آخرین جمعه سال است کجایی آقا؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_مولانا_یا_صاحبالزمان
السَّلامُ عَلَیکَ یا مُحیی مَعالِمِ الدِّین وَ أهلِه 🌸
سلام بر تو
ای زندهکنندهی
نشانههای دین و اهل آن🌱
سلام یا مهدی(عج)✋❤
#تلنگࢪانه 🌱
بھمگفت:«دِلَمشڪستہ»!
گفتم:«خوشبحالت»
گفت:«چــرا؟»
گفتم:«چونخداتودِلاےشکستہست»
اللهفیقلوبمنڪسره:)
#الله
#بماند_یادگاری
پرسیدند
انسانیـت چیسـت ..؟
گفت :
تواضع در وقت رفعت ،
عفو هـنگام قدرت ،
سخاوت هنگام تنگدستی,
و بخشـش بدون منت .
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پانزدهم
واي ......
کاملا از وسط به دو نیم شده بود.
قسمتی از بدنه ش هم کنده شده بود و بیرون به خوبی معلوم بود .
یه جاي سنگالخی .
وقتی به اون شکاف رسیدیم تازه فهمیدم جایی که سقوط کردیم یه
کوهه .
ایستاد . انگار داشت بیرون رو ارزیابی می کرد .
کمی بهش نزدیک شدم .
بدون نگاه کردن به من به راهش ادامه داد .
از غول آهنی بیرون اومدیم .
به سختی کفشاي پاشنه بلندم رو روي اون کوه سنگالخی جفت و
جور گذاشتم که نیفتم . اما آخر سر با یه
تکون تعادلم رو از دست دادم .
براي سرپا موندن چنگ زدم به دستش و بازوش رو گرفتم .
مثل برق زده ها برگشت و نگاهم کرد .............
البته به من که نه . به دستم که دور بازوش حلقه شده بود .
اخماش رفت تو هم .
از اخمش بدم اومد کلا من با این جماعت مذهبیون آبم تو یه جوي نمی رفت.
دلم می خواست بزنمش که اونجوري اخم کرده بود . مگه قتل کرده بودم .
حرصی از اون نگاه خیره ش به دستم با لحن تندي گفتم .
من – چیه ؟ نکنه توقع داشتی با صورت برم تو این سنگا ! نترس تو رو نمی برن جهنم من رو می برن .
کلافه نفسی کشید و رو کرد به سمت دیگه اي .
- لطفاً یه مقدار مراعات کنین .
اصلا از حرفش خوشم نیومد . دست خودم که نبود ، داشتم می
خوردم زمین .
دوباره با حرص گفتم .
من – هی داداش . اولا که داشتم می خوردم زمین . دوماً
خواد هی چشمات رو سیصد و شصت درجه
بچرخونی . می گن یه نظر حلاله .
سکوت تنها جوابم بود .
یا حرفی نداشت در جوابم بزنه یا نمی خواست چیزي بگه .
بعد از چند ثانیه اي رو کرد بهم .
- اگر حالتون بهتره برگردیم به کارمون برسیم .
ابرویی انداختم بالا . به کارمون برسیم ؟
پشت چشمی نازك کردم .
من – یادم نمیاد قرار همکاري گذاشته باشیم !
خیلی خونسرد جواب داد .
- منم نگفتم می خوایم همکاري کنیم . هر کدوم به کارمون می
رسیم .
من – فکر نمی کنم اونجا کاري داشته باشم . ترجیح می دم برم بیرون .
اخمی کرد .
- به جاي اینکه اینجا با من یکی به دو کنین باین کمک کنین ببینیم
کی زنده ست . من که نمی تونم به اون
خانوما دست بزنم !
اَه اَه .... همینم مونده بود برم دست یه مشت مرده رو بگیرم تو دستم ببینم واقعاً مردن یا نه . تازه بازم داشت
حرف از محرم و نا محرم می زد .
تصور اینکه باز برم و اون صحنه هاي مشمئز کننده رو ببینم و اون بوي زننده رو استنشاق کنم ؛ حالم رو بد
کرد .
رو بهش توپیدم .
من – توقع که نداري بیام به اون مرده ها دست بزنم ببینم واقعاً
مردن یا دارن نقش بازي می کنن تا ما بترسیم! خودت برو دست بزن . اگرم اون دنیا خدا گفت چرا دست زدي من رو بهش نشون بده بگو تقصیر این بود .
خودم شهادت می دم بی تقصیر بودي .
- خانوم محترم . به جاي این حرفا بیاین کمک این بنده هاي خدا .
با پر رویی گفتم .
من – مارال هستم . مارال صداقت پیشه .
همونجور که جاي دیگه اي رو نگاه می کرد نفس عمیقی کشید و بعد با لحن آرومی گفت .
- می شه بیاین کمک خانوم صداقت پیشه ؟
از لحن آرومش خوشم اومد . دلم نیومد دست تنها بذارمش . تعداد اون آدما زیاد بود و شاید به تنهایی نمی
تونست همه رو چک کنه .
در حالی که سعی می کردم با اون پاشنه هاي بلند تعادلم رو رو سطح کج زمین هواپیما حفظ کنم به طرفش
رفتم و با لحن نرمی گفتم .
من – اگر حالم بد شد ادامه نمی دما !
سري تکون داد و جلوتر از من راه افتاد .
هنوز کمی بد راه می رفت . معلوم بود زخم پاش اذیتش می کنه .....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شانزدهم
با دلسوزي گفتم .
من – پاتون هنوز درد می کنه ؟
سرش رو به طرفم چرخوند ولی هنوز جاي دیگه اي رو نگاه می
کرد .
- خوب میشه . فعلا اینا واجب ترن .
و با دست به آدمایی که هر کدوم یه طرف افتاده بودن اشاره کرد .
از اول هواپیما شروع کردیم .
وارد کابین خلبان شد . منتظرش یه گوشه ایستادم . وضع نابسامانی بود . همه چی تو هم قاطی شده بود .
کمی بعد اومد بیرون و با تأسف سري تکون داد .
- کسی زنده نیست .
دستی به صورتش کشید و با دست اشاره کرد بریم سراغ مسافرا و بقیه ي کادر پرواز .
اولین زنی که دیدم رفتم به طرفش . با دیدن صورت پر از خونش
حالم کمی بد شد . ولی سعی کردم کمی
خوددار باشم .
با شالم که کمی گوشه ش پاره شده بود جلوي بینیم رو پوشوندم تا بوي خون آزارم نده .
دست بردم سمت گردن زن . و روي رگش قرار دادم . هیچی حس نمی کردم . نا امید دستم رو به طرف قفسه
ي سینه ش بردم . نمی زد .
با دلسوزي نگاهش کردم . جوون بود . شاید حقش نبود به این
زودي بره . حتماً کسایی چشم انتظارش بودن .
سري به حالت تأسف تکون دادم و با ناراحتی در حالی هنوز نگاهم
بهش بود مرد جوون رو مخاطب قرار دادم .
من – زنده نیست . بیچاره !
صداش رو از پشت سرم شنیدم .
- بهتره تو سکوت کار انجام بدیم که اگر صدایی اومد بشنویم . فقط هر کدوم که زنده بودن بگین که ببریمش
یه گوشه .
با تعجب گفتم .
من – صدا ؟ چه صدایی ؟
- توقع که ندارین تو این کوه چیزي وجود نداشته باشه . حتماً
حیوون وحشی داره دیگه .
با ترس برگشتم به سمتش .
من – وحشی . یعنی گرگ و خرس .
سري تکون داد و در همون حال دیدم یه کلت تو دستاشه . خیره به کلت گفتم .
من – این چیه ؟
با دست به مردي که جلو پاش رو زمین بود اشاه کرد .
- مأمور امنیت پرواز بود . خدا رحمتش کنه . این کلتش به دردمون می خوره .
من – مگه قراره چقدر اینجا بمونیم . خوب میان دنبالمون دیگه !
- معلوم نیست چی می شه . اگر بدونن کجا سقوط کردیم ممکنه زود بهمون برسن . اگر نه که باید این منطقه
رو کامل بگردن که اونم وقت می بره .
خدا . این دیگه چه مصیبتی بود ؟
این وسط بر و بیابون سقوط کردنمون دیگه چی بود .
مستآصل گفتم .
من – اگه ندونن چی ؟
نگاهی به پنجره ي شکسته ي هواپیما کرد .
- اگر بدونن هم ممکنه نتونن امشب کاري بکنن . هوا داره تاریک
می شه و تو تاریکی پیدا کردنمون سخته .
کلت رو کمی بالا آورد .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|
https://abzarek.ir/service-p/msg/1058620
_حرفی سخنی ..
میشنویم!👤🙂
-نظراتتون در رابطه با کانالمون😊🌻
خیلیجاهامیبینیمکهنوشتهکپی
باذکر ۱۰۰ صلواتمجازاست⛔️😳
کپیبیوحرام😐
انفالوحقالناس😳🤯. . بابادستبردارینتوروقرآن‼️
مگهشماهامرجعتقلیدینکهحکممیدین چیحرومهچیحلال؟! مذهبیهامونمدارنبهفنامیرن😐 میدونیدما دوازدهملیون سایت🔞داریم😕
کهکپیازشونکاملاازاده😐💣 بعداونوقتجوونمامثلا اومدهبرایامام زمانشکارکنه
اسمشمگذاشتهسرباز گمنامامامزمان🙄
بعدنوشتهکپیحرام
(حالاخودشم پستو از یه کانال دیگه کپیکرده)😐
درمقابلاوندوازدهسایتمستهجن
یه کانالخوبوآموزندههمکهداریم
کپیازشحرومه😔 دیدمکمیگما🔍 دوستعزیزپخشکردنیهمطلب،
خودشصدقهجاریست...🙃
💜°•.
برات دعا میکنم ؛
اون لحظهای که فکر میکنی
همه چیز تموم شده
و تو نا اُمیدترین حالتی
خدا قلبتو نوازش کنه(:♥️
┄═❈๑๑♥️๑๑❈═┄
25.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#راهیان_نور۱۴۰۱
#ما_متحدیم
🌐مراعهدی است با جانان🕊️
📍یادمان کانال کمیل و حنظله