eitaa logo
حریم عشق
176 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱شهردار شهر شهادت🙂! حتی یک قطعه زمین، به اندازه ی قبر هم، به نام خود نزد🙃! نه برای خود و نه برای برادرانش؛حمید و علی🙂🖐🏾
حریم عشق
🌱شهردار شهر شهادت🙂! حتی یک قطعه زمین، به اندازه ی قبر هم، به نام خود نزد🙃! نه برای خود و نه برای ب
امروز، سالگردِ شهادتِ یه مرده، یه مردِ بزرگ، یه شهیدِ عزیز🙂🖐🏾 امروز سالگرد شهادتِ داداش مهدیِ باکریه🙂🖐🏾 یا همون آقایِ شهردارِ خودمون🌱😌 گفتم آقای شهردار یادِ یه قصه‌ای افتادم... هنگام سیلِ ارومیه، آقایِ شهردار قصه‌ی ما، در حالِ سر و سامون دادنِ گروه‌های امدادی بود که صدایِ گریه و زاریِ یه پیرزن رو شنید... که با گریه میگفت: سیل تمامِ جهزیه‌یِ دخترم رو که تویِ زیرزمین بوده، از بین برده💔 آقایِ شهردارِ قصه‌ما فوراً دستور داد، آب ها رو با دستگاه مکش جمع کرد و سیل بند کوچیکی درِ خونه‌ی‌ِپیرزن درست کرد... پیرزن شروع به دعا کردن کرد و گفت: خدا خیرت بده پسرم🤲🏻! اون شهردارِ فلان فلان شده کجاست که بیاد به مردم کمک کنه... بیاد و از تو کمی غیرت یاد بگیره😄🖐🏾 مهدی از او خواست که برایِ هدایت شهردار دعا کنه و رفت🚶🏻‍♂🙂🖐🏾! -شهدا اینجوری شهید شدناا💔🙂!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه‌قربونت‌برم(: آخرین‌شبِ‌جمعه‌امسال‌هوایت‌نکنم‌ میمیرم💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من – برادر ! لطفاً زودتر کمک کنین که قبل از به گناه افتادن شما هواپیما آتیش می گیره و به جاي آتیش جهنم اینجا می سوزین . کمی اخمش باز شد . - نگران نباشین . گفتم که منفجر نمی شه . اگه می خواست بشه تا حالا شده بود ! لبم رو با حرص روي هم فشار دادم . حرف حساب که حالیش نمی شد . از روي حرص گفتم . من – مثل اینکه ماشاالله هزار ماشاالله به خاطر اعتقاد بالا به مقام پیشگویی هم رسیدي . خوب می دونی قراره چی پیش بیاد . احساس کردم لبخند محوي زد . خوب راست می گفتم دیگه انگار از همه چی خبر داشت . خیلی جدي جوابم رو داد : - پیشگو نیستم . ولی اگر قرار بود منفجر بشه همون موقع که سقوط کردیم باید منفجر می شد . احتمالا خلبان بنزین رو تو هوا تخلیه کرده که چنین اتفاقی نیفتاده . از تعجب ابرویی بالا انداختم . من – آهان . از اون لحاظ ؟ نه . خداییش یه چیزایی حالیش می شد . شاید به جاي درس دینی و مذهبی چیزي تو مایه هاي چگونگی سقوط هواپیما خونده بوده . هنوز داشت بازرسی می کرد . من – جناب برادر . اگر به این صندلیا نامحرم نیستین اینا رو از روي پام بردارین تا من بتونم بیام بیرون . به خدا معلق بودت تو هوا سخته و مختص فرشتگان الهی . بدون توجه به حرفم که با لحن تمسخر زده بودم بلند شد و ایستاد . احساس کردم درست نمی تونه بایسته . یه جورایی انگار کج و کوله بود . شایدم من به خاطر طرز قرار گرفتنم این حس رو داشتم . آروم گفت . - من یواش این صندلی ها رو تکون می دم . هر وقت احساس درد داشتین بگین که ادامه ندم . با تکون دادن سرم بهش جواب مثبت دادم . با سختی تکونی به صندلی ها داد . حس می کردم سنگینیی که پاهام رو قفل کرده بود و نمی ذاشت تکونشون بدم داره یواش یواش کم و کم ترمی شه . و در عوض حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها یه جا نشستن می خواست بلند شه و بایسته . حس داخل پاهام یه جوري بود . انگار تازه خون داشت تو رگاي پام به جریان می افتاد . یه جورایی حس سرد و گرم شدن تو پاهام رو داشتم . وبعد شروع کرد به سوزن سوزن شدن . تموم مدتی که اون مرد جوون داشت صندلی ها رو از روي پام حرکت می داد چشمام رو بسته بودم تا منظره ي اون مادر و کودك رو نبینم . وقتی فشار صندلی ها کامل از روي کمرم و پاهام کنار رفت صداي مرد جوون بلند شد . - مشکلی که ندارین ؟ با همون چشماي بسته جواب دادم . من – نه . فقط انگار پاهام خواب رفته . در حالی که حس می کردم داره فشار زیادي رو متحمل می شه گفت . - زودتر پاهاتون رو بیرون بکشین . این صندلیا خیلی سنگینه . واي که دلم می خواست یه چیزي بکوبم تو سرش . خوب من می گم پاهام خواب رفته اون وقت می گه بکششون بیرون . با حرص گفتم . من – شما به غیر مسایل دینی به چیز دیگه اي هم فکر می کنی ؟ خوب اگه می تونستم که خودم تنهایی این کار رو انجام می دادم . دیگه چه نیازي به کمک بود ! مثل من با حرص گفت . - منم می دونم سخته . ولی باید انجام بدین . نمی تونم صندلیا رو پرت کنم اون طرف . کلی آدم افتاده اینجا که نمی دونم زندن یا مرده . با این حرفش چشمام رو باز کردم که باز هم اون مادر و کودك تو مرکز نگاهم نشستن . بهش حق دادم . ناچار تکونی به پاهام دادم . - زیر پاتون یه صندلی دیگه قرار داره . با زانو بهش فشار بیارین که بتونین پاهاتون رو جمع کنین و بیرون بکشین . به حرفش گوش کردم . ناچار بودم . کار دیگه اي از دستمون بر نمی اومد .... 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 همون کاري رو که گفته بود انجام دادم . یواش یواش پاهام رو بیرون کشیدم . پام که به کف هواپیما تماس پیدا کرد ، سعی کردم کمی فشار بیارم تا بتونم تنه م رو آزاد کنم . واي که بیرون اومدن از اون بین مثل آزادي از زندون بود . حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها اسارت اجازه ي رهایی داشت . سعی کردم بلند شم و روي پاهام بایستم . نتونستم . نه اینکه نتونم روي پاهام بایستم . نه . درسته پاهام درد می کرد ولی انگار زمین هم کج بود و نمی ذاشت راحت و صاف بایستم . نگاهی به دور تا دور غول اهنی کردم . کمی کج شده بود . چرا توقع داشتم بعد از سقوط صاف و خوشگل سر جاش ایستاده باشه ؟ نگاهم رو به سمت کف هواپیما کشیدم . فاجعه اي بود ! کلی آدم که یا روي هم افتاده بودن و یا این طرف اون طرف . غرق در خون . انگار دوباره حس بویاییم به تکاپو افتاد که بوي زننده ي خون رو حس کردم . و حالت تهوع گرفتم . بی اختیار گوشه ي شالم رو بالا آوردم و جلوي بینی و دهنم گرفتم عق زدم . عق خشک . سریع رو کردم به مرد جوون که داشت صندلی ها رو سر جاش بر می گردوند . آروم گفتم . من – داره حالم به هم می خوره . نشنید . انقدر حواسش به کارش بود که نشنید چی گفتم . به ناچار بلند و با لحن پر از التماس گفتم . من – داره حالم به هم می خوره . برگشت به سمتم . بدون اینکه نگاهم کنه گفت . - بلندشین بریم بیرون . باز هم سعی کردم روي پاهام بایستم . نمی شد . یکی نبود به من بگه خوب این کفشاي پاشنه دار رو چرا پوشیدي که نتونی روي زمین کج و کوله راه بري تازه فهمیدم چرا حس می کردم اون مرد جوون کج و کوله به نظر میاد . مشکل از هواپیماي کمی کج شده بود. روي پاهام بلند شدم ولی نشد که راست بایستم و در حالی که کمی سعی می کردم با خم و راست کردن خودم به پاهام اجازه ي پیشروي بدم ، دنبالش راه افتادم . خودش هم تعادل درستی نداشت . در حالی که پشتش به من بود نگاهی به سر تا پاش کردم . چرا حس کردم لباساش اتو کشیده ست ؟ با اینکه شلوارش خط اتو داشت اما کاملا کثیف شده بود . و یکی از پاچهی هاي شلوارش پاره شده بود و مثل پارچه هاي مخصوص نظافت آشپزخونه ي مامان ریش ریش شده بود . نگاهی به مچ پاش که کمی پیدا بود کردم . زخم بزرگی روش بود . که معلوم بود باید تازه باشه . آخه رد خون هنوز روش بود . دلم براش سوخت . با اون پایی که مطمئن بودم باید درد داشته باشه اومده بود کمکم . یکی از آستین هاشم از درز شونه پاره شده بود . و پایین لباسش از داخل کمر شلوار کمی بیرون اومده بود . همون موقع بود که متوجه وسط هواپیما شدم .... 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙
.. هرجا‌ خـدا امتحانت کرد و یڪ خورده‌ عقب رفتۍ غصہ نخور...! این‌ امتحان‌ لازم‌ بود تا بہ ناقص‌ بودن‌ خود پی ببرۍ یک کمی‌ تلاش‌ کنۍ جبران‌ مۍشود.. امتحان فضل‌ خداست؛ و براۍ رشد نافع‌ و لازم!❤️
‏السَّلامُ عَلَیکَ یا مُحیی مَعالِمِ الدِّین وَ أهلِه 🌸 سلام بر تو ای زنده‌کننده‌ی نشانه‌های دین و اهل آن🌱 سلام یا مهدی(عج)✋❤
🌱 بھم‌گفت‌:«دِلَم‌شڪستہ»! گفتم:«خوشبحالت» گفت:«چــرا؟» گفتم:«چون‌خداتودِلاے‌شکستہ‌ست» الله‌فی‌قلوب‌منڪسره:)
پرسیدند انسانیـت چیسـت ..؟ گفت : تواضع در وقت رفعت ، عفو هـنگام قدرت ، سخاوت هنگام تنگدستی, و بخشـش بدون منت .
خوش‌بحالش‌بشودهرکه‌حرم‌رفت‌ حسین.. خودمانیم‌ولی،گاه‌حسادت‌کردم...💔(:
سِہ‌صلوات‌یھویۍ‌سَھمتون:))🌱'
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 واي ...... کاملا از وسط به دو نیم شده بود. قسمتی از بدنه ش هم کنده شده بود و بیرون به خوبی معلوم بود . یه جاي سنگالخی . وقتی به اون شکاف رسیدیم تازه فهمیدم جایی که سقوط کردیم یه کوهه . ایستاد . انگار داشت بیرون رو ارزیابی می کرد . کمی بهش نزدیک شدم . بدون نگاه کردن به من به راهش ادامه داد . از غول آهنی بیرون اومدیم . به سختی کفشاي پاشنه بلندم رو روي اون کوه سنگالخی جفت و جور گذاشتم که نیفتم . اما آخر سر با یه تکون تعادلم رو از دست دادم . براي سرپا موندن چنگ زدم به دستش و بازوش رو گرفتم . مثل برق زده ها برگشت و نگاهم کرد ............. البته به من که نه . به دستم که دور بازوش حلقه شده بود . اخماش رفت تو هم . از اخمش بدم اومد کلا من با این جماعت مذهبیون آبم تو یه جوي نمی رفت. دلم می خواست بزنمش که اونجوري اخم کرده بود . مگه قتل کرده بودم . حرصی از اون نگاه خیره ش به دستم با لحن تندي گفتم . من – چیه ؟ نکنه توقع داشتی با صورت برم تو این سنگا ! نترس تو رو نمی برن جهنم من رو می برن . کلافه نفسی کشید و رو کرد به سمت دیگه اي . - لطفاً یه مقدار مراعات کنین . اصلا از حرفش خوشم نیومد . دست خودم که نبود ، داشتم می خوردم زمین . دوباره با حرص گفتم . من – هی داداش . اولا که داشتم می خوردم زمین . دوماً خواد هی چشمات رو سیصد و شصت درجه بچرخونی . می گن یه نظر حلاله . سکوت تنها جوابم بود . یا حرفی نداشت در جوابم بزنه یا نمی خواست چیزي بگه . بعد از چند ثانیه اي رو کرد بهم . - اگر حالتون بهتره برگردیم به کارمون برسیم . ابرویی انداختم بالا . به کارمون برسیم ؟ پشت چشمی نازك کردم . من – یادم نمیاد قرار همکاري گذاشته باشیم ! خیلی خونسرد جواب داد . - منم نگفتم می خوایم همکاري کنیم . هر کدوم به کارمون می رسیم . من – فکر نمی کنم اونجا کاري داشته باشم . ترجیح می دم برم بیرون . اخمی کرد . - به جاي اینکه اینجا با من یکی به دو کنین باین کمک کنین ببینیم کی زنده ست . من که نمی تونم به اون خانوما دست بزنم ! اَه اَه .... همینم مونده بود برم دست یه مشت مرده رو بگیرم تو دستم ببینم واقعاً مردن یا نه . تازه بازم داشت حرف از محرم و نا محرم می زد . تصور اینکه باز برم و اون صحنه هاي مشمئز کننده رو ببینم و اون بوي زننده رو استنشاق کنم ؛ حالم رو بد کرد . رو بهش توپیدم . من – توقع که نداري بیام به اون مرده ها دست بزنم ببینم واقعاً مردن یا دارن نقش بازي می کنن تا ما بترسیم! خودت برو دست بزن . اگرم اون دنیا خدا گفت چرا دست زدي من رو بهش نشون بده بگو تقصیر این بود . خودم شهادت می دم بی تقصیر بودي . - خانوم محترم . به جاي این حرفا بیاین کمک این بنده هاي خدا . با پر رویی گفتم . من – مارال هستم . مارال صداقت پیشه . همونجور که جاي دیگه اي رو نگاه می کرد نفس عمیقی کشید و بعد با لحن آرومی گفت . - می شه بیاین کمک خانوم صداقت پیشه ؟ از لحن آرومش خوشم اومد . دلم نیومد دست تنها بذارمش . تعداد اون آدما زیاد بود و شاید به تنهایی نمی تونست همه رو چک کنه . در حالی که سعی می کردم با اون پاشنه هاي بلند تعادلم رو رو سطح کج زمین هواپیما حفظ کنم به طرفش رفتم و با لحن نرمی گفتم . من – اگر حالم بد شد ادامه نمی دما ! سري تکون داد و جلوتر از من راه افتاد . هنوز کمی بد راه می رفت . معلوم بود زخم پاش اذیتش می کنه ..... 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 با دلسوزي گفتم . من – پاتون هنوز درد می کنه ؟ سرش رو به طرفم چرخوند ولی هنوز جاي دیگه اي رو نگاه می کرد . - خوب میشه . فعلا اینا واجب ترن . و با دست به آدمایی که هر کدوم یه طرف افتاده بودن اشاره کرد . از اول هواپیما شروع کردیم . وارد کابین خلبان شد . منتظرش یه گوشه ایستادم . وضع نابسامانی بود . همه چی تو هم قاطی شده بود . کمی بعد اومد بیرون و با تأسف سري تکون داد . - کسی زنده نیست . دستی به صورتش کشید و با دست اشاره کرد بریم سراغ مسافرا و بقیه ي کادر پرواز . اولین زنی که دیدم رفتم به طرفش . با دیدن صورت پر از خونش حالم کمی بد شد . ولی سعی کردم کمی خوددار باشم . با شالم که کمی گوشه ش پاره شده بود جلوي بینیم رو پوشوندم تا بوي خون آزارم نده . دست بردم سمت گردن زن . و روي رگش قرار دادم . هیچی حس نمی کردم . نا امید دستم رو به طرف قفسه ي سینه ش بردم . نمی زد . با دلسوزي نگاهش کردم . جوون بود . شاید حقش نبود به این زودي بره . حتماً کسایی چشم انتظارش بودن . سري به حالت تأسف تکون دادم و با ناراحتی در حالی هنوز نگاهم بهش بود مرد جوون رو مخاطب قرار دادم . من – زنده نیست . بیچاره ! صداش رو از پشت سرم شنیدم . - بهتره تو سکوت کار انجام بدیم که اگر صدایی اومد بشنویم . فقط هر کدوم که زنده بودن بگین که ببریمش یه گوشه . با تعجب گفتم . من – صدا ؟ چه صدایی ؟ - توقع که ندارین تو این کوه چیزي وجود نداشته باشه . حتماً حیوون وحشی داره دیگه . با ترس برگشتم به سمتش . من – وحشی . یعنی گرگ و خرس . سري تکون داد و در همون حال دیدم یه کلت تو دستاشه . خیره به کلت گفتم . من – این چیه ؟ با دست به مردي که جلو پاش رو زمین بود اشاه کرد . - مأمور امنیت پرواز بود . خدا رحمتش کنه . این کلتش به دردمون می خوره . من – مگه قراره چقدر اینجا بمونیم . خوب میان دنبالمون دیگه ! - معلوم نیست چی می شه . اگر بدونن کجا سقوط کردیم ممکنه زود بهمون برسن . اگر نه که باید این منطقه رو کامل بگردن که اونم وقت می بره . خدا . این دیگه چه مصیبتی بود ؟ این وسط بر و بیابون سقوط کردنمون دیگه چی بود . مستآصل گفتم . من – اگه ندونن چی ؟ نگاهی به پنجره ي شکسته ي هواپیما کرد . - اگر بدونن هم ممکنه نتونن امشب کاري بکنن . هوا داره تاریک می شه و تو تاریکی پیدا کردنمون سخته . کلت رو کمی بالا آورد . 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|
https://abzarek.ir/service-p/msg/1058620 _حرفی سخنی .. می‌شنویم!👤🙂 -نظراتتون در رابطه با کانالمون😊🌻
خیلی‌جاهامی‌بینیم‌که‌نوشته‌کپی‌ باذکر ۱۰۰ صلوات‌مجازاست⛔️😳 کپی‌‌بیو‌حرام😐 ان‌فالو‌حق‌الناس😳🤯. . بابادست‌بر‌دارین‌تور‌وقرآن‼️ مگه‌شما‌هامرجع‌تقلیدین‌‌که‌‌حکم‌میدین‌ چی‌حرومه‌چی‌حلال؟! مذهبی‌هامونم‌دارن‌به‌فنا‌میرن😐 میدونید‌ما‌ دوازده‌ملیون‌ سایت‌🔞داریم😕 که‌کپی‌ازشون‌کاملا‌ازاده😐💣 بعد‌اونوقت‌جوون‌ما‌مثلا ‌اومده‌‌برا‌ی‌امام‌ زمانش‌‌کارکنه‌ اسمشم‌گذاشته‌سرباز ‌گمنام‌امام‌زمان🙄 بعد‌نوشته‌‌کپی‌حرام (حالاخودشم‌ پستو‌ از یه‌ کانال‌ دیگه کپی‌کرده)😐 در‌مقابل‌اون‌دوازده‌سایت‌مستهجن‌‌ یه‌ کانال‌خوب‌و‌آموزنده‌هم‌که‌داریم ‌کپی‌ازش‌حرومه😔 دیدم‌ک‌میگما🔍 دوست‌عزیز‌پخش‌کردن‌یه‌مطلب‌‌، خودش‌صدقه‌جاریست‌...🙃 ‌
💜°•. برات دعا میکنم ؛ اون لحظه‌ای که فکر میکنی همه چیز تموم شده و تو نا اُمیدترین حالتی خدا قلبتو نوازش کنه(:♥️ ┄═❈๑๑♥️๑๑❈═┄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
25.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌐مرا‌عهدی است با جانان🕊️ 📍یادمان کانال کمیل و حنظله
تقلـب‌فقط‌یڪ‌جـاجایزه! اون‌هـم‌سر‌امتحـاناٺ‌خُـدا بایـد‌سرتو‌بگیـرۍ‌بـالا، از‌روۍِ‌برگہ‌شهدا‌ تـقلب‌ڪنـے،،،🙃♥️ ‌
اینم از آخرین جمعه ی سال 1401😄🌱 امسالم با تموم خوبیا و بدیاش تموم شد... همه خودمونو آماده کردیم برای شروع سال جدید فقط کاش اون بود... خیلی دوست داشت بیاداا اما مثل اینکه ما ادمای پایه ای نیستیم... اون از اول تا اخر هفته منتظر برگشت ما بودااا اما مثل اینکه ما به هرچیزی اعتنا میکنیم الا اون... سال جدیدم دوباره باید بدون اون شروع کنیم... و دوباره از اول سال او منتظر ما هست تا آخر سال... شاید ما تصمیم گرفتیم برگردیم!.. شاید تو این سال جدید فهمیدیم چرا دنیا بهم ریخته... شاااید اینو درک کردیم غروب جمعه هایی که یکی پشت هم میان و میرن شاید غربت غروب جمعه رو حس کردیم... شاید صدای قلبی که هرلحظه میشکنه رو شنیدیم.. صورتی که هر ثانیه به خاطر گناهای ما از خجالت پیش خدا قرمز میشه... و صدای دعاهای نیمه شب قنوت نماز شبش برای ما.... ای کاش اینو درک کنیم که مهدی نیست ...🙂🚶🏿‍♀
شرایط همسایگی کانال حَریم عشق :)✿ 👇🏻 ۱- امار ۵۰+ باشه ۲-لینک کانال مارو در لیست همسایه ها قرار بدید ۳-پیام هایی رو که هشتک فور داره در کانالتون فوروارد کنید جهت همسایه شدن به لینک ناشناس پیام بدید و ایدیتون رو بفرستید تا مدیر کانال بیاد پی وی تون🌿✨
میدونےچرا‌ازحجاب‌بدش‌میاد..؟ چون‌بالا‌سرش‌یہ‌ناظمے‌بوده‌کہ‌مدام‌بھش‌با‌ اخم‌گفٺہ‌روسریت‌نیفته... چون‌یہ‌معلمی‌داشته‌کہ‌بھش‌نگفته‌چقدر چادربھش‌میاد چون‌همش‌بھش‌گفتن‌اگہ‌حجاب‌نداشتہ‌باشے میری‌جھنم:| نگفتن‌اگہ‌با‌حجاب‌باشی‌خدا‌عشق‌میڪنه‌♥️ با‌دیدنت ؛ چون‌بھش‌نگفتن‌اگہ‌حجاب‌داشته‌باشی‌نگاه‌ طمع‌کسےسمتت‌نمیاد!(: چون‌فڪر‌کرده‌اگہ‌بھش‌میگےروسری‌سرت‌ باشہ‌بخاطر‌اینه‌کہ‌بقیہ‌بہ‌گناه‌نیفتن! چون‌نفھمیده‌ڪه‌تو‌برا؎خودش‌میگۍ... با‌روش‌درست‌امر‌به‌معروف‌و‌نھۍاز‌منڪر حجاب‌داشته‌باشیم...
014-Haj.j-ghaffarian-www.Ziaossalehin.ir-sahebe-sal.mp3
7.95M
حال ِ دلم با تو خوبه ، محول الاحوال ِ دلم :)*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 - بوي خون ممکنه حیوونواي وحشی رو به طرفمون بکشه . باید حواسمون به همه چی باشه . زودتر کارمون تموم بشه بهتره . من – نمی شه از گوشیم زنگ بزنیم و بگیم کجایم ؟ سري تکون داد . اولا بعید می دونم اینجا آنتن بده . دوما گوشی من کاملاً از بین رفته . مال شما رو نمی دونم . سوماً معلوم نیست دقیقاً کجاییم . من فقط می دونم از شیراز رد شده بودیم . این چیزي بود که یکی از مهماندارا قبل از سقوط داشت می گفت . سري تکون دادم و سکوت کردم . دلم می خواست داد بزنم . چه شانسی ! نه می دونستیم کجاییم و نه می شد به جایی خبر بدیم . از طرفی ممکن بود با هر چیزي رو به رو بشیم . حیووناي خطرناك و وحشی . اصلا دلم نمی خواست غذاي حیووناي گرسنه بشم . مرگ دردناکی بود . حتی دردناك تر از مرگ با سقوط هواپیما . بی اختیار از اینکه که نمی دونستم قراره چی بشه بغض کردم . به کارم سرعت دادم . اون بین دنبال کیفم هم بودم . بالاخره هم گیرش آوردم . اما درب و داغون . به غیر از کیف پولم چیزي توش سالم نمونده بود . گوشی بدبختم کاملا داغون شده بود . بعد از یکی دو ساعتی کارمون تموم شد . ولی از بین اون همه آدم فقط دو نفر زنده بودن . دو تا مرد . که یکیشون سن بالایی داشت و ضربانش خیلی ضعیف بود . و اون یکی که کمی جوان تر بود . هر دو بیهوش بودن . و خون زیادي ازشون رفته بود . هر دو رو نزدیک قسمتی که به بیرون راه داشت گذاشتیم و من هم کنارشون نشستم تا اگه یکیشون چشماش رو باز کرد بفهمم . اون مرد جوون هم رفت به سمت جایی که می شد گفت قسمت قرار دادن مواد غذایی بود . بعد از دقایقی اومد . با چهارتا بطري آب و چندتا بسته . نزدیکم که رسید دستش رو براي نشون دادن وسایل داخلش جلوم گرفت و گفت . - همینا سالم مونده بود . چیز بیشتري باقی نمونده . باید تا زمانی که پیدامون کنن با اینا سر کنیم . با درموندگی پرسیدم . من – کافی نیست ؟ سري تکون داد . - غذاي زیادي نیست . آب هم که اگر فقط براي خوردن بود بازم کم بود چه برسه به اینکه .... و سکوت کرد . یه کم فکر کردم ببینم منظورش چیه . که با فشاري که توي مثانه م اومد منظورش رو خوب فهمیدم . یعنی دستشویی رفتنمون هم باید جیره بندي می شد . براي بار هزارم توي دلم گفتم " واي خدا ! چه مصیبتی " با کمک مرد جوون بیرون رفتیم . چیزي تا تاریک شدن کامل هوا نمونده بود . فقط یه کورسوي اصی از نور خورشید باقی مونده بود . از روي اون سنگا که رد شدیم چند قدم اون طرف تر زمین کمی هموار بود . تموم مدت گوشه ي لباسش رو گرفته بودم که نیوفتم . اون بدبخت هم سعی کرد باهام کنار بیاد . گرچه که آخرش گفت ..... 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿💛