eitaa logo
حریم عشق
174 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱شهردار شهر شهادت🙂! حتی یک قطعه زمین، به اندازه ی قبر هم، به نام خود نزد🙃! نه برای خود و نه برای برادرانش؛حمید و علی🙂🖐🏾
حریم عشق
🌱شهردار شهر شهادت🙂! حتی یک قطعه زمین، به اندازه ی قبر هم، به نام خود نزد🙃! نه برای خود و نه برای ب
امروز، سالگردِ شهادتِ یه مرده، یه مردِ بزرگ، یه شهیدِ عزیز🙂🖐🏾 امروز سالگرد شهادتِ داداش مهدیِ باکریه🙂🖐🏾 یا همون آقایِ شهردارِ خودمون🌱😌 گفتم آقای شهردار یادِ یه قصه‌ای افتادم... هنگام سیلِ ارومیه، آقایِ شهردار قصه‌ی ما، در حالِ سر و سامون دادنِ گروه‌های امدادی بود که صدایِ گریه و زاریِ یه پیرزن رو شنید... که با گریه میگفت: سیل تمامِ جهزیه‌یِ دخترم رو که تویِ زیرزمین بوده، از بین برده💔 آقایِ شهردارِ قصه‌ما فوراً دستور داد، آب ها رو با دستگاه مکش جمع کرد و سیل بند کوچیکی درِ خونه‌ی‌ِپیرزن درست کرد... پیرزن شروع به دعا کردن کرد و گفت: خدا خیرت بده پسرم🤲🏻! اون شهردارِ فلان فلان شده کجاست که بیاد به مردم کمک کنه... بیاد و از تو کمی غیرت یاد بگیره😄🖐🏾 مهدی از او خواست که برایِ هدایت شهردار دعا کنه و رفت🚶🏻‍♂🙂🖐🏾! -شهدا اینجوری شهید شدناا💔🙂!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه‌قربونت‌برم(: آخرین‌شبِ‌جمعه‌امسال‌هوایت‌نکنم‌ میمیرم💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من – برادر ! لطفاً زودتر کمک کنین که قبل از به گناه افتادن شما هواپیما آتیش می گیره و به جاي آتیش جهنم اینجا می سوزین . کمی اخمش باز شد . - نگران نباشین . گفتم که منفجر نمی شه . اگه می خواست بشه تا حالا شده بود ! لبم رو با حرص روي هم فشار دادم . حرف حساب که حالیش نمی شد . از روي حرص گفتم . من – مثل اینکه ماشاالله هزار ماشاالله به خاطر اعتقاد بالا به مقام پیشگویی هم رسیدي . خوب می دونی قراره چی پیش بیاد . احساس کردم لبخند محوي زد . خوب راست می گفتم دیگه انگار از همه چی خبر داشت . خیلی جدي جوابم رو داد : - پیشگو نیستم . ولی اگر قرار بود منفجر بشه همون موقع که سقوط کردیم باید منفجر می شد . احتمالا خلبان بنزین رو تو هوا تخلیه کرده که چنین اتفاقی نیفتاده . از تعجب ابرویی بالا انداختم . من – آهان . از اون لحاظ ؟ نه . خداییش یه چیزایی حالیش می شد . شاید به جاي درس دینی و مذهبی چیزي تو مایه هاي چگونگی سقوط هواپیما خونده بوده . هنوز داشت بازرسی می کرد . من – جناب برادر . اگر به این صندلیا نامحرم نیستین اینا رو از روي پام بردارین تا من بتونم بیام بیرون . به خدا معلق بودت تو هوا سخته و مختص فرشتگان الهی . بدون توجه به حرفم که با لحن تمسخر زده بودم بلند شد و ایستاد . احساس کردم درست نمی تونه بایسته . یه جورایی انگار کج و کوله بود . شایدم من به خاطر طرز قرار گرفتنم این حس رو داشتم . آروم گفت . - من یواش این صندلی ها رو تکون می دم . هر وقت احساس درد داشتین بگین که ادامه ندم . با تکون دادن سرم بهش جواب مثبت دادم . با سختی تکونی به صندلی ها داد . حس می کردم سنگینیی که پاهام رو قفل کرده بود و نمی ذاشت تکونشون بدم داره یواش یواش کم و کم ترمی شه . و در عوض حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها یه جا نشستن می خواست بلند شه و بایسته . حس داخل پاهام یه جوري بود . انگار تازه خون داشت تو رگاي پام به جریان می افتاد . یه جورایی حس سرد و گرم شدن تو پاهام رو داشتم . وبعد شروع کرد به سوزن سوزن شدن . تموم مدتی که اون مرد جوون داشت صندلی ها رو از روي پام حرکت می داد چشمام رو بسته بودم تا منظره ي اون مادر و کودك رو نبینم . وقتی فشار صندلی ها کامل از روي کمرم و پاهام کنار رفت صداي مرد جوون بلند شد . - مشکلی که ندارین ؟ با همون چشماي بسته جواب دادم . من – نه . فقط انگار پاهام خواب رفته . در حالی که حس می کردم داره فشار زیادي رو متحمل می شه گفت . - زودتر پاهاتون رو بیرون بکشین . این صندلیا خیلی سنگینه . واي که دلم می خواست یه چیزي بکوبم تو سرش . خوب من می گم پاهام خواب رفته اون وقت می گه بکششون بیرون . با حرص گفتم . من – شما به غیر مسایل دینی به چیز دیگه اي هم فکر می کنی ؟ خوب اگه می تونستم که خودم تنهایی این کار رو انجام می دادم . دیگه چه نیازي به کمک بود ! مثل من با حرص گفت . - منم می دونم سخته . ولی باید انجام بدین . نمی تونم صندلیا رو پرت کنم اون طرف . کلی آدم افتاده اینجا که نمی دونم زندن یا مرده . با این حرفش چشمام رو باز کردم که باز هم اون مادر و کودك تو مرکز نگاهم نشستن . بهش حق دادم . ناچار تکونی به پاهام دادم . - زیر پاتون یه صندلی دیگه قرار داره . با زانو بهش فشار بیارین که بتونین پاهاتون رو جمع کنین و بیرون بکشین . به حرفش گوش کردم . ناچار بودم . کار دیگه اي از دستمون بر نمی اومد .... 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 همون کاري رو که گفته بود انجام دادم . یواش یواش پاهام رو بیرون کشیدم . پام که به کف هواپیما تماس پیدا کرد ، سعی کردم کمی فشار بیارم تا بتونم تنه م رو آزاد کنم . واي که بیرون اومدن از اون بین مثل آزادي از زندون بود . حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها اسارت اجازه ي رهایی داشت . سعی کردم بلند شم و روي پاهام بایستم . نتونستم . نه اینکه نتونم روي پاهام بایستم . نه . درسته پاهام درد می کرد ولی انگار زمین هم کج بود و نمی ذاشت راحت و صاف بایستم . نگاهی به دور تا دور غول اهنی کردم . کمی کج شده بود . چرا توقع داشتم بعد از سقوط صاف و خوشگل سر جاش ایستاده باشه ؟ نگاهم رو به سمت کف هواپیما کشیدم . فاجعه اي بود ! کلی آدم که یا روي هم افتاده بودن و یا این طرف اون طرف . غرق در خون . انگار دوباره حس بویاییم به تکاپو افتاد که بوي زننده ي خون رو حس کردم . و حالت تهوع گرفتم . بی اختیار گوشه ي شالم رو بالا آوردم و جلوي بینی و دهنم گرفتم عق زدم . عق خشک . سریع رو کردم به مرد جوون که داشت صندلی ها رو سر جاش بر می گردوند . آروم گفتم . من – داره حالم به هم می خوره . نشنید . انقدر حواسش به کارش بود که نشنید چی گفتم . به ناچار بلند و با لحن پر از التماس گفتم . من – داره حالم به هم می خوره . برگشت به سمتم . بدون اینکه نگاهم کنه گفت . - بلندشین بریم بیرون . باز هم سعی کردم روي پاهام بایستم . نمی شد . یکی نبود به من بگه خوب این کفشاي پاشنه دار رو چرا پوشیدي که نتونی روي زمین کج و کوله راه بري تازه فهمیدم چرا حس می کردم اون مرد جوون کج و کوله به نظر میاد . مشکل از هواپیماي کمی کج شده بود. روي پاهام بلند شدم ولی نشد که راست بایستم و در حالی که کمی سعی می کردم با خم و راست کردن خودم به پاهام اجازه ي پیشروي بدم ، دنبالش راه افتادم . خودش هم تعادل درستی نداشت . در حالی که پشتش به من بود نگاهی به سر تا پاش کردم . چرا حس کردم لباساش اتو کشیده ست ؟ با اینکه شلوارش خط اتو داشت اما کاملا کثیف شده بود . و یکی از پاچهی هاي شلوارش پاره شده بود و مثل پارچه هاي مخصوص نظافت آشپزخونه ي مامان ریش ریش شده بود . نگاهی به مچ پاش که کمی پیدا بود کردم . زخم بزرگی روش بود . که معلوم بود باید تازه باشه . آخه رد خون هنوز روش بود . دلم براش سوخت . با اون پایی که مطمئن بودم باید درد داشته باشه اومده بود کمکم . یکی از آستین هاشم از درز شونه پاره شده بود . و پایین لباسش از داخل کمر شلوار کمی بیرون اومده بود . همون موقع بود که متوجه وسط هواپیما شدم .... 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙
.. هرجا‌ خـدا امتحانت کرد و یڪ خورده‌ عقب رفتۍ غصہ نخور...! این‌ امتحان‌ لازم‌ بود تا بہ ناقص‌ بودن‌ خود پی ببرۍ یک کمی‌ تلاش‌ کنۍ جبران‌ مۍشود.. امتحان فضل‌ خداست؛ و براۍ رشد نافع‌ و لازم!❤️