eitaa logo
حریم عشق
177 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
34.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_دل‌میزنم‌به‌دریا...(:🙂♥ حالشون‌و‌خریدارم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ اولا من رسولیـم نریمـانۍ نیستـم دوما اونـو آقـای مطیعۍ خونده چہ ربطۍ بہ آقاے نریمـانۍ داره؟(:😂
دلتنگ حرمم و با هیچ کسم میل سخن نیست:)💔!'
00:00
به‌نام نامِ‌او•••
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 با التماس صداش کردم . من – مامان ! سري تکون داد . مامان – چرا با دوستات نمیری ؟ من – حوصله شون رو ندارم . می خوام تنها باشم . به قول خودتون بیشتر به تصمیمم فکر کنم . مردد نگاهم کرد . مامان – کی تا حالا تنها جایی رفتی که این بار دومت باشه ؟ با جدیت اخم کردم . من – مامان . بیست و سه سالمه ها ! خیلی خونسرد جواب داد . مامان – می دونم ! از خونسردیش کفري شدم . من – کی می خواین قبول کنین بزرگ شدم و می تونم براي خودم تصمیم بگیرم ؟ مامان – الانم قبول دارم . ولی دلم آروم نمی گیره بذارم تنها جایی بري . کفري گفتم : من – چطور اگه با دوستام برم ایراد نداره ؟ مامان – براي اینکه چند نفرین و مطمئنم اگر مشکلی برات پیش بیاد کسی پیشت هست . در ضمن می دونم خونه ی دوست و آشنا میرین . با اطمینان از کارم گفتم . من – خوب الانم می تونم خونه ي دوست و آشنا برم . هوم ؟ مامان مردد نگاهم کرد . مامان – به بابات می گم . اگر قبول کرد منم حرفی ندارم . پشت چشمی نازك کردم . من – من که می دونم اخر سر قبول می کنین . مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي من بود یا براي خودشون . می دونستم قبول می کنن به خصوص که خودم تو دهنشون گذاشتم برم خونه ي دوست و آشنا . البته من دلم می خواست یه سر برم اصفهان ولی با اومدن اسم خونه ي دوست و آشنا باید قیدش رو می زدم . چون تواصفهان هیچ دوست و آشنایی نداشتیم . *** بابا با جدیت نگاهم کرد . بابا – با اینکه می دونم تا برسی از دلشوره و نگرانی هم من و هم مامانت حالی برامون نمی مونه ، ولی نمیخوام فردا پس فردا بگی ما نذاشتیم روي پاي خودت باشی . خیره بودم به لب هاش تا اجازه ي مسافرتم رو صادر کنه .کمی مکث کرد . نفس عمیقی کشید و ادامه داد . بابا – خواهر شوهر خاله ت مشهده . می تونی بري اونجا . یا برو یزد خونه ي دختر حاج آقا محمدي . البته خونه ي احمد هم هست . می خواي برو اونجا . حاج آقا محمدي و احمد آقا هر دو از دوستاي پدرم بودن . با هر دو هم رفت و آمد خونوادگی داشتیم . خیلی دلم می خواست برم یزد . خونه ي زهرا دختر حاج محمدي . ولی از اونجایی که خیلی مذهبی بودن و من نمی تونستم راحت عمرا می تونستم بیش از دو سه ساعت روسري رو تو خونه روسرم تحمل کنم .البته اگر می تونستم لباس بلند و پوشیده رو تحمل کنم . احساس خفگی بهم دست می داد . همیشه هم وقتی با خونواده ی حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین مشکل رو داشتم . البته اون موقع نهایت دو ساعت نیاز بود تحمل کنم . ولی وقتی قرار بود چند روزي خونه ي زهرا باشم غیر قابل تحمل می شد .
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 اصلاً فکر کردن هم بهش اعصابم رو به هم می ریخت . براي همین سریع در جواب بابا گفتم . من – یزد نمی رم . من رو که می شناسین نمی تونم محیط خونه شون رو تحمل کنم . بابا سري به علامت دونستن تکون داد . خوب دخترش بودم و بزرگم کرده بود . می دونست افکار و عقاید وعادت هام چه جوریه . با لحنی که مامان ناراحت نشه گفتم . من – خونه ي خواهر شوهر خاله حمیده هم نمی رم . مزاحمشون می شم . مامان چنان چپ چپ نگام کرد . می دونست از اونا خوشم نمیاد . چپ چپ نگاه کردنشم براي این بود که داشتم دروغ می گفتم . از نگاهش خنده م گرفت . ولی با کنترل خنده م ادامه دادم . من – ببخشید دروغ گفتم . خب می دونین دیگه چرا اونجا نمی خوام برم ! می مونه همون خونه ي احمد آقا . می رم اونجا . بابا سري تکون داد . بابا – باشه باهاش تماس می گیرم . میدونم خوشحال می شه . احمد آقا دوست دوران جوونی بابا بود . که چند سالی می شد با زن و بچه هاش ساکن کیش بودن . دختر بزرگش ازدواج کرده بود . و دختر کوچیکش که یه سالی از من بزرگ تر ، هنوز مجرد بود . می دونستم با رفتن خونه شون بهم خوش می گذره . چون می تونستم از صبح برم گردش و تفریح . اونا هم مثل همیشه از مهمون نوازي کم نمی ذاشتن . هفته ي آخر فروردین بود و چون بیشتر مردم از تعطیلات برگشته بودن خیلی راحت بلیط گیر آوردم . بابا هم با احمد آقا تماس گرفت و بهشون خبر داد یکشنبه عصر پرواز دارم. اول از همه با پویا تماس گرفتم و بهش گفتم دارم می رم کیش . اصلا خوشحال نشد . کلی هم غر زد که چرا زودتر بهش نگفتم و ازش نخواستم که باهام بیاد . ولی وقتی بهش اطمینان دادم براي مهمونی سمیرا می رسم کوتاه اومد . می دونستم چی تو سرش می گذره . مخصوصا بهش مهمونی رو یادآوري کردم که کمتر غر بزنه . میخواستم تا می رم و بر می گردم با خیال مهمونی و نقشه اي که برام کشیده بود خوش باشه . یه بار دیگه کیفم رو چک کردم . همه وسایل مورد نیازم رو برداشته بودم . رفتم سمت تختم و مانتوي قرمز نازکم رو برداشتم و تنم کردم . جلوي آینه ایستادم و جلوي موهام رو به سمت عقب بردم . کلیپس بزرگی زدم . بقیه ي موهام رو هم کنار صورتم ریختم . شال مشکیم رو هم انداختم روي سرم و کمی عقب بردمش . آرایشم رو هم براي بار اخر چک کردم و کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم . مامان و بابا هر دو کنار در منتظرم ایستاده بودن . بابا با دیدنم دسته ي چمدون رو گرفت و به دنبال خودش ازخونه خارجش کرد . نگاهی به کارت پروازم انداختم . ردیف نه . صندلی اف . هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت هاي هواپیمایی چارتر شده بود . نگاهی به شماره ي ردیف ها انداختم . با دیدن ردیف شماره ي نه که فقط دو ردیف صندلی ازش فاصله داشتم به قدم ها سرعت دادم . روي صندلیم نشستم و از همون اول کمربندم رو بستم . مسافراي دیگه هم در حال پیدا کردن صندلی هاشون بودن یا در حال گذاشتن ساك دستیشون تو کابین هاي بالا . زن و شوهر جوونی با بچه ي چندماهه شون ردیف جلوییم رو اشغال کردن . کنارم هم یه خانوم مسن نشست . هواپیما که روي باند پرواز قرار گرفت مهماندار شروع کرد به انجام همون ادا اطوارهاي همیشگی که نشون دهنده ي راه هاي خروج بود و ماسک اکسیژن بالا سرمون . و جلیقه ي نجات زیر صندلی .
⛔حـــــــــــق الـــــنـــــــاس⛔ فقط سرقـت و ضایع کردن مال دیگران نیست ترســاندن با صـــدای ترقــه سلــب آســـایش مردم آسیب به امــــوال و جســم و روان مـردم .......هــــــــــــــــــــــــم......... حـــــــــق الـــــــنــــــــاس هست .....دقــــــّـــت کنیم......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• آقا جان ؛ ما چگونھ، بھ شما سلام . کنیم !؟
سلامٌ علي آلِ یاسین .
🌸
🍃 نزدیکترین شما به من در قیامت کسی است که با همسر خود به نیکی رفتار نماید...! "پیامبر اکرم (ص)" ┄┅─✵💞✵─┅┄ 🦋❥ِِّـٍِِ#✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ✨ 💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞 ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ ┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓  「⃢🦋➺@shahidebrahiimm ┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
❤️✨❤️ 🎀 وقتی همسرتون حالتونو می پرسه  از جملات دیگه ای هم استفاده کنید باتو همیشه خوبم باداشتن همسری مثل تو معلومه که خوبم به لطف تو خوبم زنده باشی همسرم؛عالی ام تو خوب باشی منم خوبم ❤️✨❤️
‌ ‌رابطه ی خوب اینگونه ساخته میشه به جاے قهر و حرف نزدن درمورد ناراحتے ها ، انتظاراتشون رو به هم میگن. ڪنار هم رشد می‌ڪنند و مانع رشد هم نمیشن از هم انتظار بهترین بودن ندارن، بلڪه نقص ها و تفاوت هاے همدیگر رو پذیرفتن. قبل از اینڪه بخوان به رابطه متعهد باشن به خودشون و ادعایے ڪه درمورد احساساتشون داشتن وفادارن. اگر بحث و مشڪلے پیش بیاد دنبال حلش هستن نه پیدا ڪردن مقصر! درمورد نگرانے ها و اضطراب هایے ڪه دارن باهم راحت صحبت می‌ڪنند و به هم تسلے میدن.
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و از پنجره ی کنار دستم چشم دوختم به هواپیماهاي دیگه هر کدوم سر جاي خودشون انگار به صف ایستاده بودن . با بالا رفتن صداي موتورها نگاهم رو از پنجره گرفتم و چشم دوختم به رو به روم . هواپیما با سرعت شروع به حرکت کرد . بی اختیار از فشاري که حاصل از سرعت هواپیما بود به دسته ي کنارصندلیم چنگ انداختم. هواپیما اوج گرفت . همیشه از این قسمت پرواز واهمه داشتم . قلبم به منتهاي کوبش خودش می رسید . و من نمی دونستم از فشاریه که به بدنم تحمیل می شه یا از ترسه . تا هواپیما توي آسمون صاف نمی شد آروم نمی گرفتم . هواپیما در حین اوج گرفتن کمی به سمت راست چرخید . کمی دلهره م بیشتر شد . اما چند دقیقه بعد با صاف شدن هواپیما تو آسمون نفس راحتی کشیدم . از پنجره نگاهی به پایین و بلندي هاي مرتفع انداختم . کوه هایی که قله هاش از روي سایه اي که به قسمت دیگه انداخته بود بلند تر به نظر می رسید . نگاه از کوه ها گرفتم و محو تماشاي آسمونی شدم که تک و توك ابرهاي سفیدي رو مثل پنبه تو خودش جا داده بود . غول آهنی گاهی از بین ابرها رد می شد و تکون می خورد . با ورود به ابرهاي سفید انگار اون ها رو می شکافت و جلو می رفت . چنان محو بودم که نفهمیدم کی مهماندار ها شروع کردن به دادن بسته هاي غذایی . فقط وقتی دستی حاوی بسته ي شفاف پر از اغذیه جلوم قرار گرفت چشم از اون آبی مزین به سفیدي برداشتم . بسته رو گرفتم و تشکري کردم . قفل میز مخصوصم رو باز کردم و بسته رو روش قرار دادم . بسته ي حاوي یه ساندویچ کالباس ، شکالت ، آب میوه و کارد و یه بسته ي کوچیک سس سفید . پاکت محتوي آبمیوه رو برداشتم و نی رو داخل سوراخ مخصوصش فرو کردم . آب پرتقال ش خنک بود و آدم رو سر حال می آورد . باز هم نگاهم چرخید سمت پنجره و آبی بیکران . لذتی داشت غرق شدن بین اون همه حجیم گازي سفید . غرق لذت بودم . دلم می خواست از هواپیما بیرون برم و پا بذارم روي اون ابرهاي پنبه اي زیبا که با انوار خورشید رنگ به نظر کمی طلایی رنگ شده بودن . با احساس کم شدن ارتفاع و دوباره بالا رفتن غول آهنی وحشت اتفاقی زده به سمت مخالف برگشتم تا ببینم این حس منه یا واقعاً داري می افته . بقیه هم مثل من با وحشت به دیگران نگاه می کردن . با صداي یکی از مهماندارا که می گفت : - چیزي نیست نگران نباشین یه چاله ی هوایی رو رد کردیم . و صد البته وضعیت هواپیما که انگار به حالت نرمال برگشته بود ، همه با خیال راحت لم دادن به صندلی هاشون . اما این آرامش لحظه اي بیشتر نبود . چرا که هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد . با سرعت . انگار نیرویی ما رو به سمت پایین می کشید . وحشت زده از اون همه فشار و سرعت رو به پایین ، با دست آزادم به دسته ي صندلیم چنگ زدم . گرماي دست دیگه اي رو روي دستم احساس کردم . نگاهی انداختم . دست خانوم کنار دستیم بود . به سرعت نگاهش کردم . با وحشت لب زد : - خدا رحم کنه . و من باور کردم خدا باید رحم کنه تا اتفاقی نیفته . چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد . با وحشت از پنجره خیره بودم به زمینی که انگار با نیرویی صد برابر جاذبه ما رو به سمت خودش می کشید . نفسم حبس جسم ترسیده م شده بود . 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 دستام به شدت می لرزید . سرما به بدنم رسوخ کرده بود . حس کسی رو داشتم که انگار بین کوهی از یخ گیر افتاده و در هر ثانیه دماي بدنش کم و کم تر می شد . هواپیما تکون سختی خورد و در کمال ناباوري اوج گرفت . همه ي مسافرا که تا اون لحظه ساکت بودن با این اوج شروع کردن به صلوات فرستادن و بعضی دست زدن . بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم . انگار تازه داشت سعی می کرد خودش رو به مدد نفس هاي عمیقم پر کنه از هوا براي ادامه ي زندگی . هنوز هواپیما خیلی اوج نگرفته بود که دوباره به شدت به سمت پایین کشیده شد . اینبار صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلند بود . - خدا به دادمون برس . - یا ابوالفضل . - بسم الله ... و منی که اینبار مطمئن بودم قبل از هر اتفاقی سکته می کنم . چراغ ها به طور کامل خاموش شد . به شدت با چیزي برخورد کردیم و احساس معلق بودن بهم دست داد . و سیاهی ................... بوي بد و زننده اي بینیم رو پر کرد . یه چیزي مخلوط از بوي روغن داغ ، موتور سوخته یا داغ کرده ، بویی که وقتی ماشین داغ می کنه و جوش میاره ، و یه بوي بد دیگه مثل بوي خون . خون مردار . اَه. بوي بدي بود . چشمام هنوز بسته بود و من اصلا حوصله نداشتم بازش کنم . از کی خوابم برده بود ؟ چرا مامان بیدارم نکرده بود ؟ واي .... تازه یادم اومد من داشتم می رفتم کیش . توي هواپیما بودم که .... دوباره قلبم ضربان گرفت . مرده م یا زنده ؟ نکنه روح شدم ؟ دستم رو تکون دادم . معلق بود . حس کردم واقعاً روح شدم که یه دفعه دستم به چیزي خورد . سریع چشم باز کردم . واي ............................... چیزي که می دیدم بدترین صحنه اي بود که به عمرم دیده بودم . بچه ي چند ماهه اي که با اون لباس سفید غرق در خون مادرش ، توي آغوش مادرش ؛ در حالی که سرش در اثر ضربه فرو رفته و کمی له شده بود . معلوم بود هر دو مردن . بی اختیار بغض کردم . همون مادر و بچه اي که ردیف جلویی من نشسته بودن . یه لحظه سعی کردم موقعیت خودم رو ببینم . چرا معلق بودم ؟ سرم و نیمی از کتفم بین دوتا صندلی گیر کرده بود . صندلی هایی که روي صندلی هاي کنده شده ي دیگه اي افتاده بود . حس می کردم چیز سنگینی هم روي کمرم و پاهام افتاده . پاهام رو حرکت دادم . حسشون می کردم ولی اون چیز سنگین نمی ذاشت حرکت قابل توجهی بهشون بدم . انگار پاهام زیر وزنه ي سنگینی گیر افتاده بود . دستم رو بالا آوردم و فشاري به دو تا صندلیی که بینشون گیر کرده بودم ؛ دادم . ذره اي جا به جا نشدم ! یا دستام به اندازه ي کافی جون نداشت تا من رو از اون مهلکه نجات بده و یا اون مقدار فشار براي رهایی کم بود . اصلا اوضاع خوبی نداشتم . به خصوص که اون صحنه ي جلوي چشمم به شدت حالم رو بد می کرد . کمی به گردنم زاویه دادم . کف هواپیما کمی خونی بود و این نشون می داد تعداد افراد آسیب دیده باید زیاد باشه . بوي زننده اي که حالا می دونستم بوي خون باید باشه بیشتر از قبل زیر بینیم پیچیده بود و حالم رو بدتر می کرد . نسیم خنکی گوشه ي استینم رو به بازي گرفت . نمی دونستم این نسیم از کجا میاد . صندلیی که بینش گیر کرده بودم مانع دیدم می شد . یه لحظه از ذهنم گذشت که وقتی هماپیما سقوط می کنه یه قسمت هاییش له می شه دیگه . تازه امکان آتیش گرفتنش هم هست . از تصور آتیش گرفتنش تموم وجودم پر از ترس شد . اگر آتیش می گرفت و من قبلش نمی تونستم خودم رو از اون بین بیرون بکشم حتما زنده زنده میسوختم . تصورش هم سخت بود چه برسه که من این مرگ دردناك رو تو یه قدمیم می دیدم . باید خودم رو نجات می دادم . لرز بدي تو جونم نشست . نمی خواستم اونجوري بمیرم . باید خودم رو نجات می دادم . به هر نحوي که شده . دوباره دستم رو بالا آوردم و فشاري به صندلی دادم . اگر می تونستم دست دیگه م که از کتف بین صندلی گیر افتاده بود رو هم تکون بدم و با هر دو دست به صندلی فشار بیارم شاید زودتر نجات پیدا می کردم . ولی افسوس که این کار شدنی نبود . دوباره و دوباره فشار دادم . نه . نمی شد . براي لحظه اي بی اختیار ، مثل تموم آدم هایی که وقت گرفتاري یاد خدا می افتن و زمان خوشی ازش غافلن ؛ خدا رو بلند صدا کردم . من – خدایا . به دادم برس . آه . ه . ه . ه .......... و فشار دیگه اي به صندلی دادم . در همون حین تو فضاي آهنی باقی مونده از اون غول آهنی صداي مردونه اي پیچید . - کسی زنده ست ؟ .... 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿💛
توجه🖐🙂
༻🌼༺ ⚜وقتی ما میگوییم : خدا ڪند ڪه بیایی ⚜شاید او میگوید : "خدا ڪند ڪه " 💚
و سلام بر او که می گفت: «حرم امام رضا(؏) جاییه که هرچی بخوای رو برات خیر میکنن، حتی اگر خیر نباشه» • شهید محمّدحسین محمّدخانی🕊•
🔴 💠 خانم ها باید بدانندکه عشوه‌گری و ناز برای مردان دوست داشتنی و لذت بخش است. باید برای عشوه‌گری وقت گذاشت و آموزش دید. ناز و عشوه از مهمترین و قوی‌ترین عوامل محبوب شدن زن و ایجاد وابستگی شوهر است. 💠 اینقدر اهمیت دارد که حتی از زیبایی صورت و اندام و خوش تیپی نیز مهمتر است چون قوّه‌ی محرّک بودن و برانگیختگی آن زیاد است. 💠 زنی که حرکات و عشوه‌های خاص زنانه نداشته باشد و رفتار و حرف زدنش مردانه باشد در واقع دارد از محبوبیت خود می‌کاهد. 💠 از مهمترین راههای یادگیری ریزه‌کاری‌های عشوه‌گری، شناخت علایق مرد نسبت به این قضیه است که از راه مشاوره و مطالعه و حتی سوال از مرد به دست می‌آید. 🦋❥ِِّـٍِِ#✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ✨ 💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞 ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ ┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓  「⃢🦋➺@shahidebrahiimm ┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
🔺 🍃🍂اندکی صبــر کنــید!🍂🍃 🔸اگر همسرتان زیر قولش زده یا با کاری که شما دوست دارید انجام بدهید، مخالف است: مدتی آن کار را کنار بگذارید. 🔸پس از مــدت قابل توجهی که احســاس کردید آب ها از آسیاب افتــاده، با توجــه به قوانین گفتگو، درباره آن موضوع با او صحبت کنید. 🦋❥ِِّـٍِِ#✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ✨ 💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞 ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ ┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓  「⃢🦋➺@shahidebrahiimm ┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
💠 زن‌ها وقتی دلگيرند، اگر از علّتش پرسیدید و بگويند: "هیچی؛ مهم نيست، می‌گذرد." يعنی؛ هيچ جا نرو؛ كنارم بنشين و دوباره بپرس. دوباره پرسيدن‌هايت حالم را خوب می‌كند! 💠 اصلِ شما حال زن را مساعد می‌کند حتّی اگر راه حل ندهید. 🦋❥ِِّـٍِِ#✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ✨ 💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞 ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ ┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓  「⃢🦋➺@shahidebrahiimm ┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
🍃یازهرا سلام الله علیها 🍃یا شهیده 🥀 ⁉️نظرات همه رو بخون .... حالا بگو کدوم رو میپسندی⁉️⁉️ ❣️🇮🇷 _دشمن📡 #✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ✨ 💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞 ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
Amir Kermanshahi - Eshgh Bakhshande Man.mp3
4.84M
بیخواب میشی وقتی از حرم دور باشی:)!'
یادت نمیاد؟!
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 احساس کردم اشتباه شنیدم . شاید توهم زده بودم که صداي کسی میاد . براي همین با تردید بلند گفتم . من – کمک ....... و گوش هام رو تیز کردم براي شنیدن صداي آدمی که می تونست برام نوید زندگی دوباره باشه . - شما کجایین ؟ باز هم همون تن صداي مردونه و آروم که نشون می داد اون شخص باید کمی دورتر از من باشه . صداش نشون می داد باید یه مرد جوان باشه . تو لحن صداش کمی درد بود یا بهتر بود بگم انگار حس گرفتار بودن روبه آدم القا می کرد ، نمی دونم چرا حس کردم باید یکی از مسافرایی باشه که زنده مونده . هر چی بود باید می گفتم بیاد کمکم .... حالم داشت از اون بو و تصویر رو به روم به هم می خورد . خوشحال بودم از اینکه تنها نیستم . با صداي بلند گفتم . من – می شه بیاین کمکم . من اینجا گیر کردم . جوابم رو داد . - منم گیر کردم . صندلی افتاده روي پام . بدتر از این نمی شد . به امید چه کسی بودم ! خودش بدتر از من جایی گیر کرده بود . باید وضعم رو براش شرح می دادم که بفهمه به هیچ عنوان نمی تونم از اونجا بدون کمک بیرون بیام . من – من اینجا بین دوتا صندلی گیر کردم . کتفم هم گیر کرده و نمی تونم یکی از دستام رو تکون بدم . پاهام هم یه جورایی بین زمین و آسمونه و یه چیزي افتاده روش که نمی تونم حرکتشون بدم صداش باز پیچید . - تکون نخورین . ممکنه دست یا پاتون در رفته باشه . من سعی می کنم پام رو بیرون بکشم و بیام کمکتون . با این حرفش نور امیدي تو دلم زنده شد . اینکه یکی هست که اگر بتونه میاد کمکم . آروم گرفتم به امید اینکه شاید بتونه پاش رو به قول خودش بیرون بکشه . چند دقیقه اي گذشت . نه صدایی ازش میومد و نه خودش پیداش شده بود . ترسیدم نکنه مرده باشه یا از هوش رفته باشه ! از طرفی ترس از منفجر شدن هواپیما یه بار دیگه اومد سراغم . بلند گفتم ... من – چی شد ؟ . تونستین پاتون رو بیرون بیارین ؟ صداي آخش بلند شد . - آخ . خ . خ . خ ........ با ترس صداش کردم . - آقا ! چی شد ؟ با مکث جوابم رو داد . با صدایی که پر از ناله بود . - چیزي نیست . پام زخمی شده . چند دقیقه ي دیگه میام کمکتون . خیالم بابت خودش راحت شد . البته بیشتر از این جهت که میاد کمکم . باز با یادآوري هواپیما با التماس گفتم . من – عجله کنید . ممکنه هواپیما منفجر بشه . با صدایی که نشون می داد در حال تلاش براي بلند کردن چیزیه جوابم رو داد . - منفجر ؟ نترسین . چنین اتفاقی نمی افته . حرصم گرفت . از کجا انقدر مطمئن بود ؟ . انگار از همه چیز خبر داشت . پر حرص گفتم . - جناب پیشگو ! مگه تو تلویزیون ندیدي هواپیما وقتی سقوط می کنه منفجر می شه . انگار از حرفم و لحنم حرصش گرفتم که با حرص گفت . 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 - صبر کنین پام رو آزاد کنم و بیام بعد هرچی دلتون خواست بهم بگین . از حرصم لب هام رو روي هم فشار دادم . دلم می خواست خفه ش کنم . من داشتم از ترس می مردم و اون داشت می گفت صبر کنم تا پاش رو بیرون بکشه . انگار هواپیما صبر می کرد ما خارج بشیم بعد منفجر بشه . پوزخندي زدم و منتظر شدم تا جناب آقا بیان و من ببینم کدوم آدم خجسته ایه که اونجوري جوابم رو داد . بعد از چند دقیقه صداي پرت شدن چیز سنگینی بلند شد . از فکر اینکه حتما تونسته پاش رو بیرون بکشه لبخندي روي لبهام نشست ولی خیلی زود اخمی کردم که وقتی جناب میاد کمکم کمی جذبه داشته باشم . یعنی که چی اونجور با من حرف زد ! خیلی زود صداي قدم هاي کسی که انگار به راحتی راه نمی ره بلند شد . داشت بهم نزدیک می شد . براي اینکه بتونه پیدا کنه ، دست آزادم رو بلند کردم و گفتم . من – من اینجام . قدم ها سریع تر شد و هیبتش ظاهر . تا جایی که تونستم به گردنم زاویه دادم که بتونم ببینمش . یه مرد جوون . که به خاطر شرایط من و نوع نگاه کردنم بلند به نظر می رسید . پیرهن سفید رنگ و شلوار خاکستریش مرتب و اتو کشیده بود . تنها چیزي که تو اون لحظه خیلی به چشمم اومد ، محاسن کوتاه و مرتبش بود که آدم رو یاد بچه مثبتا می انداخت . جاي دیگه اي رو نگاه می کرد . با حرص گفتم . من – داداش من اینجا گیر کردم کجا رو نگاه می کنی ؟ سري تکون داد . - بله . می بینم . متعجب از حرفش گفتم . من – مطمئنی داري من رو نگاه می کنی ؟ باز هم سري تکون داد و برگشت و به پاهام نگاه کرد . نزدیک بود بگم مگه چشمات چپه که جاي دیگه رو نگاه می کنی و من رو می بینی ! ولی چون وضعیتم چندان خوب نبود ساکت موندم . زانو زد و شروع کرد به وارسی جایی که من نمی دیدم . خسته از اون وضعیت معلق و کفري از دستش که به جاي کمک کردن داره جاي دیگه رو نگاه می کنه گفتم : من – می شه من رو از اینجا بیرون بیاري بعد به بازرسیت برسی همونجور که داشت به کارش ادامه می داد ؛ گفت : - دارم نگاه می کنم ببینم چه جوري می تونم کمکتون کنم دیگه . چقدر عجولید ! کفري تر گفتم : من – من رو از بین این دوتا صندلی بیرون بیاري بقیه ش حله . در همون وضعیتی که بود کمی اخم کرد و جوابم رو داد : - من که نمی تونم به شما دست بزنم . نامحرمیم . صبر کنین تا این صندلی رو از روي کمرتون بردارم . بعد می تونید پاهاتون رو حرکت بدید . اونجوري راحت از بین اون صندلیا بیرون میاین . با این حرفش دهنم باز موند . " نمی تونم بهتون دست بزنم " . " نامحرمیم " . واي خدا ! تو همچین موقعیتی گیر چه آدمی افتاده بودم ! باید از اون محاسن و یقه ي تا آخر بسته ش می فهمیدم از اون جانماز آب بکش هاست که می ترسه به یه دختر دست بزنه نکنه که به گناه بیفته . از اون دست آدمایی که من همیشه در موردشون می گفتم " انقدر به خودشون اعتماد ندارن که فکر می کنن با دست دادن یا یه تماس کوچیک با زن غریبه ، نمی تونن خوددار باشن و به گناه می افتن " . از این بدتر هم می شد ؟ . خدا گشته بود و بین پیامبراش جرجیس رو انتخاب کرده بود و انداخته بود گیر من بدبخت . دلم می خواست سرم رو به یه جایی بکوبم . با حرص گفتم .... 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿💛༄