس هاي
عمیقم پر کنه از هوا براي ادامه ي زندگی .
هنوز هواپیما خیلی اوج نگرفته بود که دوباره به شدت به سمت پایین کشیده شد .
اینبار صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلند بود .
- خدا به دادمون برس .
- یا ابوالفضل .
- بسم الله ...
و منی که اینبار مطمئن بودم قبل از هر اتفاقی سکته می کنم .
چراغ ها به طور کامل خاموش شد .
به شدت با چیزي برخورد کردیم و احساس معلق بودن بهم دست داد .
و سیاهی ...................
بوي بد و زننده اي بینیم رو پر کرد .
یه چیزي مخلوط از بوي روغن داغ ، موتور سوخته یا داغ کرده ، بویی که وقتی ماشین داغ می کنه و جوش
میاره ، و یه بوي بد دیگه مثل بوي خون . خون مردار .
اَه. بوي بدي بود .
چشمام هنوز بسته بود و من اصلا حوصله نداشتم بازش کنم .
از کی خوابم برده بود ؟ چرا مامان بیدارم نکرده بود ؟
واي ....
تازه یادم اومد من داشتم می رفتم کیش .
توي هواپیما بودم که ....
دوباره قلبم ضربان گرفت .
مرده م یا زنده ؟ نکنه روح شدم ؟
دستم رو تکون دادم .
معلق بود .
حس کردم واقعاً روح شدم که یه دفعه دستم به چیزي خورد .
سریع چشم باز کردم .
واي ...............................
چیزي که می دیدم بدترین صحنه اي بود که به عمرم دیده بودم .
بچه ي چند ماهه اي که با اون لباس سفید غرق در خون مادرش ، توي آغوش مادرش ؛ در حالی که سرش در
اثر ضربه فرو رفته و کمی له شده بود . معلوم بود هر دو مردن .
بی اختیار بغض کردم .
همون مادر و بچه اي که ردیف جلویی من نشسته بودن .
یه لحظه سعی کردم موقعیت خودم رو ببینم . چرا معلق بودم ؟
سرم و نیمی از کتفم بین دوتا صندلی گیر کرده بود . صندلی هایی
که روي صندلی هاي کنده شده ي دیگه اي
افتاده بود .
حس می کردم چیز سنگینی هم روي کمرم و پاهام افتاده .
پاهام رو حرکت دادم .
حسشون می کردم ولی اون چیز سنگین نمی ذاشت حرکت قابل توجهی بهشون بدم . انگار پاهام زیر وزنه ي
سنگینی گیر افتاده بود .
دستم رو بالا آوردم و فشاري به دو تا صندلیی که بینشون گیر
کرده بودم ؛ دادم .
ذره اي جا به جا نشدم !
یا دستام به اندازه ي کافی جون نداشت تا من رو از اون مهلکه نجات بده و یا اون مقدار فشار براي رهایی کم
بود .
اصلا اوضاع خوبی نداشتم . به خصوص که اون صحنه ي جلوي چشمم به شدت حالم رو بد می کرد .
کمی به گردنم زاویه دادم .
کف هواپیما کمی خونی بود و این نشون می داد تعداد افراد آسیب
دیده باید زیاد باشه .
بوي زننده اي که حالا می دونستم بوي خون باید باشه بیشتر از قبل زیر بینیم پیچیده بود و حالم رو بدتر می
کرد .
نسیم خنکی گوشه ي استینم رو به بازي گرفت .
نمی دونستم این نسیم از کجا میاد . صندلیی که بینش گیر کرده بودم مانع دیدم می شد .
یه لحظه از ذهنم گذشت که وقتی هماپیما سقوط می کنه یه قسمت هاییش له می شه دیگه . تازه امکان آتیش گرفتنش هم هست .
از تصور آتیش گرفتنش تموم وجودم پر از ترس شد . اگر آتیش
می گرفت و من قبلش نمی تونستم خودم رو از اون بین بیرون
بکشم حتما زنده زنده میسوختم .
تصورش هم سخت بود چه برسه که من این مرگ دردناك رو تو یه قدمیم می دیدم .
باید خودم رو نجات می دادم .
لرز بدي تو جونم نشست . نمی خواستم اونجوري بمیرم . باید
خودم رو نجات می دادم . به هر نحوي که شده .
دوباره دستم رو بالا آوردم و فشاري به صندلی دادم .
اگر می تونستم دست دیگه م که از کتف بین صندلی گیر افتاده بود رو هم تکون بدم و با هر دو دست به صندلی فشار بیارم شاید
زودتر نجات پیدا می کردم . ولی افسوس که این کار شدنی نبود .
دوباره و دوباره فشار دادم .
نه . نمی شد . براي لحظه اي بی اختیار ، مثل تموم آدم هایی که وقت گرفتاري یاد خدا می افتن و زمان
خوشی ازش غافلن ؛ خدا رو بلند صدا کردم .
من – خدایا . به دادم برس . آه . ه . ه . ه ..........
و فشار دیگه اي به صندلی دادم .
در همون حین تو فضاي آهنی باقی مونده از اون غول آهنی
صداي مردونه اي پیچید .
- کسی زنده ست ؟ ....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
༻🌼༺
⚜وقتی ما میگوییم :
خدا ڪند ڪه بیایی
⚜شاید او میگوید :
"خدا ڪند ڪه #بخواهی"
#السلام_علیڪ_یا_صاحب_الزمان
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💚
و سلام بر او که می گفت:
«حرم امام رضا(؏) جاییه که
هرچی بخوای رو برات خیر میکنن،
حتی اگر خیر نباشه»
• شهید محمّدحسین محمّدخانی🕊•
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🔴 #عشوهگری
💠 خانم ها باید بدانندکه عشوهگری و ناز برای مردان دوست داشتنی و لذت بخش است. باید برای عشوهگری وقت گذاشت و آموزش دید. ناز و عشوه از مهمترین و قویترین عوامل محبوب شدن زن و ایجاد وابستگی شوهر است.
💠 #عشوه_گری اینقدر اهمیت دارد که حتی از زیبایی صورت و اندام و خوش تیپی نیز مهمتر است چون قوّهی محرّک بودن و برانگیختگی آن زیاد است.
💠 زنی که حرکات و عشوههای خاص زنانه نداشته باشد و رفتار و حرف زدنش مردانه باشد در واقع دارد از محبوبیت خود میکاهد.
💠 از مهمترین راههای یادگیری ریزهکاریهای عشوهگری، شناخت علایق مرد نسبت به این قضیه است که از راه مشاوره و مطالعه و حتی سوال از مرد به دست میآید.
#همسرداری
🦋❥ِِّـٍِِ#✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓
「⃢🦋➺@shahidebrahiimm
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
🔺#پند_همسرانه
🍃🍂اندکی صبــر کنــید!🍂🍃
🔸اگر همسرتان زیر قولش زده یا با کاری که شما دوست دارید انجام بدهید، مخالف است: مدتی آن کار را کنار بگذارید.
🔸پس از مــدت قابل توجهی که احســاس کردید آب ها از آسیاب افتــاده، با توجــه به قوانین گفتگو، درباره آن موضوع با او صحبت کنید.
#همسرداری
🦋❥ِِّـٍِِ#✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓
「⃢🦋➺@shahidebrahiimm
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
💠 زنها وقتی دلگيرند، اگر از علّتش پرسیدید و بگويند: "هیچی؛ مهم نيست، میگذرد." يعنی؛ هيچ جا نرو؛ كنارم بنشين و دوباره بپرس. دوباره پرسيدنهايت حالم را خوب میكند!
💠 اصلِ #توجه شما حال زن را مساعد میکند حتّی اگر راه حل ندهید.
🦋❥ِِّـٍِِ#✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓
「⃢🦋➺@shahidebrahiimm
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
🍃یازهرا سلام الله علیها 🍃یا شهیده 🥀
⁉️نظرات همه رو بخون ....
حالا بگو کدوم رو میپسندی⁉️⁉️
#زن_زندگی_آزادی ❣️🇮🇷
#فتنه _دشمن📡
#✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
Amir Kermanshahi - Eshgh Bakhshande Man.mp3
4.84M
بیخواب میشی وقتی از حرم دور باشی:)!'
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_یازدهم
احساس کردم اشتباه شنیدم . شاید توهم زده بودم که صداي کسی
میاد .
براي همین با تردید بلند گفتم .
من – کمک .......
و گوش هام رو تیز کردم براي شنیدن صداي آدمی که می تونست برام نوید زندگی دوباره باشه .
- شما کجایین ؟
باز هم همون تن صداي مردونه و آروم که نشون می داد اون شخص باید کمی دورتر از من باشه . صداش
نشون می داد باید یه مرد جوان باشه . تو لحن صداش کمی درد
بود یا بهتر بود بگم انگار حس گرفتار بودن روبه آدم القا می کرد ، نمی دونم چرا حس کردم باید یکی از مسافرایی باشه که زنده
مونده . هر چی بود باید می گفتم بیاد کمکم ....
حالم داشت از اون بو و تصویر رو به روم به هم می خورد .
خوشحال بودم از اینکه تنها نیستم .
با صداي بلند گفتم .
من – می شه بیاین کمکم . من اینجا گیر کردم .
جوابم رو داد .
- منم گیر کردم . صندلی افتاده روي پام .
بدتر از این نمی شد . به امید چه کسی بودم ! خودش بدتر از من جایی گیر کرده بود . باید وضعم رو براش شرح
می دادم که بفهمه به هیچ عنوان نمی تونم از اونجا بدون کمک بیرون بیام .
من – من اینجا بین دوتا صندلی گیر کردم . کتفم هم گیر کرده و نمی تونم یکی از دستام رو تکون بدم . پاهام هم یه جورایی بین
زمین و آسمونه و یه چیزي افتاده روش که نمی تونم حرکتشون بدم صداش باز پیچید .
- تکون نخورین . ممکنه دست یا پاتون در رفته باشه . من سعی
می کنم پام رو بیرون بکشم و بیام کمکتون .
با این حرفش نور امیدي تو دلم زنده شد . اینکه یکی هست که اگر بتونه میاد کمکم .
آروم گرفتم به امید اینکه شاید بتونه پاش رو به قول خودش بیرون
بکشه .
چند دقیقه اي گذشت . نه صدایی ازش میومد و نه خودش پیداش
شده بود .
ترسیدم نکنه مرده باشه یا از هوش رفته باشه ! از طرفی ترس از منفجر شدن هواپیما یه بار دیگه اومد سراغم .
بلند گفتم ...
من – چی شد ؟ . تونستین پاتون رو بیرون بیارین ؟
صداي آخش بلند شد .
- آخ . خ . خ . خ ........
با ترس صداش کردم .
- آقا ! چی شد ؟
با مکث جوابم رو داد . با صدایی که پر از ناله بود .
- چیزي نیست . پام زخمی شده . چند دقیقه ي دیگه میام کمکتون .
خیالم بابت خودش راحت شد . البته بیشتر از این جهت که میاد
کمکم . باز با یادآوري هواپیما با التماس گفتم .
من – عجله کنید . ممکنه هواپیما منفجر بشه .
با صدایی که نشون می داد در حال تلاش براي بلند کردن چیزیه
جوابم رو داد .
- منفجر ؟ نترسین . چنین اتفاقی نمی افته .
حرصم گرفت . از کجا انقدر مطمئن بود ؟ . انگار از همه چیز
خبر داشت .
پر حرص گفتم .
- جناب پیشگو ! مگه تو تلویزیون ندیدي هواپیما وقتی سقوط می
کنه منفجر می شه .
انگار از حرفم و لحنم حرصش گرفتم که با حرص گفت .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوازدهم
- صبر کنین پام رو آزاد کنم و بیام بعد هرچی دلتون خواست بهم بگین .
از حرصم لب هام رو روي هم فشار دادم .
دلم می خواست خفه ش کنم . من داشتم از ترس می مردم و اون داشت می گفت صبر کنم تا پاش رو بیرون بکشه . انگار هواپیما
صبر می کرد ما خارج بشیم بعد منفجر بشه .
پوزخندي زدم و منتظر شدم تا جناب آقا بیان و من ببینم کدوم آدم خجسته ایه که اونجوري جوابم رو داد .
بعد از چند دقیقه صداي پرت شدن چیز سنگینی بلند شد . از فکر اینکه حتما تونسته پاش رو بیرون بکشه لبخندي روي لبهام نشست ولی خیلی زود اخمی کردم که وقتی جناب میاد کمکم کمی جذبه داشته باشم . یعنی که چی اونجور با من حرف زد !
خیلی زود صداي قدم هاي کسی که انگار به راحتی راه نمی ره بلند شد . داشت بهم نزدیک می شد . براي
اینکه بتونه پیدا کنه ، دست آزادم رو بلند کردم و گفتم .
من – من اینجام .
قدم ها سریع تر شد و هیبتش ظاهر .
تا جایی که تونستم به گردنم زاویه دادم که بتونم ببینمش .
یه مرد جوون . که به خاطر شرایط من و نوع نگاه کردنم بلند به نظر می رسید .
پیرهن سفید رنگ و شلوار خاکستریش مرتب و اتو کشیده بود .
تنها چیزي که تو اون لحظه خیلی به چشمم اومد ، محاسن کوتاه و مرتبش بود که آدم رو یاد بچه مثبتا می
انداخت .
جاي دیگه اي رو نگاه می کرد . با حرص گفتم .
من – داداش من اینجا گیر کردم کجا رو نگاه می کنی ؟
سري تکون داد .
- بله . می بینم .
متعجب از حرفش گفتم .
من – مطمئنی داري من رو نگاه می کنی ؟
باز هم سري تکون داد و برگشت و به پاهام نگاه کرد .
نزدیک بود بگم مگه چشمات چپه که جاي دیگه رو نگاه می کنی
و من رو می بینی ! ولی چون وضعیتم چندان
خوب نبود ساکت موندم .
زانو زد و شروع کرد به وارسی جایی که من نمی دیدم .
خسته از اون وضعیت معلق و کفري از دستش که به جاي کمک کردن داره جاي دیگه رو نگاه می کنه گفتم :
من – می شه من رو از اینجا بیرون بیاري بعد به بازرسیت برسی
همونجور که داشت به کارش ادامه می داد ؛ گفت :
- دارم نگاه می کنم ببینم چه جوري می تونم کمکتون کنم دیگه . چقدر عجولید !
کفري تر گفتم :
من – من رو از بین این دوتا صندلی بیرون بیاري بقیه ش حله .
در همون وضعیتی که بود کمی اخم کرد و جوابم رو داد :
- من که نمی تونم به شما دست بزنم . نامحرمیم . صبر کنین تا این
صندلی رو از روي کمرتون بردارم . بعد
می تونید پاهاتون رو حرکت بدید . اونجوري راحت از بین اون صندلیا بیرون میاین .
با این حرفش دهنم باز موند . " نمی تونم بهتون دست بزنم " . "
نامحرمیم " .
واي خدا ! تو همچین موقعیتی گیر چه آدمی افتاده بودم !
باید از اون محاسن و یقه ي تا آخر بسته ش می فهمیدم از اون جانماز آب بکش هاست که می ترسه به یه دختر دست بزنه نکنه که به گناه بیفته .
از اون دست آدمایی که من همیشه در موردشون می گفتم " انقدر به خودشون اعتماد ندارن که فکر می کنن با دست دادن یا یه تماس کوچیک با زن غریبه ، نمی تونن خوددار باشن و به گناه می افتن " .
از این بدتر هم می شد ؟ . خدا گشته بود و بین پیامبراش جرجیس
رو انتخاب کرده بود و انداخته بود گیر من بدبخت .
دلم می خواست سرم رو به یه جایی بکوبم .
با حرص گفتم ....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄
20.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بگو که دیگه غریب نیستیم . . :)
#پیشنهاد_دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه کار تمومه 🤣🤣
#استوری