eitaa logo
حریم عشق
179 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک دقیقه گلچینِ خوشگل‌ترین لحظه‌هایِ یهوییِ خلوتِ زائران با امام رضاشون🥺❤️ نظری کن به دلم، حالِ دلم خوب شود..
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 لباسم رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم .... پویا با ورودم به هال بلند شد و ایستاد . براي اینکه به آشفتگیم پی نبره لبخند زدم . پویا – سلام پرنسس من . من – سلام . و با دست اشاره اي کردم که بشینه . وقتی هر دو نشستیم مامان با سینی چاي وارد شد . به صورت مامان هم لبخندي زدم و بابت چاي تشکر کردم می دونستم به خاطر اینکه گفته بودم جوابم به پویا مثبته تو خونه راهش دادن . وگرنه که هیچ پسر غریبه اي به این راحتی اجازه ي ورود به خونه رو نداشت . مامان ظرفی پر از شیرینی هم آورد و روي میز گذاشت و به بهونه ي غذاي روي گازش رفت آشپزخونه و تنهامون گذاشت . با رفتن مامان ، پویا شرم رو کنار گذاشت و با خم شدن به سمتم دستم رو گرفت . گرماي دستش روي دستم که نشست یادآور گرماي دست دیگه اي شد . بدون اینکه توجه کنم چقدر تفاوت هست بین هر دو پسر . دست پویا بود ولی من گرماي دستی که چند روز پیش رو کمرم نشسته بود رو حس می کردم . دست من کجا و کمرم کجا ؟ براي لحظه اي فضاي خونه تبدیل شد به صحنه ي مارال تو کوه و آغوش امیرمهدي و گرماي دستش . ناخودآگاه چشمام رو بستم و از حس گرماي دست امیرمهدي حال خوشی بهم دست داد . با باز کردن چشمام و دیدن پویایی که قصد نزدیک شدن داشت ضربان قلبم بالا رفت . داشت چیکار می کرد ؟ اخمی کردم و دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم . اخمم رو که دید جا خورد . شاید فکر کرده بود از گرماي دستش اون حال خوب بهم دست داده که به خودش اجازه داد فاصله مون رو کم کنه . دلم می خواست با بدترین لحن ممکن بهش بگم که حق نداره زیادي نزدیک بشه . اما به جاي هر حرفی خم شدم و فنجون چاي رو از روي میز برداشتم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 پویا که انگار بادش خالی شده بود مشکوك نگاهم کرد . و در همون حال دست برد و فنجونش رو برداشت کاش می رفت . حضورش رو نمی تونستم تحمل کنم . به جاي چاي انگار داشتم زهر می خوردم . یاد امیرمهدي باعث می شد براي هر چیزي تردید کنم . دلم می خواست یه گوشه بشینم و به امیرمهدي و حرفاش فکر کنم . لحظه به لحظه اي که تو اون کوه ها گیر افتاده بودیم رو مرور کنم . یه مرگم شده بود . می دونستم یه چیزي شده . حالا تأثیر خود امیرمهدي بود یا حرفاش ؛ نمی دونستم . بی اختیار برگشتم سمت پویایی که به خاطر سکوت من سکوت کرده بود و زیر چشمی نگاهم می کرد گفتم . من – تو چرا اینجایی ؟ ابروهاش به آنی پرید بالا . پویا – نباید باشم ؟ من – نمی دونم . تا اونجایی که می دونم هنوز نسبتی با هم نداریم . فنجونش رو روي میز گذاشت . پویا – اول اینکه نگرانت بودم . حس می کنم یه جوري شدي . اومدم ببینم اشتباه کردم یا نه ! من – خوب ؟ نتیجه ؟ تو دلم لعنتی به خودم فرستادم . این نتیجه گیري امیرمهدي بدجور روم تأثیر گذاشته بود . انگار از هر چیزي می خواستم نتیجه گیري کنم . خوب بود یا بد ؟ پویا – واقعاً عوض شدي ! از فکر چند باره ي امیرمهدي بیرون اومدم . سري تکون دادم . من – حالم خوب نیست . می شه بري پویا . ناباور نگاهم کرد . تو تموم مدت دوستی هیچ وقت کنارش نزده بودم . هیچوقت از با هم بودنمون ناراحت نبودم . من هیچوقت براي خداحافظی به میل خودم پیشقدم نشده بودم ! واقعاً هم جاي تعجب داشت . ولی انگار دست خودم نبود . حوصله ي هیچ چیزي رو نداشتم . به خصوص پویا که با حضورش امیرمهدي رو تو ذهنم کم رنگ می کرد . شایدم من اینطور حس می کردم . سري تکون داد و بلند شد ایستاد . پویا – خوب . فردا کی بیام دنبالت 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
سرشار شمیم اهل بیت آمده است شادی به حریم اهل بیت آمده است جوشان شده است چشمه فیض خدای میلاد کریم اهل بیت آمده است میلاد امام حسن مجتبی (ع) مبارک🎉🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام کریم اهل بیت به نام حسن💚 به به ماشالله
🔹سه گام با امام علی علیه السلام ☘گــام اول: دنیا دو روز است...یک روز با تو و روز دیگر علیه تو روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست ناامید مشو... زیرا هر دو پایان پذیرند ... ☘گــام دوم: بگذارید و بگذرید ..... ببینید و دل نبندید . چشم بیاندازید و دل نبازید.... که دیر یا زود ...... باید گذاشت و گذشت... ☘گــام سـوم: اشکهاخشک نمیشوندمگر بر اثر قساوت قلبها و قلبها سخت و قسی نمیگردند مگر به سبب زیادی گناهان... اللهم عجل لولیــــک الفرجـ🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من – فردا ؟ پویا – مهمونی سمیرا دیگه ! واي .... مهمونی سمیرا رو به کل فراموش کرده بودم . یه مهمونی قاطی . هر جور ادمی توش پیدا می شد . که مطمئناً به لطف نوشیدنی هاي الکلیش شب پر ماجرایی می تونست باشه . خونه ي سمیرا و مهمونیاش با بقیه فرق داشت . قرار بود تو اون مهمونی جواب بله رو به پویا بدم و حالا پر از حس تردید کجا می خواستم برم ؟ باز هم اشفتگی و ترس . ترس از اون همه تردید . ترس از مقایسه ي حرفاي امیرمهدي و پویا مقایسه ي رفتارشون . نه هیچ چیز قابل توجهی نبود که بشه مقایسه کرد . مرد حرفاي امیرمهدي زیادي ایده آل بود و می تونست هر رقیبی رو به راحتی از صحنه بیرون کنه . و من مونده بودم با اون مرد ایده الی که دلم به راحتی خواستنش رو فریاد می زد چه جوري با پویا ادامه بدم ! نمی تونستم برم به اون مهمونی . مطمئن گفتم . من – من نمیام . پویا – چی ؟ عصبی و متعجب حرفش رو کشید . حق داشت من خیلی عوض شده بودم . مارال با این همه تردید کجا و مارال مطمئن قبل کجا ؟ ابروهاش تو هم گره خورد و عصبی گفت . پویا – این کارا یعنی چی مارال ؟ میام جلو عقب می کشی ! دستت رو می گیرم دستم رو پس می زنی . مهمونی که قبلاً درباره ش حرف زدیم و قرار بر رفتنمون بود رو می گی نمیاي ! چته تو ؟ باز امیرمهدي جلوم جون گرفت . چرا هر چی می گفتم عصبی نمی شد و فقط و فقط لبخند می زد ؟ ولی پویا چقدر سریع عصبی شد ! مگه چی گفته بودم . فقط نمی خواستم بیشتر از اون حد نزدیک بشیم ، وقتی من انقدر به رابطه مون و انتخابم شک کرده بودم ! نه . مقایسه اشتباه بود . ذهنم رو خط خطی کردم . چرا این ذهن خسته ي من دست بر نمی داشت 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سعی کردم براي جلوگیري از هر مجادله اي که راه برگشتی نداشته باشه ، لبخندي بزنم . من – طوري نشده که پویا ! چرا عصبانی می شی . باور کن اصلاً آمادگی مهمونی رو ندارم . هنوزم یه جورایی سر در گمم . می شه فردا رو بی خیال شی ؟ گره ابروهاش باز شد . لحنش هم کمی ملایم شد ولی فقط کمی . پویا – یعنی من بدون تو برم ؟ سرم رو کج کردم و لبخندم رو غلیظ تر . من – ممنون می شم ! ناراضی سري تکون داد . پویا – باشه . یه کاریش می کنم . یه کاریش می کنم " رو نفهمیدم یعنی چی ! چه جوري نبود من رو یه کاري می کرد ؟" و اینو گفت و رفت . پویا که رفت نفس راحتی کشیدم . در همون حین مامان از آشپزخونه بیرون اومد . مامان – رفت ؟ به این زودي ؟ سري به علامت مثبت تکون دادم . و راه اتاق رو در پیش گرفتم . مامان – فکر کردم حالا حالا ها بمونه ! برگشتم و فقط نگاهش کردم . اگر مامان می دونست ذهن آشفته ي من چقدر راحت پویا رو فراري داد این فکر رو نمی کرد ! بدون حرفی وارد اتاقم شدم و خودم بین اون همه ي دنیاي آشفته ي ذهنم غرق کردم . -•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-• در حالی که براي ناهار سالاد درست می کردم نیم نگاهی هم به تلویزیون داشتم . از پشت میز ناهارخوري آشپزخونه تلویزیون دید خوبی داشت . آروم آروم خیارها رو خرد می کردم . تو فکر بودم . تو فکر پویا و اینکه بدون من می ره مهمونی ؟ دلم می خواست نره . به خاطر نبود من ، پا تو مهمونی نذاره . شاید زیادي ازش توقع داشتم . من که هنوز بهش جواب درستی نداده بودم ! با صداي بلند " االله اکبر " که از تلویزین پخش شد حواسم رو دادم بهش وقت اذان بود . وقت نماز . محو تصاویر در حال پخش از تلویزیون بودم . مسجد . آدم هایی که در حال وضو بودن . یکی لباسش سفید بود و دیگري شلوار طوسی به پا داشت . یکی ریش داشت و اون یکی موهاي کوتاه . یکی هم قد امیرمهدي بود و یکی دیگه تقریباً هم هیکلش . اگر اون ادم ها رو کنار هم می ذاشتن می شد یه امیرمهدي ازشون ساخت . نشون دادن نماز خوندن یه عده ادم پشت سر امام جماعت تو مشهد اوج محو شدن من بود . البته نه محو شدن تو تلویزیون . بلکه محو شدن تو خاطرات روزهاي گذشته . و نماز خوندن امیرمهدي . نمازي که آروم خونده می شد . با آرامش خم و راست می شد . - کجایی ؟ با صداي مامان تصویر امیرمهدي مات شد و از بین رفت . من – همینجام . مامان – معلومه . یه ساعته قراره سالاد درست کنی ولی معلوم نیست کی حاضر بشه . نگاهی به ظرف سالاد انداختم . دو تا خیار رو خرد کرده بودم و دو تا دیگه مونده بود . به اضافه ي اونی که تو دستم بود و گوجه فرنگی ها و کاهو . مامان صتدلی کناري رو کشید و نشست روش . مامان – چی شده مارال ؟ چند روزه خودت نیستی ! نفس عمیقی کشیدم . سري تکون دادم . من – چیزي نیست . فقط یه کم فکرم مشغوله . مامان – چرا ؟ درمونده نگاهش کردم . من – خودم هم نمی دونم مامان . دیگه نتونستم بریزم تو خودم و حرف نزنم . داشتم دیوونه می شدم . باید به یکی می گفتم اون همه اشفتگی ذهنیم رو . و چه کسی بهتر از مامان 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄
مـــا را غـــلام کـــوی حـســـن آفــریـده‌انــد...🌿 💚
خدایا! مارو واسطۀ خوب شدنِ حال بنده‌هات قرار بده :)🌿
💌 شانزده رمضان اللهم وَفّقنی فیه لِموافَقَةِ الأبرار، و جَنّبنی فیه مُرافَقَةِ الأشرار، و أوِنی فیه بِرَحمَتِکَ الى دارِ القَرار بالهِیّتَکِ یا إلهَ العالَمین 🌸 خدایا، توفیقم ده در آن به سازش کردن با خوبان و دورم دار در این روز از رفاقت با بدان، و جایم ده با مهرت به سوى خانه‌ آرامش، به خدایى خودت اى معبود جهانیان 💜
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من – مامان نمی دونم چم شده ! همش تردید دارم . همش دارم با هم مقایسه شون می کنم . اما هیچ چیزي براي مقایسه نیست . نذاشت ادامه بدم . مامان – کی مارال ؟ کیا رو با هم مقایسه می کنی ؟ یعنی اگر همه چی رو براش می گفتم اعتمادش بهم کم نمی شد ؟ ....... اگر می فهمید چه جوري امیرمهدي رو اذیت کردم درموردم چی فکر می کرد . نه می تونستم حرفی نزنم و نه می تونستم بگم . موقعیت بدي بود . با شرم سرم رو انداختم پایین و مو به مو رو براش گفتم . باید می فهمید چیکار کردم ! باید می گفتم و گفتم . و آخرش هم اضافه کردم چقدر بعدش پشیمون شدم از کارام . بالاخره سکوت رو شکست . مامان – باید چی بگم ؟ ملتمس نگاهش کردم . مامان – خوبه خودت می دونی کارات درست نبوده ! من – به خدا مامان تو بد موقعیتی بودیم . اگر منظورت اون صیغه ست ... مامان – در اون مورد حرف نمی زنم . از کاراي بعدش حرف می زنم . من – من که گفتم پشیمونم ! اخمی کرد . مامان – یعنی فکر می کنی همین پشیمون بودن کافیه ؟ بغض کردم . من – ببخشید . مامان – دوست ندارم دیگه تکرار بشه . سر تکون دادم . من – چشم . نفس عمیقی کشید مامان – حالا بگو می خواي چیکار کنی ! عاشقش شدي ؟ من – نه . یعنی نمی دونم چمه . اگر همونی باشه که خودش گفته خیلی مرد ایده آلی می شه . و با حسرت آه کشیدم . مامان – اگه نبود ؟ با تردید نگاهش کردم . من – اگه بود ؟ مامان – اونوقت حتماً بابات باید بره خواستگاري ! با تصور این کار زدم زیر خنده . مامان هم خندید . مامان – یه نگاه به خودت بنداز . می تونی ایده آل اون پسر باشی ؟ فکر کردم . می تونستم ؟ من – نمی دونم . اصلاً الان نمی دونم چی می خوام . و بعد با لحن ناله مانندي گفتم . من – من نمی تونم چادر سرم کنم ! مامان سري به حالت تأسف تکون داد . مامان – پس چرا بهش فکر می کنی ؟ من – چون نمی تونم از اون همه ایده آل بگذرم ! مامان – اون همه ؟ چند تاش رو اسم ببر ! با دست شروع کردم به شمردن . من – یک . احترام گذاره . دو . هیز نیست . سه . بچه ننه نیست . چهار . می گفت دوست نداره زنش از آرزوهاش دست بکشه . پنج . مهربونه . شیش . زود عصبانی نمی شه . هفت .. مامان – بسه . همچین می گی که آدم دلش می خواد این فرشته رو ببینه . لحنش کمی طعنه داشت . من – باور کن اگر همون باشه که گفتم فرشته ست 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 مامان متفکر گفت . مامان – پویا چی ؟ من – نمی دونم . فعلاً نمی تونم به هیچ عنوان بهش فکر کنم . بعد هم ملتمسانه گفتم . من – مامان امیرمهدي رو پیداش کن . شاید تکلیفم رو با خودم بدونم . متفکر گفت . مامان - قول نمی دم بهت . ولی با بابات حرف می زنم . اگه موافق بود بعد ببینم چیکار می تونم برات بکنم . از روي صندلی بلند شد و زیر لب گفت . مامان – گرچه که مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه . خوشحال از روي صندلی بلند شدم و بغلش کردم . ماه بود مامانم . ماه . با خوشحالی بقیه ي سالاد رو زود درست کردم و ظرف رو دادم به مامان تا توش سس بریزه . اگر پیداش می کردم !... واي ... دلم می خواست تو خونه بدوم و از خوشی بزنم زیر آواز . ساعت از نه گذشته بود و من تو فکر پویا بودم . مهمونی سمیرا شروع شده بود و می دونستم چشم پوشی از اون مهمونی براي پویا غیر ممکنه . نگاهی به ساعت انداختم . چرا نمی گذشت ؟ چرا تموم نمی شد این شبی که براي من فقط و فقط اعصاب خردي داشت ؟ یه کاریش می کنم "کاش زودتر این شب تموم می شد . روز بعد میومد تا من با زنگ زدن به سمیرا بفهمم " پویا چی بود ؟ مامان نشست کنارم . مامان – اگه دلت اونجاست چرا نرفتی ؟ نگاهش کردم . من – ذهنم آرامش نداره . ترسیدم برم و بعدش پشیمون بشم از رفتنم . مامان – این تردید ربطی به اون پسره داره 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿
زیر ِ علمت ؛ من قرص ِ دلم . من سنن اوزاخ ؛ توشسم اولرم (:
یہ‌چیزۍ‌بگم‌درِ‌گوشۍ .. یعنۍ‌انقدرازمابدۍ‌دیدۍ‌که‌نمیطلبۍ بیایم‌حَرمت؟:)