eitaa logo
حریم عشق
174 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
404.8K
الوداع الوداع ماه رحمٺ ...
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 اومد به سمتمون و سینی رو داد به نرگس که کنار ما ایستاده بود . بعد هم آروم گفت . امیرمهدي – من می رم تا جایی و بر می گردم . نرگس – کجا می ري ؟ با لحن اطمینان بخشی گفت . امیرمهدي – یه کار کوچیک دارم . زود بر می گردم . نرگس سري تکون داد و امیرمهدي بدون نگاهی به سمت ما ، رفت . نرگس شروع کرد به تعارف کردن شربت . خانوم درستکار هم داشت ما رو به خواهرش معرفی می کرد . رضوان که گوشیش رو قطع کرد کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و کنار گوشم گفت . رضوان – می خواي بري تو خونه شون رو هم ببینی ؟ متعجب نگاهش کردم . من – چه جوري بریم ؟ یه حرفایی می زنیا ! لبخندي زد . رضوان – یه کم فکر کن ببین چه جوري می شه رفت تو ! رفتم تو فکر . انگار خودش هم رفت تو فکر . چون خیره شد به زمین . کمی فکر کردم . غیر از آب خوردن چیزي به ذهنم نرسید . ولی ممکن بود جواب نده . به رضوان نزدیک شدم . من – می شه گفت تشنه ایم . نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت . رضوان – اینم فکره تو کردي ؟ خوب دختر می رن برامون آب میارن . نمی گن که بیاین تو خونه ! تازه .. با ابرو به جایی اشاره کرد . رضوان – اینجا پر از بطري آب معدنیه . به جایی که اشاره کرد نگاه کردم . راست می گفت . دو بسته آب معدنی بزرگ اونجا بود . که من ندیده بودمشون . رضوان – ولی اگر بگیم به دستشویی نیاز داریم دیگه نمی تونن بگن نیاین داخل مگر اینکه .... نگاهش کردم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سکوت کرد و با نگرانی نگاهش رو تو حیاط چرخوند . بعد دوباره لبخندي زد . رضوان – تو حیاط دستشویی ندارن . سریع بلند شد و رفت به سمت نرگس و چیزي کنار گوشش گفت . نرگس لبخندي زد و با دست به خونه اشاره کرد . رضوان اومد کنارم . رضوان – بلند شو بریم تو . ابرویی بالا انداختم . من – من کجا بیام ؟ تو می خواي بري دستشویی . کفري نگاهم کرد . رضوان – من چیکاره م . اصل تویی دختر . بلند شو بریم . با رضوان همراه شدم و پشت سر نرگس وارد خونه شون شدیم . نرگس دستشویی رو نشونمون داد و خودش رفت . رضوان داخل دستشویی شد . نگاهی به خونه انداختم . یه هال بزرگ که از سمت چپ به سالن پذیرایی وصل می شد و سمت راستش آشپزخونه بود . که از قسمت اپن ما بین دو تا دیوار تا حدودي داخلش رو می شد دید . کنار آشپزخونه دستشویی قرار داشت و شمال و جنوب هال سه چهار تا در دیگه قرار داشت که احتمال دادم باید اتاق هاشون باشه و البته حمام . نگاهی به در دستشویی انداختم . این رضوان هم انگار خودش داشت می ترکید که به هواي من این پیشنهاد رو داد . احتمالاً روش نشده بود بگه . نگاهی به ساعت تو دستم انداختم . خوب دختر بیا بیرون دیگه ! - خانوم صداقت پیشه ! با صداي امیرمهدي ، متعجب از حضور یکباره ش ؛ برگشتم به سمتش . کنار وردي هال ایستاده بود . از اونجا تا در وردي یه راهروي کوچیک بود . من – بله ؟ نگاهش به زمین بود . و نمی دونست چقدر دلم هواي نسیم نگاهش رو داره . کاش از این همه به بند کشیدن نگاهش دست بر می داشت 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿
+خوشبحالِ اون هایی که امروز پشتِ سرِ رهبر نماز خوندَن:) تازه مداحشم حاج مهدی خودمون بود هعیی . . . کاش میشد ماهم همچین سعادتی نصیبمون میشد !...
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 اومد نزدیکم و دستش رو گرفت طرفم . تو دستش یه بطري آب معدنی کوچیک بود ! ابرویی بالا انداختم . من – این چیه ؟ آروم گفت . امیرمهدي – مهریه تون ...... اینبار من شگفت زده شدم . مهریه م آب بود . مهریه ي یه ساعتی که زنش بودم . آدم هم انقدر حرف گوش کن ؟ من گفتم آب یا خاك مهر کن . تو چرا اینکار رو کردي ؟ دست بردم و بطري رو گرفتم . امیرمهدي – شرمنده م که دیر شد . اون روز به کل فراموش کردم باید مهریه تون رو بدم . بعدش هم که برگشتیم ، آدرسی ازتون نداشتم . لبخندي زدم . من – اشکالی نداره . فقط یه سوال ! سرش رو کمی بالاتر گرفت که یعنی گوشش با منه . لبخندم موذیانه شد . من – مقدار مهریه رو هم تعیین کرده بودي ؟ با صادقانه ترین لحن ممکن جواب داد . امیرمهدي – نه . فقط گفتم آب . من – خوب شاید من با این مقدار آب راضی نباشم ! ایرادي نداره ؟ ابرویی بالا انداخت . امیرمهدي – مهریه حق شماست . شما هم باید مقدارش رو تعیین کنین . من – پس باید بگم که من یه بطري بزرگ آب می خوام . این کمه . سکوت کرد . خیره به زمین بود . تغییري تو صورتش نمی دیدم . سري تکون داد 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 امیرمهدي – چشم . راستش آب معدنی بزرگ داریم ولی پولش رو من ندادم . مهریه ي شما هم بر ذمه ي منه. اگر ایرادي نداره صبر کنین برم بخرم . اخ که دلم می خواست بپرم بوسش کنم . چقدر این بشر دوست داشتنی بود ! چقدر خوب بود و نمی دونست با این خوب بودنش داره دل من رو بیشتر و بیشتر اسیر خودش می کنه . مگه دلم میومد یه بار دیگه بره بیرون ؟ مطمئناً دفعه ي قبل هم براي خرید بطري آب معدنی رفته بود . دلم می خواست همونجور که اون روي من تأثیر داره منم بتونم روش تأثیر بذارم . براي همین اولین فکري که به ذهنم رسید رو عملی کردم . با صداي آروم و پر از ناز گفتم . من – نیازي نیست . بقیه ش رو بخشیدم . و تو دلم دعا دعا کردم که ، اگر لحنم نه که حرفم روش تأثیر داشته باشه . لبخندي زد . از همون هایی که دل من رو بدجور به بازي می گرفت و نگاهم رو براي ساعت ها شکار می کرد . بی راه نبود اگر می گفتم خدا یه تیکه از زیبایی بهشتش رو به عنوان لبخند ، به لب هاي امیرمهدي هدیه داده . امیرمهدي – ممنون . انشااالله بتونم جبران کنم . همین لبخندت جبران می کنه . همین لبخندت دیوونه م می کنه . " و من تو دلم گفتم " " گفت و رفت . با قدم هاي محکم ، آروم و موزون . " با اجازه اي و من خیره بهش تو جاي خودم ایستادم . با صداي در چرخیدم . رضوان سرش رو از لاي در بیرون آورد و گفت . رضوان – رفت ؟ سري تکون دادم . من – آره . رضوان اومد بیرون و در حالی که با شیطنت نگاهم می کرد اشاره اي به بطري تو دستم کرد . رضوان – مهریه ؟ اینجا چه خبره ؟ واي که لو رفتم . دستپاچه شدم . باید چی می گفتم ؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
بعضےمذھبےهاهستن‌ڪہ سعےدارن‌خودشونو‌توجیہ‌ڪنن ڪہ‌تو‌مجازےحرف‌زدن‌با‌نامحرم مشڪلی‌ندارھ :( ببیڹ‌نامحرم‌نامحرمہ از‌خودٺ‌رساݪہ‌رد‌نکن‌،خب؟😊
بہ‌ افرادی‌کہ‌نمازهایشان‌ قضا‌میشد ... میفرمودند‌کہ‌سوره‌یس‌ و‌زیارت‌‌عاشورا‌بخوانید ؛ تا‌قلبتان‌ازظلمات‌وتاریکۍبہ‌نورِقرآن وزیارت‌عاشورا‌روشن‌؛وهدایت‌شود - آیت‌اللھ‌حق‌شناس‌!❤️ ‌‌ ‌‌
دیگران را ببخش.. نه بخاطر اینکه آنها سزاوار بخشش هستند! "بلکه" به خاطراینکه تو لایق آرامشى..